خاطره ای از یک اربعین:
با اذان صبح از خواب بیدار شدیم. دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کرده بود بیدار مانده است. تازه فهمیدم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدم. من و سارا از این کار پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرام آرام گریه کردیم.
به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران، اربعین سال ۱۳۹۳ دو روزی بود که مسیر نجف به کربلا را همراه خانواده و پدر
در راه بودیم. بابا حسینم غیر از اینکه مواظب ما بود، مسئولیت رفت و آمد
چند خانمی را که به تنهایی آمده بودند بر عهده گرفته بود. یک روز در عمود
۵۴۲ نجف - کربلا با همه قرار گذاشت غروب آنجا جمع شوند. حدود ساعت ۶ عصر،
هنوز تعدادی از خانم ها نرسیده بودند. او چند بار ما را کنار عمود تنها
گذاشت و چندین عمود به عقب برگشت و تعدادی از خانم ها را پیدا کرد و با خود
آورد.
یادم نیست چند مرتبه این کار را انجام داد تا همه را جمع کرد. بعد هم با مشقت فراوان همه آن ها را داخل تکیه ها و چادرها جا داد. اما دیگر برای من و خواهر کوچکم، سارا، جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. هوا تاریک شده بود. کنار جاده حصیر کهنهای افتاده بود. سه نفری به سختی خودمان را روی حصیر جا دادیم. هر چه به انتهای شب نزدیک تر میشدیم هوا سردتر میشد. ناگاه باران شدیدی گرفت. صدای باران را میشنیدم، ولی چون خیلی خسته بودم توان بلند شدن نداشتم و عجیبتر از آن اینکه احساس خیسی هم نمیکردم. گاهی دستی به سویم میآمد و روسری کنارفته ام را به سوی صورتم می کشید یا پتوی رویم را جابه جا میکرد.
یادم نیست چند مرتبه این کار را انجام داد تا همه را جمع کرد. بعد هم با مشقت فراوان همه آن ها را داخل تکیه ها و چادرها جا داد. اما دیگر برای من و خواهر کوچکم، سارا، جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. هوا تاریک شده بود. کنار جاده حصیر کهنهای افتاده بود. سه نفری به سختی خودمان را روی حصیر جا دادیم. هر چه به انتهای شب نزدیک تر میشدیم هوا سردتر میشد. ناگاه باران شدیدی گرفت. صدای باران را میشنیدم، ولی چون خیلی خسته بودم توان بلند شدن نداشتم و عجیبتر از آن اینکه احساس خیسی هم نمیکردم. گاهی دستی به سویم میآمد و روسری کنارفته ام را به سوی صورتم می کشید یا پتوی رویم را جابه جا میکرد.
با اذان صبح از خواب بیدار شدیم. دیدیم بابا سهم حصیر و پتوی خودش را روی
ما انداخته و خودش تا صبح کنار آتشی که روشن کرده بود بیدار مانده است.
تازه فهمیدم چرا با بارش آن باران شدید خیس نشدم. من و سارا از این کار
پدر تعجب کردیم و دقایقی در آغوش گرمش آرام آرام گریه کردیم و از خدا
خواستیم کخ هیچ وقت سایه پدر از سر ما کوتاه نکند.
خاطرهای از زهرا همدانی
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی
خاطرهای از زهرا همدانی
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایت هایی از زندگانی شهید حسین همدانی