شهدای ایران shohadayeiran.com

عملیات والفجر مقدماتی را باید جنگ با موانع نامید، این عملیات توسط منافقین لو رفته بود و دشمن از قبل، منطقه را به دژی نفوذ ناپذیر تبدیل کرد. در مسیر حرکت رزمندگان از نقطه رهایی بیش از ۱۶ نوع مانع به این ترتیب وجود داشت:
۸ الی ۱۰ کیلومتر رمل که هر ۱ قدم راه رفتن در رمل برابر است با ۳ قدم در زمین معمولی، حمل تجهیزات جنگی را هم در این زمین اضافه نمایید.
ابتدا میادین مین، در مرحله ی بعد سیم خاردار حلقوی به عرض ۶ متر، بعد مواضع کمین، بعد سیم خاردار معمولی، میدان مین به عمق زیاد، سیم خاردار حلقوی، کانال اول به عرض ۵ الی ۸ متر با ارتفاع ۳ الی ۴ متر، سیم خاردار حلقوی، میدان مین با عمق زیاد، سپس سیم خاردار حلقوی، کانال دوم با مشخصات کانال اول، سیم خاردار حلقوی، میدان مین، خط اول دشمن که از سنگرهای متعدد و تعبیه کانالهای متعدد در زمین تشکیل شده بود، خط دوم دشمن که پس از آن مجددا ۳ کانال وجود داشت.
همچنین در سراسر منطقه فکه:وجود بشکه های آتش زای ناپالم که از بیرون زمین قابل دید نبود و توسط جریان برق به هم متصل بودند.
بشکه های فوگاز که از ترکیب بنزین و گازوئیل ساخته می شد و در زمان انفجار تا شعاع زیادی را به جهنمی از آتش تبدیل می کند.
وجود رادارهای رازیت برای آشکارسازی نفرات پیاده که طبق اعتراف نیروهای عراقی، این رادارها را فرانسه به عراق داده بود.
همه ی این ها از یک سو و گرمای شدید و ماسه های تفت دیده شده از سوی دیگر و بسیاری از مشکلات دیگر، همه و همه دست به دست هم دادند تا کربلای فکه را رقم بزنند. عملیاتی که بیشتر باید برابر موانع انجام می شد تا دشمن! که همین باعث شد شهدای والفجر مقدماتی زیاد باشند. یکی از آن ها شهید فرهاد حسن فامیلی، جوان ۱۷ ساله ای بود که از محله میدان کلانتری و خیابان کرمان منطقه ۱۴ خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند. پدرش می گفت: رضایتنامه را آورد تا امضا کنم.راضی نبودم. به من گفت: چه راضی باشی و چه نباشی اول و آخر من باید بروم چون امام دستور داده. من هم راضی شدم و امضا کردم و رفت. در نامه هایش به دوستان و همکلاسی های هنرستان و هم محله ای هایش مدام ابراز خوشحالی می کرد و دلیل حضورش در جبهه را لبیک به امام گفتن، مجالی برای خودسازی پیدا کردن و خدمت به اسلام می نامید. شوخی ها و شیرین زبانی ها را در نامه هایش هم حفظ کرده بود.
"آرپیچی زن" گردان میثم بود به همین خاطر زیر تمام نامه هایش همراه امضا می نوشت: فرهاد RPG. خاله اش می گفت: هر وقت که از جبهه برمیگشت و در میزد و قبل از باز کردن در می گفتم: کیه؟ او جواب می داد: مسافر کربلا.خوشحال می شدم که فرهاد آمده. همان شد که به مسافر کربلا معروف شد.

فرهاد RPG

وقتی خرمشهر آزاد شد، همه نگاه ها به تلویزیون بود تا شاید اثری از او ببینند که آخر هم موفق شدند. همراه با همرزمانش غرق در شادی در مقابل دوربین و جلوی مسجد جامع خرمشهر، بالا و پایین می پرید و از این پیروزی شاد بود.
مادرش می گوید: آخرین باری که به خانه برگشته بود و در آخرین نمازش حال عجیبی داشت. اصرار کردم که فرهاد، به خاطر من دیگه نرو جبهه. هربار نورانی تر می شوی. همانطور که در سجاده اش نشسته بود گفت: شما نمی دانید.شما نمی دانید که در این سجاده مرا صدا می زنند...
کمتر از یک ماه قبل از شهادتش در نامه ای به مادر می گوید:

و یک هفته قبل از شهادتش نیز در نامه ای می نویسد: به زودی خبر خوشی به شما می رسد...
و روز موعودش فرا رسید. یک گلوله تک تیرانداز در ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بر سجده گاه او بوسه زد و حالش از همیشه بهتر شد و به دیدار پروردگارش شتافت. و حال که زندگی دوباره و حقیقی اش سی ساله شد، خواهرش از آن روزها اینطور می نویسد:
«نامه‌یی‌ به فرهاد که پایانش آغازی بود و پیمانش پروازی
هنوز صدای خنده هایمان در فضای حیاط خانه به گوش می‌‌رسید که مردی شدی و ساک را دستت گرفتی‌ و رفتی‌. وقتی‌ مادر از زیر قرآن تو را رد می‌‌کرد برقی‌ در چشمانت بود که مثل تیر وارد قلبم شد. خوب یادم هست که شاخه گل قرمزی را که داخل کاسه آب گذاشته بودیم که پشت سرت بریزیم ،برداشتی ، بوسیدی و گذاشتی در جیب بغلت.

دراولین نامه ات نوشته بودی که اینجا یک دنیای دیگر است ، رنگ و بوی دیگری دارد ، اینجا به خدا نزدیک تری، اینجا هیچ کس اسم ندارد، اینجا هر کس یک فرشته کنارش دارد، اینجا خاکش بوی عشق می‌‌ده‌‌‌‌د...
هنوز باغچه خانه یادش بود روزی که چند تا هسته خرما درونش کاشتیم و فکر می‌‌کردیم بعد از چند روز درخت خرما سبز می‌‌شود!!! هنوز خاک باغچه با بوی دستت آشنا بود، هنوز دوچرخه ات کنار حیاط بود و مادر یک پارچه رویش انداخته بود تا آفتاب نخورد، هنوز کیف مدرسه ات گوشه اتاق بود و ورقه امتحان انشا که راجع به اینکه "می‌‌خواهی‌ چه کاره شوی" نوشته بودی درونش بود . نمره ۱۸ هم گرفته بودی. می‌‌دانی چند بار انشای تو را خواندم...
تو بزرگ شدی ، این‌قدر که اینجا برایت کوچیک شد، کم شد... تو بزرگ شدی و ما کوچک ماندیم، کم ماندیم، و هر روز کم تر می‌‌شویم. تو بزرگ شدی ،سبک شدی، بال در آوردی و پرواز کردی و ما سنگین، این‌قدر سنگین که پرواز را از یاد بردیم، اینقدر سنگین که چسبیدیم به دنیا و اموالش ، اینقدر سنگین که هنوز با قضاوت‌ها درگیریم، با تضاد‌ها در گیریم، ، اینقدر سنگین که دیگر عشق را نمی‌‌شناسیم، این‌قدر کور که دیگر نور را نمی‌‌بینیم ، و هر روز وابسته تر زندگی‌ ،-نه- روزمرگی می‌‌کنیم.
امروز ۳۰ سال از پروازت می‌‌گذرد ، نه دیگر آن حیاط هست، نه دوچرخه ات، نه حوض کوچیکی که تابستان‌ها درونش آب تنی می‌‌کردی و نه مادر... ، ولی‌ باغچه ,دست‌های تو رو به یاد دارد ، نمی‌‌دانم هسته‌های خرما الان درخت شدند یا نه !!! ولی‌ نخلستان جنوب، تو و دوستانت را خوب یادش هست ، تک تک آن نخل‌ها با قدم‌های شما آشناست، با نفس‌های شما...
امروز ۳۰ سال از پروازت می‌‌گذرد، از اولین دیدارت با خدا ، از بازگشتت به وطن اصلی‌ ات ، و همه آن خانه و کوچه با طنین خنده هایمان و خاطراتش، فقط یک اسم از تو به دیوارش دارد که گاهی‌ شاید عابری بگذرد و برای پیدا کردن آدرسی نگاهی‌ به اسمت بیاندازد ، اما فقط من و خدا می‌‌دانیم که تو چه کسی بودی و کجا رفتی...
ای کاش ما هم برسیم به جایی که جواب " الست بربکم" را با سر بلندی بدهیم.
عزیز جان، پروازت مبارک ، رستگاری ات مبارک.

عطوفت و مهربانی اش زبانزد بود. پدرش می گوید: وقتی از خانه بیرون می رفت گاهی مورد تمسخر بچه های دیگر قرار می گرفت و اذیت ها می شد اما صبوری و خوش رفتاری می کرد تا بالاخره آن ها را به خود جذب می کرد و آن ها همه شیفته ی او می شدند. به همین دلیل دوستانش از انواع و اقسام مختلف عقیده ها و حتی مذهب ها بودند!
روزی عصبانی شده بود و بیرون از خانه کنار جوی آب نشست و پاکت نامه ای را در دست داشت. دوستش می گوید: دختری بود که چند وقتی به دنبال ابراز علاقه به فرهاد بود و حتی به دنبال او راه می افتاد و او را زیر نظر داشت اما فرهاد اعتنایی نمی کرد و از ماجرا خبر هم نداشت تا بالاخره آن دختر نامه ای نوشت و داخل خانه انداخت. اما فرهاد متوجه شد که نامه از طرف یک دختر غریبه است، آن را قبل از اینکه بخواند برداشت و پاره کرد و در جوی آب انداخت و با عصبانیت گفت: نمی خواهم حتی ببینم داخلش چیست.
همیشه نگران اقوام و بستگان بود به طوری که حتی بعد از شهادتش نیز مراقب خانواده اش بود. خواهر شهید می گوید: بعد از شهادت فرهاد و در روزهای سرد زمستان من و خواهرم در یک اتاق خوابیده بودیم که در آن بخاری برقی روشن بود. ما در آن اتاق تنها بودیم و پدر و مادرمان در اتاقی دیگر بودند و تمام درها و پنجره‌های اتاق بسته بودند. من احساس سرما کردم و از خواب پریدم خواهرم نیز با من از خواب بلند شد. در آن لحظه دیدیم که گوشه پتویمان به بخاری گرفته و دود زیادی در اتاق پیچیده است و پنجره‌ای که قفل آن بسته شده بود٬ باز شده است و دودهایی که در اتاق بود در حال بیرون رفتن است. نگاه کردیم که شاید پدر و مادرمان أن را باز کرده‌اند چون پنجره از پشت قفل شده بود و نمی‌توانست خود به خود باز شود٬ اما دیدیم که آن‌ها خواب هستند و از این اتفاق خبری ندارند. همانجا بود که پی بردیم کار کار کسی نمی‌تواند باشد جز برادرمان فرهاد که بعد از شهادت نیز به فکر ما است.
مادر شهید می گوید:
بعد از شهادتش تا شش ماه در خانه وجود او را حس می کردم. تا شش ماه او را در خانه می دیدم.روزی برای ناهار غذای مورد علاقه فرهاد را درست کرده بودم. هیچ کدام از فرزندان دیگرم در خانه نبودند. یک لحظه حس کردم بوی خوش و عجیبی در خانه پیچید. من همیشه لباس‌های او را بعد از شهادت مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم آن بوی خوش به مشامم رسید. در همان لحظه صدای افتادن کفگیر از آشپزخانه آمد. از پشت در نگاه کردم که ببینم چه کسی است (چون هیچ کس آن موقع در خانه نبود) دیدم کفگیر از روی در قابلمه افتاده است و یک لحظه یک سایه‌ای از جلو چشمانم رد شد. گفتم خوب شاید به نظرم آمده و اهمیتی ندادم. همان شب به خواب خواهرش آمد.
خواهر شهید: خواب می‌بینم که فرهاد با یک لباس سفید که اصلا پاهایش پیدا نبود آمد و گفت که: «من امروز با یکی از دوستانم آمده بودم تا از دست‌پخت مامان بخورم کمی که خوردیم٬ کفگیر از دست من افتاد و مامان متوجه شد. ولی خیلی خوش‌مزه بود...» اینو گفت و رفت. من صبح که بیدار شدم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم او شروع به گریه کرد. او گفت دقیقا همین اتفاق دیروز افتاد اما من به شما چیزی نگفتم. خودم حس کردم که فرهاد آمده است.

وصیتنامه بسیار پرمحتوا و قابل تامل این شهید به دست خط خود او به شرح زیر است:


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار