همیت مسجد شیشهگرانِ شیراز، این بود که وابسته به فرد یا سازمان یا جمعیت خاصی نبود و موقعی هم که مرا دستگیر کردند، جلسات تعطیل نشد. مأموران هم همیشه در جلسات بودند! نکته بسیار مهم این بود که طول عمر این جلسات، خیلی دراز شد.
به گزارش شهدای ایران، در سالروز ارتحال عالم مجاهد و متفکر، زندهیاد آیتالله حاج شیخ محمدصادق
(محیالدین) حائری شیرازی، ترجیح دادم تا گفت و شنودی با آن بزرگ در باب
ادوار گوناگون زندگی اندیشگی و مبارزاتیاش را، به شما تقدیم کنم. آنچه پیش
رو دارید، برگرفته از مصاحبهای است که در دهه ۸۰ با ایشان انجام دادهام.
امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب اسلامی و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول
آید.
تنها شاگرد غیرمعممِ درس خارج امام
آغاز نهضت فکری در «مسجد شیشهگران» شیراز
روشهای اصلاحی و تربیتی عالمان نامدار شهر شیراز
از من برای عضویت در مجاهدین خلق دعوت کردند!
بازرگان دوست داشت برای قضایای تعبدی، وجهه تعقلی درست کند!
حضور در مدرسه حقانی و مواضع موافقان و مخالفان دکتر شریعتی
تنها شاگرد غیرمعممِ درس خارج امام
زندهیاد آیتالله حاج شیخ محمدصادق (محیالدین) حائری شیرازی، تا
چندی پس از حضور در دروس خارج فقه و اصول، همچنان ملبس به لباس روحانیت
نشده بود! او خود نقل میکند که تنها شاگرد غیرمعمم درس امام خمینی بوده
است. او از همان دوره، مجذوب سیرت و صورت رهبر کبیر انقلاب شد: «یادم
میآید هنوز معمم نشده بودم که درس امام میرفتم و غیر از من کس دیگری،
غیرمعمم نبود. من اشکال هم میکردم، منتها نه در حین صحبت، بلکه بعد از
آنکه صحبتشان تمام میشد. رفتم روبهروی امام نشستم و اشکالم را مطرح کردم
و ایشان شروع کرد به پاسخ دادن. ایشان چنان تبسم زیبایی بر لب داشت که من
اصلاً نفهمیدم چه دارد میگوید! محو زیبایی چهره امام شده بودم. اولین بار
بود که نفس به نفس با ایشان صحبت میکردم و ایشان هم با یک شاگرد مکلاّ
روبهرو شده بود و برای امام هم این مسئله، عجیب بود. ایشان بهدقت جوابم
را داد ولی من اصلاً حواس عادی نداشتم و آنچنان مجذوب چهره زیبا و لبهای
امام شده بودم که نتوانستم بفهمم چه میگوید! بعد هم که ایشان به ترکیه
تبعید شد، من نتوانستم در قم تاب بیاورم و جای خالی امام را ببینم و به
شیراز رفتم و در آنجا مبارزات سیاسی را شروع کردم.»
آغاز نهضت فکری در «مسجد شیشهگران» شیراز
فعالیتهای تبلیغی و مبارزاتی زندهیاد آیتالله حائری شیرازی، از
«مسجد شیشهگران» شیراز آغاز شد و تا سالها ادامه یافت. این محفل توانست
سربازان فراوانی برای اسلام، تشیع و انقلاب، تربیت کند. راوی خاطرات پی
آمده، روزی را به خاطر میآورد که برای نخستین بار، در این مسجد سخن گفته
است: «یک روز من رفته بودم روی پشت بام منزلمان تا زنبورهایی را که مزاحم
خانه بودند و دائم در منزل میچرخیدند و نیش میزدند، دفع کنم، که برادرم
مرا صدا زد که یک نفر آمده دنبال شما که بروید و در جایی صحبت کنید. درست
یادم هست که استارت این کار، از صدا زدن برادرم زده شد که گفت بیا و برو به
این مسجد. قبلاً مطالعه نکرده بودم و در راه در دل گفتم خدایا! دستم خالی
است... معبر مسجد شیشهگران تا منزل ما، مسجد نو است که الان به صورت مصلی
درآمده است. از یک در که حالا بسته است، وارد میشدیم و از در دیگر بیرون
میرفتیم. درست یادم هست از وسط مسجد که میگذشتم، گفتم خدایا! من برای
اینها چیزی تهیه نکردهام... بچههایی که بعداً عضو انجمن حجتیه شدند،
جلسه را شروع کرده بودند. موقعی که به منبر رفتم، از اتفاقاتی که در تحولات
روحی برای خودم پیش آمده بود و در کل از شبهههایی که برای انسان ایجاد
میشود و وقتی به دنبال رفع آن میرود، برایش تحول پیدا میشود، صحبت کردم و
سیر زندگی خودم را گفتم. فردا آمدند دنبالم و فهمیدم ضبط صوت گذاشتهاند
که مطالب مرا ضبط کنند. چون صحبتها مبتنی بر مطالعه کتاب یا از این طرف و
آن طرف نبود و حالت خودجوش داشت، بنابراین مورد استقبال واقع میشد و بخش
اساسی وقت هم به پاسخ سؤالات میگذشت. خاطرم هست که یکی از آقایان مبارز،
در طول یک شب چندین سؤال از من میکرد. ایشان نامش مهدی بهادران و به شیراز
متواری شده بود و به نام میرزایی در آنجا زندگی میکرد. ایشان آمده بود به
مسجد و سؤالات متعددی را مطرح کرد. بعد آمد به منزل و گفت پاسخهایی که بر
زبان شما آمد، خداوند آورد و اینها را به خودتان نسبت ندهید! اهمیت این
مسجد، این بود که تشکیلات آن وابسته به فرد یا سازمان یا جمعیت خاصی نبود و
موقعی هم که مرا دستگیر کردند، جلسات تعطیل نشد. مأموران هم همیشه در
جلسات بودند. نکته بسیار مهم این بود که طول عمر این جلسات، خیلی دراز شد.
گاهی جلسات سالهای قبل از پیروزی، یک بار مصرف بودند و نهایتاً یک ماه و
دو ماه و یک سال طول میکشید، اما جلسات مسجد شیشهگران، ۹ تا ۱۰ سال ادامه
پیدا کرد و به همین خاطر، پا گرفتند و فرصت ساخته شدن به جوانها دادند.»
روشهای اصلاحی و تربیتی عالمان نامدار شهر شیراز
راوی اندیشمند این خاطرات، خود داماد عالم مجاهد مرحوم آیتالله
سیدنورالدین شیرازی بود. به لحاظ گذران عمر خویش در حوزه و میان روحانیت
وقت نیز، از روش و منش ایشان شناختی مطلوب داشت. او با این احاطه و اطلاع،
در باب روشهای اصلاحی و تربیتی عالمان نامدار شهر شیراز، چنین میگوید:
«در شیراز بعضی از روحانیون بودند که فاسدها را جذب و اصلاح میکردند،
یعنی پرورش یافتههای آنها، یا از فاحشهخانهها یا از قمارخانهها یا از
چاقوکشها و عرقخورها بودند و در ظرف مدتی، از آنها مؤمنین خوب و قوی
میساختند. این تیپ آدمها وقتی میآیند، خوب میآیند، پاک میآیند.
فخرالدین عراقی عنوان میکند: به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم/ چو به
صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی! اینهایی که در آنجا پاکباز هستند، اینجا هم
که میآیند پاکبازند. مرحوم آیتالله آقای آمیرزا نورالدین شیرازی، اقتدار
زیادی داشت و برای امر به معروف و نهی از منکر مجموعهای قوی را گرد خود
جمع کرده بود. خود او قبل از انقلاب از دنیا رفت. ایشان رساله داشت، عالم
جلیلالقدری بود و در مسائل اجتماعی هم، حرف اول را میزد. سرما که بود
میرفت و برای مردم بینوا زغال میبرد، اگر کسی بیمار بود، دکترها را بسیج
میکرد. مسئله کسروی که مطرح شد، آمد و در کیهان حرفهای کسروی را جواب
داد. کسروی میگفت علما جوابی ندارند به من بدهند، ایشان آمد و جوابش را
داد. پاسخهایش در کتاب «کسر کسروی» جمعآوری شده است. ایشان هنگام پیروزی
نهضت نبود، منتها اثرگذاری او، اثرگذاری سازندهای بود. دیگری آیتالله
العظمی آقای حاج شیخ بهاءالدین محلاتی بود که از علمای بسیار برجسته به
شمار میرفت. از یک سو هرچه خواستند بگویند این انقلاب مال انگلیسهاست و
از سوی دیگر هرچه آمدند و به ایشان گفتند که شما منفعل شدهاید، ایشان آمد و
محکم ایستاد و موضعگیری بصیرانهای کرد. من یک بار رفتم و درباره مجاهدین
خلق با ایشان صحبت کردم و ایشان هم در سخنرانی عید فطرش، اشاره کرد که
اینها مسلمانند و نسبت به آنها فعلاً موضع نفی و طرد نداشته باشید. یک
بار دیگر هم مجاهدین آمدند به سراغ من که بروم و ایشان را وادار به
موضعگیری مثبت درباره آنها بکنم. شب پدرم را خواب دیدم و آقای محلاتی را
در حالی که حالتی شبیه یک بیمار داشت و دراز کشیده بود. ما اعتراض داشتیم
که ایشان در مورد دفاع از مجاهدین خلق موضع نمیگیرد. پدرم اشاره کرد به
ایشان و گفت او از شما مخلصتر است!... من بعد از این خواب، دیگر هرگز با
آقای محلاتی درباره مجاهدین حرف نزدم. یک بار هم مجاهدین در شیراز
میخواستند با آقای طالقانی ارتباط بگیرند و من وقت گرفتم که آنها را
پهلوی آیتالله طالقانی ببرم. شب خواب دیدم که بین من و آقای طالقانی، یک
ساواکی ایستاده است! من معنای این خواب را فهمیدم و از آن کار منصرف شدم.
آن موقع که ما به اینها حسن ظن داشتیم، گاهی از این راهها مهار میشدیم.
مرحوم آیتالله شهید دستغیب، روحانی پاکی بود و به تهذیب نفس و خودسازی
علاقه داشت؛ به طور جدی معتقد به ولایت فقیه بود و ولایت امام را بر خودش
جدی میدانست. ایشان در شبهای جمعه، دعای کمیلهای با حال و سوزناکی داشت و
جوانها در آن مجلس تربیت میشدند. بین آقای محلاتی و شهید دستغیب تفاهمی
وجود داشت که موجب انضمام کل روحانیت به این مجموعه و انسجام آن شد. وحدتی
که در فارس به زعامت آقای محلاتی به وجود آمد و اتحاد و همگرایی محکم جامعه
روحانیت و همراهی همگان تا آن حد شد که نظام نتوانست این مسئله را نادیده
بگیرد و همان کاری را که در مدرسه فیضیه کرده بود، در شیراز تکرار کرد،
یعنی دستگیری مرحوم آیتالله محلاتی، دستگیری آیتالله شهید دستغیب و
دستگیری عده دیگری از روحانیون شیراز در ۱۵ خرداد، و همین موجب بالا گرفتن
امواج انقلاب شد و خیلیها هم در این جریانها ساخته شدند. هر جا که در
جلسات مبارزه، روحانیون شرکت کردند، گروهکها خیلی ناکام ماندند. در آن
شرایط، پررونقترین شهرها برای گروهکها، شهرهایی بود که روحانیون آنجا
اشتباهاً در مجالس اینها شرکت میکردند. آنها در مناطقی که خودشان را از
روحانیون جدا کردند، کارشان نگرفت و نتوانستند یارگیری زیادی بکنند...»
از من برای عضویت در مجاهدین خلق دعوت کردند!
آیتالله حائری شیرازی به لحاظ حضور در کانون تولید فکر دینی و
مبارزات سیاسی در شیراز، به طور طبیعی در معرض مراجعه گروه موسوم به
مجاهدین خلق نیز قرار گرفت. آنان در صدد بودند که وی را تحت تأثیر فکر خویش
قرار دهند یا حتی اگر امکان آن وجود داشت، او را عضو گروه خود کنند! چنان
که خود میگوید: «مرحوم آقای بهپور که از دنیا رفته، جوان بسیار بااستعدادی
بود. اوایل فامیلش چیز دیگری بود و بعدها عوض کرد. من یک دوره ادبیات عرب
را برای عبارتخوانی آموزش میدادم. ایشان در فاصله یک ماه کتابهای عربی
را به شکل صحیح اعرابگذاری کرد و آورد. استعداد درخشانی داشت.
یک شب آمد پیش من و مرا دعوت کرد برای عضویت در مجاهدین خلق و تئوری آنها را هم برای من گفت و بعد بحث اقتصاد سیستماتیک و اقتصاد دولتی شد. من گفتم در اسلام مالکیت فردی وجود دارد، نه مالکیت دولتی. او هرچه خواست در این قسمت چانه بزند، نتیجه نگرفت. بعد گفت از شما خواهشی دارم. این قضیهای را که بین ما واقع شد، با کسی مطرح نکنید. گفتم باشد. این را برای نمونه گفتم. التقاط از اینجا شروع شد که جوانان ما برای مبارزه با حکومت، به مبارزه مسلحانه رو آوردند و برای آموزش نظامی و تسلیحاتی، به فلسطین رفتند. کسانی که به اینها آموزش نظامی میدادند، اول آموزش ایدئولوژیک میدادند و درباره چهگوارا و امثال او صحبت میکردند.
اینها چهگوارایی برمیگشتند! در عین حال که نمازشان را هم میخواندند! مسئله ایدئولوژی، در نگاه اینها به شناخت هم پیشروی کرد و رفته رفته دستگاه شناخت دیالکتیک را پذیرفتند. وقتی در شناخت آنها لغزش پیدا شد، التقاط در وجود آنها پیشروی کرد و بین اعتقادات سنتی و مسائل انقلابی که در ذهنشان بود، فاصله افتاد. بعضیها جنبه سنتیشان قویتر بود و جریان انقلابی وارداتی را مهار کردند؛ بعضیها هم جنبه سنتیشان ضعیفتر بود و دربست با این جریان، موافق شدند. روش برخوردشان هم روش صبر و انتظار نبود و اگر کسی حاوی اسرار نظامی یا تشکیلاتیشان بود و در عین حال از اعتقادات ایدئولوژیک آنها برمیگشت، با او تسویه حساب خونین و ترورش میکردند. التقاط اینها از خارج وارد شد.»
یک شب آمد پیش من و مرا دعوت کرد برای عضویت در مجاهدین خلق و تئوری آنها را هم برای من گفت و بعد بحث اقتصاد سیستماتیک و اقتصاد دولتی شد. من گفتم در اسلام مالکیت فردی وجود دارد، نه مالکیت دولتی. او هرچه خواست در این قسمت چانه بزند، نتیجه نگرفت. بعد گفت از شما خواهشی دارم. این قضیهای را که بین ما واقع شد، با کسی مطرح نکنید. گفتم باشد. این را برای نمونه گفتم. التقاط از اینجا شروع شد که جوانان ما برای مبارزه با حکومت، به مبارزه مسلحانه رو آوردند و برای آموزش نظامی و تسلیحاتی، به فلسطین رفتند. کسانی که به اینها آموزش نظامی میدادند، اول آموزش ایدئولوژیک میدادند و درباره چهگوارا و امثال او صحبت میکردند.
اینها چهگوارایی برمیگشتند! در عین حال که نمازشان را هم میخواندند! مسئله ایدئولوژی، در نگاه اینها به شناخت هم پیشروی کرد و رفته رفته دستگاه شناخت دیالکتیک را پذیرفتند. وقتی در شناخت آنها لغزش پیدا شد، التقاط در وجود آنها پیشروی کرد و بین اعتقادات سنتی و مسائل انقلابی که در ذهنشان بود، فاصله افتاد. بعضیها جنبه سنتیشان قویتر بود و جریان انقلابی وارداتی را مهار کردند؛ بعضیها هم جنبه سنتیشان ضعیفتر بود و دربست با این جریان، موافق شدند. روش برخوردشان هم روش صبر و انتظار نبود و اگر کسی حاوی اسرار نظامی یا تشکیلاتیشان بود و در عین حال از اعتقادات ایدئولوژیک آنها برمیگشت، با او تسویه حساب خونین و ترورش میکردند. التقاط اینها از خارج وارد شد.»
بازرگان دوست داشت برای قضایای تعبدی، وجهه تعقلی درست کند!
راوی خاطراتی که آن را بازخوانی میکنیم، در این همانی مهندس مهدی
بازرگان با گروه موسوم به مجاهدین خلق، با احتیاط سخن میگوید و در مجموع،
بدبینی برخی دیگر را، به بازرگان ندارد. آیتالله حائری در عین حال بر این
باور است که فرمولهای تجربی و صنعتی مهندس بازرگان، یارای آن را نداشت که
او بتواند در مددگیری از آن، تمامی معارف مذهبی را توجیه کند: «آقای مهندس
بازرگان یک مسلمان سنتی بود، یعنی به امام زمان (عج) اعتقاد داشت و در
مراسم مذهبی هم همیشه حضور داشت و خانواده متدینی هم بودند، منتها مصدقی
بود. در جریان دعوای بین آقای مصدق و آقای کاشانی، مجذوب مصدق بود و نسبت
به مواضع آقای کاشانی موضع داشت. علاوه بر این، قهرمان خلع ید هم بود، اما
از طرف پدر و مادرش مسلمان سنتی و معتقد بود، یعنی متدین و امامزمانی بود و
حسابش با بسیاری از روشنفکران فرق میکرد و اساساً حالت روشنفکری حاد
نداشت، منتها دوست داشت برای جریانات تعبدی، وجهه تعقلی درست کند. شیوه
تدریسش هم در دانشگاه تهران به اصطلاح ما طلبهها، شیوه مجتهدپروری بود و
این از ویژگیهای بسیار جالب و فوقالعاده آقای بازرگان بود، در حالی که
اساتید دیگر، همین حالا هم کپیکارپروری میکنند، یعنی خودشان مترجم نظرات
غربیها هستند و همینها را هم به شاگردانشان دیکته میکنند، مخصوصاً در
علوم انسانی که این شیوه، واقعاً مصیبت بزرگی است. ایشان رشتهاش علوم
تجربی بود. ماشینهای حرارتی و ترمودینامیک را تدریس میکرد. روش تدریس
ایشان این بود که وقتی میخواست درسی را شروع کند، مشکلی را که در صنعت و
در ماشین حرارتی بود مطرح میکرد، اما جواب نمیداد و به دانشجویان میگفت
بروید درباره این مشکل فکر و برایش راه حل پیدا کنید، یعنی مثل یک استاد
هندسه، به جای اینکه قضیه تالس را بیاورد و روی تخته مطرح و آن را به صورت
یک مسئله حل کند، موضوع را میگفت و بعد حکم را میخواست و میگفت بر اساس
آن، نظرتان را بدهید و به لحاظ علمی، آن را اثبات کنید. به همین دلیل در
مسئله طهارت در اسلام، سعی کرده تا جایی که میتواند دیدگاههای علمی
بیاورد، بنابراین بازخورد مطالبش، موجب اصطکاک با مراجع تقلید شد و از همان
جا اختلافاتی بین او و روحانیت، پیش آمد. در مسئله پیدایش مجاهدین خلق،
دید آقای بازرگان این بود که اینها خام هستند و اگر صبر پیشه کنیم، اینها
بهتدریج پخته و اشکالاتشان برطرف میشود. امام دید دیگری داشت. کتابهای
اینها را مطالعه کرده بود و میگفت مبنای شناخت دیالکتیک با مبنای شناخت
اسلام نمیخواند و اختلاف با اینها را اختلاف موسمی نمیدید، اختلاف
مبنایی میدید. آقای کریم تسلیمی که جزو حلقه اول مجاهدین خلق است، قبل از
اینکه دستگیر شود، خودش استعفا کرده و بیرون آمده بود، منتها دوستانش حاضر
نشدند این مطلب را اعلام کنند و بنابراین محکومیت سنگینی گرفت و بعد آنها
گفتند که این قبلاً استعفا کرده بود! آقای تسلیمی از این جهت، بسیار از
آنها ناراحت و دلگیر بود. آنها به ایشان هم گفته بودند که کریم! تو را به
آن خدای سه عنصری! که همگی ما او را قبول داریم، این مسائل را علیه
مجاهدین مطرح نکن!... آقای بازرگان مطرح کرده بود که اساس عالم ماده، انرژی
و اراده است، یعنی نظر او این بود که با اراده خدا، هم ماده به وجود
میآید، هم انرژی. برداشت اینها این بود که در عالم سه عنصر وجود دارد و
در نتیجه به آقای تسلیمی گفته بودند خدای سه عنصری که همگی قبول داریم! یک
قسمت از التقاطی که برای مجاهدین پیش آمد، به خاطر نفهمیدن و یک قسمتی به
خاطر اصطکاک با فقه بود. مثلاً مجاهدین میخواستند برای اداره کارهایشان به
بانکی دستبرد بزنند و مبارزاتشان را پیش ببرند، کما اینکه در همه عالم،
مبارزان و چریکها این کارها را میکنند. وقتی دیدند برای این کار باید از
فقیه اجازه بگیرند و فقیه اجازه نمیدهد، خسته شدند و مسئله تقلید را کنار
گذاشتند. اول در مسئله مبارزات سیاسی گفتند ما در این زمینه، صاحبنظر
هستیم و نیاز به تقلید نداریم و وقتی فقها به این نظرات اعتراض کردند،
اینها سعی کردند ارتباطشان را با روحانیت حذف کنند، یعنی تا هنگامی که
اعتقاد یک فرد نسبت به روحانیت، سلب نمیشد، سازمان احساس نمیکرد که او از
نیروهای خودی است.
آنها به روحانیت به عنوان عناصر بیگانه نگاه میکردند و اگر مثلاً یکی از اعضای سازمان، پس از مدتی نماز را کنار میگذاشت، به عنوان فاجعه تلقی نمیکردند، بلکه آن را گامی در یک سیر تکاملی محسوب میکردند. در زندان چند نفر بودند که نمازشان ترک شد و سران سازمان، تحلیلشان این بود که اینها در سیر تکاملی خود به نقطه نهایت رسیدهاند و کارشان در این زمینه تمام شده است! مسئله التقاط، اولش این بود و آخرش آن! وقتی هم که اینها مواضع ایدئولوژیک مارکسیستی خودشان را صراحتاً اعلام کردند، طبیعتاً به نفع حکومت تمام شد، چون به این ترتیب پایههای ارتباطی اینها با مردم قطع میشد. برای بسیاری این ظن و حتی یقین پیدا شد که تقی شهرام و دیگرانی که آن کارها را کردند، یا از خود رژیم بودند یا به طرف رژیم غلتانده شدند. در هر حال مسئله التقاط از ناسازگاریها در مرحله فعالیتهای مبارزاتی و در مقولة قبول یا عدم قبول تقلید و مرجعیت پدید آمد. تودة حزباللهی هم در مبارزات شرکت میکردند، ولی مقید بودند که در زمان غیبت، از جانشین امام زمان (عج) تقلید کنند و این تحلیلها را حرف زیادی میدانستند. آقای اسدی که الان از فرماندهان سپاه است، میگفت برای سخنرانی به جبهه رفته بود و برای بسیجیها صحبت میکرد و یک بسیجی هم گوشهای نشسته بود و داشت درز شلوارش را که پاره شده بود با نخ و سوزن میدوخت. او در سخنرانی گفته بود حکومتهای دنیا با ما این جور کردهاند، آن جور کردهاند و حرفهایی از این دست زده بود. آن بسیجی ناگهان گفت: «ما چه کار داریم که این چه کرد، آن چه کرد، دنیا چه گفت یا چه نگفت. امام که نایب امام زمان (عج) است، گفته بروید بجنگید، ما هم آمدهایم.» بنابراین دو جریان پدید آمد: یکی جریان اسلام ناب و فقاهتی بود و یکی جریان مبارزه منهای فقاهت. قبول قطعنامه توسط امام، امتحان بسیار دشواری برای نیروهای مختلف بود.
گروه اول گفتند: امام قبول کرد که کرد! سمعاً و طاعتاً! ما امام را نماینده امام زمان (عج) میدانیم، امام جماعت رکوع میرود، رکوع میرویم، سجود میرود، سجود میرویم و هر وقت هم سر از سجده برداشت، ما هم برمیداریم... قضیه را با تعبد به قرآن که اطاعت از اولیالامر را فرمان داده، حل و بعد هم در روز عید غدیر، در موافقت با امر امام راهپیمایی کردند. به هر حال این دو جریان در نقطه تبعیت از فقیه بود که از هم جدا شدند.»
آنها به روحانیت به عنوان عناصر بیگانه نگاه میکردند و اگر مثلاً یکی از اعضای سازمان، پس از مدتی نماز را کنار میگذاشت، به عنوان فاجعه تلقی نمیکردند، بلکه آن را گامی در یک سیر تکاملی محسوب میکردند. در زندان چند نفر بودند که نمازشان ترک شد و سران سازمان، تحلیلشان این بود که اینها در سیر تکاملی خود به نقطه نهایت رسیدهاند و کارشان در این زمینه تمام شده است! مسئله التقاط، اولش این بود و آخرش آن! وقتی هم که اینها مواضع ایدئولوژیک مارکسیستی خودشان را صراحتاً اعلام کردند، طبیعتاً به نفع حکومت تمام شد، چون به این ترتیب پایههای ارتباطی اینها با مردم قطع میشد. برای بسیاری این ظن و حتی یقین پیدا شد که تقی شهرام و دیگرانی که آن کارها را کردند، یا از خود رژیم بودند یا به طرف رژیم غلتانده شدند. در هر حال مسئله التقاط از ناسازگاریها در مرحله فعالیتهای مبارزاتی و در مقولة قبول یا عدم قبول تقلید و مرجعیت پدید آمد. تودة حزباللهی هم در مبارزات شرکت میکردند، ولی مقید بودند که در زمان غیبت، از جانشین امام زمان (عج) تقلید کنند و این تحلیلها را حرف زیادی میدانستند. آقای اسدی که الان از فرماندهان سپاه است، میگفت برای سخنرانی به جبهه رفته بود و برای بسیجیها صحبت میکرد و یک بسیجی هم گوشهای نشسته بود و داشت درز شلوارش را که پاره شده بود با نخ و سوزن میدوخت. او در سخنرانی گفته بود حکومتهای دنیا با ما این جور کردهاند، آن جور کردهاند و حرفهایی از این دست زده بود. آن بسیجی ناگهان گفت: «ما چه کار داریم که این چه کرد، آن چه کرد، دنیا چه گفت یا چه نگفت. امام که نایب امام زمان (عج) است، گفته بروید بجنگید، ما هم آمدهایم.» بنابراین دو جریان پدید آمد: یکی جریان اسلام ناب و فقاهتی بود و یکی جریان مبارزه منهای فقاهت. قبول قطعنامه توسط امام، امتحان بسیار دشواری برای نیروهای مختلف بود.
گروه اول گفتند: امام قبول کرد که کرد! سمعاً و طاعتاً! ما امام را نماینده امام زمان (عج) میدانیم، امام جماعت رکوع میرود، رکوع میرویم، سجود میرود، سجود میرویم و هر وقت هم سر از سجده برداشت، ما هم برمیداریم... قضیه را با تعبد به قرآن که اطاعت از اولیالامر را فرمان داده، حل و بعد هم در روز عید غدیر، در موافقت با امر امام راهپیمایی کردند. به هر حال این دو جریان در نقطه تبعیت از فقیه بود که از هم جدا شدند.»
حضور در مدرسه حقانی و مواضع موافقان و مخالفان دکتر شریعتی
راوی فقید، در سابقه فعالیتهای علمی و پژوهشی خویش، تدریس در مدرسه
علمیه حقانی قم را نیز دارد. او توسط شهید آیتالله قدوسی برای تدریس در
این حوزه دعوت شد و شاهد بسیاری از وقایع جاری در آن، از جمله مواجهه فکری
موافقان و مخالفان دکتر علی شریعتی بود. وی شمهای از این وقایع را به شرح
ذیل نقل کرده است: «وقتی در شیراز در زندان بودم، نیتم این بود که از وجوه
استفاده نکنم و همین کار را هم کردم. در سال ۵۴ به قم رفتم. من یک بار در
سال ۵۲ به قم رفتم و یک بار در سال ۵۴ و در این فاصله به مدرسه حقانی
میرفتم. وقتی به قم رفتم، آقای شرعی به من گفت بعضی حرفها از دکتر شریعتی
مطرح شده، خوب است که ردیهای بنویسی، گفتم من این آثار را مطالعه میکنم و
خودم مطلبی مینویسم، اما ردیه را به نام کسی نمینویسم، بلکه علیه مطلب و
مدعا مینویسم. جزوههایی داشتم که دادم به آقای شرعی و ایشان هم داده بود
به آقای قدوسی. یک وقتی که آقای دکتر بهشتی، مهمان آقای قدوسی بود، ایشان
هم این جزوهها را مرور کرده بود. یک روز در خانه قبلی خودم بودم که نزدیک
چهارراه آهن بود که دیدم یک روحانی متین و جدی به آنجا آمد. تصور کردم باید
آقای باهنر باشد، چون میدانستم که اهل کرمان و علیالقاعده باید سبزه
باشد. اسمش را شنیده بودم ولی خودش را ندیده بودم. در هر حال گفتم شما آقای
باهنر هستید؟ ایشان با لحن قاطعی گفت خیر! من قدوسی هستم! این را میگویم
تا عرض کنم که خدای تعالی حضور و تدریس در مدرسه حقانی را با رابطه با
مخلوق به عهده من نگذاشت.
مدرسه حقانی برای همه جاذبه زیادی داشت و عنوانی برای خودش دست و پا کرده بود و هر کسی هم دوست داشت در آنجا کلاسی داشته باشد. آقای قدوسی به پای خودش آمد و مرا برد و به همین دلیل هم خیلی چیزها را تحمل میکرد. آقای قدوسی هرگز نمیپذیرفت که یک مدرس حتی یک روز، دفتر حضور و غیاب را امضا یا شاگردان را حاضر و غایب نکند و از آنها امتحان هم نگیرد ولی من در آن چند سالی که آنجا بودم، نه حتی یک بار دفتر حضور و غیاب امضا کردم، نه شاگردان را حاضر غایب کردم، نه امتحان گرفتم. ایشان هم به روی من نمیآورد، چون خودش دنبالم آمده بود. من معتقد بودم شاگرد برای تحصیل در دروس دینی باید آزاد بیاید و با حضور و غیاب و امتحان نمیشود بر او تأثیر گذاشت. خود من در دورة تحصیل، از کلاسهای آزادی که در ساعات غیرموظف میرفتم، بهره بیشتری میگرفتم و در آنجا بود که متحول شدم.
الان هم معتقدم کلاسهای امور تربیتی اگر آزاد باشند تأثیر دارند ولی اگر برای نمره و امتحان باشد، تأثیر لا اکره فیالدینی ندارد. کل جو مدرسه، جو پذیرش مرحوم دکتر شریعتی بود. تنها جناب آقای مصباح در آنجا موضع داشت، البته سایر مراجع هم همینطور، اما در این سو دانشجوها و طلبهها و بسیاری از افاضل مدافع دکتر بودند. تنها کسی که موضعش در این باره مبهم بود، من بودم.
یک بار آقای قدوسی پس از مشورت با آقای دکتر بهشتی تصمیم گرفتند جلسهای را تشکیل بدهند و طلبهها بنشینند و مخالفها و موافقها حرفهایشان را در مورد آثار دکتر شریعتی بزنند و ببینند در نتیجه به کجا میرسند. این حرف، حرفی منطقی بود. در آن برهه، من به شاگردان خودم گفتم بروید از دینتان دفاع کنید و در اینجا بود که دست ما برای اینها رو شد و فهمیدند که من نسبت به آرای دکتر انتقاد و حتی ایراد دارم.
تا آن روز این مطلب را بروز نداده بودم! بعضی از افراد که الان هم مسئولیتهای مهمی در نظام دارند، نسبت به دکتر شیفتگی داشتند و وقتی وارد کلاس میشدند، بعد از آنکه از جلوی من میگذشتند، سلام میکردند! و سلامشان هم تلخ بود. همیشه اعتقاد داشتم که باید حق را گفت، حال برای هر کسی که میخواهد سنگین باشد. به هرجهت مدرسه حقانی، بسیار مدرسه مؤثری بود، هم در متن انقلاب و هم پس از آن بسیار اثر گذاشت.»
مدرسه حقانی برای همه جاذبه زیادی داشت و عنوانی برای خودش دست و پا کرده بود و هر کسی هم دوست داشت در آنجا کلاسی داشته باشد. آقای قدوسی به پای خودش آمد و مرا برد و به همین دلیل هم خیلی چیزها را تحمل میکرد. آقای قدوسی هرگز نمیپذیرفت که یک مدرس حتی یک روز، دفتر حضور و غیاب را امضا یا شاگردان را حاضر و غایب نکند و از آنها امتحان هم نگیرد ولی من در آن چند سالی که آنجا بودم، نه حتی یک بار دفتر حضور و غیاب امضا کردم، نه شاگردان را حاضر غایب کردم، نه امتحان گرفتم. ایشان هم به روی من نمیآورد، چون خودش دنبالم آمده بود. من معتقد بودم شاگرد برای تحصیل در دروس دینی باید آزاد بیاید و با حضور و غیاب و امتحان نمیشود بر او تأثیر گذاشت. خود من در دورة تحصیل، از کلاسهای آزادی که در ساعات غیرموظف میرفتم، بهره بیشتری میگرفتم و در آنجا بود که متحول شدم.
الان هم معتقدم کلاسهای امور تربیتی اگر آزاد باشند تأثیر دارند ولی اگر برای نمره و امتحان باشد، تأثیر لا اکره فیالدینی ندارد. کل جو مدرسه، جو پذیرش مرحوم دکتر شریعتی بود. تنها جناب آقای مصباح در آنجا موضع داشت، البته سایر مراجع هم همینطور، اما در این سو دانشجوها و طلبهها و بسیاری از افاضل مدافع دکتر بودند. تنها کسی که موضعش در این باره مبهم بود، من بودم.
یک بار آقای قدوسی پس از مشورت با آقای دکتر بهشتی تصمیم گرفتند جلسهای را تشکیل بدهند و طلبهها بنشینند و مخالفها و موافقها حرفهایشان را در مورد آثار دکتر شریعتی بزنند و ببینند در نتیجه به کجا میرسند. این حرف، حرفی منطقی بود. در آن برهه، من به شاگردان خودم گفتم بروید از دینتان دفاع کنید و در اینجا بود که دست ما برای اینها رو شد و فهمیدند که من نسبت به آرای دکتر انتقاد و حتی ایراد دارم.
تا آن روز این مطلب را بروز نداده بودم! بعضی از افراد که الان هم مسئولیتهای مهمی در نظام دارند، نسبت به دکتر شیفتگی داشتند و وقتی وارد کلاس میشدند، بعد از آنکه از جلوی من میگذشتند، سلام میکردند! و سلامشان هم تلخ بود. همیشه اعتقاد داشتم که باید حق را گفت، حال برای هر کسی که میخواهد سنگین باشد. به هرجهت مدرسه حقانی، بسیار مدرسه مؤثری بود، هم در متن انقلاب و هم پس از آن بسیار اثر گذاشت.»