به گزارش شهدای ایران از ایسنا عباس برقی میگوید: بعد از فتح خرمشهر قرار شد تمامی فرماندهان حاضر در این عملیات ( الی بیتالمقدس) به دیدار حضرت امام خمینی (ره) بروند. حاج احمد كمی دیر به این دیدار میرسد و مجدد به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان به دیدار پیر جماران میشتابند. اتفاقات بعد از آن دیدار و حوادثی كه شب قبل از اعزام احمد متوسلیان به سوریه افتاده، از جمله نكاتی است كه عباس برقی بدان اشاره كرده است.
*** تشكیل تیپ 27 محمد رسولالله (ص)
حدود هفت هشت روزی میشد كه از حاج احمد بیخبر بودیم... ایشان به صورت محرمانه در این مدت از منطقه خارج شده بود و جز سه چهار نفر هیچ كس در سپاه مریوان از اهداف و كم و كیف كارهای او اطلاعی نداشت. سرانجام روز سهشنبه 22 دی ماه به مریوان بازگشت. خوب به یاد دارم به محض اینكه مرا دید، گفت: برادر برقی، سریع بروید به بچهها بگویید برای شركت در یك جلسه اضطراری همگی به ساختمان روابط عمومی سپاه بیایند.
ما هم رفتیم و پیغام ایشان را به تمامی مسئولان اصلی سپاه مریوان ابلاغ كردیم. همان شب، حاج احمد در جمع بچهها سخنرانی آتشینی ایراد كرد. از آنجا كه خاطرات دلنشینی از سفر حج داشت، مقداری برای ما در مورد اوضاع و احوال حرمین شریفین، مكه و مدینه، قبرستان بقیع، محله بنیهاشم، صحرای عرفات و تظاهرات باشكوه حاجیان ایرانی در ایام حج صحبت كرد. بعد هم برادرها مراسم دعای توسل باصفایی را برگزار كردند. به دنبال پایان مراسم دعا، حاج احمد موضوع سفر قریبالوقوع خودش و شماری از كادرهای اصلی سپاه مریوان به خوزستان را مطرح كرد و گفت: قرار شده تعدادی از ما رزمندگان سپاه مریوان عازم جنوب بشویم. بنده افراد برگزیده برای عزیمت به خوزستان را تعیین كردهام و برادر دستواره، مسئول واحد پرسنلی، اسامی آنها را اعلام میكند. هر چه سریعتر افراد منتخب خودشان را آماده كنند تا به حول و قوه الهی برای پس فردا راهی جنوب بشویم. پس از خاتمه صحبتهای ایشان، برادر دستواره اسامی افراد منتخب را قرائت كرد.
** خطابه شیوا و بلیغ حاج احمد متوسلیان در صبحگاه دوكوهه
طبیعی بود كه بچههای اعزامی از غرب و بسیجیهای اعزامی به دوكوهه، هیچ شناخت قبلی از هم نداشتند. این مساله خصوصا در مورد بچه بسیجیهای تهرانی صدق میكرد. آنها به علت روحیه خاص ناشی از پرورش در محیط پایتخت و جو فرهنگی مساعدی كه در آن نشو و نما كرده بودند، چندان راحت با كادرهای اعزامی از غرب جفت و جور نمیشدند و بعضا دچار این توهم بودند كه ما پاسدارانی كه از غرب به جنوب آمدهایم، لابد از حیث سواد فرهنگی سیاسی در سطح نازلی قرار دادیم. خب، بدیهی است كه لازم بود به نحوی منطقی، این سوء برداشت آنها برطرف شود و دیدگاهشان را نسبت به ردههای كادر تیپ اصلاح كنیم.
به گمان من، مهمترین عاملی كه در زایل كردن جو فكری غلط موجود در آن روزها نقش موثری ایفا كرد،همان سخنرانی حاج احمد بود. وقتی بچهها را در محل نمازخانه جمع كردیم. حاج احمد در جمع آنها چنان خطابه شیوا و بلیغی ایراد كرد كه بسیجیها از همان اوایل سخنرانی به شدت تحت تأثیر جذبه شخصیتی و سخنان روشنگر او قرار گرفتند.
حاج احمد علاوه بر داشتن شخصیتی سخت جذاب، به فن خطابه و سخنوری هم تسلط شگرفی داشت. حین سخنرانی، قد رشیدش را مثل خدنگ راست میكرد. یك دستش را پشت كمرش قرار میداد و با سری برافراشته و جملاتی شمرده و سلیس صحبت میكرد؛ با لحنی آكنده از صلابت كه حاكی از اطمینان قلبی گوینده به سخنانش بود. در بخشی از آن سخنرانی شورانگیز،حاج احمد ضمن اشاره به توطئههای سیاسی نظامی استكبار جهانی علیه انقلاب اسلامی از بهمن 57 به بعد و حمایتهای مالی تسلیحاتی امپریالیزم شرق و غرب به دشمن، هیمنه پوشالی تحریم تسلیحاتی ایران توسط آمریكا را با تعابیر بدیعی زیر ضرب گرفت و كوبید. او با لبخندی دلنشین، خطاب به بسیجیها گفت: برادرهای من! وقتی كه ما مستشاران نظامی آمریكا را از ایران خارج كردیم، آنها «فیوز» موشكهای «فونیكس» هواپیماهای جنگنده اف- 14 ما را دزدیدند و با خودشان بردند ولی ما به كوری چشم آنها توانستیم با یك ترفند ساده این موشك پیچیده را دوباره عملیاتی كنیم.
سخنان حاجی به حدی جذاب و شیوا بود كه از همان اواسط سخنرانی به خوبی میشد تاثیرپذیری بسیجیها را در چهرههایشان مشاهده كرد. همگی مسحور بیانات حاج احمد شده بودند و مفتون و شیفته به این عبد صالح خدا و این مظهر جلال الهی نگاه میكردند ... بعد حاج احمد، فرمانده هر یك از گردانها را به نیروهای آن گردان رسما معرفی كرد. اول از رضا چراغی خواست برای بچههای «گردان حمزه» صحبت كند. او هم با آن روحیه بشاش و شاد و شیرین زبانی خاص خودش بلند شد و سخنرانی جالب و كوتاهی خطاب به بچههای گردانش ایراد كرد. بعد حاج احمد از حسین قجهای خواست بلند شود و برای بچههای تحت فرمانش در «گردان سلمان» صحبت كند؛ اما حسین خیلی خجالت میكشید و از جا بلند نمیشد. هر چند كه حاج احمد به او اصرار كرد: بلند شو، برایشان چیزی بگو، حسین طفره میرفت... .
یادم هست رضا چراغی آنجا با اشاره به جثه ریزنقش رفیق قدیمی خود با او مزاح میكرد و میگفت: حسین جان، فرمانده گردان شدن كه ترس ندارد! بنازم قدرت خدا را، هیكل یك داری، جگر یازده و دوازده!
از هر طرف صدای خنده و مزاح بچهها با هم به گوش میرسید. حاج احمد، حاج محمود شهبازی و حاج همت با رضایت به آنها نگاه میكردند و لبخند میزدند. حاج احمد با خرسندی سری تكان داد و رو به شهبازی و همت گفت: از همین امروز باید دست به كار آموزش این بچهها بشویم. روزهای دشواری در پیش داریم.
** تسامح در آموزش؛ هرگز
یك روز به اتفاق حاج احمد، سوار بر تویوتا داشتیم به سمت منطقه «بلتا» میرفتیم. بعد از عبور از پل كرخه، با رسیدن به آن قسمتی كه باند فرود اضطراری قرار دارد، دیدیم كه «وزوایی»(محسن)، نیروهای «گردان حبیببن مظاهر» را سوار بر تویوتاهای گردان به حركت درآورده و برخلاف جهت حركت ماشین ما دارند به دوكوهه مراجعت میكنند. حاج احمد به بنده گفت: برادر عباس، ماشین را نگه دار،برو و از برادر وزوایی سوال كن با توجه به اینكه شما باید ساعت شش بعد از ظهر از بلتا به دو كوهه برمیگشتید،چرا الان به این زودی دارید برمیگردید... هنوز ساعت چهار است.
بنده پیاده شدم، رفتم سر وفت برادر وزوایی و سوال حاجی را به ایشان منتقل كردم. او گفت: ما كارمان تمام شده و نتیجهای را كه میبایست از آموزشهای امروز میگرفتیم، گرفتهایم. بچهها كاملا آمادهاند. دیگر نیازی نبود بیشتر در منطقه بمانیم. برای همین هم الان داریم به دوكوهه برمیگردیم.برگشتم و صحبتهای وزوایی را به حاج احمد منتقل كردم. حاج احمد كه از جواب وزوایی قانع نشده بود، از ماشین پیاده شد و به طرف وزوایی رفت و به او گفت: آقا محسن، حرف همان است كه به شما گفته شده بود برادرجان. اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعد از ظهر باید در بلتا بمانید، شما میبایست تا همان زمان میماندید. میبایست با گردان كار میكردید و بچهها را بیشتر آماده میكردید. بعد هم بچههای «گردان حبیب» را به سمت بلتا برگرداند. آن هم در شرایطی كه تا آنجا حدود چهارده پانزده كیلومتر فاصله بود. بچههای گردان پانزده كیلومتر آمده بودند، پانزده كیلومتر هم برگشتند، شد 30 كیلومتر! دیگر هیچ كس برایش حس و حالی نمانده بود.
با رسیدن به بلتا، حاج احمد رفت روی یك تپهای ایستاد. من و وزوایی هم در دو طرف حاجی قرار گرفتیم. بچههای گردان حبیب هم همگی با كلاه كاسك و اسلحه و تجهیزات كامل، همان پایین تپه به صف ایستاده بودند. حاج احمد رو به آنها گفت: اگر این مطلب واقعیت دارد كه شما آمادهاید و نیازی نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب، من به شما الان دستور یك خیز پنج ثانیه میدهم، شما انجام بدهید، ببینم چقدر كار كردهاید. وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، متاسفانه بچهها نتوانستند آن را خوب اجرا كنند. هر كسی یك طرفی افتاد. تفنگها و بعضا حتی كلاهخود بچهها از سرشان افتاد. حاجی هم خیلی ناراحت شد و گفت: این آموزشی نبود كه من میخواستم. آن آمادگی رزمی كه این گردان باید داشته باشد، این نیست كه الان دیدم. حالا من دستور یك خیز پنج ثانیه به فرمانده گردان میدهم، ببینیم او چطور خیز میرود؟!
حاج احمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. او كه به سختی از این برخورد حاجی آزرده خاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمیروم! حاج احمد هم كه ابدا توقع تمرد از دستور را نداشت، رو كرد به بنده و گفت: برادر برقی، بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرید! من هم با آنكه میدانستم برادر وزوایی یكی از اركان قدرت تیپ است و خودم هم قلبا با این نحوه برخورد حاج احمد موافق نبودم، چاره دیگری جز امتثال امر حاجی نداشتم. این بود كه رفتن به سمت وزوایی و گفتم: برادر وزوایی، شنیدید كه ... لطفا تفنگ خودتان را تحویل بدهید.
ناگهان برق عجیبی توی چشمهای وزوایی درخشید. با صلابت و لحنی كه به خوبی نشان دهنده غرور جریحهدار شده او بود، گفت: تفنگم را تحویل نمیدهم!
حالا این وسط من پاك مانده بودم حیران كه چه كار كنم. یك طرف حاج احمد بود و دستور اكیدش، یك طرف هم وزوایی و امتناع صریحش. خوب میدانستم كه خمیره این دو نفر از یك آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدس در وجود هر دو نفرشان به یك اندازه جریحهدار شده است. حاجی از محسن توقع تمرد نداشت. محسن هم از حاجی توقع چنین برخوردی را. سرانجام این حاج احمد بود كه كوتاه آمد. رو كرد به طرف بچههای گردان حبیب و گفت: برادرها، همه بنشینید! وقتی بچههای نشستند، ادامه داد: روزی كه شما به دوكوهه آمدید، ما و شما با هم قرار گذاشته بودیم مبنی بر اینكه شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و كامل اصول نظم و انضباط باشد، یادتان هست؟! همه سر تكان دادند و گفتند: بله، یادمان هست.
حاجی ادامه داد: شما بیشترتان نهجالبلاغه را خواندهاید. حضرت امیر(ع) در وصیتنامه و اكثر خطبههایش مومنین را به ترس از خدا و رعایت نظم و انضباط در امور سفارش فرمودهاند. مبادا فكر كنید طرف خطاب این سفارش فقط شما هستید؛ من هم مشمول همین فرمایش حضرت امیر(ع) هستم چرا كه فرماندهی این تیپ به عهده من است.برادرهای عزیز من! اگر قطره خونی از بینی یكی از شما به زمین بریزد، این طور نیست كه من حالا صرفا باید جواب پدر و مادر و خانوادههای شما را بدهم ... نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم كه چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام دهید كه همین یك قطره خون از بینی یكی از برادرها به زمین ریخته؛ تا چه رسد به اینكه شب حمله جلو بروید و كار بلد نباشید و به همین دلیل شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسایل بدیهی نظامی، بلكه دقیقا به این علت است كه فرمانده محترم شما باید در امر آموزش و ارائه دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسئولیت داشته باشد.
حرفهای منطقی و بیتكلف حاج احمد چنان تاثیری داشت كه بچهها بیاختیار گریه میكردند. وقتی حرفهای حاجی به آخر رسید، از وجنات و چهرههای متاثر وزوایی و بچههای گردان پیدا بود كه فهمیدهاند منظور حاج احمد از این شدت عمل ظاهری، صرفا جلب رضای خدا، عمل به تكلیف و آمادگی رزمی هرچه بهتر بچهها بوده. حاج احمد در پایان سخنانش به بچههای گردان گفت: خب، حالا من یك بار دیگر به شما دستور خیز پنج ثانیه میدهم، ببینم چه میكنید.
وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، نیروها این فرمان را به قدری درست و عالی اجرا كردند كه غبار كدورت از چهره حاج احمد یكسره به كنار رفت. لبهای حاجی به لبخندی نمكین باز شد و آن برق عجیبی كه تنها در مواقع شعف قلبی او در نگاهش ساطع میشد، در مردمك سیاه چشمهای بادامیاش درخشید. فهمیدم كه از كار بچههای گردان راضی است. بعد هم جلو رفت، وزوایی را محكم و به گرمی در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران این گردان، امیدهای اسلام هستید. اسلام به امثال شما افتخار میكند.
وزوایی هم در حالی كه از این همه فروتنی و برخورد صمیمی حاج احمد به شدت متاثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعیم و تحت امر شما.
سرانجام حاج احمد به بچههای گردان حبیب بن مظاهر فرمان «آزادباش» داد و از آنجا با هم به دوكوهه برگشتیم.
*** آقای متوسلیان پایت چه شده؟
بعد از فتح خرمشهر با یكسری از فرماندهان به دیدن حضرت امام رفتیم. از بیت امام كه خارج شدیم، هر كدام از بچهها چیزی میگفت. یكی از نورانیت حضرت امام صحبت میكرد و دیگری از خلوص معنوی ایشان میگفت. در این بین، ناگهان چشمم به حاج احمد افتاد كه عصا به دست با پای زخمی و تركش خورده از بیت خارج میشد. همین كه پای را از بیت بیرون گذاشت، با عصبانیت عصا را به سمتی پرت كرد و با صدای بلند بدون اینكه كسی را مخاطب قرار دهد، گفت: به خدا قسم دیگر عصا را به دست نمیگیرم. میخواهم بدون عصا راه بروم. جمعی كه آنجا بودیم با نگرانی به او كه به سختی راه میرفت نگاه انداختیم. همان طور كه راه میرفت. زیر لب چیزی را زمزمه میكرد. همه میدانستیم كه حاج احمد با حضرت امام ملاقات خصوصی داشته، ولی این كه در آنجا چه گذشته، كسی خبر نداشت.
سرانجام طاقت نیاوردم. به همراه چند نفر از بچهها به سراغ او رفتیم و جریان را پرسیدیم. گفت: پیش امام كه بودم ایشان دستی روی پایم كشید و با لحن پدرانه پرسید: آقای متوسلیان، پایت چه شده؟ در جواب گفتم: زخمی شده. بعد هم ساكت شدم. آن وقت امام با همان مهربانی دستی روی پایم كشید و گفت: ان شاء الله خوب میشود و شما به دنبال عملیات میروی.
بعد از شرح این واقعه، حاج احمد همه ما را با خودش از جماران برد و با رسیدن به ابتدای میدان قدس، همه ما را در آنجا روی زمین نشاند و گفت: برادرها، حضرت امام فرمودند كه جنگ باید با همان قوت خودش ادامه داده شود و امر دفاع كما فیالسابق پیش برود.
حاجی ضمن تشریح نقطه نظرات امام، در حالی كه بچهها دور او حلقه زده بودند، گفت: برادرها، یا زنگی زنگ یا رومی روم! دیگر تكلیف ما واضح است. باید برای عملیات بعدی عازم منطقه بشوید و خیلی سریع عملیات را شروع كنید.
این دستور حاجی كه مبتنی بر رهنمود فرماندهی معظم كل قوا حضرت امام بود، باعث شد تا ما بلافاصله برای شناسایی عملیات بعدی، عازم منطقه شلمچه یا همان منطقه عملیاتی رمضان بشویم.
*** ما برای جنگ با اسرائیل انتخاب شدیم
ما گرم كار شناسایی بودیم كه پیامی از حاج احمد به دستمان رسید. حاجی در این پیام خیلی كوتاه و صریح نوشته بود: تصمیم گرفته شده كه ما برای جنگ با اسراییل عازم لبنان بشویم. سریع وسایل و تجهیزات تیپ را جمع كنید و بیایید تهران، پادگان امام حسین(ع).
بلافاصله ظرف دو سه روز، كلیه تجهیزات و وسایل تیپ را جمع كردیم و عازم پادگان امام حسین(ع) شدیم. هنگامی كه به تهران رسیدیم، در پادگان امام حسین(ع) باخبر شدیم كه حاج احمد به اتفاق حاج همت و یك تعداد دیگر از برادران تیپ برای اقدامات اولیه به لبنان رفتهاند و به زودی برای اعزام ما به آنجا باز خواهند گشت.
*** برادر احمد، شما خدا و ائمه را فراموش كردهاید؟
آن روز كه برادر احمد از سوریه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از ادای نماز مغرب و عشاء، به اتفاق ایشان و برادران جعفر جهروتی زاده،محسن حیاتیپور و یك برادر روحانی از پادگان امام حسین(ع) به خانه حاجی در محله امامزاده سید اسماعیل تهران برویم. بنا بود شب خدمت حاجی باشیم و صبح به همراه ایشان برویم فرودگاه برای اعزام به سوریه. حوالی نیمه شب بود كه دو نفر از بچههای سپاهی پادگان امام حسین(ع) به در خانه حاجی مراجعه كردند. ما در طبقه بالا داخل اتاق حاجی نشسته بودیم. حاجی رفت دم در و مدتی بعد با یك حالت آشفتهای برگشت بالا. پرسیدیم: قضیه چیست؟ حاجی گفت: از قراری كه اینها میگفتند، گویا برادرهایی كه در نوبت اول به لبنان رفتهاند، دچار مشكل شدهاند و اسراییلیها هم نیروهای اعزامی ایران را تهدید كردهاند. حاجی خیلی ناراحت بود. توی آن اتاق كوچكش قدم میزد. اولین باری بود كه من در یك حالت عادی، گریه این مرد را میدیدم. بیتاب بود، اشك میریخت، گریه میكرد و میگفت: چرا تیپ به این حالت درآمده؟ یك نیمه از آن در سوریه و لبنان و یك نیمه در جنوب و یك تعداد هم در تهران پراكندهاند. تیپ قدرتمندی كه در حمله بیتالمقدس داشتیم، حالا از هم پاشیده شده و مشكل سازماندهی و وحدت فرماندهی داریم. جمع كردن این وضع خیلی مشكل است.
در همین حالت ناراحتی و گریه، ایشان جمله عجیبی را به زبان آورد كه ما بار اول آن را به شوخی گرفتیم؛ ولی بعد كه به منطقه لبنان رسیدیم، دیدیم آنچه حاجی در آن شب گفت، عین حقیقت بود. حقیقتی بس ثقیل كه ما در آن نتوانستیم آن را هضم كنیم. حاجی با چشمهایی خیس از اشك گفت: من كه به لبنان بروم، دیگر برنمیگردم. اینها باید به فكر خودشان باشند. من میدانم كه بروم لبنان، دیگر برنمیگردم.
ما باز هم حرفش را جدی نگرفتیم. با خودمان گفتیم: مگر ممكن است كسی كه میداند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتی نیست. باز هم عازم چنین سفری بشود؟ برای همین هم من با لحن دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخی نكن حاجی، این حرفها دیگر چیست كه میزنی؟ ان شاء الله سالم میروی و برمیگردی و هیچ مشكلی هم پیش نمی آید. به خواست خدا، موفق و پیروز برمیگردی.
ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی كه لاینقطع اشك میریخت، گفت: نه! من دیگر برنمیگردم.
خیلی تعجب كردیم. با اصرار از او خواستیم علت این یقین خودش را ـ كه البته ما صرف حمل بر توهم میكردیم ـ به ما هم بگوید. حاجی سرانجام تسلیم شد و گفت: عملیات فتحالمبین را به یاد دارید؟ گفتیم: خب. بله، خدمتتان بودیم. گفت: یادتان هست كه پیش از عملیات قرار بود 90 دستگاه نفربر «آیفا»، 100 دستگاه تویوتا و امكانات وسیعی را برای عملیات به ما بدهند؛ ولی در عمل، امكاناتی خیلی جزئی در اختیارمان قرار گرفت؟ گفتیم: بله، خوب یادمان هست.
حاجی گفت: من آن زمان خیلی ناراحت بودم كه خدایا، آخر با این امكانات جزئی چه جوری میتوانیم عملیات كنیم. مثلا ما را از كردستان آوردند به عنوان عدهای كه قادریم یك تیپ جدیدی تشكیل بدهیم و عملیات موفقی در جنوب داشته باشیم. حالا با این وضع میترسم این عملیات موفق نباشد و مایه آبروریزی بشود. خلاصه توی همین عوالم، با خودم كلنجار میرفتم كه شب شد. آمدم بیرون وضو بگیرم كه از پشت سرم توی تاریكی شب، یك برادر سپاهی دست بر شانهام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم كه این كیست؟ دیدم میگوید: برادر احمد شما خدا و ائمه(ع) را فراموش كردهاید؛ به فكر آمبولانس و امكانات مادی این دنیا هستید. توكل بر خدا كن و این امكانات را نادیده بگیر. به حق قسم، شما پیروز خواهید شد. ان شاء الله بعد از این عملیات هم،عملیات دیگری در پیش دارید به نام «بیت المقدس». شما بعد از عملیات بیتالمقدس، برای جنگ با اسراییل، عازم لبنان خواهید شد. پایان كار شما در آنجاست و از آن سفر برنخواهید گشت! وقتی كه حاج احمد داشت این مطالب را برای ما تعریف میكرد، به شدت منقلب بود. ما هم كه بیشتر حواسمان متوجه انقلاب روحی این مرد بود تا حرفهای حیرتآوری كه به زبان میآورد، به اصطلاح مطلب را جدی نگرفتیم و خواستیم به او دلداری بدهیم. برای همین هم گفتیم: اصلا هم این طور نیست. چه كسی از فردای خودش خبر دارد؟ ان شاء الله همه چیز به خوبی و خوشی انجام میشود و سالم میروی، سالم و موفق هم برمیگردی؛ اما باز هم حاجی حرفش یكی بود؛ این رفتن برگشتنی در پی ندارد!
*** حاج احمد دیگر برنمیگردد
ساعتها از رفتن حاج احمد میگذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم. ترسیده بودیم. فكری ناراحت كننده آزارم میداد. هرچه فكر میكردم، نمیدانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست. مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یك دفعه موضوع تازهای تمام ذهنم را اشغال كرد. از همان جا به یاد صحبتهای حاج احمد افتادم. صحبتهای آن شب، مثل پتكی محكم بر سرم میكوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار میآورد كه باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همت، چیزی میخواهم بگویم. نمیدانم چطور بگویم! حاج همت، بدون اینكه نگاهم كند، گفت: چیه برقی، چی میخواهی بگی؟ گفتم: باور كن حاجی، نمیدانم چطور بگویم! حاج همت كه از طرز صحبت كردن من نگران شده بود، با كنجكاوی پرسید: چی میخواهی بگی؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟
از گفتن آنچه كه میدانستم، اكراه داشتم. با توجه به صحبتهای چند شب پیش، این فكر برایم تداعی شد كه حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید. گفتم: راستش را بخواهی ،حاج احمد دیگر برنمیگردد.
حاج همت با شنیدن این جمله، مثل اینكه از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من كرد و پرسید: چرا این حرف را میزنی؟ ناچار تمام آنچه را كه حاج احمد در آن شب برایمان تعریف كرده بود، گفتم: رنگ حاج همت پرید و حالش دگرگون شد. غم سنگینی بر چهرهاش نشست. ساكت نگاهش میكردم كه یكدفعه با غیظ نگاهی به من كرد و گفت: برقی، الهی لال بشی،این حرف چیه كه میزنی! این را گفت، با عصبانیت از من رو گرداند و به سمتی رفت. قبل از این كه دور شود، گفتم: این كه گفتم، همان چیزی بود كه خود حاج احمد گفته، حالا من هم تصور میكنم كه دیگر برنگردد.
حاج همت كه دور شد، لرزیدن شانههایش را دیدم.
بدین ترتیب حاج احمد متوسلیان بنیانگذار و فرمانده سلحشور تیپ 27 محمد رسول الله(ص) به همراه سه تن از یارانش در ساعت 12 ظهر روز چهاردهم تیر ماه 1361 به اسارت فالانژیستها درآمد.
هر چند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامیای علیه اسراییلیها شركت داشته باشند، اما همین حضور معنوی آنها باعث شكلگیری هستههای مقاومت حزبالله در لبنان گردید.
برگرفته از ماهنامه تیرماه 91 «شاهد یاران»- شماره 81.