«کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.
شهدای ایران: «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.
در این مطلب قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور میکنیم:
چای را ریخت توی نعلبکی. تند تند هورت کشید مجتبی روی پایم خواب بود. آرام و بی صدا وسایلش را گذاشت داخل ساک. از گوشه اتاق تماشایش میکردم. یکی از توی کوچه داد میزد: نون خشکیه نون خشکیه. پاهایم را تند تند میجنباندم. با حرص پرزهای قالی را میکندم. زینب ساک را آرام بست. میدانست اگر ترس بیدار شدن مجتبی نبود حتما میگفتم من را هم بگذار توی ساک و با خودت ببر. نه که از فراق و دوری، میخواستم من هم توی جبهه سهمی داشته باشم.
پاورچین پاورچین آمد طرفم. دولا شد. مجتبی را بوسید. سرش را نزدیک صورتم آورد. صدای لق لق پنکه توی سرم میچرخید. سرم به دوران افتاد. یواش گفت: مجتبی رو سپردم به تو و تو رو سپردم به خدا. مثل کسی که کار بسیار مهمی بهش محول شده سر تکان دادم.
-رویی کهنه، مس کهنه، چدن کهنه میخریم.
مجتبی را آرام خواباندم روی زمین. میدانستیم اگر بیدار شود و بو ببرد که پدرش راهی سفر است بهانه میگیرد. چند وقتی پایش را کرده بود توی یک کفش که برایم جشن تولد بگیرید. مهدی قول داده بود که یک ماه دیگر در روز تولدش جشن میگیریم.
دستم بالا نمیآمد. به زور از زیر قرآن ردش کردم. پاهایم توان نداشت پشت سرش راه بیفتم تا دم در. نفهمیدم در چهرهام چه دید که این قدر زود خداحافظی کرد. از داخل چارچوب با چشمانم بدرقهاش کردم. در پاگرد اول ایستاد. برگشت نگاهم کرد. تازه متوجه شدم موهایش را کوتاه و مرتب کرده است. زل زدیم به هم. نه من حرف زدم نه او. نفسش را پرسر و صدا بیرون داد. انگار با چشمانش کلماتم را میبلعید. انگار لقمه بزرگی توی گلویم گیر کرده بود. صدای نان خشکی توی سرم آونگ میزد.
-آهن آلات، ضایعات، خرده ریز انباری، بشکه، کولر میخریم.
دلم غثیان گرفت. خیلی زور زدم جلوی لرزش چانهام را بگیرم. رفت که عطش بخوابد. رفت که آرام و قرار بگیرد. رفت که یک ماهه برگردد برای امتحانات دانشگاه، رفت که یک ماهه برگردد برای جشن تولد مجتبی. مطمئن بودم زیر قولش نمیزند. توی چهار سال زندگیمان یک بار بدقولی نکرد. دیر به دیر سر میزد، ولی سر قرارمان میرسید.
با صدای بسته شدن در حیاط دلم ریخت پایین. نشستم توی چارچوب با روشن شدن پژو ۵۰۴ کاهوییاش آب پاکی ریخت کف دستم که واقعا رفت. دوباره صدای لق لق پنکه سقفی افتاد به جان مغزم.
-سماور کهنه، سماور شکسته میخریم!
پشت سرش مادرم رسید. سپرده بود شب اول بیاید پیشم که زیاد بهم سخت نگذرد همان شب راه گلویم باز شد. زود خودم را جمع و جور کردم. برای خانوادهها جا افتاده بود که روال زندگی ما همین است. تافته جدا بافته بودیم.
از روز دوم سوم، از دست مجتبی به تنگ آمدم. جشن تولد بهانه خوبی بود برای سراغ بابا گرفتن. تا پانزده روز هیچ خبری از مهدی نداشتم؛ نه تلفنی، نه نامهای، نه پیغامی.
نزدیک صلات ظهر فریده خانم سراسیمه رسید. با دیدن چادر رنگی روی شانه و دمپاییهای لنگه به لنگهاش هول برم داشت. نزدیک بود سکته کنم از بس دویده بود نمیتوانست حرف بزند. بریده بریده گفت: پرویز زنگ زده پشت خط منتظرته. از خیابان ۱۶ آذر به دو رفتم سمت میدان توحید. روزهایی که خرامان خرامان دست مجتبی را میگرفتم که برویم خانه مادر بزرگ نیم ساعتی توی راه بودیم.
پاک یادم رفت مجتبی را ببرم. همه فکر و ذکرم پیش مهدی بود. زنگ بلبلی را نزدم. پرده جلوی در را زدم کنار. دویدم داخل خانه مادر شوهرم مستقیم رفتم سراغ تلفن. تا دیدم گوشی روی تلفن قورباغهای گذاشته شده وا رفتم. کنار میز تلفن مثل بستنی شل شدم تا مادرشوهرم وارد شد صدای تلفن از خود بی خودم کرد. نگذاشتم به زنگ دوم برسد.
مهدی بود. انگار دنیا را به من داده بودند. بعد از سلام گرمش گفت: کجایی فاطمه؟ میخندید که زنگ زدن اینجا معمولی نیست. سه بار از ته صف یک کیلومتری رسیده بود به تلفن، معلوم بود تا من را خبر کنند حسابی معطل شده بود. پرسید: چرا نمیای خونه مامان بمونی؟ گفتم: با بچه سخته؟
توی همان فرصت کوتاهی که بقیه مدام غر میزدند که آقا تلگرامی آقا زود باش، خیلی شوخی کرد و خنداندم. آخر سر هم باز تکرار کرد که سرماه برمیگردد. با قطع شدن تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد. سینهام سنگینی میکرد. تازه یادم افتاد مجتبی را توی خانه جا گذاشتهام. مادر شوهرم سینی چای را گذاشت جلویم. نمیخواستم جلویشان بغضم بترکد. مجتبی را بهانه کردم به خرجم نرفت که خواهر شوهرم پیشش مانده است. توی حیاط مقنعه و چادرم را مرتب کردم و زدم بیرون. تمام مسیر اشک ریختم. توی پیاده رو تند تند میدویدم که صدای گریهام به گوش کسی نرسد.
نگاهی به خودم انداختم. حاضر بودم فقط باید چادرم را میانداختم روی سر.
-بیمارستان برای چی؟
-پرویز مجروح شده!
آرام گرفتم. به پشتی تکیه زدم.
این بی قراری تا شب دست از سرم برنداشت. مجتبی را در آغوش گرفتم. من لالایی میخواندم. یا کریم پشت پنجره هم غمگین میخواند. من بی صدا اشک میریختم؛ ولی یا کریم را نمیدانم. مجتبی خواب رفت، ولی من آرام نگرفتم. از داخل میز مهدی برگهای امتحانی پیدا کردم. حرفهای دلم را برایش نوشتم. ریز ریز پشت و رویش را پر کردم؛ با جملات دوستت دارم و جایت خالی است و دلم برایت تنگ شده و از این حرفها.
نامه را پست کردم. اما برای رسیدن جوابش چشمم به در سفید شد. آدمی نبود که جواب ندهد. خود خوری میکردم که اگر به دستش نرسیده حتما اتفاقی افتاده برایش. خیلی با خودم کلنجار رفتم.
بی حوصله شده بودم و پکر. دل و دماغ قاتی شدن با جمع فامیل را نداشتم. دلسوزیها تبدیل شده بود به نق و نوق. با پوزخندهای گاه و بیگاهشان چنان وانمود میکردند که با یک زن خل وضع رو به رو هستند.
روز آخر ماه رمضان بود. برادرم آمد که مجتبی چه گناهی کرده پاشو با بقیه بچهها ببریمش فان فار. بچههای قد و نیم قد را سوار مینی بوسش کرد. جلوی پارک پیاده نشدم گفتم من حال و حوصله ندارم؛ خودتون مجتبی رو ببرید. مجتبی را بوسیدم. با دستمال کاغذی چرک زردرنگ گوشه چشمش را پاک کردم و سپردمش به خواهرم.
تیغ آفتاب خرداد کلافهام کرده بود. توی مینی بوس نزدیک بود بپزم. عرق از سر و صورتم میریخت. پنجره را باز کردم. آب پاشیدم توی صورتم. سرم را تکیه دادم به صندلی. چشمم رفت روی هم. خوابم نبرد؛ بین خواب و بیداری. مهدی را دیدم. از روی شانهاش بال درآورد. سفید سفید. خیلی خوشگل بود. بال بال زد. صورتم خنک شد. مهلت نداد زبان باز کنم. چنگ انداختم توی یقهام. جیغ کشیدم. مثل خوابزدهها دور و برم را نگه میکردم. خواهرم دوید بالا. دستانم را گرفت.
میلرزیدم. دستپاچه پرسید: چی شده؟ سرم را چپ و راست میکردم و میگفتم: مهدی شهید شده؟ نگاه هاج واجش را روی صورتم حس میکردم. پشت دستش را گاز گرفت و گفت: چه حرفی میزنی؟ دور از جونش؟
سر وکله بقیه هم پیدا شد؛ مادرم، خاله، داداش. دم گرفتم: مهدی شهید شده! آرام نمیگرفتم. با جیغ و داد به تک تکشان گفتم: مهدی پرواز کرد.. مهدی شهید شده!
بچهها را جمع کردند، رفتیم خانه. بی قرار بودم، بی قرارتر شدم. مثل مرغ گیج دور خودم میچرخیدم. هول ودستپاچه. عید فطر برایم روز عزا بود.
نمیدانم چند روز بعدش برادرمهدی آمد دنبالمان. فقط یادم هست روزهای بمباران تهران بود. گفت: بریم دماوند؛ هم خودتون یک کم آرامش بگیرید هم مجتبی.
آب و هوای دماوند هم نتوانست حال و روزم را رو به راه کند. فقط میگفتم: بریم. در سیاهی قیرگون شب در عالم رویا رفتم جماران. با همان پژو ۵۰۴ کاهویی درب و داغان مهدی. با لباس عروس. وارد همان حیاط باغچه دار سرسبز شدم؛ ولی این بار تک و تنها، بدون مهدی. دیگر صف عروس و دامادها در کار نبود. با آرامش یک راست رفتم سمت بالکن. امام نشسته بود؛ باز هم بدون عمامه. با عرق چین سفید. سر و چشم امام جای دیگری خیره نبود. چشم درچشم به هم خیره شدیم. طاقت نیاوردم. نگاهم را گرفتم. اشک روی صورتم راه افتاد. دست چپم مثل پیرزنی که نمیتواند سوزن نخ کند لرزید.
نمیفهمیدم این لرزش از شوق است یا دلهره با دست راستم گرفتمش. حلقهام نبود. جای خالیاش را حس کردم. نوری مواج از روی دیوار آجری گذشت. آمد پایین. با چشم دنبالش افتادم. آمد سمت امام تا رسید به دسته مبل محو شد. خیره مادم روی انگشت کوچک امام. حلقه ازدواجم داخل انگشت امام جا خوش کرده بود. ناخودآگاه انگشتر عقیقم را در آورد. گرفتم طرف امام. سعی میکردم حرف بزنم زبانم نمیچرخید. صدایی از خودم درآوردم. شبیه خرخرهای محتضری که میخواهد به بازماندگان بگوید که حالش خوب است. با هزار جان کندن گفتم: آقا این هم برای شما! دست رد به سینهام زدند. انگشتر عقیق را نپذیرفتند. دستشان را مشت کردند چشمم به حلقه بود که از خواب پریدم.
برادر مهدی با دیدن حال و روزم دلش به رحم آمد. گفت جمع کنید برویم. برگشتیم تهران. رفتم خانه مادرم. آنها هم تازه از ورامین رسیده بودند. هنوز لباسم را بیرون نیاورده بودم. توی آشپزخانه یک سبد بزرگ توت دیدم. توتهای سفید درشت و آبدار. انگار یکی بهم گفت: بنشین یک دل سیر از این توتها رو بخور. یک بشقاب پر کردم. داشت از دور و برش میریخت. مثل مسافری که الان اتوبوسش راه میافتد تند تند توتها را قورت دادم. به صدای زنگ خانه توجه نکردم. اصلا نگاه نکردم ببینم چه کسی رفت در را باز کند. آخرین دانه توت را که گذاشتم داخل دهانم خواهر بزرگ مهدی فریده خانم جلویم سبز شد. توت افتاد توی گلویم. به سرفه افتادم. مادرم سریع یک لیوان آب آورد. هر چه میزدند پشتم راه گلویم باز نمیشد. اشک از چشمانم راه افتاد. نمیدانم به خاطر سرفهها و فشار گلویم بود یا دیدن حال نزار فریده. فرصت نکرد مقدمه چینی کند. خودم زودتر رفتم سر اصل مطلب.
-چی شده، مهدی؟!
-حاضر شو بریم بیمارستان.