«فاطمه نظامالاسلامی» بانوی کمبینای نهاوندی است که با موفقیتهای خود در عرصه فرهنگی ـ هنری به ویژه ساخت مستند برای شهدا نشان داد که معلولیت محدودیت نبوده و نیست...
شهدای ایران: نعمت بزرگ بینایی دریچهای است برای درک زیباییهای زندگی، اتفاقی که شاید برای خیلی از انسانها عادی شده و دیگر قدر این موهبت بزرگ را نمیدانند و شاکر پروردگارشان نیستند، حتی گاهی هم در حال گلایهاند و شکوه، اما هستند افراد کمبینا یا نابینای موفقی که ثابت کردند «معلولیت محدودیت نیست» و باید به بودن این بزرگان افتخار کرد و به خود بالید.
«فاطمه نظامالاسلامی» بانوی کمبینای نهاوندی یکی از این افراد پرتلاش است؛ هنرمندی متعهد که بارها و بارها در صحنههای فرهنگی و هنری خوش درخشیده و توانسته با عزم و اراده، با وجود شرایط خاصش به موفقیتهای خوبی دست یابد.
او توانست به ما ثابت کند به تصویر کشیدن رشادت رزمندگان و شهدا از سوی افرادی که آن دوران را درک نکرده و فقط به شنیدهها و یا دیدن فیلمها اکتفا کردهاند درست است که شبیه رویاست اما شدنی است، او با زدن پلی به گذشته واقعیتها و آنچه بر مردم گذشته را استخراج و برای نسل جوان بازگو میکند.
این بانوی شاعر و هنرمند با وجود موفقیتهایی که در کارآفرینی، هنر و نویسندگی دارد اما فعالیت در وادی شهدا را عامل پیشرفت در کارهایش میداند و بر آن است تا با مستندسازی پرچم شهدا را تا همیشه علم کند.
او که به دلیل یک بیماری نادر بینایی یک چشم خود را از دست داده و چشم دیگرش هم درصد پائینی دید دارد میگوید هنگامی که برای شهدا کار میکند نه خستگی میشناسد و نه دیدش برای او مشکل ایجاد میکند.
با این بانوی جوان و متعهد نهاوندی هم صحبت شدیم و راز و رمز کارش را از زبان خودش شنیدیم که بخشی از این مصاحبه را از نظر شما خوانندگان عزیز میگذرانیم.
«فاطمه نظام الاسلامی هستم، متولد نهاوند، تحصیلات دبیرستان را در این شهر به پایان رساندم و برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شدم، رشته تحصیلیام تصویربرداری بود، وقتی شروع به درس خواندن کردم فکر نمیکردم روزی در این رشته موفق شوم چون خیلی به آن علاقهمند نبودم اما زمانی که در رشته تصویربرداری وارد شدم در کلاسهای کارگردانی و فیلمسازی و تدوین شرکت کردم تا سرانجام موفق به فارغالتحصیلی در رشته تصویرسازی و کارگردانی شدم.
درسم که تمام شد مدتی بیکار بودم تا اینکه تصمیم گرفتم یک آتلیه عکاسی راهاندازی کنم؛ بعد از دریافت جواز کسب با توجه به اینکه میدیدم برخی افراد برای گرفتن عکس مجبور بودند با مشکلات موجود به شهر بروند عکاسی را در روستای «بیان» دایر کردم؛ با توجه به اینکه محل سکونتم در شهر بود هر روز برای انجام کار در رفت و آمد به روستا بودم اما از آنجا که میتوانستم خدمتی به مردم کنم و علاوه بر آن مشغول کار شوم، کارم را مشتاقانه ۴ تا ۵ سال ادامه دادم.
در کنار عکاسی در مجتمع فنی و حرفهای روستا که مربوط به خواهرم بود کار آموزش و تدریس رشته کامپیوتر را بر عهده داشتم، خوشبختانه افراد زیادی از روستاهای اطراف از این طریق آموزش لازم را کسب کردند، در حال حاضر تعدادی از آنها در ادارات مشغول کارند که این موضوع جای خوشحالی دارد.
در سال ۹۲ به تهران مهاجرت کردیم و حدود چهار سال در آنجا اقامت داشتیم، همین مساله باعث شد مدتی از فعالیتهای کاریام دور بمانم و بیکار شوم که این مساله با توجه به روحیه کاری که داشتم برایم سخت بود اما سرانجام در یک شرکت در زمینه حسابداری که جذابیتی هم برایم نداشت مشغول کار شدم تا اینکه سال ۹۳ دچار یک بیماری حاد شدم که در اثر آن بیناییام دچار مشکل شد و دید میدانی چشم راستم مختل.
به پزشکم گفتم «اگر از دست دکترهای زمینی کاری ساخته نیست یعنی از دست دکترهای آسمانی هم کاری برنمیآید؟» گفت «ما منکر معجزه نیستیم اما فعلاً شواهد نشان میدهد کاری از دست ما ساخته نیست»
برای معالجه به بهترین چشم پزشکان کشور مراجعه کردم اما همه آنها گفتند «بیماری درمانی ندارد و شما بیناییتان را از دست میدهید» آن موقع پسرم تازه متولد شده بود، تقریباً هفت ماه، برای معالجه چشمم مدام بین خانه و بیمارستان در رفت و آمد بودم و همین مساله باعث شد از کارم استعفا دادم پس از گذشت مدتی پزشکان گفتند «با توجه به اینکه در شهرستان فرد فعالی بودید بهتر است به شهرتان برگردید، آن جا میتوانید فعالیتهای قبلی را ادامه دهید تا مقداری از این فضای بیماری بیرون بیایید».
همه پزشکان از اینکه بهبود پیدا کنم قطع امید کرده بودند و میگفتند که تا دو ماه آینده نابینا میشوم، همان جا دلم شکست و به پزشکم گفتم «اگر از دست دکترهای زمینی کاری ساخته نیست یعنی از دست دکترهای آسمانی هم کاری برنمیآید؟» که گفت «ما منکر معجزه نیستیم و بارها چیزهایی شبیه معجزه دیدهایم اما فعلاً شواهد نشان میدهد کاری از دست ما ساخته نیست»
بعد از این قضیه، یکی از دوستانم پیشنهاد داد به مشهد بروم تا هم حال و هوایی عوض کنم و هم متوسل به آقا علی ابن موسی الرضا(ع) شوم، با خانواده راهی مشهد شدیم، چند روز آنجا بودیم، طی این مدت حال و هوای خاصی پیدا کرده بودم، پس از چند روز از بیمارستان لبافینژاد تهران با من تماس گرفتند و گفتند ما یک کمیسیون پزشکی تشکیل دادیم که باید تا دو روز دیگر حتما در این کمیسیون شرکت کنم؛ سریع بلیط گرفتیم و به اتفاق خانواده به تهران برگشتیم.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم کمیسیون متشکل از ۱۴ پزشک بود، دو نفر از پزشکان متخصص خارجی و بقیه ایرانی، پروندهام را که میدیدند سری تکان میدادند و میگفتند «این بیماری هیچ علاجی ندارد و متأسفانه نابینا میشوید»؛ فقط یک سری دارو که البته خیلی هم گران بودند تجویز کردند که باعث توقف بیماری نمیشد فقط پیشرفت آن را کند میکرد.
پس از این اتفاق تصمیم گرفتیم به نهاوند برگردیم، وقتی برگشتیم تقریبا دو ماهی بود از شروع بیماریام میگذشت، دقیقا همان طور که پزشکان پیشبینی کرده بودند بینایی چشم چپام را از دست دادم، حدود ۶ ماه هم گذشت تا پزشکان متوجه شدند که چشم راستم هم مشکل دارد و کلاً دید میدانی آن هم دچار مشکل شده است.
بعد از مدتی برای ادامه درمان به شیراز، مشهد و تهران رفتم، دکترها دارویی تجویز کردند و گفتند تقویتکننده سیستم ایمنی بدن است و باید آن را تهیه و مصرف کنم، البته هزینه داروها بسیار سنگین بود، پس از مصرف آنها خوشبختانه متوجه شدم بینایی چشم راستم بهتر شده است اگرچه من این مساله را از عنایات خداوند و امام رضا(ع) میدانم چراکه همه میگفتند «حتما از ناحیه دو چشم نابینا میشوید»، علاوه بر آن همان موقعی که چشم چپام نابینا شده بود میتوانست چشم راستم هم نابینا شود و دید دو چشمم را کامل از دست بدهم اما خواست خدا بود که بینایی چشم راستم حفظ شود.
پس از مصرف داروها متوجه شدم بینایی چشم راستم بهتر شده است اگرچه من این مساله را از عنایات خداوند و امام رضا(ع) میدانم چراکه همه میگفتند «حتما از ناحیه دو چشم نابینا میشوید»،
پس از سکونت در نهاوند برای اینکه بتوانم فعالیتهای قبلیام را ادامه دهم به فرمانداری رفتم و وضعیت خود را برای آنها تشریح کردم، با پیشنهاد آنها به بهزیستی مراجعه کردم و زمانی که سوابق کاریام را در زمینه فرهنگی و هنری گفتم خواستند که با آنها همکاری کنم، حدود دو سال به عنوان تسهیلگر با بهزیستی نهاوند همکاری کردم و تقریباً ۲۲ روستا را زیر پوشش داشتم.
طی مدتی که در آنجا فعالیت داشتم با توجه به تخصص در کار تصویربرداری و توانمندیهایی که در امور فرهنگی و هنری نشان داده بودم به من پیشنهاد تهیه مستندی از معلولان استان را دادند، با توجه به اینکه از سال ۸۶ که فارغالتحصیل شده بودم در این زمینه هیچ فعالیتی نداشتم خیلی خوشحال شدم و استقبال کردم، از سوی دیگر میدانستم برای اجرای این کار به مناطق مختلف استان میروم و با کسانی که نسبت به خودم وضعیت حادتری داشتند از نزدیک آشنا میشدم و این برایم جالب بود.
ابتدا با سفر به شهرهای مختلف استان کار فیلمبرداری از مراکز معلولان را انجام دادم، هنگام فیلمبرداری با افرادی آشنا میشدم که میدیدم شرایط و موقعیتشان نسبت به من خیلی بدتر بود و همین مساله انگیزهام را بیشتر میکرد تا فعالیت بیشتری داشته باشم چون با خودم فکر میکردم اینها مشکلات بسیاری دارند اما در حال تلاشاند حالا چرا من با وجودی که هنوز بینایی یک چشمم را دارم به آینده ناامید شوم؟
پس از گذشت حدود دو هفته که از کار فیلمبرداری نوبت به تدوین، صداگذاری و دیگر کارهای مقدماتی رسید که همگی انجام شد، در مجموع آمادهسازی این مستند که ۱۹ دقیقه بود حدود دو ماه به طول انجامید، کار خوب و رضایتبخشی از آب درآمد و توانست در سطح استان رتبه کسب کند.
چون حجم کارم زیاد شده بود و باید ۲۲ روستا را زیر پوشش قرار میدادم و کار سنگین بود از همکاری با بهزیستی استعفا دادم؛ با توجه به اینکه اهل قلم بودم، شعر میگفتم، یک کتاب هم با عنوان "من و غروب دلتنگ" به چاپ رسانده بودم و یک رمان هم در دست چاپ داشتم، وارد بسیج هنرمندان شدم، سوابق فعالیت فرهنگی ـ هنریام و مستندسازی باعث شد پیشنهاد فعالیت در این حوزهها داده شود، پذیرفتم و کار را شروع کردم.
در این زمان بود که مسئول بسیج هنرمندان به من اطلاع داد قرار است ظرف یکی دو روز آینده دو شهید گمنام وارد شهرستان شوند، با توجه به اینکه موضوع شهادت است و شما هم اهل قلم و شعر هستید یا در زمینه شعر و یا مستندسازی کاری در ارتباط با این دو شهید تهیه کنید، اولین بار بود که میخواستم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنم، حس کردم باید تجربه جالبی باشد، دوربین کوچک و غیر حرفهای و بدون سه پایه که مربوط به بسیج هنرمندان بود را برداشتم و رفتم، آن روز حضور مردم زیر باران حس و حال معنوی به مراسم داده بود و من هم متاثر از آن حال و هوا در کنار سایر مستندسازان که البته با امکانات حرفهایتری مشغول تصویربرداری بودند بین جمعیت قرار گرفتم و شروع کردم به شکار لحظههای شورآفرین.
اولین بار بود میخواستم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنم، حس کردم باید تجربه جالبی باشد، دوربین کوچک و غیر حرفهای را برداشتم و رفتم، حضور مردم زیر باران حس و حال معنوی به مراسم داده بود شروع کردم به شکار لحظههای شورآفرین.
پس از گرفتن عکسها به بسیج هنرمندان برگشتم البته آن چیزی که در عکسها مد نظرم بود از آب درنیامده بود اما برای شروع کار خوب بود و میشد روی آنها کار کرد و تصاویر گویاتر و بهتری را بیرون کشید، برای تدوین و مستندسازی حدود دو ماه روی تصاویر کار کردم، حس و حال عجیبی داشتم، تصاویر مرا به سمت خود میکشیدند، حس میکردم با من حرف میزنند.
با این حس و حال که شاید بیسابقه بود روزی چند ساعت روی آنها کار میکردم تا بتوانم یک کار خوب ارائه دهم، انجام این کار برایم با توجه به اینکه اولین تجربهام در حوزه شهدا بود سخت بود چون هم باید متنی که مینوشتم و هم صداگذاری حماسه شهدا را نشان میداد و هم تصاویر و فیلمها طوری تنظیم میشد که احساس مردم را نسبت به شهدا نشان دهد.
از آنجا که کار حسی بود و دلی؛ نه برای گرفتن هزینه و یا ارائه آن به جشنواره و از طرف دیگر با توجه به کششی که نسبت به این دو شهید پیدا کرده بودم نیروی مضاعفی درونم به وجود آمده بود و ترغیبم میکرد که با توجه به اهمیت موضوع دنبال ارائه یک کار خوب باشم، همین مساله باعث شد بیش از ۲۰ بار سر مزار این دو شهید عزیز که در دانشگاه آزاد آرام گرفته بودند بروم و عکسهای جدیدی در نماهای مختلف بگیرم تا کار احساسیتر شود.
بعد از انجام این کارها قرار شد نریشن روی فیلم را ضبط کنیم که البته چون برای این کار هزینه نداشتیم فکر کردیم کمتر کسی حاضر باشد حاضر به همکاری رایگان باشد اما پس از مشورت با آقای ساکی مسئول بسیج هنرمندان قرار شد با آقای شهبازی از مداحان شهرستان صحبت کنیم، پس از طرح موضوع، ایشان با وجود مشغله کاری و کار کارمندی در یکی از شهرهای همجوار، استقبال کردند و گفتند شما حتی اگر ۱۰ روز هم بخواهید به نهاوند میآیم و این کار را انجام میدهم.
پس از اعلام همکاری از سوی ایشان، کار نریشن شروع شد و آقای شهبازی پس از پایان کار اداری بعدازظهرها که به نهاوند برمیگشت ساعت پنج به اداره ارشاد میآمد و روزی ۵ ساعت روی صداگذاری کار میکردیم، خیلی هم با وسواس این کار را انجام میدادیم تا کار خوبی ارائه دهیم، پس از پایان صداگذاری، مراحل دیگر مثل تدوین را انجام دادیم و آن را برای ارائه آماده کردیم، پایان کار مصادف شد با دهه فجر ۹۷ که اتفاقا ایام فاطمیه نیز با آن همراه شده بود، این همزمانی برای ما خیلی پیام داشت، تصمیم گرفته شد مراسم رونمایی از مستند شهدای گمنام که عنوان آن هم "آشنای گمنام" انتخاب شده بود با حضور مسوولان و خانوادههای شهدا برگزار شود. فضای عجیب ناشی از همزمانی این مستند و ایام شهادت حضرت زهرا(س) بر مراسم حاکم شده بود، شاید هیچ وقت فکر نمیکردم این دو شهید گمنام بتوانند اینگونه فضا را روحانی کنند، اتفاقی که اما شد و فضای خاصی را ایجاد کرد.
پس از رونمایی از مستند، کار را تحویل بنیاد شهید دادم و با توجه به انگیزهای که نسبت به مستند شهدا پیدا کرده بودم از رئیس بنیاد شهید خواستم چند تن از خانوادههای شهدا را به من معرفی کند تا بتوانم مستند جدیدی را آغاز کنم
پس از رونمایی از مستند، کار را تحویل بنیاد شهید دادم و با توجه به انگیزهای که نسبت به مستند شهدا پیدا کرده بودم از رئیس بنیاد شهید خواستم چند تن از خانوادههای شهدا را به من معرفی کند تا بتوانم مستند جدیدی را آغاز کنم، البته با توجه به وجود جانباز ۷۰ درصد «حاج عابدین زرینی» در روستایمان دوست داشتم مستندی هم از ایشان تهیه کنم، مراحل ساخت مستند دومم در وادی شهدا را با عنوان «مردان آسمانی» به دست گرفتم که فصل اول آن مربوط به خانواده شهید ناصری شهبازی بود که حدود ۲۰ روزی کار فیلمبرداری آن طول کشید و دهه فجر سال ۹۸ ما این مستند را تحویل داده و از آن رونمایی کردیم.
بعد از این مستند فصل دوم «مردان آسمانی» که مربوط به خانواده شهید حاج علیمراد سلگی است به عنوان سومین کار شهدا در شهر فیروزان در دست تهیه قرار گرفت. علاوه بر این همزمان کار ساخت فصل سوم مستند «مردان آسمانی» که مربوط به جانباز حاج عابدین زرینی است شروع شد، در حال حاضر فیلمبرداری آن پایان یافته و مراحل تدوین آن در حال انجام است، البته برنامه بر این بود که این مستند «روز جانباز» رونمایی شود که با توجه به سانحه تصادفی که برایم پیش آمد و به خاطر شکستن مهرههای کمرم سه ماه در خانه بستری شدم و کار انجام نشد، بعد از گذشت سه ماه بستری مطلق به علت مشکلات ستون فقرات نمیتوانستم بنشینم تا کار را انجام دهم، بعد از آن هم مساله کرونا پیش آمد که نتوانستم این کار را آماده کنم اما امیدوارم بتوانم فصل ۲ و ۳ «مردان آسمانی» که بخشهایی از آن انجام گرفته را به زودی به پایان برسانم.
البته در حوزه شهدا کارهای دیگر هم در دست اقدام دارم که از آن جمله آرشیوی از فیلمهای قدیمی و دیدهنشده رزمندگان اسلام در جبههها طی سالهای ۶۲ تا ۷۹ است که در اختیار سپاه نهاوند قرار داشت، آنها را تحویل گرفتم که البته بخش عمده آن مربوط به رزمندگان نهاوند است، بخشی هم مربوط به ضبط فیلمبرداریهایی است که از شکنجه اسرای ایرانی که از تلویزیون عراق پخش شده است.
با توجه به اینکه این فیلمها مربوط به سالهای خیلی دور که آن زمان فیلم کوچک رایج بود هستند برای تبدیل آنها به فناوری امروزی با مشکل مواجه شدم، هرچقدر نهاوند را گشتم نتوانستم یک دستگاه قدیمی برای انجام کار تبدیل فیلم پیدا کنم تا اینکه موضوع را با آقای علی سهرابی که از خبرنگاران تلاشگر و باذوق شهرستان هستند مطرح کردم، ایشان قول تهیه یک دستگاه ویدئوی قدیمی را به ما دادند و پس از مدتی با پیگیری ایشان آن را تحویل گرفتم، کار تبدیل فیلمها را که با توجه به حجم بالای انها کاری سخت بود و باید برای هر فیلم ۵ الی ۶ ساعت وقت میگذاشتم آغاز کردم، در مجموع این کار ۱۰ روز طول کشید و برای غنای بیشتر آن چندین بار با باغموزه دفاع مقدس همدان صحبت کردم، آنها هم خیلی کمکم کردند و زندگینامههای شهدا را در اختیارم گذاشتند که جای تشکر دارد.
انجام کار هزینههایی را برایم در بر داشت اما ریالی از سپاه و هیچ جا نگرفتم، اعتقادم بر این بود اگر بخواهم هزینهای برای به تصویر کشیدن رشادت شهدا دریافت کنم کارم بیارزش میشود
انجام این کار هزینههایی را برایم در بر داشت اما ریالی از سپاه و هیچ جا نگرفتم، اعتقادم بر این بود اگر بخواهم هزینهای برای به تصویر کشیدن رشادت شهدا دریافت کنم کارم بیارزش میشود، این کمترین کاری است که میتوانم برای شهدا و ایثارگران انجام دهم چراکه آنها جانشان را فدا کردند و ما هم وظیفه داریم یاد آنها را زنده نگاه داریم.
برای تهیه مستند «حاج عابدین» با مشکلاتی روبرو بودم از جمله اینکه هنگامی که ایشان ترکش خمپاره به سرشان اصابت میکند از آن زمان به بعد چیزی را به خاطر ندارند، برای ادامه کار از رزمندگانی که آن لحظه در کنار ایشان بودهاند باید مصاحبه تهیه میکردم که در این زمینه قرار شد با سردار ترکمان گفتوگویی داشته باشم، حدود دو ماه طول کشید با نامهنگاری موفق شدم ایشان را به نهاوند بیاورم، البته علت آن مشغله کاری ایشان بود، حتی گفتم اگر شما نمیتوانید به نهاوند بیایید بگویید تا من به تهران بیایم اما نهایتا ایشان پذیرفتند و ما در منزل «حاج عابدین» در نهاوند میزبانشان بودیم، در این دیدار خاطرات دوران دفاع مقدس و همسنگرانشان و صحنه ترکش خوردن «حاج عابدین» را برای ما بازگو کردند، این خاطرات را به گونهای بیان میکردند که صحنههای ایثار و جانبازی رزمندگان برای ما مجسم شد و ما میتوانستم آن شرایط سخت دفاع مقدس را تا حد کمی درک کنیم، به خاطر همین فضاسازی ذهنی بود که با خودم میگفتم «کاش در آن دوران بودم و میتوانستم نقشی در جنگ ایفا کنم».
در بین فیلمهای آرشیوی رزمنده نوجوانی را دیدم که بسیار کوچک بود؛ هنگام حرکت اسلحهاش به زمین میخورد، سردار ترکمان خاطرهای از یکی از رزمندگان نوجوان تعریف کرد و گفت «یک رزمنده داشتیم که ۱۱ سال داشت، «برزو» صدایش میکردیم، هر کاری میکرد او را به خط مقدم بفرستند به خاطر سن کماش کسی حاضر نمیشد تا اینکه در عملیات کربلای ۵ که به خط مقدم اعزام شدیم یک دفعه متوجه شدیم یک لباسی در حال حرکت است؛ چون این بچه داخل لباس گم شده بود، هنگام راه رفتن تفنگش روی زمین کشیده میشد نزدیکش رفتم دیدم همان رزمنده کوچک خودمان بود از او پرسیدم «برزو! تو اینجا چکار میکنی؟» با یک غروری جواب داد «بالاخره آمدم».
سردار ترکمان گفت کربلای ۵ عملیات سنگینی بود، خیلی از دوستانم آن جا به شهادت رسیدند، در یک لحظه هنگامی که داشتیم زخمیها را جابجا میکردیم متوجه شدم صدای نالهای میآید به طرف صدا رفتم دیدم «برزو» بود که شدیدا زخمی شده بود، به قدری بدنش سوخته بود که نمیشد جابجایش کنی، دستش را که میکشیدی انگشتهایش به زمین میریخت، قادر به حرف زدن نبود، فقط صدای نالهاش را می شنیدم که آخر هم به شهادت رسید، با چشمانم دیدم که ما در جنگ از شهیدحسین فهمیده که ۱۳ سال داشت شهید کوچکتر و ۱۱ ساله هم داشتیم که جانش را فدای اسلام کرد.
به قدری بدنش سوخته بود که نمیشد جابجایش کنی، دستش را که میکشیدی انگشتهایش به زمین میریخت، قادر به حرف زدن نبود، فقط صدای نالهاش را می شنیدم که آخر هم به شهادت رسید، یک رزمنده ۱۱ ساله.
از شهدا گفتم، یادی هم بکنیم از پیادهروی اربعین، این سفر معنوی و پر عشق و معرفت؛ ۶ سالی پی در پی در راهپیمایی اربعین شرکت کردم و توفیق داشتم چندین مستند بسازم.
از سال ۹۱ تا ۹۷ به صورت کاروانی در مراسم اربعین شرکت کردم و مستندساز این حادثه عظیم جهانی بودم. مستندسازی این مراسم کار سختی است اما زیبا، در این همایش بزرگ زیباییهایی را میبینید که در هیچ کجا قابل مشاهده نیست؛ از طرف دیگر با دیدن برخی افراد که با داشتن شرایط جسمانی خاص در این راهپیمایی شرکت میکنند به خودم امیدوارتر میشوم.
هر سال که قصد شرکت در مراسم را داشتم، پزشکم میگفت «نباید در این مراسم شرکت کنید چراکه ممکن است شرایط سخت سفر و یا انتقال بیماری به لحاظ سیستم ایمنی شما را دچار مشکل کند» اما من هر ساله به عشق امام حسین(ع) شرکت کردم و حتی سه سال پسرم را هم با خودم بردم البته نکات بهداشتی و ایمنی را هم رعایت میکردم و به لطف الهی دچار مشکلی هم نشدم.
برخی فکر میکنند چون بابت این مستندها هزینهای دریافت نمیکنم آن طور که باید برای آن وقت نمیگذارم در صورتی که اصلا این طور نیست، چه در بحث راهپیمایی اربعین و چه وادی شهدا با وجود اینکه یک ریال هم نمیگیرم اما سعی دارم آنها را به به بهترین شکل ممکن انجام دهم چون هرچه داریم از شهداست و امام حسین(ع)،.
هزینه رونمایی مستند، اهدای جوایز و سایر موارد مورد نیاز را به نیت شهدا از خودم پرداخت میکنم، واقعا حس میکنم از روزی که به وادی شهدا وارد شدهام انگیزه کارم بیشتر شده و در هر کاری که انجام میدهم کششی به سمت شهدا دارم، همه اینها را از آن دو شهید گمنام میدانم که در من انگیزه ایجاد کردند که به سمت شهدا بروم؛ با وجود سختیهایی که در کار وجود دارد و هزینههایی که صورت میگیرد اما هدفم این است پرچم شهدا را بلند کنم تا جوانان به سمت این پرچم بیایند.
امروز با وجود مستندسازان زیادی که در شهر کار میکنند اما کمتر کسی به شهدا پرداخته است اما من با خودم عهد کردهام تا جایی که در توان دارم در این راه کار کنم و اصلا هم به این فکر نیستم از این بابت نفع مادی ببرم؛ فقط عشق به شهدا و اهداف والایشان این انگیزه را در من قوت داده است، حتی زمانی که برای شهدا یا مراسم اربعین کار میکنم اگر شبانهروز هم فعالیت داشته باشم نه احساس خستگی جسم دارم، نه خستگی چشم، برعکس برای موارد دیگری که کار میکنم و پول هم میگیرم واقعا چشمم خسته میشود، من همه اینها را از عنایات حضرت زهرا (س) و شهدا میدانم که این یک ذره بینایی را از دست ندادهام تا بتوانم همچنان در این راه قدم بردارم.
با وجود مستندسازان بسیاری که در شهر هستند اما کمتر کسی به شهدا پرداخته است اما من با خودم عهد کردهام تا جایی که در توان دارم در این راه کار کنم و اصلا هم به این فکر نیستم از این بابت نفع مادی ببرم؛
هزینهها به شدت افزایش پیدا کرده اما از شهدا دست نکشیدم، تا یکی دو سال گذشته اگر ۱۰ میلیون وام میگرفتم شاید برای دو بار هزینه درمان بیماری و داروهایم کفاف میداد اما الان این وام حتی برای یکبار هزینه دارویم کفایت نمیکند، با توجه به اینکه این بیماری جزء بیماریهای نادر است برخلاف بیماریهای خاص هیچ حمایت مالی از آن نمیشود، حتی مرا زیر پوشش بیمه تکمیلی هم نمیبرند تا بخشی از هزینه تامین شود.
تنها جایی که کمک کردند کمیته امداد نهاوند بود، با یکی از خیرین تهران تماس گرفتند و آنها هم چند سری کمکهزینه دارویی را تقبل کردند که الان آن هم قطع شده است، مجمع خیرین سلامت نهاوند هم متاسفانه در این زمین حمایتی نداشتند، با وجودی که بنده در امور فرهنگی فعالیت دارم و به جامعه خدمت میکنم چرا نباید حمایتی صورت گیرد؟ این بیماری هزینه سنگینی تحمیل میکند اما برای جلوگیری از آسیب بیشتر به چشمم لازم است که این هزینه را پرداخت کنم.
متاسفانه این بیماری هیچ درمانی ندارد و حتی پروفسور خدادوست گفت که این بیماری در کشورهای اروپایی و آمریکا هم درمانی ندارد، در دنیا ۵۰ هزار نفر مبتلا به آن هستند که اکثراً نابینا شدهاند، دکتر معالجم هم قبلا پیشبینی کرده بود من حتما نابینا میشوم. در حال حاضر با توجه به اینکه دید میدانی چشم راستم از بین رفته و حدود ۱۲ درصد دید مستقیم دارم شبها که اصلا دید ندارم، دکتر برای غروب که از خانه بیرون میآیم عصای سفید تجویز کرده که دچار مخاطره نشوم، یکی دو بار که میخواستم از خیابان رد شوم با ماشین برخورد داشتم که به خیر گذشته است.
این بیماری البته علاوه بر آسیب به چشمانم به خاطر داروهای مصرفی سیستم ایمنی بدنم را هم ضعیف کرده و دچار پوکی استخوان هم شدهام، حرکت برایم مقداری سخت شده اما همیشه دعا میکنم و از خداوند میخواهم به حق امام حسین(ع) این ذره دید را برایم نگهدارد تا بتوانم چنانچه امسال تهدید کرونا کمتر شد و شرایط برگزاری راهپیمایی اربعین فراهم، در این مراسم حضور پیدا کنم؛ سال گذشته به خاطر تصادفی که داشتم توفیق شرکت در راهپیمایی نصیبم نشد، امسال دلم هوای کربلا را کرده که امیدوارم شرایط مساعد شود و بتوانم در مراسم شرکت کنم.