زهرا و امیرعلی فرزندان شهید ابوالفضل سرلک «بابا» میگویند و پدری نیست جوابشان را بدهد و پدر این شهید بزرگوار که آرزو دارد پسرش یک بار دیگر «بابا» صدایش بزند حتی شده در خواب.
شهدای ایران: خانوادهای مذهبی، ساده، بیریا، پیرو ولی فقیه، عاشق اهل بیت(ع) و راضی به رضای خدا که حدود ۱۰۰ روز پس از شهادت جوان برومندشان خداوند را شکر میکنند و میگویند خداوند، ابوالفضل را دوست داشت که او را به آرزویش یعنی شهادت رساند.
پدر و مادر شهید مدافع حرم ابوافضل سرلک در امین آباد شهرری فرزند خود را به گونهای تربیت کردهاند که در اوج جوانی دغدغهاش دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام میشود و عشق به خداوند تمام زندگیاش را احاطه میکند.
ابوالفضل جوان ساده و خدادوست ساکن جنوب پایتخت که پس از عروج ملکوتی سردار دلها بی قرار فرمانده رشیدش شده است، چهار ماه پس از شهادت حاج قاسم، وصال یار را به دار فانی ترجیح میدهد و در ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ با پیوستن به همرزمان شهیدش به آرزوی دیرینه خود میرسد.
۲۵اردیبهشت مصادف با ۲۱ ماه رمضان در مراسم تشییع این شهید که در مقابل منزل پدریاش در امین آباد برگزار شد و در مراسم خاکسپاری در حرم مطهر حضرت عبدالعظیم(ع) خانوادهاش حال و روز خوبی ندارند که بتوانم گفتوگویی در مورد شهید انجام دهم لذا از اطرافیان در مورد وضعیت خانوادهاش میپرسم که دو کودک خردسال را نشانم می دهند و می گویند شهید سرلک دو فرزند به یادگار گذاشته است. جلوتر که میروم یک دختر ۸ ساله و یک پسر ۲ ساله را میبینم که با حسرت فراوان خاکسپاری پدرشان را تماشا میکنند و هنوز مفهوم زندگی بدون پدر را درک و باور نکردهاند.
مدتی پس از مراسم تشییع و خاکسپاری با خانواده شهید صحبت میکنم که در ابتدا راضی به مصاحبه نمیشوند و میگویند ابوالفضل گمنام بود خودمان هم آنطور که باید او را نشناختیم و به دنبال رسانهای شدن نیستیم اما در نهایت به گفتوگویی کوتاه رضایت میدهند و بالاخره در روز تولد آقا ابوالفضل به منزل شهید در شهرری میرویم.
هنوز زمان زیادی از شهادت جوان دلاور شهرری نگذشته و خانواده هنوز عزادار هستند اما پدر، مادر و همسر شهید به گرمی از حضورمان استقبال میکنند و خیلی زود مصاحبه را شروع میکنیم.
**: خودتان را معرفی کنید.
مادر شهید: فاطمه هداوند میرزایی مادر شهید ابوالفضل سرلک هستم سه فرزند دارم ابوالفضل فرزند بزرگم متولد مرداد ماه ۱۳۶۳ و علی اکبر و زینب که از ابوالفضل کوچکتر هستند. خدا را شکر میکنم که خداوند چنین فرزند عزیزی نصیب ما کرده است.
پدر شهید: حسن سرلک پدر شهید ابوالفضل سرلک هستم. ابوالفضل در یک خانواده مذهبی در جنوب پایتخت به دنیا آمد و در محله امین آباد بزرگ شد.
همسر شهید: زینب سرخی هستم در سال ۸۳ با ابوالفضل ازدواج کردم و دو فرزند داریم زهرا ۸ سال و امیرعلی که ۳ سال دارد.
**: لطفاً از خصوصیات اخلاقی آقا ابوالفضل بگوئید.
پدر شهید: ابوالفضل خیلی ساده زیست و مهربان بود، حقایق را بیان میکرد، اخلاق و رفتارش با بچههای دیگر فرق داشت؛ صبور، خوش رو و خوش خنده بود به طوری که همه اقوام و آشنا در خوبی ابوالفضل را مثال میزدند.
مادر شهید: خیلی آرام، مؤمن و مؤدب بود، از وقتی در کلاس سوم درس میخواند و هنوز ۱۰سالش نشده بود نماز خوانده و روزه میگرفت. در همان زمان بعد از روز عاشورا گفت چرا همه قبل از این ایام عزاداری میکنند و پس از عاشورا هیأتها جمع میشود و پیشنهاد داد که در دهه دوم هیأت بزنیم که پدرش این پیشنهاد را پذیرفت و با حرف ابوالفضل ۱۰ شب مراسم میگرفتیم.
همسر شهید: هر روز ایمانش تقویت میکرد، نمیگفت چون نماز، روزه و جهاد دارم ایمانم کامل است بلکه هر روز روی ایمانش کار میکرد و هر روز ایمان خود را کاملتر میکرد. اعتماد به خدا را به جای اعتماد به نفس در خودش تقویت میکرد و میگفت باید به خدا اعتماد داشته باشیم.
حضور خدا را در زندگی حس کرده بود و توجه به خدا تبدیل به عشق واقعی شده بود و خود را در دامن خدا رها کرده بود. از حضور خدا در زندگی لذت میبرد و خداوند جواب این اعتماد را خیلی زیبا داد و شهادت را روزیاش کرد که آرزویش بود.
**: درمورد ازدواجش بگویید.
مادر شهید: با خانواده همسرش همسایه بودیم که دخترش را برای ابوالفضل در نظر گرفتیم و در مدت سه روز ازدواجش فراهم شد و پس از ازدواج تا ۶ سال با خودمان زندگی می کردند بعد از ۶ سال در شهرری خانه خریدند و رفتند.
همسر شهید: وقتی به خواستگاری من آمد من ۱۸ سال و او ۱۹ سال داشت. پدرم گفت من ابوالفضل را فقط در مسجد دیدهام، در کوچه و خیابان و هیچ جای دیگری ندیدمش و چون پیامبر(ص) گفته به کسی که اهل مسجد است دختر بدهید نمیتوانم به این جوان نه بگویم و من به حرف پدرم ایمان داشتم و قبول کردم.
وقتی باهم صحبت کردیم گفتم من در زندگی فقط صداقت میخواهم، گفت فقط همین؟ گفتم بله فقط صداقت برای من مهم است و انصافاً در ۱۶ سال زندگی مشترکمان یک کلمه غیر از صداقت نشنیدم هم در حرف و گفتار صداقت داشت و هم در کار چرا که همکارانش میگفتند همیشه کار را کامل و صحیح انجام میدهد.
**: در مورد کارش چه میگفت؟
پدر شهید: پس از گرفتن دیپلم در سال ۸۲ وارد سپاه شد در مورد کارش چیزی نمیگفت، هیچ وقت به ما نگفت کجا میرود حتی نمیدانستیم با سردار سلیمانی همرزم است فقط اواخر فهمیده بودیم که در سوریه فرمانده بود.
همسر شهید: وقتی به خواستگاری من آمدند در مورد کار سپاه قدس چیز زیادی نمیدانستم و بعدها که متوجه کارش شدم با او همقدم شدم و همراهیاش کردم. ساکش را خودم میبستم و راهی میکردم و میگفتم وقتی آن جا جنگ و ناامنی است نباید بیتفاوت باشیم.
**: از اقامت در سوریه بگوئید.
همسر شهید: از سال ۹۳ وارد سوریه شد و در این مدت برای مأموریتهای مختلف به سوریه میرفت و از دو سال و نیم پیش من و بچهها همراهش رفتیم و تا زمان شهادت ابوالفضل در سوریه ساکن بودیم.
در آنجا شرایط نرمال نبود و سختیهایی داشتیم اما اعتقاد داشتیم در کنار همسرانمان باشیم تا آرامش بیشتری داشته باشیم و رفاه نسبی زندگی ابتدایی قابل تحمل بود.
ابوالفضل هم ترجیح میداد ما هم کنارش باشیم تا خیالش از بابت ما راحت باشد.
برای پدر مادرم سخت بود که از من دور باشند اما من انتخاب کردم کنار همسرم باشم و فرزندانم کنار پدرشان بزرگ شوند.
**: نظر آقا ابوالفضل در مورد شهادت چه بود؟
همسر شهید: شهادت را دوست داشت و اوایل میگفت شهادت خوب است ولی در پیری، اما اواخر به درجهای رسیده بود که شهادت آرزویش بود و به حدی حرف از شهادت می زد که حالا من میگفتم یک سال صبر کن و فرصت بده بچهها بزرگ شوند سپس آرزوی شهادت کن.
بعد از شهادت سردار سلیمانی تحول بزرگی در زندگیاش به وجود آمد، احساس فقدان سردار را میکرد و میگفت باید از حضور سردار بیشتر استفاده میکرد.
خبر شهادت سردار را که شنید بسیار متأثر شد اول قبول نمیکرد تا اینکه شبکههای ایران پخش کردند و بعد از این اتفاق خیلی مضطرب شده بود تا اینکه پس از چند روز به زیارت حضرت زینب(س) رفت و آرام شد.
پدر شهید: به برادرش گفته بود اگر شهید شد در جوار حرم سیدالکریم دفنش کنیم که این امر هم شکرخدا محقق شد.
**: از آخرین دیدار بگوئید.
مادر شهید: قبل از عید ۹۹ از سوریه آمدند. ساعت ۲ بامداد بود نم نم باران میبارید، پدر و خواهرش خواب بودند، من هنوز بیدار بودم که زنگ آیفون به صدا درآمد تصویر را نگاه کردم ابوالفضل بود در را باز کردم با خانوادهاش آمدند و چمدانهایشان را در حیاط گذاشتند رفتم پدر و خواهرش را بیدار کردم و گفتم بیدار شوید که پسرم ابوالفضل آمده است تا اذان صبح بیدار بودیم و دور هم نشستیم و صحبت کردیم و پس از خواندن نماز صبح خوابیدیم.
در مدتی که ایران بودند حدود ۸ بار خانه ما آمدند و به خاطر کرونا دیدار اقوام نرفتند.
شب سیزده بدر پدرش گفت برویم خانه ابوالفضل که آمدیم و شام خوردیم و ساعت ۱۲ میخواستیم برویم گفتم شما هم بیائید برویم خانه ما فردا سیزده دورهم باشیم، همگی رفتیم و روز سیزده بدر هم در حیاط خانه ناهار خوردیم بچه ها خیلی خوشحال بودند که همه دور هم هستیم.
شب نیمه شعبان آخرین دیدار ما بود که آمده بودند خانه ما و بعد از شام رفتند و ظهر فردا ابوالفضل زنگ زد و گفت میخواهیم برویم. این اولین سفری بود که ۳۲ روزه برگشت هیچوقت اینقدر زود برنگشته بود.
در آخرین دیدار گفتم از کار و روزگار بگو گفت مادر با این کرونا هم کار و هم روزگار سخت شده خدا کمکمان کند که خدا اینجوری کمکش کرد و خدا دوستش داشت که با شهادت زود بردش.
همسر شهید: صبح روز شهادت همکارش زنگ زد بعدش گفت باید مأموریت بروم. گفتم خودت نرو نیروهاتو بفرست. گفت باید خودم بروم و کار را صحیح انجام بدهم. موقع رفتن پرسیدم برمیگردی؟ گفت برمیگردم. گفتم مطمئن باشم برمیگردی؟ گفت تا فردا برمیگردم و با عجله از خانه رفت. همیشه موقع رفتن به مأموریت از زیر آب و قرآن رد میکردم و آیت الکرسی میخواندم اما این دفعه با عجله رفت و برای این کارها فرصت نشد.
**: خبر شهادت را چگونه شنیدید؟
پدر شهید: من در آژانس نشسته بودم باجناقش آمد و گفت ابوالفضل مجروح شده و در بیمارستان است پرسیدم شهید شده؟ گفت بله شهید شده.
همه از این دنیا میرویم از اینکه پسرم شهید شده جای خوشحالی است و خداوند به همه ما عمر باعزت و توأم با شهادت بدهد.
من در زمان دفاع مقدس علاقه داشتم به جبهه بروم اما پدرم بیمار بود و به دلیل مراقبت از پدرم نتونستم بروم آرزوی خودم شهادت بود پسرم از من سبقت گرفت.
مادر شهید: ۲۲ اردیبهشت برادرش صبح آمد گفت مادر آب بخور، میخواهم چیزی بگویم گفتم ماه رمضان است و من روزه هستم، نمیتوانم آب بخورم حرفت را بزن. گفت داداش ابوالفضل مجروح شده، برای سلامتیاش دعا کردم. گفت روی مین رفته. گفتم یعنی دود شده؟ گریه کرد و فهمیدم که پسرم شهید شده.
همسر شهید: چند نفر از همسران همکارانش جلوی منزلمان آمدند که من تعجب کردم چون به خاطر کرونا رفت و آمد محدود بود تعارف کردم بفرمائید منزل که آمدند داخل و من متوجه شدم اتفاقی افتاده است. ابتدا گفتند یک نفر دیگر شهید شده اما من فهمیدم برای ابوالفضل اتفاقی افتاده و پرسیدم ابوالفضل شهید شده؟ گفتند بله.
یکی گفت ماشین روی مین رفته گفتم پس پیکر هم ندارد که گفتند قبل از انفجار از ماشین خارج شده بود و پیکرش را دیده بودند که سالم است و خیالم کمی راحت شد.
**: از خاطرات و دغدغه هایش تعریف کنید.
مادر شهید: همیشه روز مادر به دیدنم میآمد، دست و پای مرا میبوسید، میگفت مادر حلال و دعایم کن. سال ۹۷ باهم رفتیم سوریه زیارت کردیم و بعد از ۳ روز برگشتیم خیلی سفر خوبی بود.
پدر شهید: خاطرات زیاد است اما حافظهام یاری نمیکند. زیاد جایی نمیرفتیم ابوالفضل بیشتر فکر درسش بود آخر هفته هم منزل پدر و مادرم میرفتیم.
همسر شهید: حفظ آبرو پیش خدا و ائمه خیلی برایش مهم بود میگفت دوست دارم با آبرو از این مأموریت بیام.
خیلی به فکر تربیت بچهها بود که صحیح تربیت شوند، به من توصیه میکرد آرام باشم و بچهها را خوب تربیت کنم تا بچهها در راه اسلام باشند.
بعد از شهادت حاج اصغر پاشاپور میگفت چقدر قشنگ شهید شد حتی جنازه هم ندارد و کاش من هم پیکر نداشته باشم گفتم اگر میخواهی شهید شوی حرفی نیست اما باید پیکر داشته باشی چون وقتی پیکر شهیدی نمیآید خانواده همچنان چشم انتظار میمانند.
**: عکس العمل بچهها بعد از شهادت پدرشان چه بود؟
همسر شهید: دخترم نمیتوانست قبول کند و حتی نمیخواست با من روبهرو شود و به من میگفت چرا مشکی پوشیدی، جمع گریز شده بود الان هم به شدت زودرنج شده و هر لحظه به فکر پدرش است.
پسرم که ۳ سال دارد مدام سراغ پدرش را میگیرد و میگوید بابا را میخواهم که ما به پدربزرگش ارجاع میدهیم و میگوئیم بابا حسن اینجا است اما امیرعلی عکس پدرش را میآورد و میگوید با بابای خودم کار دارم.
**: حرف آخر؟
پدر شهید: امثال بچههای من زیاد هستند که فدای اسلام و قرآن و رهبری بشوند، دعا میکنم رهبر معظم انقلاب همیشه بالا سر ما بوده و عمر باعزت و با برکت داشته باشند و پرچم اسلام را حفظ کنند.
از شهادت ابوالفضل راضی هستیم هرچند از دست دادن پسرم برای ما سنگین بود. فکر نمیکردیم به این زودی شهید شود اما بعدها از کارش فهمیدم جان خود را کف دست گرفته و هر لحظه انتظار این خبرها وجود دارد.
همیشه زنگ می زد می گفت «سلام علیکم بابا» خیلی این کلمه برای من دلنشین بود دوست دارم یک بار دیگر این کلمه را بگوید هر بار که می روم سرخاکش میگویم یکبار دیگر صدایم کن بابا حتی شده در خواب.
مادر شهید: پسرم خودش دوست داشت در این راه برود و میگفت اسلام خون میخواهد ما هم مانعش نبودیم چون بحث امنیت خیلی مهم است و باید امنیت ایجاد میشد. خداوند به جوانها عمر باخیر و برکت بدهد که رهبر را یاری کنند.
عمر دست خداوند است امیدوارم همه عاقبت به خیر شویم و مرگ باعزت نصیبمان شود، شرمنده ائمه نباشیم چرا که کسی نبود ائمه را یاری کند و ما باید رهبرمان را که نائب امام زمان است یاری کنیم که رهبرمان مثل جدش غریب نباشد؛ همه امت مسلمان باید از خواب غفلت بیدار شوند و رهبر را یاری دهند. همه ائمه شهید شدند اگر لازم باشد پسر کوچکم نیز در این راه برود مانعش نمیشوم.
همسر شهید: حضور ابوالفضل در سوریه برای دفاع از حرم اهل بیت صرف وظیفه سازمانی نبود و خودش میخواست که برود چون نگران وضعیت حرم و سوریه بود و میگفت مأموریت هم نباشد من میروم.
ابوالفضل نظرات مقام معظم رهبری را بدون هیچ قید و شرطی قبول میکرد و میگفت اگه من در کار از سختیها و مخالفتها زود برنجم و بخواهم میدان را خالی کنم پس رهبری با کوهی از مشکلات و مخالفتهای از این بزرگتر و وسیعتر باید چکار کنند ولی رهبری همچنان توی راهشان ثابت قدم هستند چون اعتقاد قلبی و شدیدی بین ایشان و خدا است و مشکلات را با تدبیری که از توکل و اعتماد به خدا نشأت میگیرد مدیریت میکنند.