کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر حمید حسام است که خاطرات «کونیکو یامامورا» مادر شهید ژاپنی در ایران را روایت میکند.
شهدای ایران: کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر «حمید حسام» و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات «کونیکو یامامورا» میپردازد.
وی تنها مادر شهیدی است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوانی ۱۹ ساله بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبههها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که نهایتا در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
در ادامه، برشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که حاوی خاطرات زندگی شهید «کونیکو یامامورا» مادر شهید محمد بابایی است را میخوانید:
«من نماز میخواندم و ذکرهای نماز را دست و پا شکسته میگفتم. آقا دوست داشت به جای روسری چادر بپوشم و از طریق نامه از زنبرادرش در ایران نحوه دوختن چادر را پرسیدم و برای من توضیح داد. آنچه از چادر میفهمیدم به شکل نقاشی کشیدم و همان پارچهای را که آقا خریده بود خودم بر اساس همان نقاشی دوختم.
ماجرای حجاب دختر ژاپنی پس از ازدواج با جوان یزدی
اول که خودم را داخل آینه دیدم متعجب شدم، اما قیافهام با چادر در چشم و دل آقا زیبا و دلنشین بود. این را از لبخندی که مرتب به لبش مینشست میفهمیدم.
وقتی سلمان را بغل میکردم، پوشیدن چادر مصیبت بود؛ چادر از دستم رها میشد، میسرید و میافتاد. آقا خم به ابرو نمیآورد و چادر را از روی زمین بر میداشت، میتکاند، و مهربانانه میگفت: «چیزی نیست؛ عادت میکنی.» ولی افتادن چادر یکی دو بار نبود. کلافهام کرد. برای اینکه چادر ثابت بماند، طرحی به ذهنم آمد. روبانی به اندازه دور صورتم دوختم، به این ترتیب چادر محکم شد و دیگر نمیافتاد و سلمان هم زیر چادر توی بغلم شیر میخورد.
زندگی بیست ماهه با آقا به قدری عاشقانه و آکنده از محبت گذشته بود که ذرهای برای این سفر تاریخی تردید به دل راه ندادم و گفتم: «هرجا شما بروی میآیم.» و بدون اینکه من از وسیله سفر سوالی پرسیده باشم، گفت: «میتوانیم با هواپیما از توکیو به تهران برویم و زود به مقصد برسیم. اما من آرزو داشتم بعد از ازدواج یک سفر دریایی طولانی داشته باشم و قصدم این است که در این سفر کشور به کشور شما را با دوستانم آشنا کنم.»
روز سفر فرا رسید؛ روزی پاییزی و دلگیر که طبیعت زیبای کوبه خزانزده بود و باد تندی میوزید و حتما دریا هم طوفانی بود. آن روز، بیهیچ کلامی دلم گرفته بود، اما به روی خودم نمیآوردم و با سلمان مشغول بودم. آقا به همه اعضای خانوادهام روز و ساعت سفر و نشانی بندرگاه را گفته بود و چشمانتظار بودم.
مادر و خواهرانم و دو نفر از همکلاسیهای دوران دبیرستانم برای بدرقه تا بندرگاه آمدند. خبری از پدر و برادرم نبود. بغضی گلویم را میفشرد، ولی نخواستم این اندوه درونی در صورتم هویدا شود و سعی میکردم خودم را خوشحال و سرحال و آماده سفر نشان بدهم. حتی از مادرم نپرسیدم چرا پدر و برادرم برای بدرقه نیامدهاند.
مادرم هم اشارهای به این موضوع نکرد. آقا به مادرم قول داد هر بار فرصت مناسبی پیدا کند، برای دیدن خانواده به ژاپن خواهیم آمد. از مادر و خواهرانم خواست آنها هم، در صورت امکان، به ایران بیایند. شاید همه اعضای خانواده و دوستانم انتظار چنین روزی را داشتند، ولی پوشش چادر پیش از سفر برایشان غیر منتظره بود.
وقت خداحافظی، هم به شیوه ایرانیها مادر و خواهرانم را بغل کردم و بوسیدم و هم به روش ژاپنیها به آنها احترام گذاشتم. مادرم بغض کرده بود، اما سعی کرد بر احساسش غلبه کند. من هم احساسی شبیه به او داشتم و هر دو نمیخواستیم تصویر غمباری از وداع در خاطرمان بماند. سوار کشتی نه چندان بزرگی شدیم که از بندر کوبه به هنگ کنگ میرفت و قبل از جدا شدن کشتی از بندرگاه، آقا دوربین عکاسیاش را رو به مادر و خواهران و دوستانم گرفت. آنها هم دستی به نشان خداحافظی تکان دادند و یک عکس ماندگار گرفتیم؛ عکسی که در دلم حک شد.»