شهدای ایران shohadayeiran.com

به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛شلمچه بودیم!
پیرمرادی با آب و تاب ساکشو بست. لباسشو پوشید. هرچی خوراکی وآجیل داشت بین بچه ها تقسیم کرد.مهربون شده بود و سربه زیر.هی ازبچه ها حلالیت می طلبید.تارسید به من؛گفت:« خیلی شهرنمی مونم! زود میام! شهید نشو تامن بیام!»

فرماده گفت:« پیر مرادی زود باش » . پیر مرادی چایی شو سر کشید. ساکشو برداشت و گفت :«بچه ها حلالم کنید!خوبی، بدی،دیدید حلالم کنید!هرچند حقتون بوده» و رفت دم سنگرآقای قیصری اومد دم سنگر و گفت :« این چیه؟» گفت : ساکه! ، گفت :ساک برای چی ؟،گفت:خوب می خوام برم مرخصی». گفت :« کی گفته تو بری مرخصی ؟!» ، گفت:«حاج عباسعلی گفته». زد زیر خنده و گفت : « اٍه!  پس کی گفته!» فرمانده ؛
« ابراهیمی رو گفته. ننه بزرگش فوت کرده . باید بره . برو! برو، ساکش رو بزار سر جاش و آماده شو می خواهیم بریم خط ».
پیر مرادی کمی سرشو خاروند و بعد زد تو سرش و گفت:« خاک به سرم شد!». بعد رو به آسمون کرد و گفت:« ای خدا چرا،چرا،چرا!» و نشست بچه ها گفتند :« حاجی بذار بره. غصه اش شده!» پیر مرادی رو به بچه ها کرد وگفت:« نه ! غصه ام از اینه که جو گرفتم. مهربون شدم و هرچی آجیل و خوراکی داشتم دادم به شما، کوفت کردید.» و بعد زد رو دستش و گفت :« بشکن این دستام»
ساکشو پرت کرد تو سنگر و از خنده ریسه رفت
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار