شهدای ایران shohadayeiran.com

جنازه شهید اکبر را خودم در قبر گذاشتم؛ من رفتم داخل لحد و گذاشتمش پایین. من قسمت جلو جنازه را داشتم. آن زمان من تازه ۱۸ ساله شده بودم و آنجا حال غریبی داشتم. اکبر، برادرم بود، محرم اسرارم بود.
شهدای ایران: زاده روستاست، روستایی کوچک در زابل. در نوجوانی شیطنت‌های خودش را دارد، پر انرژی و پر جنب و جوش است؛ اما حد و حدود را می‌داند، اخلاقیات برایش در درجه اول اهمیت قرار دارد، با حجب و حیاست و اجازه نمی‌دهد کسی از او دلخور شود. همه مردم روستا دوستش دارند، از بس که مهربان است و کمک کار آنها، حاضر است به خاطر کمک به مردم روستایش پیاده تا روستای مجاور هم برود. شاید هم دعای خیر همین مردم او را به اوج رساند، آنقدر که شجاعانه پا در میدان مبارزه با اشرار بگذارد و جان را تقدیم حضرت حق کند.
این بار، میزبان قصه شهید اکبر ناظری هستیم، کسی که محبوب دل همه دوستان و آشنایانش بود و گذشت و فداکاری با گوشت و پوستش آمیخته بود و در نهایت هم به بالاترین درجه ایثار نائل آمد. شرح خلق و خو و سیره این شهید بزرگوار از زبان سردار حاج حسین ناظری برادر بزرگ‌تر شهید و همچنین دوست گرمابه و گلستان وی، ابراهیم زینلی شنیدنی‌ست...
در ابتدا حاج حسین از برادر شهیدش برایمان می‌گوید...

از شهید برایمان بگویید، گویا رابطه نزدیکی با شما داشته‌اند؟
پدرم ۹ فرزند داشت که ششمین فرزند خانواده برادرشهیدم اکبر که در سال ۴۶ به دنیا آمده بود، او دیپلمش را گرفت و بعد برای سربازی سپاه رفت، چون علاقه بسیاری به سپاه داشت، در واقع با توجه به عشق و علاقه‌ای که به ولایت داشت برای سپاه اقدام کرد و مورد گزینش هم قرار گرفت. همین باعث شده بود که عشق و علاقه به نظام هم در او تقویت شود.

صورت «اکبر» ورم کرده بود اما هنوز نورانی بود

از نحوه شهادت شهید ناظری اطلاع دارید؟
برادرم در ۱۲ آبان سال ۶۶ به اتفاق یک گروه چهل نفره از همکاران پاسدار و بسیجی به تعقیب ‌اشرار و ضدانقلاب می‌پردازند و در منطقه صعب‌العبور رود ماهی درگیری شدیدی بین آنها رخ می‌دهد. در این درگیری شهید اکبر زخمی ‌می‌شود؛ ابتدا پای چپش تیر می‌خورد، آن را می‌بندد و پیشروی می‏کند. بعد پای راستش تیر می‏خورد که آن را هم با چفیه می‌بندد و خودش را به نزدیکی سنگر ‌اشرار می‌رساند، تا جایی که تیری در خشاب اسلحه‌اش نمی‌ماند، در این لحظه بی‌سیم و اسلحه خود را زیر سنگی پنهان می‌کند تا از دسترس دشمن دور بماند. تیرهای بچه‌‏ها هم تمام شده بوده، تمام ۴۰ نفر شهید آنجا، وقتی تیرهایشان تمام می‌شود اسلحه‌شان را می‌شکنند، تا اسلحه سالمی‌دست دشمن نیفتد و بعد از لحظاتی دشمن رزمندگانی که مجروح بودند را با تیر خلاصی به شهادت می‌رساند. شهید اکبر هم یک قرآن داخل جیبش داشت که یک تیر به این قرآن خورده بود. اینطور که تیر اول خورده بود به قرآن و از قرآن رد شده و به قلب شهید اکبر خورده بود. پیکر برادرم و همرزمانش بعد از سه روز در منطقه پیدا شد.
 

خبر شهادت برادرتان را چگونه به شما دادند؟
همان روز حاج خانم گفت برو نذری بگیر که من اکبر را خواب دیدم. اکبر هم با ما خداحافظی کرده بود که مأموریت برود.
بنده رفتم نان گرفتم و تحویل خانه دادم. رفتم سپاه. بچه‌ها را بردم که عمویشان را ببینند. بچه‌ها را که بردم مثل همیشه وقتی پیاده شدند سریع طرف در ورودی رفتند. از دژبانی پرسیدم چه خبر؟ نیروها آمدند؟ گفت نه! نیامدند. گفتم کجا هستند؟ گفت نزدیکی زاهدان، اردوگاه زدند تا فردا صبح می‌آیند. برگشتم خانه، خانمم گفت که دو نفر از بنیاد شهید آمدند جلوی در. گفتم: چکار داشتند؟ گفت: با تو کار داشتند. گفتم: کارشان چی بود؟ گفت: اکبر تیر خورده و حالا در بیمارستان است. گفتم: پس باید هرچه زودتر بیمارستان بروم. گفت: نه! به هیچ کس اجازه ملاقات نمی‏دهند. گفتم: بچه‏های سپاه من را می‌شناسند، مشکلی ندارد! من خیلی داشتم بی‌قراری می‌کردم؛ اما مدت زیادی نگذشت که آمدند از بنیاد شهید خبر دادند که اخوی شما شهید شده است.
 

در ادامه گفت‌وگویی با ابراهیم زینلی، دوست صمیمی‌شهید ناظری، انجام دادیم. وی که اکنون معلم و مدیر دبستان است از ابتدای دوران دبیرستان با شهید همراه و همکلاس بوده و مسائل بسیاری را از اخلاق و رفتار شهید به یاد دارد.
 از اخلاق و رفتار شهید ناظری بگویید؟
بدون اغراق شهید ناظری یک انسان متواضع بود. از لحاظ فروتنی، ادب، معرفت، دوست داشتن و از هر نظر من کسی را ندیدیم که بتوانم او را با شهید اکبر مقایسه کنم. آنقدر قدر و منزلت داشت که هر توجیه و تفسیری که هر کلمه و لفظ خوبی که بخواهی می‏توانی برای شهید اکبر به کار ببری. اهل اخلاق و مرام بود. یک چهره‌ای هم داشت که تو دل برو بود، یک نورانیتی داشت.
یادم است که وقتی دبیرستان بودیم، یک خصلت عجیبی داشت که اگر چیزی خوشمزه بود و به دهانش مزه می‌داد و از چیزی خوشش می‏آمد، تنهاخوری نمی‏کرد، یا به شما هم می‏داد یا خودش هم نمی‏خورد. اگر جای خوبی می‏خواست برود، تنها نمی‌رفت. با اینکه در سال‏های ۶۲ در زاهدان انواع موادمخدر وجود داشت، نه من و نه شهید، یک بار هم لب به سیگار نزدیم. یعنی با اینکه همه شرایط فراهم بوده است، دنبال این مسائل نبودیم.
همیشه از خدا می‏گفت، از راه راست صحبت می‏کرد. یک آدم شرم‏رو هم بود. بارها می‏گفتم بیا برویم خانه ما، اما به خاطر شرم و کم رویی نمی‌آمد. می‌گفت من آنجا راحت نیستم. اما من به خانه آنها می‌رفتم؛ البته جوان بودیم و شیطنت‌هایی هم داشتیم، مثلا می‌پریدیم که دست چه کسی به لامپ می‌خورد.
 

رفتارش با بقیه چطور بود؟
اخلاقش زبانزد بود. در همان دبیرستان هم همه عاشقش بودند. کسی از او بد دل نبود. بعضی‌ها هستند که وقتی کسی کمک می‌خواهد جواب رد نمی‌دهند، شهید اکبر از این دسته افراد بود. هیچ وقت سعی نکرد کسی را از خودش ناراحت کند یا برخلاف میل کسی صحبت کند، در خلق و خویش نبود. مثلاً اگر دو تا چای برای سه نفر می‌آوردند محال بود که چای را بخورد و به زور به طرف مقابل می‌داد. خیلی انسان با گذشتی بود. در هر چیزی که فکر کنی گذشت داشت. به همین خاطر پیش مردم هم ارزش و اهمیت بالایی داشت. داخل روستا که می‌رفتیم مردم منتظر بودند که اکبر کی می‌آید، یعنی اینقدر اکبر را دوست داشتند که موقعی که می‌آمد همه جمع می‌شدند. وقتی من به روستای خودمان می‏رفتم از من کمتر استقبال می‌شد ولی از اکبر نه؛ کسانی به استقبال اکبر می‌آمدند که سنشان از سن پدر و مادر اکبر بیشتر بود.

صورت «اکبر» ورم کرده بود اما هنوز نورانی بود

چگونه به مردم کمک می‌کرد؟
هر کمکی که از دستش برمی‏آمد انجام می‏داد. نمی‌گفت به من ربطی ندارد، یا این یکی قوم و خویش من نیست. اکبر طوری بود که اگر می‌خواست صحبت کند مردم به طرفش می‌آمدند. اگر در همان وضع و بضاعت کمی‌که داشت و چیزی دستش می‏رسد می‌گفت ببرید به فلانی هم یک مقدار بدهید یا خودش می‏برد به خانه آن بنده خدا. خانوادگی اینطور بودند نان که می‌پختند برای دیگران می‌فرستادند.

خانوادگی اینطوری بودند. در خانه‏‌شان به روی همه باز بود و با همه مهربان بودند و همه هم از مهربانی‏شان خوششان می‌آمد. می‌گفتند برویم خانه عباس غلامعلی برویم یا برویم و پیش مادر حاج حسین بنشینیم تا کمی‌صحبت کنیم و دلمان باز شود نه تنها آدم‌های فقیر می‌آمدند بلکه زن خان هم می‌آمد. خانه‏شان پایگاه بود. خانه‏شان خانه امید اهالی بود. خانه‏شان خانه کسانی بود که کسی را نداشتند.

بنده این‏ها را خودم شاهد بودم و می‌دیدم، حتی اکبر سرباز هم که بود و خانه نبود، من می‌رفتم آنجا و سر می‌زدم. از دولت‌آباد پیاده می‌رفتم و سر می‌زدم. بعد از شهادتش هم همین‌طور بوده است. همیشه سر می‌زدم. دل او هم به من گرم بود. ما در همان حسین آباد قوم و خویش داشتیم که خیلی کم به خانه آنها رفته‏ام، اما خانه شهید چه قبل از شهادت و چه بعد از شهادت بارها رفته‏ام. چون خانواده شهید برایم فرق می‌کردند و قابل مقایسه با دیگران نبودند. الان هم عضو غیر رسمی‌خانواده شهید هستم و برادرزاده‏ها و خواهرهای شهید مرا عمو و دایی صدا می‏کنند.
 

از کار زیاد برای دیگران خسته نمی‌شد؟
دیگر دوست داشت که این کارها را بکند. مثلاً وقتی می‌‏خواست بیاید زاهدان همسایه‏ای می‌گفت این نان‌ها را هم با خودت ببر فلان‏جا و به فلانی بده، نه نمی‌گفت. موقعی که با هم می‌آمدیم طرف زاهدان کلی وسایل همراهش بود. همه هم مال بقیه بود که می‏برد و به صاحبانشان می‏رساند. بقیه با او مثل فرزند خودشان رفتار می‌کردند، مردم او را دوست داشتند. روحیه بازی داشت، چطور پدر به پسرش می‏گوید این کار را برای من انجام بده، همین‌طوری با اکبر حرف می‏زدند. اکبر این‌ها را ببر در خانه فلانی که کس دیگری نیست که ببرد. اکبر کار را انجام می‏داد؛ چه با ماشین چه با دوچرخه و چه پیاده.
 

رفاقت شما از چه زمانی آغاز شد؟
از اول دبیرستان. پایه رفاقت ما هم از مراسم عاشورایی که در روستای دولت‌آباد اجرا می‌شد، ریخته شد. حدود ۶۰ یا ۶۱ آنجا دیدمش بعد که آمدم زاهدان در دبیرستان امام خمینی، آمد پیش من و گفت: من شما را در مراسم روز عاشورا دیده‏ام و از همین جا ما با هم دوست شدیم. شهید از من چند سالی بزرگ‌تر است، فکر کنم شهید اکبر متولد ۱۳۴۵ است و من هم ۱۳۴۸؛ ولی چون شناسنامه شهید را دیرتر گرفته بودند با هم همکلاس شدیم. ما از اول دبیرستان تا سال چهارم که رفتیم سربازی؛ یعنی چهار سال را ما کلاً با هم
بودیم.
بیشتر اوقات ما با هم بودیم و با هم درس می‌خواندیم. درس شهید هم خوب بود؛ یعنی متوسط به بالا. ما رشته اقتصاد می‏خواندیم. دبیرستان ما رشته علوم تجربی هم داشت ولی خوب ما نفهمیدیم و متوجه نشدیم که رشته علوم تجربی هم دارد. علوم انسانی ‌هم داشت که دو شاخه می‏شد یکی فرهنگ و ادب بود و یکی هم اقتصاد بود.
 

 روستای دولت‌آباد چند کیلومتری زابل است؟
روستای دولت‌آباد تقریباً در بیست و چهار کیلومتری شهرستان زابل قرار دارد. ولی به لوتک نزدیک است. فاصله دولت‌آباد تا روستای حسین‌آباد که زادگاه شهید اکبر است، به گمانم از دو کیلومتر هم کمتر است. قبلاً کسانی را که در حسین آباد از دنیا می‏رفتند، در روستای دولت‌آباد دفن می‌کردند، خلاصه با هم ارتباط داشتند. در این میان خانواده شهید اکبر یک استثنا بود.

با اینکه وضع مالی‏شان خوب نبود، هنوز حاج محمد هم سر کار نرفته بود و حاج حسین هم تازه در اداره برق مشغول کار شده بود، درب خانه‌شان به روی همه باز بود، همین استکان چای که بود، همین تکه نان خشک که بود، با لب پرخنده از مهمان پذیرایی می‏کردند. کسی هم که می‌آمد حسین آباد، اولین جایی که می‏رفت، همین خانه بود.

مثلاً طرف مسافر بود، در روستا هم این‌طور است که شخص با خودش می‏گوید یک جایی بروم که بتوانم صبحانه ولو یک تکه نانی بخورم، آن وقت همه به او آدرس می‌دادند که برو خانه فلانی که آدم دست و دل باز و خوش صورتی است. من خیلی‌ها را می‌دیدم که می‌آمدند آنجا. باور کنید آدم فقیری را هم که می‌دیدند هزاران بار در برابر او، خودشان را خم و راست می‌کردند و نگاه نمی‌کردند که لباس این مهمان خوب نیست، در مقابل آدم‏های فقیر بیشتر خودشان را می‌شکستند. اینقدر مهربان بودند! در حسین آباد از هر کسی بپرسید که کجا مهمان شود، خانواده شهید را اسم می‌برند. کسانی که در همان ده زندگی می‏کردند اگر روزی نمی‌آمدند و سری به خانه‌شان نمی‌زدند، روزشان شب نمی‌شد. باید حتماً می‌آمدند و ده دقیقه پیش ننه می‌نشستند و یک چای می‏خوردند. فرقی هم نمی‏کرد! همه می‌آمدند؛ دختر، پسر، کوچک، بزرگ همه!
 

پدر شهید اکبر چه خصوصیاتی داشت؟
خانواده شهید آدم‏های مظلوم و صاف و صادق بوده و هستند. پدرش اصلاً صحبت نمی‌کرد، صدایش در نمی‌آمد، اصلاً صدای هیچ‏کدامشان را کسی نمی‌شنید. یک خانواده فوق‌العاده خوب بودند. او اینقدر مهربانانه و نرم صحبت می‌کرد که اصلاً من ندیدم صدایش را بلند کند. بعضی از این علما را می‌بینی یا مثل من که گوشم سنگین هست باید گوشت را بگیری تا ببینی چه می‌گوید، اخلاق پدر مرحوم شهید اکبر هم همینطور بود. طوری صحبت می‌کرد که صدایش از صدای مخاطبش آرام‌تر باشد.
بعد از اینکه اکبر شهید شد من به مادرش سر می‏زدم، به من می‌گفت تو برای من بوی اکبر را می‌دهی. من را خیلی دوست داشت.


 تکیه کلام شهید چه بود؟
لبخند! هر وقت با او صحبت می‌کردی فقط با خنده صحبت می‌کرد و جواب می‌داد. حرفی هم اگر می‌گفت، طوری عنوان نمی‌کرد که تو ناراحت بشوی؛ مثلاً ساعت ۷ یا ۸ شب می‌گفتیم از خانه حاج حسین برویم به خانه کبری خانم، خواهر شهید. اگر نمی‏خواست بیاید، نمی‌گفت نه نمی‌روم و مستقیم به قول معروف توی ذوق شما نمی‏زد.
 

در مورد ازدواج هم با هم صحبت می‌کردید؟
بله. برای شهید اکبر خواستگاری هم رفته بودند و بنا بود که ازدواج کنند که نشد. خیلی هم همدیگر را دوست داشتند.
 

خواب شهید اکبر را هم می‌بینی؟
بنده یک چیزی بگویم که شاید خیلی‏ها قبول نکنند. اگر بر خانواده‌شان کوچک‌ترین اتفاقی بیفتد، اکبر را در خواب می‌بینم، گاهی اوقات هم قبل از اینکه اتفاقی بیفتد به خوابم می‌آید. بارها شده که به حاج حسین زنگ زده‏ام و گفته‏ام انگار یک مشکلی دارید و بعد برای من تعریف کرده‏اند که چه شده.
 

معمولاً این‌طور رفاقت‌های تند و گرم، زود تمام می‏شود، چطور دوستی شما ادامه ‏دار شد؟
ما از دل و جان با هم رفیق بودیم. این‌طوری نبود که یک دوستی ظاهری باشد. احساس می‌کردم که اکبر برادرم و بهترین دوستم هست. با اینکه خودم چهار برادر دارم. از روزی که اکبر شهید شده همیشه موقع قرآن خواندن، یادش هستم، این‌طور نیست که یک دفعه قرآن بخوانم و اسم او فراموشم شود.
 

شهید اکبر بعد از خدمت سربازی رفت سپاه؟
بله. سپاه رفت، چون خودش خیلی دوست داشت و همیشه می‏گفت من شهید می‌شوم. جریان سپاه رفتن اکبر هم اینطور بود که از اول دوست داشت جبهه برود. اما برادر بزرگ اکبر، حاج محمد که حالا از سرداران سپاه است، جبهه بود، برادر دیگر اکبر، حاج اصغر دلش می‌خواست برود جبهه، از خدایش هم بود که جبهه برود؛ اما می‏گفت پدر و مادرم را چکار کنم، همین شد که رفت سپاه. سپاه را به همین دلیل انتخاب کرد که برود در عملیات‌ها شرکت کند.
رفت سپاه بعد در یکی از این عملیات‌ها آنها را محاصره می‌کنند و شهید می‌شود.
 

خبر شهادت اکبر را چه زمانی شنیدید؟
ما یک فامیل به نام اکبر کندری داشتیم که فرمانده عملیات سپاه بود؛ حالا هم در تهران مشغول به کار است. منزل این آقای کندری، حد فاصل خانه حاج حسین و کریم بود، به همین خاطر من را بیشتر اوقات می‌دید و از دوستی من و اکبر خبر داشت. او به من خبر داد. آن موقع من مرخصی بودم و روستا رفته بودم، وقتی خبر را شنیدم فوری زاهدان برگشتم. تیر خورده بود روی قرآنی که توی جیبش و روی قلبش قرار داشت، آن قرآن هم کمی‌خونی شده بود.
 من فقط از جنازه صورتش را دیدم. یعنی نمی‌گذاشتند که بیشتر بتوانیم نگاه کنیم. چون جنازه‌ها یک مقدار مانده بود صورتش ورم کرده بود؛ ولی اینطور نبود که شناخته نشود یا آن نورانیتش را از دست داده باشد؛ منتها یک مقداری بدنش ورم کرده بود. رودماهی هم هوا گرم بود.
جنازه شهید اکبر را خودم در قبر گذاشتم؛ من رفتم داخل لحد و گذاشتمش پایین. من قسمت جلو جنازه را داشتم. آن زمان من تازه ۱۸ ساله شده بودم و آنجا حال غریبی داشتم. اکبر، برادرم بود، محرم اسرارم بود.
 

بخشی از وصیتنامه
ای مردم مسلمان و مستضعف ایران به خصوص مردم خوب سیستان و بلوچستان، این انقلاب را به رهبری امام امت ادامه دهید. ما ملت ایران خیلی خون داده‌ایم که این انقلاب به پیروزی برسد، نکند که از رهنمودهای امام عزیزمان سرپیچی کنید و امام را تنها بگذارید؛ او نائب امام زمان (عج) است.

نگذارید خون این شهیدان پایمال شود. ما هر چه خون بدهیم انقلابمان پایدارتر می‌شود. این آمریکای خائن با کمک منافقین دارند شاخ و برگ این نهال انقلاب را می‌ریزند. ما نباید بگذاریم که این ابر قدرت‌ها و واسطه‌های داخلی آنها به این انقلاب ضرر و زیان برسانند اگر چه همه را بکشند ما باید تا آخرین قطره خونمان را به پای این نهال بریزیم و آن را آبیاری کرده و رشدش بدهیم. در زمان امام حسین(ع) امام را تنها گذاشتند حالا که امام خمینی راه او را می‌رود ما نباید او را تنها بگذاریم.

از خانواده‌ام می‌خواهم که خط امام را ادامه دهند و از برادرانم می‌خواهم در صحنه‌های انقلاب و بسیج شرکت داشته باشند. اگر روزی به شهادت رسیدم ادامه دهنده راه من باشند. از برادران و دوستانم می‌خواهم که بعد از من اسلحه را به دوش بگیرند و خون خودشان را به پای درخت اسلام بریزند تا درخت اسلام بارورتر گردد. هر کس امام را قبول نداشته باشد حق ندارد سر قبر من بیاید و الا به خون تمام شهیدان خیانت کرده است.

پدر و مادرم! ما امروز در زمان امتحان هستیم و باید چه در جبهه و چه در پشت جبهه در سنگر مبارزه با ضد انقلاب و ‌اشرار، حسین‏گونه مقاومت کنیم. حسین امروز، خمینی است. در وجود امام عزیزمان دقت کنید و با شناخت کامل، پیرو او باشید.

خواهرانم از شما می‌خواهم که در حفظ حجاب کوشا باشید. در پایان از پدرم و مادرم که زحمات بسیار زیادی را برای من کشیده‌اند تشکر می‌کنم و خود را مدیون شما می‌دانم.
از برادران، خواهران و دوستانم درخواست حلالیت دارم. خدا همه ما را ببخشاید اگر شهادت نصیبم شد برایم گریه نکنید تا دشمن شاد نشود.
 درود بر خمینی /  اکبر ناظری
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار