خط، نیرو کم داشت و بچهها باید زودتر به آنجا میرسیدند، اما اتفاق بدی افتاد، ناگهان ساقههای نی و گیاهان هور در پروانه موتورِ قایق گیر کردند و قایق قفل کرد. هیچکدام از بچهها شنا بلد نبودند، جلیقه نجات هم نداشتند ...
شهدای ایران: سینه رزمندگان پر از خاطرات تلخ و شیرینی است که همه آنها باعث شده تا جنگ، همدلی، دوستان، وحدت و... فراموش نشود. آن زمان هیجکس وظایفش را روی دوش دیگری نمیانداخت بلکه در انجام هر کاری پیشی میگرفت. اگر هم اتفاقی میافتاد، مسوولیت حادثه را میپذیرفت و حوادث طبیعی، کمبود تجهیزات و... را بهانه قرار نمیداد. در ادامه خاطرهی آزادهی سرافراز «رحیم قمیشی» درخصوص واقعهای دردناک از شهادت جمعی از رزمندگان را در هور میخوانید.
«تا آن روز نمیدانستم هور جاهای خیلی عمیق هم دارد. نمیدانستم میشود آدم در هور هم غرق شود؛ تا «منصور شاکریان» برایم درددل نکرده بود، تصور من از هور یک برکه آب گسترده بود، کمعمق و انباشته از نی. با صبحهای قشنگ و غروبهای پر احساسش. به خصوص فصل پاییز و زمستان که هور هم زیباتر میشد و هم پر حستر.
منصور آن روز دم غروبی، دلش گرفته بود. حتما میخواست دلش را خالی کند. یاد آن ۱۵ نفر بچههای شمالی افتاده بود که سوار قایقش شده بودند تا بروند خط مقدم. زمستان سال ۱۳۶۲ بود. او باید یک ساعت و نیم با قایق موتوری میراند تا برسند جزایر مجنون. میگفت اکثرشان نوجوان بودند و معلوم بود تجربه جنگ و حضور روی آب هور را نداشتند. ۱۵ نفر برای یک قایق زیاد بود، ولی کمبود شدید قایق باعث شده بود آن روزها این مسائل عادی باشد.
همه چیز دقایقِ اول خوب پیش رفته بود. بچهها شوخی میکردند و میخندیدند. از دیدن وسعت هور دهانشان باز مانده بود. هوا کاملا روشن شده و باد خنکی از روبرو میوزید، گاهی نوک قایق بالا میرفت و کوبیده میشد روی سطح آب و صدای قشنگی میداد.
خط، نیرو کم داشت و بچهها باید زودتر به آنجا میرسیدند. اما اتفاق بدی افتاد. ناگهان ساقههای نی و گیاهان هور در پروانه موتورِ قایق گیر کردند، و قایق قفل کرد. قایقی که سرعت داشت، ناگهان ایستاد. میگفت یکباره خوشحالی و خنده من و بچهها خشک شد. وقتی دیدیم قایق دارد از نوکاش به زیر آب میرود. گر چه هور پر است از نی، اما در وسط آبراه عریض هیچ چیز نیست که بتوانی آن را بگیری تا غرق نشوی. آنجا آب هور عمیق بود.
گفتم بچهها شنا که بلدید؟ هیچکدام شنا بلد نبودند. هیچکدام هم جلیقه نجات نداشتند. آن روزها نبودن جلیقه نجات هم عادی بود! نگاه کردن به صورتهای وحشتزدهشان برایم سخت بود. هیچ قایق دیگری رد نمیشد کمک بخواهم و قایق آرام آرام به زیر آب میرفت. فریاد زدم خدایا خودت کمک کن. همه چیز در یک دقیقه اتفاق افتاده بود. شاید هم کمتر.
منصور بیشترشان را با زحمت فوقالعاده نجات داده و به نیهای کناره آبراه رسانده بود، اما بعضیشان را نتوانست و آنها ماندند زیر آب. کنار ریشههای نیها، پیش ماهیهای هور...
منصور پسر نوجوان کم سنی را یادش میآمد که بخاطر سن کمش، خیلی توجهش را جلب کرده بود. میگفت هر چه گشتم دیگر او را ندیدم. خیلی زیر آب رفته و گشته بود، اما پیدا نشده بود. آن روز وسط آبراه هور هیچکس نبود. هیچکس نبود جلیقه برساند. هیچکس نبود قایق برساند. هیچکس نبود هوا بیاورد!
منصور دلش خیلی شکسته بود، او خودش را مقصر میدانست. نمیگفت امکانات کم باعث شده. نمیگفت تحریم باعث شده. نمیگفت حادثه بود. میگفت نباید میگذاشتم یکیشان هم غرق شود! او خودش را مسئول غرق شدن بچهها میدانست. منصور خودش هم چند ماه بعد بیخبر رفت و دیگر نیامد. وسط همان هور ناپدید شد.
«تا آن روز نمیدانستم هور جاهای خیلی عمیق هم دارد. نمیدانستم میشود آدم در هور هم غرق شود؛ تا «منصور شاکریان» برایم درددل نکرده بود، تصور من از هور یک برکه آب گسترده بود، کمعمق و انباشته از نی. با صبحهای قشنگ و غروبهای پر احساسش. به خصوص فصل پاییز و زمستان که هور هم زیباتر میشد و هم پر حستر.
منصور آن روز دم غروبی، دلش گرفته بود. حتما میخواست دلش را خالی کند. یاد آن ۱۵ نفر بچههای شمالی افتاده بود که سوار قایقش شده بودند تا بروند خط مقدم. زمستان سال ۱۳۶۲ بود. او باید یک ساعت و نیم با قایق موتوری میراند تا برسند جزایر مجنون. میگفت اکثرشان نوجوان بودند و معلوم بود تجربه جنگ و حضور روی آب هور را نداشتند. ۱۵ نفر برای یک قایق زیاد بود، ولی کمبود شدید قایق باعث شده بود آن روزها این مسائل عادی باشد.
همه چیز دقایقِ اول خوب پیش رفته بود. بچهها شوخی میکردند و میخندیدند. از دیدن وسعت هور دهانشان باز مانده بود. هوا کاملا روشن شده و باد خنکی از روبرو میوزید، گاهی نوک قایق بالا میرفت و کوبیده میشد روی سطح آب و صدای قشنگی میداد.
خط، نیرو کم داشت و بچهها باید زودتر به آنجا میرسیدند. اما اتفاق بدی افتاد. ناگهان ساقههای نی و گیاهان هور در پروانه موتورِ قایق گیر کردند، و قایق قفل کرد. قایقی که سرعت داشت، ناگهان ایستاد. میگفت یکباره خوشحالی و خنده من و بچهها خشک شد. وقتی دیدیم قایق دارد از نوکاش به زیر آب میرود. گر چه هور پر است از نی، اما در وسط آبراه عریض هیچ چیز نیست که بتوانی آن را بگیری تا غرق نشوی. آنجا آب هور عمیق بود.
گفتم بچهها شنا که بلدید؟ هیچکدام شنا بلد نبودند. هیچکدام هم جلیقه نجات نداشتند. آن روزها نبودن جلیقه نجات هم عادی بود! نگاه کردن به صورتهای وحشتزدهشان برایم سخت بود. هیچ قایق دیگری رد نمیشد کمک بخواهم و قایق آرام آرام به زیر آب میرفت. فریاد زدم خدایا خودت کمک کن. همه چیز در یک دقیقه اتفاق افتاده بود. شاید هم کمتر.
منصور بیشترشان را با زحمت فوقالعاده نجات داده و به نیهای کناره آبراه رسانده بود، اما بعضیشان را نتوانست و آنها ماندند زیر آب. کنار ریشههای نیها، پیش ماهیهای هور...
منصور پسر نوجوان کم سنی را یادش میآمد که بخاطر سن کمش، خیلی توجهش را جلب کرده بود. میگفت هر چه گشتم دیگر او را ندیدم. خیلی زیر آب رفته و گشته بود، اما پیدا نشده بود. آن روز وسط آبراه هور هیچکس نبود. هیچکس نبود جلیقه برساند. هیچکس نبود قایق برساند. هیچکس نبود هوا بیاورد!
منصور دلش خیلی شکسته بود، او خودش را مقصر میدانست. نمیگفت امکانات کم باعث شده. نمیگفت تحریم باعث شده. نمیگفت حادثه بود. میگفت نباید میگذاشتم یکیشان هم غرق شود! او خودش را مسئول غرق شدن بچهها میدانست. منصور خودش هم چند ماه بعد بیخبر رفت و دیگر نیامد. وسط همان هور ناپدید شد.