مجروحان زیاد شده بودندو وضع اکثرشان بسیار وخیم بود. نمیدانستیم چیکار کنیم که یکی از بچههای لشکر 25 کربلا از راه رسید، میخواست یک پی. ام. پی را عقب ببرد.
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ کار بسیار خطرناکی میکرد، اما چارهای هم نبود. زخمیها را در پی. ام. پی جا دادیم و دست به دعا برداشتیم که سالم رد شوند. از آنجا تا انتهای سه راه بیست دقیقه راه بود. پی. ام. پی رفت و در پیچ جاده از چشم ما دور شد. توسط بی سیم با غیاثی تماس گرفتم که یک پی. ام. پی پُر از مجروح میآید. نیم ساعت بعد تماس گرفت که هنوز نیامده، از طرف سه راهی دودی بلند میشد، قلبم تکان خورد. زیر آتش شدید با یکی دو نفر از بچهها به سمت دود حرکت کردیم وقتی رسیدیم دیدیم که پی. ام. پی گیر کرده و بر اثر اصابت توپ تانک منفجر شده است. توی خود پی. ام. پی مهمات بود و انفجار خود آنها باعث شده بود که بچهها تکه پاره شوند. غمگین و افسرده با چشمانی اشک بار برگشتیم.
دو روز بعد وقتی به طرف پی. ام. پی حرکت کردیم و داخل آن را از نظر گذراندیم، آنچه باقی مانده بود اسکلت بچهها بود و پلاک روی گردنشان.
همه عقب کشیدند اما ما امدادگر بودیم
چهار روز از لو رفتن عملیات گردان انصار الرسول (ص) میگذشت که یک روز دیدیم بالای دژ دو نفر از سمت عراقیها به طرف ما پایین میآیند، ابتدا فکر کردیم نیروی دشمن است که آمده تسلیم شود اما بعد متوجه شدیم دو نوجوان 16ـ17 ساله هستند، خسته و گرسنه بودند. وقتی غذا و نوشابه خوردند، تعریف کردند:
ـ وقتی عملیات شروع شد، عراقیها شبانه ما را محاصره کردند. بچهها عقب کشیدند و ما مشغول بستن زخمیها شدیم، آخر ما جز نیروهای امدادگر بودیم. ما جا ماندیم و عراقیها خود را به ما رساندند. ما خودمان را به مردن زدیم. آنها به هر زخمی که میرسیدند تیر خلاص میزدند. فقط ما دو نفر از چشمشان پنهان ماندیم. میآمدند و روی ما ادرار میکردند. دو شب میشود که ما شبها سینه خیز به این طرف میآییم و روزها خود را به مردن میزنیم. تا اینکه خود را به اینجا رساندیم.
روزها میگذشت و هر روز خبر شهادت سرداری از عزیزان رزمنده را میشنیدیم: «حاج رمضان» مسئول ستاد لشکر، «عبادیان» مسئول مهندسی رزمی لشکر.
نورافکن دشمن محوطه را روشن میکرد
ما در همان دژ مستقر شده بودیم. دشمن آنقدر پاتک کرد که خودش خسته شد و عقب نشست. آنجا دیگر حالت پدافندی داشت. بهداری لشکر تصمیم گرفت برای کارهای امدادی، محلی را احداث کند که قدرت حرکت وسیع تری را داشته باشد. برای همین دست به کار احداث سنگر وسیعی شد که چندین تخت در آن جا میگرفت. علاوه بر آن چند سنگر هم برای حفاظت آمبولانسها درست کرد تا در مواقع سنگینی آتش دشمن در امان باشند. وقتی لودر آمد و جای سنگرها را درآورد، با جعبههای خالی مهمات دیواره سنگر را پر کردیم، همه این کارها تا عصر تمام شد. بعد از ظهر هم غیاثی آمد و با آهن و الوار به محکم کاری سنگرها پرداختیم. شب هم به کار چیدن گونیهای پر از خاک در اطراف سنگر گذشت. تانکهای عراقی آنقدر نزدیک بودند که نورافکنهای آنها محوطه بیرون را روشن میکرد. آن شب تیربارهای دوشکای دشمن مرتب کار کردند که یکی هم زخمی دادیم، اما جراحتش عمیق نبود. از فردای آن روز قرار شد به صورت کشیک کار کنیم. به صورت گروهی در آمدیم و هر گروه سه روز را در خط میماند و سه روز به عقب میرفت. در روز بعد هم لشکر تصمیم گرفت یک خاکریز بلند بین محل استقرار ما تا سه راهی شهادت بزند. شبانه چند بلدوزر از اطراف قرارگاه آمدند و زیر گلولههای مستقیم تانکهای دشمن سه کیلومتر خاکریز زدند.
تانکهای عراقی آنقدر نزدیک بودند که نورافکنهای آنها محوطه بیرون را روشن میکرد. آن شب تیربارهای دوشکای دشمن مرتب کار کردند که یکی هم زخمی دادیم
به طرف کانال زوجی
دو سه روز بعد عراقیها از سمت چپ دژ در قسمت دریاچه ماهی حمله شدیدی را آغاز کرد و حتی تا سه راهی شهادت هم جلو آمد، ولی بچهها با مقاومت جانانهشان باعث شدند به عقب برگردند. زخمی، تک و توک داشتیم تا اینکه عملیات شدیدتری انجام شد. گردان حمزه و مقداد از سمت چپ و لشکر 25 کربلا از سمت راست، حمله را به طرف کانال «زوجی» آغاز کردند. شدت آتش عراق به حدی بود که نفس را میبرید، ولی بچهها با ایمان محکم پایداری میکردند. طوری شده بود که بچهها با آر. پی. جی میرفتند وسط منطقه دشمن و تانکها را شکار میکردند. تعداد مجروحین بالا رفته بود و ما سخت کار میکردیم، به طوری که وقتی اذان صبح را میگفتند، دیگر نمیفهمیدیم کی ظهر شده، و یک دفعه میدیدیم تاریکی از راه میرسد. اکثر زخمیها که میتوانستند روی پا بایستند، شتاب داشتند که هرچه زودتر پانسمان شوند و به خط برگردند. خودم یکی از مجروحان را وقتی بستم، به آمبولانس گفتم که او را به عقب ببرد، ولی غیبش زد. تا اینکه دو ساعت بعد او را در حالی که پایش ترکش خورده بود بر گرداندند. این بار هم که پایش را بستم ناگهان ناپدید شد و دیگر نفهمیدم که چطور شد تا اینکه صبح جنازهاش را آوردند. گلوله این بار به گردنش خورده و او را به آرزویش رسانده بود.
گرم کار بودیم که مهدی گیوه چی بیسیمچی پست امداد خبر داد که غیاثی از عقبه تماس گرفته و با من کار دارد. وقتی گوشی بی سیم را گرفتم غیاثی خبر شهادت «یزدان شریف» را با صدای گریان به من داد. یزدان شریف را سردار امدادگران میدانستم که وجودش روحیه بود، برای پزشکیاران و حتی مسئولان بهداری. هیچ وقت او را نمیتوانستید در خط مقدم ببینید مگر اینکه گل لبخند بر لبانش شکفته باشد.
دو روز بعد وقتی به طرف پی. ام. پی حرکت کردیم و داخل آن را از نظر گذراندیم، آنچه باقی مانده بود اسکلت بچهها بود و پلاک روی گردنشان.
همه عقب کشیدند اما ما امدادگر بودیم
چهار روز از لو رفتن عملیات گردان انصار الرسول (ص) میگذشت که یک روز دیدیم بالای دژ دو نفر از سمت عراقیها به طرف ما پایین میآیند، ابتدا فکر کردیم نیروی دشمن است که آمده تسلیم شود اما بعد متوجه شدیم دو نوجوان 16ـ17 ساله هستند، خسته و گرسنه بودند. وقتی غذا و نوشابه خوردند، تعریف کردند:
ـ وقتی عملیات شروع شد، عراقیها شبانه ما را محاصره کردند. بچهها عقب کشیدند و ما مشغول بستن زخمیها شدیم، آخر ما جز نیروهای امدادگر بودیم. ما جا ماندیم و عراقیها خود را به ما رساندند. ما خودمان را به مردن زدیم. آنها به هر زخمی که میرسیدند تیر خلاص میزدند. فقط ما دو نفر از چشمشان پنهان ماندیم. میآمدند و روی ما ادرار میکردند. دو شب میشود که ما شبها سینه خیز به این طرف میآییم و روزها خود را به مردن میزنیم. تا اینکه خود را به اینجا رساندیم.
روزها میگذشت و هر روز خبر شهادت سرداری از عزیزان رزمنده را میشنیدیم: «حاج رمضان» مسئول ستاد لشکر، «عبادیان» مسئول مهندسی رزمی لشکر.
نورافکن دشمن محوطه را روشن میکرد
ما در همان دژ مستقر شده بودیم. دشمن آنقدر پاتک کرد که خودش خسته شد و عقب نشست. آنجا دیگر حالت پدافندی داشت. بهداری لشکر تصمیم گرفت برای کارهای امدادی، محلی را احداث کند که قدرت حرکت وسیع تری را داشته باشد. برای همین دست به کار احداث سنگر وسیعی شد که چندین تخت در آن جا میگرفت. علاوه بر آن چند سنگر هم برای حفاظت آمبولانسها درست کرد تا در مواقع سنگینی آتش دشمن در امان باشند. وقتی لودر آمد و جای سنگرها را درآورد، با جعبههای خالی مهمات دیواره سنگر را پر کردیم، همه این کارها تا عصر تمام شد. بعد از ظهر هم غیاثی آمد و با آهن و الوار به محکم کاری سنگرها پرداختیم. شب هم به کار چیدن گونیهای پر از خاک در اطراف سنگر گذشت. تانکهای عراقی آنقدر نزدیک بودند که نورافکنهای آنها محوطه بیرون را روشن میکرد. آن شب تیربارهای دوشکای دشمن مرتب کار کردند که یکی هم زخمی دادیم، اما جراحتش عمیق نبود. از فردای آن روز قرار شد به صورت کشیک کار کنیم. به صورت گروهی در آمدیم و هر گروه سه روز را در خط میماند و سه روز به عقب میرفت. در روز بعد هم لشکر تصمیم گرفت یک خاکریز بلند بین محل استقرار ما تا سه راهی شهادت بزند. شبانه چند بلدوزر از اطراف قرارگاه آمدند و زیر گلولههای مستقیم تانکهای دشمن سه کیلومتر خاکریز زدند.
تانکهای عراقی آنقدر نزدیک بودند که نورافکنهای آنها محوطه بیرون را روشن میکرد. آن شب تیربارهای دوشکای دشمن مرتب کار کردند که یکی هم زخمی دادیم
به طرف کانال زوجی
دو سه روز بعد عراقیها از سمت چپ دژ در قسمت دریاچه ماهی حمله شدیدی را آغاز کرد و حتی تا سه راهی شهادت هم جلو آمد، ولی بچهها با مقاومت جانانهشان باعث شدند به عقب برگردند. زخمی، تک و توک داشتیم تا اینکه عملیات شدیدتری انجام شد. گردان حمزه و مقداد از سمت چپ و لشکر 25 کربلا از سمت راست، حمله را به طرف کانال «زوجی» آغاز کردند. شدت آتش عراق به حدی بود که نفس را میبرید، ولی بچهها با ایمان محکم پایداری میکردند. طوری شده بود که بچهها با آر. پی. جی میرفتند وسط منطقه دشمن و تانکها را شکار میکردند. تعداد مجروحین بالا رفته بود و ما سخت کار میکردیم، به طوری که وقتی اذان صبح را میگفتند، دیگر نمیفهمیدیم کی ظهر شده، و یک دفعه میدیدیم تاریکی از راه میرسد. اکثر زخمیها که میتوانستند روی پا بایستند، شتاب داشتند که هرچه زودتر پانسمان شوند و به خط برگردند. خودم یکی از مجروحان را وقتی بستم، به آمبولانس گفتم که او را به عقب ببرد، ولی غیبش زد. تا اینکه دو ساعت بعد او را در حالی که پایش ترکش خورده بود بر گرداندند. این بار هم که پایش را بستم ناگهان ناپدید شد و دیگر نفهمیدم که چطور شد تا اینکه صبح جنازهاش را آوردند. گلوله این بار به گردنش خورده و او را به آرزویش رسانده بود.
گرم کار بودیم که مهدی گیوه چی بیسیمچی پست امداد خبر داد که غیاثی از عقبه تماس گرفته و با من کار دارد. وقتی گوشی بی سیم را گرفتم غیاثی خبر شهادت «یزدان شریف» را با صدای گریان به من داد. یزدان شریف را سردار امدادگران میدانستم که وجودش روحیه بود، برای پزشکیاران و حتی مسئولان بهداری. هیچ وقت او را نمیتوانستید در خط مقدم ببینید مگر اینکه گل لبخند بر لبانش شکفته باشد.