شهدای ایران shohadayeiran.com

بامدادی در روزهای اولین اردیبهشت 88 که شبش را در جوار آسمان هشتم وضوی مشغول سیر آفاق و انفس حرم ملک پاسبان رضای آل محمد بودم و صبحش آفتاب نزده در اتوبان تهران-قم عازم زیارت حضرت معصومه، وقتی که پلک‌هایم کم‌کم سنگینی می‌رفت
به گزارش خبرنگار فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ بامدادی در روزهای اولین اردیبهشت 88 که شبش را در جوار آسمان هشتم رضوی مشغول سیر آفاق و انفس حرم ملک پاسبان رضای آل محمد بودم و صبحش آفتاب نزده در اتوبان تهران-قم عازم زیارت حضرت معصومه، وقتی که پلک‌هایم کم‌کم سنگینی می‌رفت و می‌رفت که مسیر یک ساعته تهران به قم را زیر اشعه‌های طلایی آفتاب سحرگاهی بخوابم، حوالی حرم امام، نرسیده به عوارضی تهران-قم تلفنم زنگ خورد.

مطلب بالا بخشی از یادداشت حسین شرفخانلو فرزند شهید علی شرفخانلو به بهانه انتشار خاطرات این شهید است.

در ادامه این یادداشت می‌خوانیم: آن سال‌ها شغلم طوری نبود که تلفنم هر ساعتی بخواهد زنگ بخورد. ته دلم کمی آشوب شد... با چشم‌های نیمه باز که حال باز شدن و نگاه به صفحه ال‌سی‌دی گوشی را نداشتند و شاکی از پاره شدن چرت بامدادی، طول کشید تا صاحب صدای آن سوی خط را بشناسم.

سیدقاسم، رزمنده‌ای اهل هنر، فرهنگ وادب که قبل‌تر یکی دوبار دیگر هم پای تلفن صدایش را شنیده بودم، تماس گرفته بود که بگوید نوشته‌هایم را این‌جا و آن‌جا خوانده و دوست دارد کمکم کند که قلمم برود سمت نوشتن راجع‌ به سال‌های دفاع و حماسه‌ای که خلق شده و دوست‌تر دارد که با کلماتی که به قول او خوب به هم می‌بافم‌شان، راجع‌به پدر شهیدم بنویسم و گفت که اگر بخواهم، کمکم می‌کند تا بروم سراغ آن‌ها که پدرم را دیده‌اند و از او برایم حرف دارند که بزنند...

همین یکی دو سه جمله کافی بود که خواب از سرم بپرد و تمام هوش و حواسم برگردد سر جای اولش. خوب شد سیدقاسم پیشم نبود که ببیند انگشت تحیر به دندان گرفته‌ام و پیشم نبود تا چشم‌های متعجب و گرد شده‌ام را ببیند و پیشم نبود تا ببیند برق از سه فازم پریده است و حواسم سمت حرف‌هایش نیست و متحیر است از اجابتی که به این زودی در دامنم افتاده.

سید نمی‌دانست که سه چهار ساعت قبل، زیر طاق مسجد گوهرشاد، وقتی مؤذن خوش‌صدای حرم بین اذان و اقامه فریضه صبح داشت دعا می‌کرد و دل می‌برد، همان وقتی که رو کرده بودم سمت گنبد زرد و طلا و با لایه‌ای از اشک که یک تکان کافی بود برای سریدن؛ دلم را دخیل بسته بودم به ضریح اجابت حضرت رضا (ع) که روزی‌ام شود از «او» و از «خط و خال و ابرو» بنویسم.

نمی‌دانست امام را قسم داده‌ام به اجابتی که نهفته در دعای بین اذان و اقامه است و به حال خوشی که مختص وقت سحر است و به سیل عاشقانی که سحر را به دیدار او و زیارتش آغازیده بودند که همت و توان و عزمم را هم راستا کند تا قلم و ذهن و دلم برود سمت نوشتن از حماسه‌ای به نام پدر. و هنوز آفتاب نزده، دخیل در خواستم به دست دانای رازش گشوده شده بود و در عجب بودم از رزقی که «مِن حیثُ لا یحتَسِب» افتاده بود در کاسه‌ام.

اردیبهشت و خرداد آن سال به انتخابات و حواشی‌اش گذشت و به تکمیل کردن فهرست نام و تلفن تمامی کسانی که پدر را دیده بودند و از او برایم حرف داشتند. هم‌زمان توسط دوست نادیده‌ای که از طریق خطوط فیبر نوری و دنیای مجازی رفیق شده بودیم، با مؤسسه روایت فتح و شورای نویسندگانش آشنا شدم و به لطف ایشان شیوه حرف از زیر زبان مصاحبه‌شونده کشیدن را آموختم و مقدمات کار به همین سادگی بود که فراهم شد.

اولین قرار مصاحبه با مهندسی بود پا به سن گذاشته که وقت خالی‌اش ساعت چهار بعدازظهر 26 خرداد بود و قرارمان در دفتر کارش واقع در ابتدای خیابان سینا. طول کشید تا یخ‌اش باز شود و از حرف‌های تکراری و تعریف و تعارف‌های معمول که در مورد شهدا کم نشنیده‌ایم، دست بردارد و برود سراغ اصل مطلب. سراغ پرده‌هایی که 30 سال بود کسی کنارشان نزده بود و خاطراتی که حاشیه‌هایشان از متن شنیدنی‌تر بود.

علی شرفخانلو و همرزمانش

مهندس! پدرم را اول بار در سال 58 دیده بود. وقتی که پدرم مسئول تدارکات سپاه خوی و او نقشه‌بردار جوانی که به تازگی در یکی از دوائر دولتی خوی استخدام شده و دوستی‌شان حول همکاری او و پدر برای کارهای ثبتی سپاه شکل گرفته بود.

لابه‌لای حرف‌ها و قطرات اشکی که اصرار داشت من نبینم‌شان، می‌دیدم که رفته تا 30 سال قبل و سیر می‌کند در روزهایی که با پدر گذرانده و خاطرات خوشی که با هم ساخته بودند و از جدیت پدر می‌گفت در کارهایی که شروع می‌کرد و سرعتی که در به انجام رساندن‌شان داشت و گره‌هایی که سریع و ساده به دستش باز می‌شدند و از مهارت پدر می‌گفت در درست کردن هیمه‌ آتش و دم کردن چای در «قره چای‌دان» و وعده‌های عصرانه‌شان در پادگان حر و لذتی که هنوز بعد از از این همه سال در خاطرش رسوب کرده است.

برای من که پدرم را ندیده بود، تک‌به‌تک حرف‌ها، یادداشت‌ها و خاطرات، عین تکه‌های آیینه‌ای می‌ماند که با یافتن هر کدام‌شان یک قدم به تصویر پدر نزدیک‌ترم می‌کردند و این، شوق مرا به دانستن و بیشتر دانستن و به شنیدن از پدر، بیشتر و بیشتر می‌کرد.

تیرماه همان سال من در تهران در تب‌وتاب جمع کردن تکه‌های تصویر پدری بودم که ندیده عاشقش بودم و هر روز صبح شال و کلاه می‌کردم به سمتی از تهران بزرگ که مگر یکی از دوستان آن مرد بزرگ را پیدا کنم و از زبان تصویری که ایشان برایم می‌کشیدند، پدرم را بیشتر و بهتر ببینم.

جالب بود همه آن‌ها که رفتم سراغ‌شان، خود را صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین دوست پدر می‌دانستند و من در شگفت می‌ماندم از سطح و عمق روابط مردی که توانسته بود این همه «دوست» برای خودش داشته باشد؛ دوستانی که هنوز بعد از این همه سال از «علی» که می‌گفتند، حرف‌شان سر مردی بود که هنوز هر وقت لازم باشد، سراغ‌شان می‌رود راه نشان‌شان می‌دهد و از دست‌شان می‌گیرد.

جالب بود که «علی» سراغ تک‌به‌تک‌شان می‌رفت و می‌رود و از حال تک‌به‌تک‌شان خبر دارد؛ هنوز بعد از این همه سال. جالب‌تر این که هیچ‌ کدام‌شان از علی رفته حرفی نزدند و همه بی‌آنکه خبر از گفته‌های هم داشته باشند، از علی زنده و حی و حاضر برایم گفتند. از مردی که گاه‌به‌گاه نشانه‌ای، ردپایی، اثر و خبری سر راه‌شان می‌کارد که حواس‌شان به

جالب بود علی برای رفقای پاسدار،جهادگر و معلم آن روزهایش که امروز هم کدام‌شان رفته‌اند سمت کاری و بین‌شان کشاورز، معلم، نماینده مجلس، وکیل،‌نویسنده، شاعر، مدیر بنگاه اقتصادی، کارخانه‌دار،روحانی و معاون وزیر پیدا می‌شود،سنگ تمام گذاشته و می‌گذارد و هوای تک‌به‌تک‌شان را داشته و دارد و همه این‌ها فارغ‌ از شغل و موقعیتی که داشتند و دارند،علی را بهترین و نزدیک‌ترین دوستی می‌دانند که داشتند و دارند.

جالب بود که فهمیدم شهید باکری در ایام جنگ فقط یک بار و آن هم برای شرکت در چهلم پدرم مهیمان خوی شده است.

علی در 33 تصویر از زبان نفر برایم روایت شد، راویانی که اجل به یکی دوتاشان مهلت نداد که کتاب را ببینند و تا کتاب از تنور چاپ درآید، راهی دیار باقی شدند.

لابه‌لای همان روایت‌ها بود که دانستم سنگ بنای مزار شهدای خوی را پدرم گذاشته است و قبر چهارم از ردیف اول مزار شهدا در اثنای یک ظهر تا غروب با بیل و کلنگی که او با آن دل خاک را شکافته، حفر شده است.

دانستم که احداث پل روی عمیق‌ترین رودخانه آذربایجان‌غربی به همت او وقتی شهردار چایپاره بود، عملیاتی شده است.

دانستم که او بانی پادگانی که به اسمش «پادگان شهید شرفخانلو» نام‌گذاری شده، بوده و مسجد پادگان به سفارش و تأکید او ساخته شده است.

دانستم علی اولین مسئول تدارکاتی بود که توانسته حین عملیات غذای گرم برساند دست رزمنده‌ها و دانستم که بعد از شهادتش، هیچ‌کس جای او را برای مهدی باکری پر نکرد که نکرد.

الغرض، بازنویسی خاطرات که در قاب روایت 12 نفر از کسانی که او را دیده بودند، با مقدمه‌ای «از چشم حسین»ی که او را ندیده است، بهار امسال به عنوان دهمین مجلد از مجموعه «از چشم‌ها» انتشارات روایت فتح منتشر شد تا اجابت دعایی باشد که آن بامداد در اثنای دعای بین اذان و اقامه در صحن گوهرشاد کرده بودم و قابی شود به تماشاگه راز زندگی پرفراز و نشیب‌مردی که در 24 سال حیات خاکی، از مشق قرآن و استادی کارگاه قالی‌بافی تا معلمی، جهادگری، شهرداری و پاسداری را در کارنامه‌اش داشت و روز 22 فروردین سال 62 با شوق زیارت ضریح شش گوشه، در حین رساندن آب به رزمنده‌های لشگر عاشورا به بهانه اصابت یک ترکش ریز به قلبش تا آسمان پر کشید و آسمانی شد و آسمانی ماند.


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار