کتاب «بابا کی میآیی؟» با پنج بار چاپ مجدد یکی از پرفروشترین کتاب نمایشگاه کتاب تهران شد.
به گزارش شهدای ایران؛ به نقل از دفاع پرس، کتاب «بابا کی میآیی؟» که از پرفروشهای نمایشگاه نهم ملی دفاع مقدس بود، در سی و دومین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران نیز با استقبال خوب بازدید کنندگان روبرو شد.
این کتاب شامل روایت دختران چشم به راه، زندگینامه و خاطرات شهید جاویدالاثر «محمود میرافضلی» در ۲۳۲ صفحه است که انتشارات گرا آن را منتشر کرده و به دلیل داستان واقعی و محتوای تاثیرگذار در مدت هفت ماه پنج مرتبه تجدید چاپ شده است.
در نگاه کلی محتوای کتاب شامل دو بخش زندگینامه و خاطرات شهید «محمود میرافضلی» در مدت سی سال زندگی است که شامل معرفی زادگاه، آداب و رسوم، بازیهای کودکی، تحصیل، شغل، مبارزات انقلابی، حضور در حبهه، مفقودالاثری و ... میباشد.
بخش دوم روایتی از انتظار ۳۶ ساله دختران چشم به راه او میباشد. دلنوشتهها، نامهها و احوالات آنها و سایر احساسات خواندنی دختران منتظر، مادر، همسر و بازماندگان که در حقیقت در اقدامی نو، رنج خانواده شهدای مفقودالاثر را بیان میکند.
این کتاب شامل روایت دختران چشم به راه، زندگینامه و خاطرات شهید جاویدالاثر «محمود میرافضلی» در ۲۳۲ صفحه است که انتشارات گرا آن را منتشر کرده و به دلیل داستان واقعی و محتوای تاثیرگذار در مدت هفت ماه پنج مرتبه تجدید چاپ شده است.
در نگاه کلی محتوای کتاب شامل دو بخش زندگینامه و خاطرات شهید «محمود میرافضلی» در مدت سی سال زندگی است که شامل معرفی زادگاه، آداب و رسوم، بازیهای کودکی، تحصیل، شغل، مبارزات انقلابی، حضور در حبهه، مفقودالاثری و ... میباشد.
بخش دوم روایتی از انتظار ۳۶ ساله دختران چشم به راه او میباشد. دلنوشتهها، نامهها و احوالات آنها و سایر احساسات خواندنی دختران منتظر، مادر، همسر و بازماندگان که در حقیقت در اقدامی نو، رنج خانواده شهدای مفقودالاثر را بیان میکند.
در بخشی از این کتاب آمده است:
«پدر عزیرم سلام! من فاطمه دختر بزرگ تو هستم، که در غم نداشتن پدری مهربان و دلسوز میسوزم. من زیاد تو را ندیدهام، و چیزی از تو به یاد نمیآورم.
باباجان! وقتی چشمهایم را باز کردم بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم. اما در همان مراحلی که توانستم معنی محبت را بفهمم، به خدای مهربان پیوستیی و من نتوانستم محبت پدر را احساس کنم و از مهر و محبت پدر بی نصیب شدم. بعضی از دوستان و هم رزمانت میگویند: شهید شدهای، اما بعضی دیگر میگویند که تو زخمی شدهای و احتمال دارد اسیر شده باشی، ما نمیدانیم که حرف کدامیک را باور کنیم.
باباجان: مامان چقدر انتظار بکشد و اشک بریزد؟ خواهر کوچکم سمیه نیز با آنکه تو را ندیده، اما خیلی غصه میخورد...»
«پدر عزیرم سلام! من فاطمه دختر بزرگ تو هستم، که در غم نداشتن پدری مهربان و دلسوز میسوزم. من زیاد تو را ندیدهام، و چیزی از تو به یاد نمیآورم.
باباجان! وقتی چشمهایم را باز کردم بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم. اما در همان مراحلی که توانستم معنی محبت را بفهمم، به خدای مهربان پیوستیی و من نتوانستم محبت پدر را احساس کنم و از مهر و محبت پدر بی نصیب شدم. بعضی از دوستان و هم رزمانت میگویند: شهید شدهای، اما بعضی دیگر میگویند که تو زخمی شدهای و احتمال دارد اسیر شده باشی، ما نمیدانیم که حرف کدامیک را باور کنیم.
باباجان: مامان چقدر انتظار بکشد و اشک بریزد؟ خواهر کوچکم سمیه نیز با آنکه تو را ندیده، اما خیلی غصه میخورد...»