روزگاری در این سرزمین کسانی برای جانفشانی در راه دین و میهن پافشاری میکردند تا بتوانند با گذشت از جان عزیزشان دِین خویش را به ملت و کشورشان ادا کنند، آنچه میخوانید روایتی از مادر شهیدان «حمیدرضا، محمدرضا و علیرضا» است.
به گزارش شهدای ایران؛ روزگاری در این سرزمین کسانی بودند که برای جانفشانی در راه دین و میهن پافشاری میکردند تا بلکه بتوانند با گذشت از جان عزیزشان دِین خویش را به ملت و کشورشان ادا کنند اما امروز هزاران بار جای تاسف دارد که عدهای عجز و التماس میکنند تا بتوانند برمسندی بنشینند و حقشان را از سفره انقلاب و جیب مردم بگیرند!! این روزهای ما چه تضاد عجیبی با روحیات آن مردان راستین دارد گوئی آنان افسانهای بیش نبودند!.
آنچه در ادامه میخوانید روایت امالبنین دفاع مقدس طاهره روغنی کوچک دزفولی مادر شهیدان «حمیدرضا، محمدرضا و علیرضا» و خواهران این شهدای عزیز است.
به سراغ خانوادهای رفتیم که سه شهید را به اسلام و میهنشان تقدیم کرده است، مادر با گویش شیرین دزفولی که گوشهای از تاریخ و فرهنگ این سرزمین را با خود همراه دارد از فرزندانش میگوید. مادر شهیدان محمدرضا، علیرضا و حمیدرضا روغنی کوچک دزفولی هستم. محمدرضا متولد 1341 در سال61 در بیت المقدس جبهه خرمشهر شهید شد. حمیدرضا متولد 1350 در منطقه عملیاتی پیج انگیز در سال 65 شهید و مفقودالاثر شد که بعد از 13 سال پیکرش بازگشت و در کنار برادر شهیدش آرام گرفت. علیرضا هم در بستان شهید شد.محمدرضا پاسدار بود که عازم جبهه شد اما علیرضا و حمیدرضا بسیجی بودند.
مردان بی ادعایی که اهل عمل بودند و حتی از جانشان گذشتند تا سرزمینشان از هر گزندی در امان بماند، مادر میگوید: تمام خاطرات زندگی فرزندانم در طی انقلاب و جنگ شکل گرفته است هر سه جبهه بودند در ایام انقلاب در راهپیمایهای مختلف شرکت میکردند، فعالیت انقلابی زیادی انجام میدادند یادم میآید یک روز ارتش به دنبال علیرضا آمد تا او را دستگیر کند و او مجبور شد فرار کند و در جوی آبی که زیر پل بود پناه گرفت زمانی که به خانه برگشت سر تا پایش آلوده شده بود.
جنگ پلید بود اما جبهه و آدمهایش دوست داشتنی بودند، سهیلا خواهرش از شوخ طبعی علیرضا میگوید: علیرضا بسیار شوخ طبع بود هنگامی که از بیرون میآمد ما را غافلگیر میکرد پاهایش را محکم به زمین میکوبید مادر به او میگفت « علیرضا این کار را که ناگهانی میکنید ما میترسیم» او با خنده میگفت «میخواهم بگویم آقایتان به خانه آمد، علیرضا آمده است».
به سراغ خانوادهای رفتیم که سه شهید را به اسلام و میهنشان تقدیم کرده است، مادر با گویش شیرین دزفولی که گوشهای از تاریخ و فرهنگ این سرزمین را با خود همراه دارد از فرزندانش میگوید. مادر شهیدان محمدرضا، علیرضا و حمیدرضا روغنی کوچک دزفولی هستم. محمدرضا متولد 1341 در سال61 در بیت المقدس جبهه خرمشهر شهید شد. حمیدرضا متولد 1350 در منطقه عملیاتی پیج انگیز در سال 65 شهید و مفقودالاثر شد که بعد از 13 سال پیکرش بازگشت و در کنار برادر شهیدش آرام گرفت. علیرضا هم در بستان شهید شد.محمدرضا پاسدار بود که عازم جبهه شد اما علیرضا و حمیدرضا بسیجی بودند.
مردان بی ادعایی که اهل عمل بودند و حتی از جانشان گذشتند تا سرزمینشان از هر گزندی در امان بماند، مادر میگوید: تمام خاطرات زندگی فرزندانم در طی انقلاب و جنگ شکل گرفته است هر سه جبهه بودند در ایام انقلاب در راهپیمایهای مختلف شرکت میکردند، فعالیت انقلابی زیادی انجام میدادند یادم میآید یک روز ارتش به دنبال علیرضا آمد تا او را دستگیر کند و او مجبور شد فرار کند و در جوی آبی که زیر پل بود پناه گرفت زمانی که به خانه برگشت سر تا پایش آلوده شده بود.
جنگ پلید بود اما جبهه و آدمهایش دوست داشتنی بودند، سهیلا خواهرش از شوخ طبعی علیرضا میگوید: علیرضا بسیار شوخ طبع بود هنگامی که از بیرون میآمد ما را غافلگیر میکرد پاهایش را محکم به زمین میکوبید مادر به او میگفت « علیرضا این کار را که ناگهانی میکنید ما میترسیم» او با خنده میگفت «میخواهم بگویم آقایتان به خانه آمد، علیرضا آمده است».
عشق در چشمان مادر موج میزند، خاطرات فرزند در ذهنش تداعی میشود و لبخند بر لبانش مینشیند، میگوید: علیرضا بسیار شوخ طبع بود مشغول پخت غذا بودم علیرضا با من شوخی میکرد و میگفت «اگر غذا را زودتر آماده نکنید به صدام زنگ میزنم و به او میگویم دو تا موشک به اینجا بفرستد». به او گفتم علیرضا شوخی نکن او هم میگفت «الان زنگ میزنم الو آقای صدام دو موشک اینجا بفرستید».
مگر میتوان مادر بود و در غم از دست دادن جوانان نجیب و دوست داشتنیات اندوهگین نشد، مادر میگوید: محمدرضا نجاری میکرد و استعداد خاصی هم داشت ولی علیرضا تراشکار بود به یاد دارم از نخستین درآمدش برایم چراغ برقی (بخاری برقی) خرید و گفت «حقوقهای بعدی برایت جبران میکنم».
مادر با صدایی آرام و بغضآلود طوری که گویا خود را دوباره در آن فضا مجسم کرده بود، گفت: هنگامی که علیرضا شهید شد محمدرضا به من سفارش کرد و گفت «مادر شما پنج فرزند دارید علیرضا که شهید شد من هم که به جبهه میروم اگر حمیدرضا قصد رفتن به جبهه را داشت هرگز مانع رفتنش نشوید». «سه فرزندت را تقدیم اسلام کن دو فرزند برایت بماند "غلامرضا و محمد حسن" کافی است». (بعد از شهادت این فرزندانم زمانی زیادی نگذشت که یکی دیگر از پسرهایم بر اثر تصادف فوت کرد حالا فقط یک پسر دارم که تمامی سرمایه من از زندگی است ). با اینکه علیرضا بعد از محمدرضا به جبهه رفت ولی اولین شهید خانواده شد زمانی که خبر شهادت علیرضا را به ما دادند محمدرضا بسیار ناراحت و بیقرار شد و گفت «علیرضا بعد از من وارد جبهه شد ولی او شهید شد».
مادر که با تداعی خاطرات در ذهنش حالش دگرگون میشود و نمیتواند سخن بگوید خواهرشهید رشته سخن را به دست گرفته و ادامه میدهد: تقریبا بعد از 4 ماه حمله بیت القدس شروع شد محمدرضا به همراه برادر شوهرم «شهید امیر سراج زاده» برای خنثیسازی مین و پاکسازی منطقه رفتند زمانی که کار پاکسازی تمام میشود تصمیم میگیرند برای عملیات همراه دیگر رزمندگان راهی شوند اینگونه بود که محمدرضا در عملیات بیت المقدس در سال 61 دعوت حق را لبیک گفت.
خواهرش با بیان اینکه پیکر محمدرضا بعد از شهادت بیش از سه هفته در منطقه زیر آفتاب سوزان بود، ادامه میدهد: شبی که خبر شهادت «شهید امیر سراجزاده» را به ما دادند فردای آن روز همسرم به همراه دیگر برادر شوهرم به سرد خانه رفتند و متوجه شدند که شهدای تازهای را آوردهاند آنگاه دیدند محمدرضا هم جزء شهداست. تشییع هر دو آنها با هم برگزار شد گویا تقدیرشان با هم بود.
تاریخ سراسر حماسه ایران اسلامی، سرشار از جانفشانی شهیدان و ایثارگرانی است که جان در گروی دین، ایمان و ولایت داشتند خواهرش از لحظه وداع با محمدرضا میگوید: زمانی که برای وداع به غسال خانه رفتم متوجه شدم پیکر محمدرضا به خاطر اینکه سه هفته زیر آفتاب مانده قابل غسل دادن نیست.
خواهرش با بغض رسوب شده در گلویش ادامه میدهد: پدر زمانی که متوجه حضور من شد گفت بَه بَه سی چه آمیه ( بَه بَه درگویش دزفولی یعنی پدر. بابا برای چی اومدی؟) به او گفتم «میخواهم صورتش، گردنش را ببوسم». پدر گفت: بَه بَه کجاشَ مَخی بوسی؟( بابا کدام صورت را میخواهی ببوسی؟)،دستی بر سیمای محمدرضا کشید تمام محاسنش در دستش قرار گرفت. گفت بَه بَه مَخی گردنش بوسی؟(بابامیخواهی گردنش را ببوسی؟) دستی بر گردن محمدرضا کشید پلاکش از گوشت گردنش جدا شد! بعد از سه روز که کوله پشتیاش را به ما دادند در تکه کاغذی نوشته بود « من علاقه دارم مانند یکی از سربازان اباعبداللّه گمنام باشم یا اگر شهید شدم پیکرم به گونهای باشد که با لباس رزم مرا به خاک بسپارند». همین گونه هم شد پیکر محمدرضا غیر قابل لمس و غسل نبود او را با لباس رزم به خاک سپردیم.
برای پدر سخت است که پیکر رشید فرزندش را اینگونه به خاک بسپارد به گونهای که مردم میگفتند حاج پولاد، پولاد است، خواهرش میگوید: بابا پیکر فرزندانش «محمدرضا و علیرضا» را به خاک سپارد به گونهای که مردم به او گفتند حاج پولاد، پولاد است...
در روزگاری نه چندان دور با ایمانیان همراه و همنشین بودیم غافل از اینکه ایام خوش همراهی زود خواهد گذشت، خواهرش زهره از خصوصیات دیگر برادرش میگوید: محمد رضا برعکس علیرضا بسیار آرام بود. در دوران حضور در جبهه چندین بار ترکش خورد ولی هیچ وقت به ما نمیگفت. من همیشه با برادرانم شوخی میکردم یکبار از شوادان (زیرزمین) خانه بالا آمدم به کمر محمدرضا زدم ناگهان دردش گرفت گفتم چه شد؟ چیزی نگفت سماجت کردم پیراهنش را بالا زدم کمرش پر بود از تاول و عفونت کرده بود اما به ما چیزی نمیگفت.
زهره خواهر شهید در وصف برادرش محمدرضا چنین میگوید: محمدرضا عاشق خدا بود، همواره به ما توصیه میکرد که قرآن بخوانیم. بسیار اهل مطالعه، تلاوت و تفسیر قرآن بود. همیشه نسبت به رعایت شئونات اسلامی همواره تاکید میکرد. به گونهای که حتی به ما سفارش میگفت زمانی که صاحب فرزند شدید نام فرزندانتان را برگرفته از نام اهل بیت انتخاب کنید.
مادر میگوید: بعد شهادت برادرانش از ماندنش در شهر عذاب میکشید. دوست داشت برود. میگفت «اگر مرا دوست دارید اجازه دهید من هم به جبهه بروم». حاج آقا رضایت نمیداد برای همین شناسنامهاش را دستکاری و تغییر داده بود و امضا حاجی را هم جعل کرده بود.
سه شب بود که خبری از حمیدرضا نبود حاج آقا پیگیر شد و فهمید برای اعزام به پادگان رفته است. به دنبال او رفت زمانی که به مسول پادگان میگوید چه کسی به حمیدرضا اجازه داده است؟ آنها پاسخ میدهند: خودتان حاجی این امضاء شماست! آنجا بود که متوجه کاری که حمیدرضا انجام داده میشود.
مادر با لبخند میگوید: حاج آقا با حمیدرضا چند هفتهای قهر بود ، هم به خاطر اینکه امضایش را جعل کرده بود و هم برای اینکه شاید بتواند او را از رفتن منصرف کند. حمیدرضا در این مدت دست به هرکاری زد تا بلکه بتواند رضایت حاج آقا را برای رفتن جلب کند مثلا صبحها زود بلند میشدو صبحانه میخرید. التماس میکرد، انقدر التماسم میکرد که من دیگر میترسیدم به او نه بگویم و فردای قیامت شرمنده حضرت زهرا(س) بشوم. بالاخره موفق شد و رضایت من و حاج آقا را برای رفتن گرفت.
مادر در ادامه ماجرای اعزام حمیدرضا میگوید: مسئولان زمانی که متوجه میشوند حمیدرضا در اتوبوس اعزام است میگویند این پسر حاج پولاد است حاج پولاد دو فرزند شهید داده او را پیاده کنید به همین خاطر زمانی که سوار میشود او را پیاده میکنند. حمیدرضا هم به دنبال اتوبوس میدود و چندین بار به زمین میخورد تا اینکه بالاخره او را سوار میکنند.
مادرشهیدان میگوید: من حس عجیبی داشتم میدانستم که اتفاقی افتاده است، آخر، همه مادران شهدا موقع شهادت فرزندشان قطعاً این حس را تجربه کردهاند و خوب میدانند که من چه میگویم همیشه قبل از اینکه خبر شهادتشان را به من اطلاع دهند خودم از یک هفته قبل خواب شهادتشان را میدیدم. خبرشهادتش را درست سالگرد محمدرضا به ما دادند. پیکرش بعد از 13سال یک سال بعد فوت حاج آقا برگشت و حاجی هیچ وقت پیکر حمیدرضاش را ندید...
در این میان خانوادههایی بودند که علاوه بر فرزندان, پدر و دختران هم برای یاری رزمندگان عازم جبههها میشدند تا در پشت جبههها به رزمندگان خدمت کنند. خانواده روغن کوچک دزفولی همگی به صورت مستقیم سهمی در دوران دفاع مقدس داشتهاند سهیلا خواهران شهیدان میگوید: بابا اتوبوسی داشت و با آن پیکر شهدا را که را از جبهه میآوردند جا به جا میکرد. هرجا کمکی از دستش بر میآمد دریغ نمیکرد.
او ادامه میدهد: با اینکه چندین بار خانه ما مورد اصابت موشک قرار گرفت و تخریب شد ولی هیچگاه شهر را ترک نکردیم. پدرم با دستان خودش و بدون کمک، خانه را مجدد بازسازی میکرد. خانه ما برای فعالیت رزمندگان بود و اتاق پر از کوکتل مولوتف بود.
سهیلا خواهر شهیدان که جزء نیروهای پشتیبانی بوده، میگوید: من پشت جبهه خدمت میکردم این را وظیفه خودمان میدانستیم،همان طور که امام گفت اگر پشت جبهه را نگه نمیداشتیم رزمندگان نمیتوانستند در جبهه بجنگند ما باید میرفتیم کار میکردیم. آنجا لباس میشستیم آشپزی میکردیم.
مگر میتوان مادر بود و در غم از دست دادن جوانان نجیب و دوست داشتنیات اندوهگین نشد، مادر میگوید: محمدرضا نجاری میکرد و استعداد خاصی هم داشت ولی علیرضا تراشکار بود به یاد دارم از نخستین درآمدش برایم چراغ برقی (بخاری برقی) خرید و گفت «حقوقهای بعدی برایت جبران میکنم».
شهید علیرضا روغنی کوچک دزفولی
مادر با صدایی آرام و بغضآلود طوری که گویا خود را دوباره در آن فضا مجسم کرده بود، گفت: هنگامی که علیرضا شهید شد محمدرضا به من سفارش کرد و گفت «مادر شما پنج فرزند دارید علیرضا که شهید شد من هم که به جبهه میروم اگر حمیدرضا قصد رفتن به جبهه را داشت هرگز مانع رفتنش نشوید». «سه فرزندت را تقدیم اسلام کن دو فرزند برایت بماند "غلامرضا و محمد حسن" کافی است». (بعد از شهادت این فرزندانم زمانی زیادی نگذشت که یکی دیگر از پسرهایم بر اثر تصادف فوت کرد حالا فقط یک پسر دارم که تمامی سرمایه من از زندگی است ). با اینکه علیرضا بعد از محمدرضا به جبهه رفت ولی اولین شهید خانواده شد زمانی که خبر شهادت علیرضا را به ما دادند محمدرضا بسیار ناراحت و بیقرار شد و گفت «علیرضا بعد از من وارد جبهه شد ولی او شهید شد».
مادر که با تداعی خاطرات در ذهنش حالش دگرگون میشود و نمیتواند سخن بگوید خواهرشهید رشته سخن را به دست گرفته و ادامه میدهد: تقریبا بعد از 4 ماه حمله بیت القدس شروع شد محمدرضا به همراه برادر شوهرم «شهید امیر سراج زاده» برای خنثیسازی مین و پاکسازی منطقه رفتند زمانی که کار پاکسازی تمام میشود تصمیم میگیرند برای عملیات همراه دیگر رزمندگان راهی شوند اینگونه بود که محمدرضا در عملیات بیت المقدس در سال 61 دعوت حق را لبیک گفت.
خواهرش با بیان اینکه پیکر محمدرضا بعد از شهادت بیش از سه هفته در منطقه زیر آفتاب سوزان بود، ادامه میدهد: شبی که خبر شهادت «شهید امیر سراجزاده» را به ما دادند فردای آن روز همسرم به همراه دیگر برادر شوهرم به سرد خانه رفتند و متوجه شدند که شهدای تازهای را آوردهاند آنگاه دیدند محمدرضا هم جزء شهداست. تشییع هر دو آنها با هم برگزار شد گویا تقدیرشان با هم بود.
تاریخ سراسر حماسه ایران اسلامی، سرشار از جانفشانی شهیدان و ایثارگرانی است که جان در گروی دین، ایمان و ولایت داشتند خواهرش از لحظه وداع با محمدرضا میگوید: زمانی که برای وداع به غسال خانه رفتم متوجه شدم پیکر محمدرضا به خاطر اینکه سه هفته زیر آفتاب مانده قابل غسل دادن نیست.
شهید محمدرضا روغنی کوچک دزفولی
خواهرش با بغض رسوب شده در گلویش ادامه میدهد: پدر زمانی که متوجه حضور من شد گفت بَه بَه سی چه آمیه ( بَه بَه درگویش دزفولی یعنی پدر. بابا برای چی اومدی؟) به او گفتم «میخواهم صورتش، گردنش را ببوسم». پدر گفت: بَه بَه کجاشَ مَخی بوسی؟( بابا کدام صورت را میخواهی ببوسی؟)،دستی بر سیمای محمدرضا کشید تمام محاسنش در دستش قرار گرفت. گفت بَه بَه مَخی گردنش بوسی؟(بابامیخواهی گردنش را ببوسی؟) دستی بر گردن محمدرضا کشید پلاکش از گوشت گردنش جدا شد! بعد از سه روز که کوله پشتیاش را به ما دادند در تکه کاغذی نوشته بود « من علاقه دارم مانند یکی از سربازان اباعبداللّه گمنام باشم یا اگر شهید شدم پیکرم به گونهای باشد که با لباس رزم مرا به خاک بسپارند». همین گونه هم شد پیکر محمدرضا غیر قابل لمس و غسل نبود او را با لباس رزم به خاک سپردیم.
برای پدر سخت است که پیکر رشید فرزندش را اینگونه به خاک بسپارد به گونهای که مردم میگفتند حاج پولاد، پولاد است، خواهرش میگوید: بابا پیکر فرزندانش «محمدرضا و علیرضا» را به خاک سپارد به گونهای که مردم به او گفتند حاج پولاد، پولاد است...
در روزگاری نه چندان دور با ایمانیان همراه و همنشین بودیم غافل از اینکه ایام خوش همراهی زود خواهد گذشت، خواهرش زهره از خصوصیات دیگر برادرش میگوید: محمد رضا برعکس علیرضا بسیار آرام بود. در دوران حضور در جبهه چندین بار ترکش خورد ولی هیچ وقت به ما نمیگفت. من همیشه با برادرانم شوخی میکردم یکبار از شوادان (زیرزمین) خانه بالا آمدم به کمر محمدرضا زدم ناگهان دردش گرفت گفتم چه شد؟ چیزی نگفت سماجت کردم پیراهنش را بالا زدم کمرش پر بود از تاول و عفونت کرده بود اما به ما چیزی نمیگفت.
زهره خواهر شهید در وصف برادرش محمدرضا چنین میگوید: محمدرضا عاشق خدا بود، همواره به ما توصیه میکرد که قرآن بخوانیم. بسیار اهل مطالعه، تلاوت و تفسیر قرآن بود. همیشه نسبت به رعایت شئونات اسلامی همواره تاکید میکرد. به گونهای که حتی به ما سفارش میگفت زمانی که صاحب فرزند شدید نام فرزندانتان را برگرفته از نام اهل بیت انتخاب کنید.
مادر میگوید: بعد شهادت برادرانش از ماندنش در شهر عذاب میکشید. دوست داشت برود. میگفت «اگر مرا دوست دارید اجازه دهید من هم به جبهه بروم». حاج آقا رضایت نمیداد برای همین شناسنامهاش را دستکاری و تغییر داده بود و امضا حاجی را هم جعل کرده بود.
سه شب بود که خبری از حمیدرضا نبود حاج آقا پیگیر شد و فهمید برای اعزام به پادگان رفته است. به دنبال او رفت زمانی که به مسول پادگان میگوید چه کسی به حمیدرضا اجازه داده است؟ آنها پاسخ میدهند: خودتان حاجی این امضاء شماست! آنجا بود که متوجه کاری که حمیدرضا انجام داده میشود.
شهید حمیدرضا روغنی کوچک دزفولی
مادر با لبخند میگوید: حاج آقا با حمیدرضا چند هفتهای قهر بود ، هم به خاطر اینکه امضایش را جعل کرده بود و هم برای اینکه شاید بتواند او را از رفتن منصرف کند. حمیدرضا در این مدت دست به هرکاری زد تا بلکه بتواند رضایت حاج آقا را برای رفتن جلب کند مثلا صبحها زود بلند میشدو صبحانه میخرید. التماس میکرد، انقدر التماسم میکرد که من دیگر میترسیدم به او نه بگویم و فردای قیامت شرمنده حضرت زهرا(س) بشوم. بالاخره موفق شد و رضایت من و حاج آقا را برای رفتن گرفت.
مادر در ادامه ماجرای اعزام حمیدرضا میگوید: مسئولان زمانی که متوجه میشوند حمیدرضا در اتوبوس اعزام است میگویند این پسر حاج پولاد است حاج پولاد دو فرزند شهید داده او را پیاده کنید به همین خاطر زمانی که سوار میشود او را پیاده میکنند. حمیدرضا هم به دنبال اتوبوس میدود و چندین بار به زمین میخورد تا اینکه بالاخره او را سوار میکنند.
مادرشهیدان میگوید: من حس عجیبی داشتم میدانستم که اتفاقی افتاده است، آخر، همه مادران شهدا موقع شهادت فرزندشان قطعاً این حس را تجربه کردهاند و خوب میدانند که من چه میگویم همیشه قبل از اینکه خبر شهادتشان را به من اطلاع دهند خودم از یک هفته قبل خواب شهادتشان را میدیدم. خبرشهادتش را درست سالگرد محمدرضا به ما دادند. پیکرش بعد از 13سال یک سال بعد فوت حاج آقا برگشت و حاجی هیچ وقت پیکر حمیدرضاش را ندید...
در این میان خانوادههایی بودند که علاوه بر فرزندان, پدر و دختران هم برای یاری رزمندگان عازم جبههها میشدند تا در پشت جبههها به رزمندگان خدمت کنند. خانواده روغن کوچک دزفولی همگی به صورت مستقیم سهمی در دوران دفاع مقدس داشتهاند سهیلا خواهران شهیدان میگوید: بابا اتوبوسی داشت و با آن پیکر شهدا را که را از جبهه میآوردند جا به جا میکرد. هرجا کمکی از دستش بر میآمد دریغ نمیکرد.
او ادامه میدهد: با اینکه چندین بار خانه ما مورد اصابت موشک قرار گرفت و تخریب شد ولی هیچگاه شهر را ترک نکردیم. پدرم با دستان خودش و بدون کمک، خانه را مجدد بازسازی میکرد. خانه ما برای فعالیت رزمندگان بود و اتاق پر از کوکتل مولوتف بود.
سهیلا خواهر شهیدان که جزء نیروهای پشتیبانی بوده، میگوید: من پشت جبهه خدمت میکردم این را وظیفه خودمان میدانستیم،همان طور که امام گفت اگر پشت جبهه را نگه نمیداشتیم رزمندگان نمیتوانستند در جبهه بجنگند ما باید میرفتیم کار میکردیم. آنجا لباس میشستیم آشپزی میکردیم.
منبع:دزفول
مذاکره، توافق هسته ای، برجام، روحانی، عراقچی و ظریف و... با آمریکا جنایتکار و کشورهای اروپایی جنایتکار نتیجه اش این شده که آمریکایی ها جنایتکار، کشورهای اروپایی جنایتکار با دستور صهیونیست ها جنایتکار با کمک مالی عربستان سعودی، امارات و بحرین درسایه سکوت سازمان های بین المللی ضد بشریت هر روز به ملت اهانت، توهین، تحریم، تهدید، دخالت، مداخله و خیانت کنند.....