سردار احمدلو گفت: با اخویمان ناصر که شهید شد قرار گذاشتیم هرکداممان شهید شدیم، موقعی که مادرمان سراغمان را میگیرد بگوییم جایی که هست، بخور و بخواب است یعنی وقتی تیر میخوری میافتی و میخوابی.
به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ هر چقدر هم که خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس را خوانده باشی و هر چند کتاب از سری خاطرات جنگ و حواشی آن را مطالعه کرده باشی، باز هم عظمت هشت سال نبرد مردانه برای دین و شرف آنقدر درخشان است که میتوانی هر روز مطالب جدید و هیجان انگیز جدیدی بخوانی و بشنوی و به غیرت مردان و زنانی که رفتند تا ایران اسلامی باقی بماند، افتخار کنی.
هفته دفاع مقدس چند روزی است که به پایان رسیده اما این مساله سبب نشد تا ما یک گفتگوی خواندنی با یکی از بسیجیهای دوران دفاع مقدس را که امروز در سنگر جنگ نرم و فرهنگ فعالیت میکند، از دست بدهیم. سردار منصور احمدلو، جانشین سابق فرماندهی سپاه یکم نیروی زمینی سپاه پاسداران آنقدر شیرین و جذاب خاطراتش از هشت سال جنگ را روایت میکرد که متوجه نشدیم دو ساعت وقت مصاحبه چطور گذشت و چطور به پایان رسید.
* در ابتدا معرفی کوتاهی از خود و مسئولیتهایتان را بیان بفرمائید.
بسماللهالرحمنالرحیم. منصور احمدلو متولد 1344 هستم. خدا لطف کرد که در پانزده سالگی وارد جبهه بشوم و توفیق رفیق بود و در اغلب عملیاتها انجام وظیفه کردم و به عنوان نیروی ساده در حوزه دفاع مقدس در ایام خاصی که ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران تشکیل شده بود، ورود کردم و بهنحوی مسئولیتهای مختلف، به عنوان یک باری بر دوش پدید آمد تا شرایط قائم مقامی تیپ و جانشینی فرماندهی قرارگاه تا روز پذیرش قطعنامه به عهده بنده قرار گرفت. در آن روز بنده جانشین فرماندهی و ستاد سپاه یکم نیروی زمینی بودم.
* مدیریت فضای جنگ چگونه بود؟ رسانههای معاند و برخی از رسانههای داخلی میخواهند این موضوع را القا کنند که فضا، فضای پرشوری بوده و لذا جوانان بدون آموزش میرفتند و توپ و ترکشی هم بوده و خلاصه کارها همینطور الله بختکی پیش میرفته. آیا واقعا همین طور بوده یا علاوه بر مسائل اعتقادی و روحیه جهادی مدیریت منسجمی هم وجود داشته است؟
حتما مدیریت توأم با انسجام مطرح بود، یعنی اینطور نبود که قاعدهای در کار نباشد. اقتضائات زمان حتما باید مدنظر قرار میگرفت. این یک کار غیر کلاسیک، ولی فنی بود. دفاع مقدس در دل خود آموزشهائی را به شکل تکمیلیتر داشت. به استحضار دارید که در بررسی توان رزمی، امروز در دنیا میگویند فرمول توان عبارت است از فرا گرفتن علم و فنون، تکنولوژی ضربدر روحیه مساوی است با توان. این قاعده، ثابت است. ما یک ضریب موضوع را در حد اعلا داشتیم. بر عکس دشمن که همه اینها را داشت و روحیه را نداشت. یک اعتقاد پشت قصه بود که چه بکشیم چه کشته شویم، شهید و پیروزیم و این اطمینان زیادی به انسان میداد. آموزش هم مکمل این موضوع بود، یعنی وقتی رزمندهای میخواست جلو برود، امکان نداشت که بدون آموزش پیش برود. احدی از رزمندگان بدون آموزش وارد جنگ نشدند. این حرفهائی است که بعضیها که نبودند امروز مطرح میکنند. صریحا بگویم شرمندگان جنگ، یعنی کسانی که نتوانستند همراه رزمندگان در جنگ شرکت کنند، در حالی که وسعشان هم میرسید، امروز مدعی شدهاند و ادعاهای واهی فراوانی دارند و این هم یکی از آنهاست.
* پس با این دو فاکتور توانستید در مقابل ارتش مجهز عراق که میراژ از فرانسه میگرفت و سوخو از روسیه و تسلیحات دیگر را از آمریکا و همه دنیا مقاومت کنید؟
جنگ تحمیلی در واقع شرکت سهامی جنگ تحمیلی بود، یعنی بسیاری از ابر جنایتکارهای دنیا، در تحمیل جنگ به ما سهمالشرکه داشتند و هر کسی برای صدام چیزی را تامین میکرد. از شیخکهای نزدیک خودمان در حاشیه خلیج فارس که ذخائر ارزی و دلارهای خودشان را در اختیار او گذاشته بودند تا کشورهای مدعی دموکراسی که عملا خبری اردموکراسی در کشورهایشان نبود. ما به سلاحهای عراقیها که نگاه میکردیم، از سلاحهای شرقی تا غربی در میان آنها بود. از سمی نوف و گرینوف که از اسمشان پیداست که مربوط به بلوک شرق، علیالخصوص شوروی آن زمان بود تا هواپیماهای سوپر اتاندار غرب و حتی کمپانی بایر آلمان که یک زمان حشرهکش تولید میکرد، بمب شیمیایی را برای عراق تامین میکرد. یعنی هر کشوری در این شرکت سهامی سهمی داشت یا اگر هم ذخائر نداشت نیروی انسانی میداد. سودانیها بسیار هم درشت هیکل بودند و ما اسرای زیادی از آنها داشتیم. در جنگی که غیر از عراقیها از کشورهای دیگر هم اسیر داشته باشیم، ببینید دیگر چه خبر است.
* یکی از فرماندهان جنگ میگفت ما از 27، 28 کشور دنیا اسیر داشتیم.
الان چون چندین سال است که روابط دیپلماتیک ما با همان کشورها جاری و ساری است، طرح این موضوع شاید چندان موضوعیت نداشته باشد، ولی حرف درستی است. در بسیاری از عملیاتها وقتی اسیر میگرفتیم، میدیدیم اصلاً سرباز عراقی در بین آنها نیست، یعنی کشورهائی که پول نداشتند، آدم فرستاده بودند. لطف خدا بود که یک مجموعه با دست خالی از این معرکه سربلند بیرون آمد. خاطرم هست روز اولی که میخواستیم آموزش ببینیم، پوتین هم نداشتیم و بسیاری از ما با کفش کتانی رفته بودیم. من از یک سرباز نیروی هوائی که در محله ما زندگی میکرد، پوتین دست دوماش را قرض گرفته بودم. اتفاقا پاشنه پوتین هم سائیده شده بود، ولی برایم خیلی خوب بود، چون میگفتم بالاخره یک پوتین دارم. ما به این شکل وارد حوزههای آموزشی و جبهه شدیم.
امروز با لطف خدا تکنولوژی تسلیحاتی و علمی ما بهقدری پیشرفت کرده که میتوانیم پهپاد امریکاییها را با تکنولوژی برتری به اسارت بگیریم. مجموعهای که سیم خاردار و تجهیزات انفرادی را هم به او نمیدادند، امروز بهحدی رسیده که علوم و فنون کشورهای به ظاهر ابرقدرت به گردپای این بچهها هم نمیرسد و این لطف خدا و عنایتی است که به واسطه خون پاک شهدا حاصل شده است.
* در شرایط پس از انقلاب که همه امور از هم گسسته بود، به ارتش هم اطمینانی نبود، چه عواملی سبب شدند که جوانها بیایند و در مقابل این شرکت سهامی جنگ تحمیلی بایستند و مقاومت کنند و پیروز هم بشوند و هنوز هم هنوز است برخی از عملیاتهای جنگ تحمیلی در کلاسهای جنگ دنیا تدریس میشوند؟
علت اصلی غیرت دینی جوان ایرانی است که همواره در او موج میزده و الان هم نسبتا همین طور است. شاید گرد و غباری روی این آئینه نشسته باشد، ولی وجه ممیزه جوان ایرانی برخورداری از غیرت است، یعنی بدترین جوان ایرانی هم به نسبت بیرونیها بهترین است. این در روحیه ملی و دینی جوان ایرانی نهفته است.
* حتی اگر حکومت پهلوی تلاش زیادی هم کرده باشد که این غیرت را از بین ببرد.
سعی کردند و تمام توانشان را هم گذاشتند، ولی انگیزه و غیرت ملی و دینی در بچهها بود. یک وقتی میگفتند علت محدثه علت است، یک وقت علت مبقیه. علت احداث انقلاب، غیرت دینی بود. گرسنگی نداشتیم که بگوئیم انقلابمان به خاطر گرسنگی ملت بود. البته بیعدالتی بود، ولی اینکه ملت گرسنه باشند، نبود. خلائی که وجود داشت خلاء حضور فرهنگ دینی بود و مردم هم به خاطر فرهنگ دینی کشته دادند، والا برای نان، مسکن، آزادی ـ که شعار آن موقع مارکسیستها بود ـ که کسی خود را به کشتن نمیدهد. غیرت دینی مطرح بود. به دوستان عرض میکردیم شعاری که در پیروزی انقلاب کمکمان کرد و ما در همین منطقه شرق تهران، برای اینکه گیر ماموران نیفتیم میدویدیم و میگفتیم: «به خون گرم خواهرم، به غیرت برادرم، شاه تو را میکشیم» بود. غیرت برادر، به قول امروزیها باید یک جوری هایلایت و بولد میشد. این غیرت پس از آنکه کشور ما به شکل رسمی مورد تعرض اجانب قرار گرفت، عاملی شد که بچهها پای کار بیایند، والا نه طمع مادی بود و نه ترس ساختاری که اگر نروید چنین میکنیم. صدام در کشور خودش هم طمع را ایجاد کرد، هم ترس را. هر کسی میرفت جنگ، مرفه میشد و اگر نمیرفت حتما با او برخورد میکردند. حتی بعضی از فراریهای جبهه را با فجیعترین وضع در شهر میکشتند تا بقیه بدانند عاقبت نرفتن چیست و به این نتیجه برسند که اگر بروند شاید زنده بمانند، ولی اگر نروند حتما کشته میشوند.
ما برعکس در کشور خودمان هر کسی را که میخواست به جبهه برود، گزینش میکردیم و میگفتیم بیا مصاحبه ببینیم نماز میخوانی؟ روزه میگیری؟ و بهترینهای خودمان را وارد این گود کردیم. اگر امروز به این دفاع هشت ساله میگوئیم دفاع مقدس، به خاطر این است که با قداستترین عناصر انقلاب را گزینش کردیم و فرستادیم زیر تیغ. گزینش کردیم و فرستادیم تا همان کاری را بکنیم که حضرت ابراهیم (ع) با فرزند برومندش کرد. خانوادهها ابراهیمگونه بچههای خودشان را به مذبح، جائی که برای خدا تن به خطر دادند، اعزام کردند و این تفاوت اساسی ما بود.
همین غیرت باعث شد که 8 سال نگذاریم یک وجب از خاکمان در دست دشمن باقی بماند. ارتش عراق با چند ماه فرصت بازسازی به کشور کویت حمله و در عرض 7 ساعت کل آنجا را تسخیر کرد. این چه تفاوت و فاصلهای است؟ آن ارتش 8 سال با ما جنگید و تقویتش هم کردند، یعنی اگر ما یک تانک او را زدیم، چندین تانک به جای آن به او دادند. اگر یک هواپیمایش را زدیم، چندین هواپیما به او دادند و هیچ وقت افت تکنولوژی نداشت، ولی نتوانست حتی یک وجب از خاک ما را به شکل دائمی در اختیار خود نگه دارد، ولی همان ارتش در ظرف 7 ساعت کشور مجاور را گرفت! این همان عنصر غیرت است.
* خیلیها به ظاهر جوانان امروزی نگاه میکنند، میگویند اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد، روی جوانها نمیشود حساب کرد، نظر شما هم همین است؟
البته اینکه دشمن در چهارچوب تهاجم فرهنگی، غیرت جوان ایرانی را هدف قرار داده تردیدی نیست. دشمن هم دارد روی همین حوزه کار میکند، ولی به جهت توانمندیهای جوانانمان به هیچوجه موفق نخواهد شد و چنانچه روزی خطر جدیدی متوجه دین و ملیت ما بشود، حتما همین جوانانی که شاید به ظاهر بعضیهایشان هم نخورد، به دلیل عنصر غیرتی که در درون آنها موج میزند، میروند و از کشور دفاع میکنند. این را قبلا هم تست کردیم. اگر به فیلمها و عکسهای آن موقع هم دقت کنید، تیپ ظاهر نمیتواند تعیینکننده باطن باشد. خیلیهایشان خط ریش چکمهای داشتند، ولی بعدا این مسائل صوری و ظاهری حل شد و غیرتمندانه به میدان آمدند و خیلی چیزها را آموختند.
* روایتهای مختلفی از جنگ و افرادی که در آنجا حضور داشتند وجود دارد. یک عده میگویند خیلی یکدست و همه نماز شبخوان بودهاند. یک عده هم میگویند یک مشت لات و لوت هم در جبهه بودند. کدامش درست است؟ تلفیقی از اینها بوده یا ترکیب دیگری؟ از دید شما که 8 سال در جبهه بودهاید، واقعیت روایت جبهه چیست؟
واقعیت این است که مثل بسیاری از مقولهها که با افراط و تفریط با آنها مواجه میشویم، جنگ هم از همان مقولههاست، یعنی بعضی فقط به یک شاخه اشاره میکنند. اگر بخواهیم نگاه جامع داشته باشیم و قاعده کلی را مطرح کنیم، فضای جبهه فضای سازندهای بود و هر کسی هم وارد آن فضا میشد، فضا تحت تأثیر روحیه او قرار نمیگرفت، بلکه برعکس روحیات افراد تحت تأثیر آن سیل خروشان قرار میگرفت. از اقشار مختلف به جبهه آمدند، ولی همانها جزو بهترینها شدند. فضای جبهه فضای سازنده و مسیر، مسیر تعریف شدهای بود. البته همه جا امتحان و آزمون هست. این طور نیست که بگوئیم در یک فضائی به هیچوجه آزمونی نداریم و شیطان دیگر کاری به ما ندارد. حتما چنین اتفاقی در دنیا نمیافتد، مگر اینکه از دنیا برویم و شیطان دست از سرمان بردارد. همین الان هم که داریم با هم حرف میزنیم، آزمون فرا روی ما هست و در گزینش سخن و خیلی چیزها باید دقت کنیم.
در جنگ هم این قضیه بود. قاعده کلی اصلاح و تربیت در حال دویدن بود، یعنی به قول امروزیها فضا استاتیک نبود، دینامیک بود. به طرف هدف حرکت میکردند و در آن جهت این خودسازی حاصل میشد. این طور نبود که 40 سالی گوشه حجره بنشینی و درس بخوانی و بعد که ساخته شدی بروی جنگ، بلکه میرفتی جبهه و خیلی از بچهها راه صدساله را یک شبه طی کردند. یک بخشی هم شاید اساساً ایراد درونی داشتند و جزو شرمندگان دفاع مقدس قرار گرفتند و اصلا نیامدند و گفتند لنگ مقدمات هستیم.
در همین مقطع عزیزانی را داریم که با سن پائین، مباحث عرفانی در کارشان هست. برادر عزیزم شهید محسن اسمی 5/16 سال داشت و در ماه خرداد سال 65 در جزیره مجنون به شهادت رسید. وقتی ساکاش را باز کردم، دیدم این را نوشته: «پروردگارا! از وقتی که به دنیا آمدم، گریه کردم، ولی دنیا رفته رفته مرا فریب داد و با چرب و شیرین دنیا فریب دنیا را خوردم و گریهام قطع شد. اگر نبود ندای حقطلبانه امام، امروز من کجا بودم؟» یک نوجوان 5/16 ساله که هنوز مو توی صورتش نبود، ولی حرفی را میزد که حرف اعاظم حوزه و کسانی بود که خیلی از مسیرها را طی کرده بودند. جالبتر از همه اینکه میگفت: «اگر نبود ندای حقطلبانه امام، امروز من در کدام محفل خطا و گناه بودم؟ تو را شاکرم که مرا در این زمان قرار دادی.» و ادامه داده بود: «دلم میخواهد در این دنیای پرهیاهو، حتی جنازهای برای تشییع نداشته باشم». چه خواستههائی! امروز در سال 92 این مطلب را عنوان کنید و ببینید اصلا فرکانسها با این فرکانس جور هستند؟ میگوید نمیخواهم حتی پیکرم هم برگردد. نمیخواهم هیاهو داشته باشم. رشته ما تخریب و همیشه اطراف بچهها پر از تی. ان.
تی و مواد منفجره بود. اینها چهار نفر بودند و در آنجا انفجاری روی داد: محسن اسمی، یوسف ایرانی، بهروز آهندوست و مصطفی جعفر پوریان. هر چهار تا شهید شدند. محسن پیکر نداشت. وقتی انفجار شد، پیکر محسن در هوا پخش شد و چیزی باقی نماند. کنار دستش، بهروز آهندوست شهید سوم خانواده بود. گاهی با او بحث میکردم که اگر تو هم بروی، دیگر مادرت پسر ندارد. در اینجا اراده خداوند بر این قرار گرفت که پیکر او برگردد. محسن چون از خدا خواست پیکری نداشته باشد، به این شکل پیکرش هم برنگشت، اما درست کنار دستش چون آخرین پسر خانواده بود و شاید آرزو داشتند که لااقل پیکر شهید سومشان برگردد، اراده خدا بر این قرار گرفت که پیکرش کامل برگردد. همه اینها درس است.
* شما در چه عملیات معروفی هم شرکت داشتید؟
همه را باید بگویم؟
* چند تا را بگوئید. خاطره شیرینی را هم بیان کنید.
ما توفیق همراهی با عزیزانی را داشتیم و دعا کنید امانتدار خوبی باشیم و نکاتی را امانتدارانه بگوئیم. در عملیاتهای مختلفی از جمله پاکسازی خرمشهر، عملیات مسلمبن عقیل، عملیات والفجر 8، عملیات کربلای 5، عملیات کربلای 1، عملیات والفجر 10 و....
* غواصی هم میکردید؟
نه، کار غواصی به عهده من نبود. بنا بود دوستان غواص همزمان در یک ساعت معینی از اروند عبور کنند. قبل از والفجر 8 معاون تخریب قرارگاه نجف اشرف در غرب کشور بودم. تماس گرفتند که بچهها را از غرب بیاورید جنوب. خودمان را رساندیم. شناسائیهای قبل از عملیات را برادر شهیدمان شهید قاسمی و دوستان دیگر انجام داده بودند. او فرمانده تخریب قرارگاه نجف و کربلا و بزرگواری بود که بعد از یک انفجار، کلا از پیکرش در حد250 گرم آوردند و اثری از او باقی نماند.
در والفجر 8 دوستان باید از رودخانهای عبور میکردند که باریکترین عرض آن 500 متر و پهنترین عرض آن 1100 متر بود. حالا شما نهری را که پهنای آن 500 تا 1100 متر است، تصور کنید. فردا اگر پل روی جوی مقابل منزلتان را بردارند مشکل تردد دارید. حالا از نهری که خروشان هم هست و حداقل عرض آن 500 متر است، چگونه میخواهید از این نهر عبور کنید و وضعیتتان چطور میشود؟
* آن هم زیر آتش دشمن.
احسنت! تازه رودخانهای است که از ترکیب دجله، فرات و بخشی از کارون درست شده. بخش زیادی از کارون به اروند میریزد و در انتها هم به خلیج فارس. رشته من مهندسی رزمی بود و تیپ رزمی مهندسی را فرماندهی میکردم. باید عرض کنم که خدمات برادران مهندسی رزمی نباید فراموش شود. ما از یک طرف با رودخانهای وحشی که آن سه رودخانه را تجمیع کرده بود مواجه بودیم و از طرف دیگر با خلیج فارس که جزر و مد دریای آزاد را دارد. گاهی اوقات در شبانهروز در رودخانه دو جریان آب داریم. یکی جریان شمال به جنوب و یکی جریان جنوب به شمال، یعنی شرایط شکنندهتر میشود. خود رودخانه که بزرگ بود و حالا این دو جریان هم به آن اضافه میشد. در چنین شرایطی چه کار میشود کرد؟ اگر محاسبات نداشته باشید، غواص را میخواهید بفرستید درحالی که جریان زیری دارد میرود بالا و جریان روئی دارد از شمال به جنوب میآید. شما در وقت خاصی میتوانید غواصی را بفرستید تا کار برعکس نشود. شما میخواهید غواص را بفرستید این طرف آب، یکمرتبه برمیگردد و میرود طرف خرمشهر و جزیره امالرساس.
در عین حال بحث انتقال تجهیزات و امکانات هم مطرح بود. تمام این کارها باید بر اساس محاسبات دقیق انجام میشدند، یعنی در زمان حرکت باید به زمانی توجه میداشتید که مد راکد باشد. آن مد وقتی که تمام میشود و میخواهد برگردد و با جریان شمال و جنوب همسو بشود، آن لحظه گلدن تایم کاری است. یعنی فقط عبور از آنجا و به خاطر سپردن اینکه مد راکد یعنی چی و چه اتفاقی میافتد، برای نسلهای بعد از جنگ کافی است که بدانند فقط یک تردد که ساده به نظر میرسد، بدون محاسبات دقیق ممکن نبود.
به دلیل وحشی بودن رودخانه، خیال عراقیها راحت بود که ایران هرگز نخواهد توانست از آنجا عبور کند، با این حال وقتی آن طرف میرسیدید، موانع زیادی از جمله میادین مین عمیق، موانعی به نام خورشیدی و سیم خاردار در اطراف آنجا قرار داشتند که اگر هم کسی از رودخانه عبور کرد، باز با مانع روبرو بشود. ما در چنین شرایطی عملیاتها را انجام میدادیم.
* برمیگردیم به سئوال اول که آن روحیه غیرت و اسلامخواهی به جای خودش، اما محاسبات دقیق و جدی هم وجود داشته.
دقیقاً همین طور است و اینها وقتی با هم تلفیق میشدند، نتیجهبخش میشدند. گاهی اوقات بعضیها به غلط نکاتی را مطرح میکنند که عقل قطعاً رد میکند. در آنجا حتما در تصمیمات مسئولانمان تدبیر وجود داشت و مباحث فنی مباحث اساسی بودند. دیدهبانی سادهترین کار در جبهه است ولی میگویند ساعات دیدهبانی تعریف شده است، یعنی زمانی که آفتاب پشت سر شما باشد میتوانید دیدهبانی کنید. شما نمیتوانید موقعی که آفتاب در مقابلتان است دیدهبانی کنید، چون انعکاس نور وجود دارد. ما سادهترین مباحث تا پیچیدهترین را در حال دویدن یاد گرفتیم.
* کلاس رسمی نبوده.
معطل کلاس نشدیم. فرصتش نبود. وقتی دشمن دارد شهر به شهر جلو میآید، شما باید بروید و آموزشهای مقدماتی ببینید و مانع ورود او بشوید و مابقی آموزشها را در مسیر یاد بگیرید. ما روز اول که رفتیم نمیدانستیم خاکریز یعنی چه؟ به ما گفته بودند در عملیاتی که شهید چمران انجام میدهند، 100 متر خاکریز برایتان میزنیم تا جلوی عراقیها گرفته شود. ما تصور میکردیم زیر این خاکریزها یک چیزی هست که جلوی عراقیها را میگیرد! بعد که رفتیم دیدیم خاکریز یک مانع کاملا عادی است. حالا تصورش را بکنید بچهای که نمیداند خاکریز چیست، بعد از مدتی میشود قائم مقام تیپ مهندسی و چند سال بعد باید 400 کمپرسی را برای جادههای جزیره مجنون مدیریت یا 50 تا 50 تا لودر و گریدر را زیر آتش کنترل کند. کدام دانشکده این چیزها را به انسان یاد میدهد الا دانشکده علمی – عملی دفاع مقدس؟
* شما در گروه شهید چمران هم بودید؟
ما از شاگردان دست چندم ایشان بودیم. ایشان و مقام معظم رهبری «حفظهالله» ستاد عملیاتیای را در کاخ استانداری خوزستان راهاندازی کرده بودند و هر کسی که میتوانست در تهران یا شهرستانها نیروهائی را سازمان بدهد، به آنجا اعزام میکرد. ما محدودهمان نارمک و نظامآباد بود و با تائیدیهای از امام جماعت یک مسجد به باشگاه ورزشیای که الان نبش خیابان نظامآباد است...
* باشگاه دیهیم…
بله، بدنسازی و بعضی از فنون رزمی را در همین باشگاه دیهیم آموختیم. گروهی که قبل از ما رفتند، از باشگاه دیهیم مستقیم رفتند فرودگاه دوشان تپه و سوار هواپیمای سی-130 شدند. یادم هست عدهای از بچهها سوار مینیبوسهای کوچکی شدند و با همان مینیبوس رفتند توی هواپیما. عدهای هم زیر مینیبوس! میگفتند میخواهیم برویم اهواز پیاده شویم و برویم جنگ. ما با قطار رفتیم. به اندیمشک که رسیدیم قطار دیگر جلوتر نمیرفت. گفتند جاده اندیمشک ـ اهواز زیر آتش است و اگر از جاده اسفالت هم بروید زیر آتش هستید. ما برای اینکه به اهواز برسیم، اندیمشک پیاده میشدیم و رفتیم دزفول. از دزفول با ماشین رفتیم شوشتر و از شوشتر رفتیم فلکه چهارشیر اهواز. یعنی یک دور کامل زدیم تا توانستیم خودمان را به اهواز برسانیم.
* مستقیم راه نداشت.
نخیر، زیر آتش دشمن بود و ایمنی نداشت. در چنین شرایطی، در کاخ استانداری اهواز، ستاد عملیاتی جنگهای نامنظم تشکیل شده بود و بچهها میآمدند و تقسیم میشدند. وقتی میگویم بچهها یعنی گروههای 10، 12 نفره و حتی 3، 4 نفره. برگ اعزام را گرفته و آمده بودند، در آنجا توفیق داشتیم که خدمت عزیزان باشیم.
* از شکست کربلای 4 و فتحالفتوح کربلای 5 برایمان بگوئید.
این عملیاتها را باید در ظرف زمانی خودشان تحلیل کرد. بین کربلای 4 و 5 بیش از چند روز فاصله نبود، درحالی که بین عملیاتهای خیبر و بدر نزدیک یک سال فاصله است. کربلای 4 بهنوعی لو رفت. خیلی از یگانها درگیر نشدند و آنهائی هم که شدند درگیری موفقیتآمیزی نداشت. من آن موقع مهمان گردان شهادت لشکر 27 بودم. خدا رحمت کند دوست ما شهید جواد صراف را. خلق حسنهای داشت. او فرمانده گردان شهادت لشکر 27 بود. هم کربلای 4 و هم کربلای 5 را خدمت این بزرگوار بودیم، منتهی تقدیر اینگونه رقم خورد که قبل از اینکه گردان شهادت به خط برسد، فرماندهاش شهید شود، یعنی هنوز گردان به خط نزده، فرمانده گردان به شهادت رسید. موانعی که آنجا بود عراق را مطمئن میکرد که به هیچوجه امکان پیشروی نیروهای ایرانی نیست. قدرت ما در روحیات رزمندگان بود و هست و همواره اینگونه خواهد بود.
سردار افشار که مدتی قائم مقام وزیر کشور بود، آن موقع قائم مقام فرمانده کل ستاد کشوری بود. رشته ستادی من بازرسی فرماندهی کل قوا بود. قرار گذاشتیم همکاری کنم، ولی در موقع عملیات کسی به من کاری نداشته باشد. یک بار پیغام آمد که ستاد بازسازی یگانهای رزمی در اهواز جاده خرمشهر راه اندازی شده و آقای افشار دستور دادهاند که به فلانی بگوئید برای عملیات بیاید آنجا. گفتم ما را معذور بدارید و عذرخواهی کردم. گفتم قرار ما چیز دیگری بود، لذا آمدم و ماشین را گذاشتم قصر فیروزه و برگشتم جنوب و شدم مهمان گردان شهادت لشکر 27 حضرت رسول (ص) و آماده شرکت در کربلای 4.
فرمانده گردان، شهید صراف از رفقای قدیمی ما بود و تاکید داشت که بروم پیش ایشان. اینکه میگویم مهمان بودم از این جهت است، چون من قبلا قائم مقام تیپ بودم، ولی وقتی به این شکل میآئید، مهمان هستید، چون هر جائی سازمان خودش یعنی فرمانده، معاون، فرمانده گروهان و... را دارد. شهید صراف به من تاکید کرد که بیا چادر ارکان پیش ما. گفتم کار اگر گیر کرد من از چادر شما هم جلوتر میروم، ولی فعلا گروهی از بچههای نظامآباد اینجا هستند و بد نیست که چند وقتی با بچه محلهای خودمان محشور باشم.
لذا کربلای 4 و 5 را در حضور این دوستان بودیم. روحیات این بچهها ترکیبی از روحیات مختلف بود. مثلا در همین جمع چند تا از بچههای بسیار بسیار قوی معنوی بودند که هنوز هم در قید حیات هستند. برادرمان آقای رضا خوشلهجه که فکر میکنم الان مدیرکل اخبار داخلی خبرگزاری جمهوری باشد. ایشان یکی از بچه بسیجیهای همان گروه نظامآباد بود.
* با شما بودند؟
بله، ما توفیق داشتیم خدمتشان باشیم. بسیاری از شهدای گرانقدری که عرض میکنم همین طور. این ترکیب روحی تماشائی بود. در این جمع بودند دوستانی که اهل سنخوری نبودند، نمیتوانستند زیبا سخن بگویند و کتابی حرف نمیزدند، ولی موقع عمل و اقدام، همان کسی را که فکر میکردی نمیتواند، از خیلیها جلوتر بود. تسبیح من دست شهید صراف بود. چند روزی بود که تسبیحم را گم کرده بودم. یک روز صدایم زد و گفت آقا منصور! تسبیحت پیش من است. تسبیح را گرفتم و صورتش را بوسیدم و ایشان یک ربع بعد شهید شد. بچههای گردان به قدری فرماندهشان را دوست داشتند که قرار شد آنها باخبر نشوند که فرماندهشان شهید شده، چون اذیت میشوند.
* روی آنها تاثیر میگذاشت.
شدید! عاطفه در آنجا در اوج خود بود، منتهی وظیفه سنگینتر ایجاب میکرد که عاطفه خودمان را کنترل کنیم. یک شب قبل از عملیات به این بچهها گفتم ما داریم جائی میرویم که جای گریه نیست، بلکه جای لبخند است. جلوی دشمن گریه بیگریه. گریه مال محافل پشت خط است، لذا از الان که دارید توی خط میروید لبخند روی لبتان باشد، ولو اینکه دوستتان هم روی زمین بیفتد. شاعر میگوید: «اظهار عجز نزد ستمپیشه ابلهی است.» جلوی عراقی قرار نیست گریه کنیم: «اشک کباب موجب طغیان آتش است». امشب دوستت را خوب نگاه کن، چون دیگر در این کره خاکی جلسهای با این ترکیب تشکیل نمیشود. این را در اردوگاه کارون به بچهها گفتم، گفتم عدهای از شما که دارید صدای مرا میشنوید، احتمالا شهید و یک عده هم مجروح میشوید. پارک ملت که نمیخواهیم برویم قدم بزنیم. میرویم جائی که تیر است و ترکش. یک عده ممکن است اسیر یا مفقود بشوید، پس حواستان باشد که اولا به تکلیف، یعنی هرچه که فرمانده گفت عمل کنید و در این مسیر برای خودتان اجتهاد نکنید. اگر فرمانده گفت مجروح را بگذار زمین و پیشروی کن، این کار را بکن. اگر گفت مجروح را بردار و برو عقب، برو عقب. سئوال نکن چرا. وسط معرکه نمیشود کسی بیاید و بگوید استنباط من این نیست. کسی در آنجا اجازه استنباط ندارد. یک نفر فرمان میدهد، بقیه اجرا میکنند.
فهم و تبعیتپذیری بچهها بسیار بالا بود. فردای آن شب وقتی میخواستیم راه بیفتیم. گفتم برادر یا دوستت هم شهید شد، عجله نکن. یا خودت هم شهید میشوی و به او میرسی یا وقتی برگشتی گریه کن، نه اینکه در آنجا بزنی توی سر خودت که حسن افتاد یا محمد افتاد. تیر خوردن و شهید شدن و... حتما برای همه ما وجود دارد. با اخویمان ناصر که شهید شد قرار گذاشتیم هرکداممان شهید شدیم، موقعی که مادرمان سراغمان را میگیرد بگوئیم جائی که هست، بخور و بخواب است. بعد پیش خودمان میگفتیم همین طور هم هست. وقتی تیر میخوری میافتی و میخوابی دیگر! (با خنده)
* دروغ هم نگفتید!
برای اینکه خیال حاج خانم راحت باشد، قرار شد بگوئیم جای فلانی جای بخور و بخواب است. البته مادر ما که خدا حفظش کند، خودش سپاهی است و نمیشد خیلی گولش زد، ولی هر وقت میپرسید، ما این قانون بخور و بخواب را داشتیم.
در کربلای 5، جلوی گردان شهادت، دستهای بود که شهید حسن رحیمی از بچههای نظامآباد فرمانده آن بود. 36 نفر از این بچهها نوک پیکان گردان شهادت بودند. من توفیق داشتم همراهی با این عزیزان را داشتم. برادری در این دسته بود که امروز شاید تنها اثری که از او باقی مانده، فقط ورقه آهنی سر کوچهشان در محله دولاب خیابان غیاثی باشد که رویش نوشته شهید جواد درزی. این فرد هیچ وقت نتوانست سخنرانی کند، ولی مردانگیای به خرج داد که حیرتانگیز است. عرض کردم که ترکیبی از همه روحیات در جبهه وجود داشت. بعضیها یک شاخه را میبینند و شاخه دیگر را نمیبینند. چند روزی با هم بودیم. اصطلاحاتشان را عیناً برای شما میگویم، چون باید صفائی را که در آنها دیدیم بازگو کنیم. چادر اینها شهردار داشت و هر روزی نوبت کسی میشد که مثلا چادر را تمیز کند. دو به دو شهردار میشدند. گفتم به شرطی پیش شما میآیم که بگذارید من هم شهردار بشوم و نگوئید که این فرمانده بوده و پاسدار رسمی است. اگر میگذارید من هم شهردار بشوم، میآیم به چادرتان. با این شرط رفتم، ولی هر روز که نوبت من شد نگذاشتند کار کنم. تا میرفتم ببینم کتری کجاست یا استکانهای پلاستیکی را جمع کنم ببرم بشویم، میدیدم نیست. میرفتم پای تانکر آب و میدیدم برادرمان شهید جواد درزی و حسین آقای اثنیعشری که از بچههای مشدی خیابان غیاثی بودند، دارند استکانها را میشویند. گفتم: آقا جواد! قرار ما این نبود. روز اول با شما چه قراری گذاشتم؟ منتهی باید این حرفها را با لبخند هم میگفتی که یک وقت به آنها برنخورد. آقای اثنی عشری گفت: آقا احملو! آقا احملو! دال اسمم را هم نمیتوانست درست بگوید. گفتم: بله! گفت: پایت را بردار. نمیدانستم منظورش چیست. پایم را برداشتم. گفت: آخیش! راحت شدم. مثلا میخواست بگوید خاک زیر پایت هستم و این شکلی میگفت. اصطلاحاتشان برایم مفهوم نبود. شهید بزرگوار محمد سپهری بود که هنوز خیلیها باید بنشینند و نوشتههایش را تحلیل کنند که چقدر معنوی میاندیشید و مینوشت. زندهها را هم که عرض کردم. مثلا آقا رضا خوش لهجه، خودش شهید زنده است.
خلاصه به دوستان گفتم در زمان درگیری بحث نکنید. فرمانده گفت برو عقب، معطل نکن. شب وقتی رفتیم، در مسیر، برادر عزیز و بزرگواری داریم که الان حقوقدان هم شده. قاسم بوربور. قاسم جانبازی است که چندین روز به کُما رفت، چون تیر به سرش خورد و اگر لطف خدا نبود، ما امروز ایشان را نداشتیم. برادر شهید هم بود. قرار بود وارد کانال ماهی شویم. حدوداً نزدیک به یکی دو کیلومتر از سه راه شهادت، باید یال کانال ماهی را میگرفتیم میرفتیم جلو، یعنی در محاصره. به سه راه شهادت یک زمانی میگفتند سه راه مرگ. واقعا هم جای خطرناکی بود و از هر 5 ماشین به 3 تایش خمپاره میخورد. آن هم نه اینکه ترکش به آن بخورد، بلکه خمپاره مستقیم میرفت داخل ماشین، چون دشمن روی آنجا تمرکز آتش داشت. تمام توپخانهشان با یک گِرا، آتش را یک جا میریختند، لذا رگبار آتش بود، در حالی که قبضههای توپخانهای یا منحنیزن توپخانه رگبار ندارد، اما چون همه آتش را متمرکز یک جا میریختند، در هر ثانیه چندین گلوله سنگین یک جا فرود میآمد و مثل رگبار بود.
آن شب داشتیم ستون میبردیم. خودروها آتش گرفته بودند و در بعضیهایشان راننده پشت فرمان سوخته و به شهادت رسیده بود، یعنی اصلا فرصت پیدا نکرده بود در ماشین را باز کند و پائین بیاید. حالا شما باید لابلای اینها نیرو میبردید. نرسیده به سه راه، شهید سپهری گفت آخ پایم! من فکر کردم پایش پیچ خورده، نگو تیر خورده بود! گفتم: محمد! از صف بیا بیرون که صف بچهها گسسته نشود. دیگر هم او را ندیدم. بعد که آمد توی خط، فهمیدم پایش پیچ نخورده، تیر خورده! اگر چه حتی اگر هم میدانستم کاری از من بر نمیآمد، چون باید پیشروی میکردیم. یکی دو کیلومتری جلو رفتیم. بنا شد که گردان علیاکبر لشکر سیدالشهدا مجری اول باشد و گردان شهادت لشکر 27 مجری دوم. به دوستان تاکید کردم که با بیلچههای کوچک، روی دژ ماهی در حد مختصر جانپناهی برای خودشان مهیا کنند، چون تجربه تیر تراش را داشتم. تیر تراش اصطلاحی است که تیربار را روی زمین میخوابانند و از سطح شلیک میکنند. اگر راه بروید تیر توی پایتان میخورد، اگر هم بنشینید میخورد توی سرتان و باید جانپناه داشته باشید. ما هم تیرتراش درست کردیم که تیر به بچهها نخورد.
گردان علی اکبر وارد عملیات شد. به شهدای پاکشان درود میفرستیم. فاصله ما با عراقیها 30 متر بود. تصویر شهادت آن بچهها هنوز هم جلوی چشمم هست. تا ساعت 5/1، 2 از 36 نفری که جلوی گردان بودند، 24 نفر مجروح و شهید شدند. به شهید کاظم منش گفتم آمار بگیر ببینم چند تا از بچهها زنده هستند. قاسم بلند بلند شمرد یک، دو، سه. گفتم: آدم توی خط که اینجوری نمیشمرد. خدا رحمتش کند. گفتم توی خط با چشمهایت نگاه کن و بشمر و به من بگو. رفت و آمد و گفت 24 تا مجروح و شهید، با خودت میشویم 12 نفر که 4 تا سرپائی مجروح شده و 8 تا هیچی نخورده.
در آنجا کسی که تیر یا ترکش میخورد، اگر میتوانست روی پای خودش راه برود غنیمت بود. آقای خوش لهجه وقتی ترکش خورد، آمد و گفت منصور! من یک ترکش ریز خوردهام. پرسیدم: رضاجان! خودت میتوانی روی پایت بروی؟ البته من چون خیلی ایشان را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم میترسیدم شهید شود و نگرانش بودم، به همین خاطر ترکش که خورد خیلی خوشحال شدم و گفتم در محاصره نماند و شهید شود. به او گفتم: راه ایران این است! این یال را بگیر و برو جلو. تا آن روز از ترکش خوردن کسی این قدر خوشحال نشده بودم. به خاطر اینکه زنده بماند، گفتم از محاصره برود بیرون و ایشان رفت.
در این میان شهید جواد درزی – به عنوان نمونه میگویم، وگرنه برای هر یک از این 24 نفر باید یک کتاب نوشت- به سرش ترکش خورد و دیدم دارد خون میآید. گفتم: آقا جواد! بچهها به سرت باند میبندند. میتوانی روی پای خودت بروی عقب. این را هم بگویم که فاصله ما تا سه راه شهادت چند صد متر گل چسبناک بود، درست مثل اینکه سریش ریخته باشند. من جاهای سخت زیاد رفته بودم، ولی اینکه با دست، پایم را بیرون بیاورم تا بتوانم راه بروم چیز دیگری بود. توی خواب دیدهاید میخواهید بروید، اما پاهایتان سنگین است و نمیتوانید. اینجا هم باید پاها را با دست از گِل بیرون میآوردید تا میتوانستید جلو بروید. در این وضعیت چه کسی میخواست مجروح ببرد عقب؟ هر یک مجروح چهار تا حامل مجروح میخواهد. برانکار هم که به تعداد نبود. در یک دسته 36 تائی، دو تا برانکار داشتیم. آنجا آن قدر تیر و ترکش میزدند که باید مجروح را توی پتو میگذاشتی و میبردی. مثلا برادرمان آقای ماندگار که الان از بچههای وزارت دفاع است، ترکش به پهلویش خورد و من گفتم او را توی پتو بیندازید و ببرید. الان میگوید بیهوش بودم، اما صدای تو توی ذهنم بود.
در چنین شرایطی به شهید درزی گفتم خودت میتوانی بروی؟ گفت: بله. گفتم: اگر بتوانی بروی، چهار نفر را به ما کمک کردی. گفتم میروم و رفت. نیمههای شب سنگر به سنگر به بچهها سر زدم که ببینم وضعشان چه جور است. دیدم از سمت ایران در راه باریکی در کنار دژ، یک روحانی دارد میآید. هوا مهتابی بود و عمامه او هم سفید و میدرخشید! خیلی ناراحت شدم و گفتم من اینجا بهزور روی سر بچهها کلاه آهنی گذاشتهام تا حادثه را کنترل کنیم. فرمانده موظف است کنترل کند و فرمانبری هم باید صورت بگیرد تا جان بچهها را که امانت حفظ کند. حالا وسط این معرکه، چطور یک روحانی دارد با عمامه سفید میآید؟ البته بودن روحانی در آن مجموعه موجب تقویت روحیه بچهها میشد، ولی معمولا دوستان روحانی عمامهشان را در کیسه میگذاشتند و هر وقت لازم میشد میگذاشتند روی سرشان.
در آن نور مهتاب که فاصلهمان هم با عراقیها کم بود، کار بسیار خطرناکی بود. دیدم آن روحانی گاهی میایستد، گاهی زیگزاک میرود، گاهی حرکت نمیکند. خودم را آماده کرده بودم که اگر آمد دو سه تا تلنگر هم به او بزنم و بپرسم این چه کاری است؟ آمد جلو و دیدم شهید درزی است که سرش را باندپیچی کرده است! فهمیدم از سه راه شهادت رفته امداد و سرش را باندپیچی کرده و برگشته. این هم که گاهی میایستاد به خاطر ضعف بنیهای بود که در اثر خونریزی و ترکش پیدا کرده بود. پرسیدم: آقاجواد! توئی؟ گفت: بله. گفتم: برای چه آمدهای؟ گفت: من بروم چه بگویم؟ گفتم: تو که رفته بودی. بروم ندارد. تو رفتی ایران و سرت را پانسمان کردی. گفت: «بروم بگویم بچهها در محاصره هستند و من آمدهام؟»
خیلی حرف است! فقط گفتنش آسان است. دو تا شلیک عراقی را باید دید تا ببینید طرف چه کار میکند. بعضیها از ترس زمین را گاز میزنند، ولی او گفت بروم بگویم بچهها در محاصره بودند و من آمدم؟ بعد دست مرا گرفت و چیز دیگری گفت که خجل شدم. گفت: «آقای فرمانده! من نامرد نیستم.» این میتواند عنوان یک کتاب باشد: «من نامرد نیستم». توی دلم گفتم خیلیها نامردند. این بنده خدا دلیل داشت، چون مجروح شده بود و میتوانست برود و هیچ کسی هم مؤاخذهاش نمیکرد. روحیه چیزی است که خدا میدهد. او برای رفتن به جبهه دلیل داشت و دلیر و سرافراز بود. همین یک جمله از صد تا کتاب معنوی مؤثرتر است. او برگشت و امروز ما نهایتا یک ورقه آهنی زدهایم به دیوار سر کوچهاش و نوشتهایم شهید جواد درزی، اما چه کسی میداند عمق معرفت او چقدر بود. این حرف را که زد، خجل شدم و به خودم گفتم بیخود کردی این حرف را به او زدی. خیال کردی چون پاسدار رسمی هستی میتوانی به این جور آدمها چیزی بگوئی؟ راضی شدم که بیاید و در سنگر تیربار بنشیند و گفتم: «آقا جواد! فردا صبح اینجا کربلا است. بیا بنشین استراحت کن. خیلی از تو خون رفته.» گفت: «باشد.»
دی ماه و هوا سرد بود. خوزستان و جنوب همان طور که گرمایش با بقیه جاها فرق دارد، سرمایش هم استخوان میترکاند. او را نشاندم و پتوئی را رویش انداختم. به من قول داد که برای صبح تجدید قوا کند. چند متری که دور شدم، برگشتم دیدم دارد به تیربارچی کمک میکند. نوارهای سرش را هم باز کرده بود و از استراحت خبری نیست. صبح فردا سهمش را گرفت. این دفعه تیر مستقیم به مغزش خورد و خون فوران زد. پیکر پاکش هم چندین سال آنجا ماند. یعنی رفت، برگشت و ماند! گل و لای کانال ماهی با هر ترددی جلوتر میآمد و من بعضی از بچهها را دیدم که با این گل مومیائی شدند. اینهائی را که میبینید بعد از چندین سال پیکرشان را برمیگردانند چنین حالاتی برایشان پیش آمده بود.
از هر دو گروه در کربلای 5 داشتیم. شهید بزرگوار صراف فرمانده گردان. بعضیها میگویند بچههای جبهه خشن هستند. زیباترین روحیات را شهید صراف داشت. امکان نداشت با او دیدهبوسی کنی و معطر نباشد. عطری که به بچهها هم میزد. یک روز رفته بودم کرخه و دیدم گردان را برده داخل دره و دستور قشنگی به آنها میدهد و میگوید بخندید. گفتم: جواد! این هم شد دستور؟ 313 بسیجی رزمنده را آوردهای توی گردان و میگوئی بخندید؟ کسانی که میگویند اینها خشونتطلب هستند، به ما بگویند کدام فرمانده است که دستور خنده بدهد؟ گفت: «خنده اینها دیدن دارد. این همه گل که یک جا باشند و بخندند، خدا خیلی خوشش میآید. بگذار این بچهها بخندند.» واقعاً هم خنده بچههای مؤمن دیدن داشت. الان هم وقتی بچهها در یک جمع معنوی لبخند میزنند، انسان کیف میکند. حالا تصورش را بکنید 313 نفر از این بچهها یک جا باشند و به دستور فرماندهای که عاشقش بودند بخندند. شهید جواد درزی از چنین سطح معرفتی برخوردار بود، شهید جواد صراف از سطح معرفت دیگری.
فردا صبح از سردار کوثری – که الان در مجلس تشریف دارند- دستور آمد که عقبنشینی کنید. ساعت 7 صبح شهید کرمانشاهی خودش را رساند و گفت دستور آمده که بکشید عقب. عراقیها وقتی دیدند ما داریم میرویم عقب، روحیه گرفتند و تیربار را برداشتند و بچهها را تعقیب کردند تا آنها را درو کنند. در این شرایط یکی باید بایستد تا بقیه تاکتیکی برگردند عقب. پیکرهای بچهها باقی مانده بودند و بقیه باید عقبنشینی میکردند. عراقیها هم داشتند میآمدند تا بچهها را به رگبار ببندند و از بین ببرند.
در چنین شرایطی آدم باید خیلی دل و جرئت داشته باشد تا جلوی آنها بایستد که بقیه بروند، چون آنهائی هم که عقبنشینی میکنند معلوم نیست زنده بمانند، چه رسد به این اولی! محسن گفت من میایستم گفتم: میتوانی؟ گفت: بله. گفتم: بنشین و تیربارت را میزان کن. تیربار بعدی 200 متر پشت سر توست. شروع که کرد، تو بلند شو و راه بیفت تا نفر بعدی جایت را بگیرد. مردانه جلوی عراقیها ایستاد ولی بعدها متاسفانه معتاد شد. من بعدها مدتی رئیس فرهنگسرای خاوران بودم و به بچههای غیاثی سر میزدم و میپرسیدم فلانی کجاست؟ هی میگفتند سلام میرساند، ولی هیچ وقت او را نیاوردند من ببینم. بعد از مدتی مطلع شدم همان کسی که در آنجا شیر میدان بود، در تهاجم فرهنگی از دست رفته است. این هم تلفات تهاجم فرهنگی که تکلیف ما را هم مشخص میکند. تهاجم نظامی ما تلفات نداشت. اسم نظامیاش تلفات بود، چون اگر فرد سالم برگردد، رزمنده پر افتخار است، مجروح بشود، جانباز است، اسیر بشود آزاده است، چون اسیر نیست و امیر است. کشته هم بشود شهید است. حتی استخوانهایشان هم که بعد از چند سال میآید تعهد ایجاد میکند، پس تلفات نداریم، ولی در حوزه فرهنگی، دیگر نمیتوانید از این بچهها یاد کنید. وقتی گرفتار میشوند، تلفاتش تلفات قابل ذکری نیست و نمیشود با فخر از آنها یاد کرد. متاسفانه من همه نوعش را دیدهام.
* یکی دو سالی هست که نوشتن خاطرات جنگ باب شده، آیا شما این کتابها را مطالعه کردهاید؟ نظر یا توصیه خاصی در این زمینه دارید؟
کلا هر آنچه بوده، باید به عنوان یک پازل ضروری به اطلاع نسلهای بعدی برسد. بله، من هم چون وظایف خاص فرهنگی داشتهام ـ در این 10، 20 سال رئیس فرهنگسرای خاوران و فرهنگسرای بهمن بودهام و در اینجا هم که مستقیما با فرهنگ ایثار و شهادت مواجه هستم ـ تاکید میکنم کسانی که بوده و دیدهاند، به عنوان یک امانت باید موضوع را منعکس کنند. ما هر رزمندهای را که از دست میدهیم، در واقع بخشی از فرهنگ دفاع مقدس را دفن میکنیم. فرهنگی را که در سینه اینهاست، کسی نقل نکرده و حق نسل جدید است که بداند چه اتفاقاتی روی دادند چه. اگر بچههای ما بدانند دعوا بر سر چه بود، پای آن میایستند، ولی اگر ندانند پای آن نمیایستند. شما هر قدر هم به من لطف داشته باشید و این ورقه را بدون خواندن امضا کنید، از در که دارید میروید بیرون، تشکیک میکنید که این چه بود که فلانی تاکید کرد بدون مطالعه امضا کنم؟ با آسانسور که میروید پائین، باز تحلیل میکنید،. به پارکینگ که میرسید به خودتان میگوئید اگر تعهدآور بود تکذیب میکنم، چون نخواندهام. میخواهم عرض کنم مقدمه تعهد، علم و آگاهی است. اگر ندانید در کاغذ چیست نباید آن را امضا کنید، چون امضا هم بکنید پای آن نمیایستید.
فرهنگ انقلاب و فرهنگ دفاع مقدس را اگر به همان شکلی که بوده توصیف کنید – من بخشی از کربلای 5 با چند تا آدمی را که آنجا بودند بیان کردم، از شهید صراف عزیزی که فرمانده گردان شهادت و در واقع فرمانده دلها بود تا آن برادر عزیز، جواد درزی که مجروح و جانباز شد ولی باز برگشت. اگر اینها را به نسل جدید انتقال ندهید نمیدانند. ما وظیفه داریم این مسائل را انتقال بدهیم. اگر آگاهی و علم را بدهیم، تعهد حاصل میشود. تعهد با کلنجار و ورد و این چیزها حاصل نمیشود: «لکلّ شیئ طریق»: برای هر چیزی طریقی و راهی وجود دارد. برای ایجاد تعهد هم آگاهی و علم لازم است. تعهد «من غیر علم» به قول علما تعهد نیمبندی است و چندان ارزشمند و قابل محاسبه نیست.
* و سخن آخر؟
دعا کنید خدا به همه ما حسن عاقبت عطا فرماید و شهدا از ما راضی و خشنود باشند. این بهترین چیزی است که میشود به صورت یک آرزو مطرح کرد. افتخارمان هم این است که بگوئیم چند صباحی تماشاچی ایثار اینها بودهایم.
منبع: فرهنگ نیوز
هفته دفاع مقدس چند روزی است که به پایان رسیده اما این مساله سبب نشد تا ما یک گفتگوی خواندنی با یکی از بسیجیهای دوران دفاع مقدس را که امروز در سنگر جنگ نرم و فرهنگ فعالیت میکند، از دست بدهیم. سردار منصور احمدلو، جانشین سابق فرماندهی سپاه یکم نیروی زمینی سپاه پاسداران آنقدر شیرین و جذاب خاطراتش از هشت سال جنگ را روایت میکرد که متوجه نشدیم دو ساعت وقت مصاحبه چطور گذشت و چطور به پایان رسید.
* در ابتدا معرفی کوتاهی از خود و مسئولیتهایتان را بیان بفرمائید.
بسماللهالرحمنالرحیم. منصور احمدلو متولد 1344 هستم. خدا لطف کرد که در پانزده سالگی وارد جبهه بشوم و توفیق رفیق بود و در اغلب عملیاتها انجام وظیفه کردم و به عنوان نیروی ساده در حوزه دفاع مقدس در ایام خاصی که ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران تشکیل شده بود، ورود کردم و بهنحوی مسئولیتهای مختلف، به عنوان یک باری بر دوش پدید آمد تا شرایط قائم مقامی تیپ و جانشینی فرماندهی قرارگاه تا روز پذیرش قطعنامه به عهده بنده قرار گرفت. در آن روز بنده جانشین فرماندهی و ستاد سپاه یکم نیروی زمینی بودم.
* مدیریت فضای جنگ چگونه بود؟ رسانههای معاند و برخی از رسانههای داخلی میخواهند این موضوع را القا کنند که فضا، فضای پرشوری بوده و لذا جوانان بدون آموزش میرفتند و توپ و ترکشی هم بوده و خلاصه کارها همینطور الله بختکی پیش میرفته. آیا واقعا همین طور بوده یا علاوه بر مسائل اعتقادی و روحیه جهادی مدیریت منسجمی هم وجود داشته است؟
حتما مدیریت توأم با انسجام مطرح بود، یعنی اینطور نبود که قاعدهای در کار نباشد. اقتضائات زمان حتما باید مدنظر قرار میگرفت. این یک کار غیر کلاسیک، ولی فنی بود. دفاع مقدس در دل خود آموزشهائی را به شکل تکمیلیتر داشت. به استحضار دارید که در بررسی توان رزمی، امروز در دنیا میگویند فرمول توان عبارت است از فرا گرفتن علم و فنون، تکنولوژی ضربدر روحیه مساوی است با توان. این قاعده، ثابت است. ما یک ضریب موضوع را در حد اعلا داشتیم. بر عکس دشمن که همه اینها را داشت و روحیه را نداشت. یک اعتقاد پشت قصه بود که چه بکشیم چه کشته شویم، شهید و پیروزیم و این اطمینان زیادی به انسان میداد. آموزش هم مکمل این موضوع بود، یعنی وقتی رزمندهای میخواست جلو برود، امکان نداشت که بدون آموزش پیش برود. احدی از رزمندگان بدون آموزش وارد جنگ نشدند. این حرفهائی است که بعضیها که نبودند امروز مطرح میکنند. صریحا بگویم شرمندگان جنگ، یعنی کسانی که نتوانستند همراه رزمندگان در جنگ شرکت کنند، در حالی که وسعشان هم میرسید، امروز مدعی شدهاند و ادعاهای واهی فراوانی دارند و این هم یکی از آنهاست.
* پس با این دو فاکتور توانستید در مقابل ارتش مجهز عراق که میراژ از فرانسه میگرفت و سوخو از روسیه و تسلیحات دیگر را از آمریکا و همه دنیا مقاومت کنید؟
جنگ تحمیلی در واقع شرکت سهامی جنگ تحمیلی بود، یعنی بسیاری از ابر جنایتکارهای دنیا، در تحمیل جنگ به ما سهمالشرکه داشتند و هر کسی برای صدام چیزی را تامین میکرد. از شیخکهای نزدیک خودمان در حاشیه خلیج فارس که ذخائر ارزی و دلارهای خودشان را در اختیار او گذاشته بودند تا کشورهای مدعی دموکراسی که عملا خبری اردموکراسی در کشورهایشان نبود. ما به سلاحهای عراقیها که نگاه میکردیم، از سلاحهای شرقی تا غربی در میان آنها بود. از سمی نوف و گرینوف که از اسمشان پیداست که مربوط به بلوک شرق، علیالخصوص شوروی آن زمان بود تا هواپیماهای سوپر اتاندار غرب و حتی کمپانی بایر آلمان که یک زمان حشرهکش تولید میکرد، بمب شیمیایی را برای عراق تامین میکرد. یعنی هر کشوری در این شرکت سهامی سهمی داشت یا اگر هم ذخائر نداشت نیروی انسانی میداد. سودانیها بسیار هم درشت هیکل بودند و ما اسرای زیادی از آنها داشتیم. در جنگی که غیر از عراقیها از کشورهای دیگر هم اسیر داشته باشیم، ببینید دیگر چه خبر است.
* یکی از فرماندهان جنگ میگفت ما از 27، 28 کشور دنیا اسیر داشتیم.
الان چون چندین سال است که روابط دیپلماتیک ما با همان کشورها جاری و ساری است، طرح این موضوع شاید چندان موضوعیت نداشته باشد، ولی حرف درستی است. در بسیاری از عملیاتها وقتی اسیر میگرفتیم، میدیدیم اصلاً سرباز عراقی در بین آنها نیست، یعنی کشورهائی که پول نداشتند، آدم فرستاده بودند. لطف خدا بود که یک مجموعه با دست خالی از این معرکه سربلند بیرون آمد. خاطرم هست روز اولی که میخواستیم آموزش ببینیم، پوتین هم نداشتیم و بسیاری از ما با کفش کتانی رفته بودیم. من از یک سرباز نیروی هوائی که در محله ما زندگی میکرد، پوتین دست دوماش را قرض گرفته بودم. اتفاقا پاشنه پوتین هم سائیده شده بود، ولی برایم خیلی خوب بود، چون میگفتم بالاخره یک پوتین دارم. ما به این شکل وارد حوزههای آموزشی و جبهه شدیم.
امروز با لطف خدا تکنولوژی تسلیحاتی و علمی ما بهقدری پیشرفت کرده که میتوانیم پهپاد امریکاییها را با تکنولوژی برتری به اسارت بگیریم. مجموعهای که سیم خاردار و تجهیزات انفرادی را هم به او نمیدادند، امروز بهحدی رسیده که علوم و فنون کشورهای به ظاهر ابرقدرت به گردپای این بچهها هم نمیرسد و این لطف خدا و عنایتی است که به واسطه خون پاک شهدا حاصل شده است.
* در شرایط پس از انقلاب که همه امور از هم گسسته بود، به ارتش هم اطمینانی نبود، چه عواملی سبب شدند که جوانها بیایند و در مقابل این شرکت سهامی جنگ تحمیلی بایستند و مقاومت کنند و پیروز هم بشوند و هنوز هم هنوز است برخی از عملیاتهای جنگ تحمیلی در کلاسهای جنگ دنیا تدریس میشوند؟
علت اصلی غیرت دینی جوان ایرانی است که همواره در او موج میزده و الان هم نسبتا همین طور است. شاید گرد و غباری روی این آئینه نشسته باشد، ولی وجه ممیزه جوان ایرانی برخورداری از غیرت است، یعنی بدترین جوان ایرانی هم به نسبت بیرونیها بهترین است. این در روحیه ملی و دینی جوان ایرانی نهفته است.
* حتی اگر حکومت پهلوی تلاش زیادی هم کرده باشد که این غیرت را از بین ببرد.
سعی کردند و تمام توانشان را هم گذاشتند، ولی انگیزه و غیرت ملی و دینی در بچهها بود. یک وقتی میگفتند علت محدثه علت است، یک وقت علت مبقیه. علت احداث انقلاب، غیرت دینی بود. گرسنگی نداشتیم که بگوئیم انقلابمان به خاطر گرسنگی ملت بود. البته بیعدالتی بود، ولی اینکه ملت گرسنه باشند، نبود. خلائی که وجود داشت خلاء حضور فرهنگ دینی بود و مردم هم به خاطر فرهنگ دینی کشته دادند، والا برای نان، مسکن، آزادی ـ که شعار آن موقع مارکسیستها بود ـ که کسی خود را به کشتن نمیدهد. غیرت دینی مطرح بود. به دوستان عرض میکردیم شعاری که در پیروزی انقلاب کمکمان کرد و ما در همین منطقه شرق تهران، برای اینکه گیر ماموران نیفتیم میدویدیم و میگفتیم: «به خون گرم خواهرم، به غیرت برادرم، شاه تو را میکشیم» بود. غیرت برادر، به قول امروزیها باید یک جوری هایلایت و بولد میشد. این غیرت پس از آنکه کشور ما به شکل رسمی مورد تعرض اجانب قرار گرفت، عاملی شد که بچهها پای کار بیایند، والا نه طمع مادی بود و نه ترس ساختاری که اگر نروید چنین میکنیم. صدام در کشور خودش هم طمع را ایجاد کرد، هم ترس را. هر کسی میرفت جنگ، مرفه میشد و اگر نمیرفت حتما با او برخورد میکردند. حتی بعضی از فراریهای جبهه را با فجیعترین وضع در شهر میکشتند تا بقیه بدانند عاقبت نرفتن چیست و به این نتیجه برسند که اگر بروند شاید زنده بمانند، ولی اگر نروند حتما کشته میشوند.
ما برعکس در کشور خودمان هر کسی را که میخواست به جبهه برود، گزینش میکردیم و میگفتیم بیا مصاحبه ببینیم نماز میخوانی؟ روزه میگیری؟ و بهترینهای خودمان را وارد این گود کردیم. اگر امروز به این دفاع هشت ساله میگوئیم دفاع مقدس، به خاطر این است که با قداستترین عناصر انقلاب را گزینش کردیم و فرستادیم زیر تیغ. گزینش کردیم و فرستادیم تا همان کاری را بکنیم که حضرت ابراهیم (ع) با فرزند برومندش کرد. خانوادهها ابراهیمگونه بچههای خودشان را به مذبح، جائی که برای خدا تن به خطر دادند، اعزام کردند و این تفاوت اساسی ما بود.
همین غیرت باعث شد که 8 سال نگذاریم یک وجب از خاکمان در دست دشمن باقی بماند. ارتش عراق با چند ماه فرصت بازسازی به کشور کویت حمله و در عرض 7 ساعت کل آنجا را تسخیر کرد. این چه تفاوت و فاصلهای است؟ آن ارتش 8 سال با ما جنگید و تقویتش هم کردند، یعنی اگر ما یک تانک او را زدیم، چندین تانک به جای آن به او دادند. اگر یک هواپیمایش را زدیم، چندین هواپیما به او دادند و هیچ وقت افت تکنولوژی نداشت، ولی نتوانست حتی یک وجب از خاک ما را به شکل دائمی در اختیار خود نگه دارد، ولی همان ارتش در ظرف 7 ساعت کشور مجاور را گرفت! این همان عنصر غیرت است.
* خیلیها به ظاهر جوانان امروزی نگاه میکنند، میگویند اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد، روی جوانها نمیشود حساب کرد، نظر شما هم همین است؟
البته اینکه دشمن در چهارچوب تهاجم فرهنگی، غیرت جوان ایرانی را هدف قرار داده تردیدی نیست. دشمن هم دارد روی همین حوزه کار میکند، ولی به جهت توانمندیهای جوانانمان به هیچوجه موفق نخواهد شد و چنانچه روزی خطر جدیدی متوجه دین و ملیت ما بشود، حتما همین جوانانی که شاید به ظاهر بعضیهایشان هم نخورد، به دلیل عنصر غیرتی که در درون آنها موج میزند، میروند و از کشور دفاع میکنند. این را قبلا هم تست کردیم. اگر به فیلمها و عکسهای آن موقع هم دقت کنید، تیپ ظاهر نمیتواند تعیینکننده باطن باشد. خیلیهایشان خط ریش چکمهای داشتند، ولی بعدا این مسائل صوری و ظاهری حل شد و غیرتمندانه به میدان آمدند و خیلی چیزها را آموختند.
* روایتهای مختلفی از جنگ و افرادی که در آنجا حضور داشتند وجود دارد. یک عده میگویند خیلی یکدست و همه نماز شبخوان بودهاند. یک عده هم میگویند یک مشت لات و لوت هم در جبهه بودند. کدامش درست است؟ تلفیقی از اینها بوده یا ترکیب دیگری؟ از دید شما که 8 سال در جبهه بودهاید، واقعیت روایت جبهه چیست؟
واقعیت این است که مثل بسیاری از مقولهها که با افراط و تفریط با آنها مواجه میشویم، جنگ هم از همان مقولههاست، یعنی بعضی فقط به یک شاخه اشاره میکنند. اگر بخواهیم نگاه جامع داشته باشیم و قاعده کلی را مطرح کنیم، فضای جبهه فضای سازندهای بود و هر کسی هم وارد آن فضا میشد، فضا تحت تأثیر روحیه او قرار نمیگرفت، بلکه برعکس روحیات افراد تحت تأثیر آن سیل خروشان قرار میگرفت. از اقشار مختلف به جبهه آمدند، ولی همانها جزو بهترینها شدند. فضای جبهه فضای سازنده و مسیر، مسیر تعریف شدهای بود. البته همه جا امتحان و آزمون هست. این طور نیست که بگوئیم در یک فضائی به هیچوجه آزمونی نداریم و شیطان دیگر کاری به ما ندارد. حتما چنین اتفاقی در دنیا نمیافتد، مگر اینکه از دنیا برویم و شیطان دست از سرمان بردارد. همین الان هم که داریم با هم حرف میزنیم، آزمون فرا روی ما هست و در گزینش سخن و خیلی چیزها باید دقت کنیم.
در جنگ هم این قضیه بود. قاعده کلی اصلاح و تربیت در حال دویدن بود، یعنی به قول امروزیها فضا استاتیک نبود، دینامیک بود. به طرف هدف حرکت میکردند و در آن جهت این خودسازی حاصل میشد. این طور نبود که 40 سالی گوشه حجره بنشینی و درس بخوانی و بعد که ساخته شدی بروی جنگ، بلکه میرفتی جبهه و خیلی از بچهها راه صدساله را یک شبه طی کردند. یک بخشی هم شاید اساساً ایراد درونی داشتند و جزو شرمندگان دفاع مقدس قرار گرفتند و اصلا نیامدند و گفتند لنگ مقدمات هستیم.
در همین مقطع عزیزانی را داریم که با سن پائین، مباحث عرفانی در کارشان هست. برادر عزیزم شهید محسن اسمی 5/16 سال داشت و در ماه خرداد سال 65 در جزیره مجنون به شهادت رسید. وقتی ساکاش را باز کردم، دیدم این را نوشته: «پروردگارا! از وقتی که به دنیا آمدم، گریه کردم، ولی دنیا رفته رفته مرا فریب داد و با چرب و شیرین دنیا فریب دنیا را خوردم و گریهام قطع شد. اگر نبود ندای حقطلبانه امام، امروز من کجا بودم؟» یک نوجوان 5/16 ساله که هنوز مو توی صورتش نبود، ولی حرفی را میزد که حرف اعاظم حوزه و کسانی بود که خیلی از مسیرها را طی کرده بودند. جالبتر از همه اینکه میگفت: «اگر نبود ندای حقطلبانه امام، امروز من در کدام محفل خطا و گناه بودم؟ تو را شاکرم که مرا در این زمان قرار دادی.» و ادامه داده بود: «دلم میخواهد در این دنیای پرهیاهو، حتی جنازهای برای تشییع نداشته باشم». چه خواستههائی! امروز در سال 92 این مطلب را عنوان کنید و ببینید اصلا فرکانسها با این فرکانس جور هستند؟ میگوید نمیخواهم حتی پیکرم هم برگردد. نمیخواهم هیاهو داشته باشم. رشته ما تخریب و همیشه اطراف بچهها پر از تی. ان.
تی و مواد منفجره بود. اینها چهار نفر بودند و در آنجا انفجاری روی داد: محسن اسمی، یوسف ایرانی، بهروز آهندوست و مصطفی جعفر پوریان. هر چهار تا شهید شدند. محسن پیکر نداشت. وقتی انفجار شد، پیکر محسن در هوا پخش شد و چیزی باقی نماند. کنار دستش، بهروز آهندوست شهید سوم خانواده بود. گاهی با او بحث میکردم که اگر تو هم بروی، دیگر مادرت پسر ندارد. در اینجا اراده خداوند بر این قرار گرفت که پیکر او برگردد. محسن چون از خدا خواست پیکری نداشته باشد، به این شکل پیکرش هم برنگشت، اما درست کنار دستش چون آخرین پسر خانواده بود و شاید آرزو داشتند که لااقل پیکر شهید سومشان برگردد، اراده خدا بر این قرار گرفت که پیکرش کامل برگردد. همه اینها درس است.
* شما در چه عملیات معروفی هم شرکت داشتید؟
همه را باید بگویم؟
* چند تا را بگوئید. خاطره شیرینی را هم بیان کنید.
ما توفیق همراهی با عزیزانی را داشتیم و دعا کنید امانتدار خوبی باشیم و نکاتی را امانتدارانه بگوئیم. در عملیاتهای مختلفی از جمله پاکسازی خرمشهر، عملیات مسلمبن عقیل، عملیات والفجر 8، عملیات کربلای 5، عملیات کربلای 1، عملیات والفجر 10 و....
* غواصی هم میکردید؟
نه، کار غواصی به عهده من نبود. بنا بود دوستان غواص همزمان در یک ساعت معینی از اروند عبور کنند. قبل از والفجر 8 معاون تخریب قرارگاه نجف اشرف در غرب کشور بودم. تماس گرفتند که بچهها را از غرب بیاورید جنوب. خودمان را رساندیم. شناسائیهای قبل از عملیات را برادر شهیدمان شهید قاسمی و دوستان دیگر انجام داده بودند. او فرمانده تخریب قرارگاه نجف و کربلا و بزرگواری بود که بعد از یک انفجار، کلا از پیکرش در حد250 گرم آوردند و اثری از او باقی نماند.
در والفجر 8 دوستان باید از رودخانهای عبور میکردند که باریکترین عرض آن 500 متر و پهنترین عرض آن 1100 متر بود. حالا شما نهری را که پهنای آن 500 تا 1100 متر است، تصور کنید. فردا اگر پل روی جوی مقابل منزلتان را بردارند مشکل تردد دارید. حالا از نهری که خروشان هم هست و حداقل عرض آن 500 متر است، چگونه میخواهید از این نهر عبور کنید و وضعیتتان چطور میشود؟
* آن هم زیر آتش دشمن.
احسنت! تازه رودخانهای است که از ترکیب دجله، فرات و بخشی از کارون درست شده. بخش زیادی از کارون به اروند میریزد و در انتها هم به خلیج فارس. رشته من مهندسی رزمی بود و تیپ رزمی مهندسی را فرماندهی میکردم. باید عرض کنم که خدمات برادران مهندسی رزمی نباید فراموش شود. ما از یک طرف با رودخانهای وحشی که آن سه رودخانه را تجمیع کرده بود مواجه بودیم و از طرف دیگر با خلیج فارس که جزر و مد دریای آزاد را دارد. گاهی اوقات در شبانهروز در رودخانه دو جریان آب داریم. یکی جریان شمال به جنوب و یکی جریان جنوب به شمال، یعنی شرایط شکنندهتر میشود. خود رودخانه که بزرگ بود و حالا این دو جریان هم به آن اضافه میشد. در چنین شرایطی چه کار میشود کرد؟ اگر محاسبات نداشته باشید، غواص را میخواهید بفرستید درحالی که جریان زیری دارد میرود بالا و جریان روئی دارد از شمال به جنوب میآید. شما در وقت خاصی میتوانید غواصی را بفرستید تا کار برعکس نشود. شما میخواهید غواص را بفرستید این طرف آب، یکمرتبه برمیگردد و میرود طرف خرمشهر و جزیره امالرساس.
در عین حال بحث انتقال تجهیزات و امکانات هم مطرح بود. تمام این کارها باید بر اساس محاسبات دقیق انجام میشدند، یعنی در زمان حرکت باید به زمانی توجه میداشتید که مد راکد باشد. آن مد وقتی که تمام میشود و میخواهد برگردد و با جریان شمال و جنوب همسو بشود، آن لحظه گلدن تایم کاری است. یعنی فقط عبور از آنجا و به خاطر سپردن اینکه مد راکد یعنی چی و چه اتفاقی میافتد، برای نسلهای بعد از جنگ کافی است که بدانند فقط یک تردد که ساده به نظر میرسد، بدون محاسبات دقیق ممکن نبود.
به دلیل وحشی بودن رودخانه، خیال عراقیها راحت بود که ایران هرگز نخواهد توانست از آنجا عبور کند، با این حال وقتی آن طرف میرسیدید، موانع زیادی از جمله میادین مین عمیق، موانعی به نام خورشیدی و سیم خاردار در اطراف آنجا قرار داشتند که اگر هم کسی از رودخانه عبور کرد، باز با مانع روبرو بشود. ما در چنین شرایطی عملیاتها را انجام میدادیم.
* برمیگردیم به سئوال اول که آن روحیه غیرت و اسلامخواهی به جای خودش، اما محاسبات دقیق و جدی هم وجود داشته.
دقیقاً همین طور است و اینها وقتی با هم تلفیق میشدند، نتیجهبخش میشدند. گاهی اوقات بعضیها به غلط نکاتی را مطرح میکنند که عقل قطعاً رد میکند. در آنجا حتما در تصمیمات مسئولانمان تدبیر وجود داشت و مباحث فنی مباحث اساسی بودند. دیدهبانی سادهترین کار در جبهه است ولی میگویند ساعات دیدهبانی تعریف شده است، یعنی زمانی که آفتاب پشت سر شما باشد میتوانید دیدهبانی کنید. شما نمیتوانید موقعی که آفتاب در مقابلتان است دیدهبانی کنید، چون انعکاس نور وجود دارد. ما سادهترین مباحث تا پیچیدهترین را در حال دویدن یاد گرفتیم.
* کلاس رسمی نبوده.
معطل کلاس نشدیم. فرصتش نبود. وقتی دشمن دارد شهر به شهر جلو میآید، شما باید بروید و آموزشهای مقدماتی ببینید و مانع ورود او بشوید و مابقی آموزشها را در مسیر یاد بگیرید. ما روز اول که رفتیم نمیدانستیم خاکریز یعنی چه؟ به ما گفته بودند در عملیاتی که شهید چمران انجام میدهند، 100 متر خاکریز برایتان میزنیم تا جلوی عراقیها گرفته شود. ما تصور میکردیم زیر این خاکریزها یک چیزی هست که جلوی عراقیها را میگیرد! بعد که رفتیم دیدیم خاکریز یک مانع کاملا عادی است. حالا تصورش را بکنید بچهای که نمیداند خاکریز چیست، بعد از مدتی میشود قائم مقام تیپ مهندسی و چند سال بعد باید 400 کمپرسی را برای جادههای جزیره مجنون مدیریت یا 50 تا 50 تا لودر و گریدر را زیر آتش کنترل کند. کدام دانشکده این چیزها را به انسان یاد میدهد الا دانشکده علمی – عملی دفاع مقدس؟
* شما در گروه شهید چمران هم بودید؟
ما از شاگردان دست چندم ایشان بودیم. ایشان و مقام معظم رهبری «حفظهالله» ستاد عملیاتیای را در کاخ استانداری خوزستان راهاندازی کرده بودند و هر کسی که میتوانست در تهران یا شهرستانها نیروهائی را سازمان بدهد، به آنجا اعزام میکرد. ما محدودهمان نارمک و نظامآباد بود و با تائیدیهای از امام جماعت یک مسجد به باشگاه ورزشیای که الان نبش خیابان نظامآباد است...
* باشگاه دیهیم…
بله، بدنسازی و بعضی از فنون رزمی را در همین باشگاه دیهیم آموختیم. گروهی که قبل از ما رفتند، از باشگاه دیهیم مستقیم رفتند فرودگاه دوشان تپه و سوار هواپیمای سی-130 شدند. یادم هست عدهای از بچهها سوار مینیبوسهای کوچکی شدند و با همان مینیبوس رفتند توی هواپیما. عدهای هم زیر مینیبوس! میگفتند میخواهیم برویم اهواز پیاده شویم و برویم جنگ. ما با قطار رفتیم. به اندیمشک که رسیدیم قطار دیگر جلوتر نمیرفت. گفتند جاده اندیمشک ـ اهواز زیر آتش است و اگر از جاده اسفالت هم بروید زیر آتش هستید. ما برای اینکه به اهواز برسیم، اندیمشک پیاده میشدیم و رفتیم دزفول. از دزفول با ماشین رفتیم شوشتر و از شوشتر رفتیم فلکه چهارشیر اهواز. یعنی یک دور کامل زدیم تا توانستیم خودمان را به اهواز برسانیم.
* مستقیم راه نداشت.
نخیر، زیر آتش دشمن بود و ایمنی نداشت. در چنین شرایطی، در کاخ استانداری اهواز، ستاد عملیاتی جنگهای نامنظم تشکیل شده بود و بچهها میآمدند و تقسیم میشدند. وقتی میگویم بچهها یعنی گروههای 10، 12 نفره و حتی 3، 4 نفره. برگ اعزام را گرفته و آمده بودند، در آنجا توفیق داشتیم که خدمت عزیزان باشیم.
* از شکست کربلای 4 و فتحالفتوح کربلای 5 برایمان بگوئید.
این عملیاتها را باید در ظرف زمانی خودشان تحلیل کرد. بین کربلای 4 و 5 بیش از چند روز فاصله نبود، درحالی که بین عملیاتهای خیبر و بدر نزدیک یک سال فاصله است. کربلای 4 بهنوعی لو رفت. خیلی از یگانها درگیر نشدند و آنهائی هم که شدند درگیری موفقیتآمیزی نداشت. من آن موقع مهمان گردان شهادت لشکر 27 بودم. خدا رحمت کند دوست ما شهید جواد صراف را. خلق حسنهای داشت. او فرمانده گردان شهادت لشکر 27 بود. هم کربلای 4 و هم کربلای 5 را خدمت این بزرگوار بودیم، منتهی تقدیر اینگونه رقم خورد که قبل از اینکه گردان شهادت به خط برسد، فرماندهاش شهید شود، یعنی هنوز گردان به خط نزده، فرمانده گردان به شهادت رسید. موانعی که آنجا بود عراق را مطمئن میکرد که به هیچوجه امکان پیشروی نیروهای ایرانی نیست. قدرت ما در روحیات رزمندگان بود و هست و همواره اینگونه خواهد بود.
سردار افشار که مدتی قائم مقام وزیر کشور بود، آن موقع قائم مقام فرمانده کل ستاد کشوری بود. رشته ستادی من بازرسی فرماندهی کل قوا بود. قرار گذاشتیم همکاری کنم، ولی در موقع عملیات کسی به من کاری نداشته باشد. یک بار پیغام آمد که ستاد بازسازی یگانهای رزمی در اهواز جاده خرمشهر راه اندازی شده و آقای افشار دستور دادهاند که به فلانی بگوئید برای عملیات بیاید آنجا. گفتم ما را معذور بدارید و عذرخواهی کردم. گفتم قرار ما چیز دیگری بود، لذا آمدم و ماشین را گذاشتم قصر فیروزه و برگشتم جنوب و شدم مهمان گردان شهادت لشکر 27 حضرت رسول (ص) و آماده شرکت در کربلای 4.
فرمانده گردان، شهید صراف از رفقای قدیمی ما بود و تاکید داشت که بروم پیش ایشان. اینکه میگویم مهمان بودم از این جهت است، چون من قبلا قائم مقام تیپ بودم، ولی وقتی به این شکل میآئید، مهمان هستید، چون هر جائی سازمان خودش یعنی فرمانده، معاون، فرمانده گروهان و... را دارد. شهید صراف به من تاکید کرد که بیا چادر ارکان پیش ما. گفتم کار اگر گیر کرد من از چادر شما هم جلوتر میروم، ولی فعلا گروهی از بچههای نظامآباد اینجا هستند و بد نیست که چند وقتی با بچه محلهای خودمان محشور باشم.
لذا کربلای 4 و 5 را در حضور این دوستان بودیم. روحیات این بچهها ترکیبی از روحیات مختلف بود. مثلا در همین جمع چند تا از بچههای بسیار بسیار قوی معنوی بودند که هنوز هم در قید حیات هستند. برادرمان آقای رضا خوشلهجه که فکر میکنم الان مدیرکل اخبار داخلی خبرگزاری جمهوری باشد. ایشان یکی از بچه بسیجیهای همان گروه نظامآباد بود.
* با شما بودند؟
بله، ما توفیق داشتیم خدمتشان باشیم. بسیاری از شهدای گرانقدری که عرض میکنم همین طور. این ترکیب روحی تماشائی بود. در این جمع بودند دوستانی که اهل سنخوری نبودند، نمیتوانستند زیبا سخن بگویند و کتابی حرف نمیزدند، ولی موقع عمل و اقدام، همان کسی را که فکر میکردی نمیتواند، از خیلیها جلوتر بود. تسبیح من دست شهید صراف بود. چند روزی بود که تسبیحم را گم کرده بودم. یک روز صدایم زد و گفت آقا منصور! تسبیحت پیش من است. تسبیح را گرفتم و صورتش را بوسیدم و ایشان یک ربع بعد شهید شد. بچههای گردان به قدری فرماندهشان را دوست داشتند که قرار شد آنها باخبر نشوند که فرماندهشان شهید شده، چون اذیت میشوند.
* روی آنها تاثیر میگذاشت.
شدید! عاطفه در آنجا در اوج خود بود، منتهی وظیفه سنگینتر ایجاب میکرد که عاطفه خودمان را کنترل کنیم. یک شب قبل از عملیات به این بچهها گفتم ما داریم جائی میرویم که جای گریه نیست، بلکه جای لبخند است. جلوی دشمن گریه بیگریه. گریه مال محافل پشت خط است، لذا از الان که دارید توی خط میروید لبخند روی لبتان باشد، ولو اینکه دوستتان هم روی زمین بیفتد. شاعر میگوید: «اظهار عجز نزد ستمپیشه ابلهی است.» جلوی عراقی قرار نیست گریه کنیم: «اشک کباب موجب طغیان آتش است». امشب دوستت را خوب نگاه کن، چون دیگر در این کره خاکی جلسهای با این ترکیب تشکیل نمیشود. این را در اردوگاه کارون به بچهها گفتم، گفتم عدهای از شما که دارید صدای مرا میشنوید، احتمالا شهید و یک عده هم مجروح میشوید. پارک ملت که نمیخواهیم برویم قدم بزنیم. میرویم جائی که تیر است و ترکش. یک عده ممکن است اسیر یا مفقود بشوید، پس حواستان باشد که اولا به تکلیف، یعنی هرچه که فرمانده گفت عمل کنید و در این مسیر برای خودتان اجتهاد نکنید. اگر فرمانده گفت مجروح را بگذار زمین و پیشروی کن، این کار را بکن. اگر گفت مجروح را بردار و برو عقب، برو عقب. سئوال نکن چرا. وسط معرکه نمیشود کسی بیاید و بگوید استنباط من این نیست. کسی در آنجا اجازه استنباط ندارد. یک نفر فرمان میدهد، بقیه اجرا میکنند.
فهم و تبعیتپذیری بچهها بسیار بالا بود. فردای آن شب وقتی میخواستیم راه بیفتیم. گفتم برادر یا دوستت هم شهید شد، عجله نکن. یا خودت هم شهید میشوی و به او میرسی یا وقتی برگشتی گریه کن، نه اینکه در آنجا بزنی توی سر خودت که حسن افتاد یا محمد افتاد. تیر خوردن و شهید شدن و... حتما برای همه ما وجود دارد. با اخویمان ناصر که شهید شد قرار گذاشتیم هرکداممان شهید شدیم، موقعی که مادرمان سراغمان را میگیرد بگوئیم جائی که هست، بخور و بخواب است. بعد پیش خودمان میگفتیم همین طور هم هست. وقتی تیر میخوری میافتی و میخوابی دیگر! (با خنده)
* دروغ هم نگفتید!
برای اینکه خیال حاج خانم راحت باشد، قرار شد بگوئیم جای فلانی جای بخور و بخواب است. البته مادر ما که خدا حفظش کند، خودش سپاهی است و نمیشد خیلی گولش زد، ولی هر وقت میپرسید، ما این قانون بخور و بخواب را داشتیم.
در کربلای 5، جلوی گردان شهادت، دستهای بود که شهید حسن رحیمی از بچههای نظامآباد فرمانده آن بود. 36 نفر از این بچهها نوک پیکان گردان شهادت بودند. من توفیق داشتم همراهی با این عزیزان را داشتم. برادری در این دسته بود که امروز شاید تنها اثری که از او باقی مانده، فقط ورقه آهنی سر کوچهشان در محله دولاب خیابان غیاثی باشد که رویش نوشته شهید جواد درزی. این فرد هیچ وقت نتوانست سخنرانی کند، ولی مردانگیای به خرج داد که حیرتانگیز است. عرض کردم که ترکیبی از همه روحیات در جبهه وجود داشت. بعضیها یک شاخه را میبینند و شاخه دیگر را نمیبینند. چند روزی با هم بودیم. اصطلاحاتشان را عیناً برای شما میگویم، چون باید صفائی را که در آنها دیدیم بازگو کنیم. چادر اینها شهردار داشت و هر روزی نوبت کسی میشد که مثلا چادر را تمیز کند. دو به دو شهردار میشدند. گفتم به شرطی پیش شما میآیم که بگذارید من هم شهردار بشوم و نگوئید که این فرمانده بوده و پاسدار رسمی است. اگر میگذارید من هم شهردار بشوم، میآیم به چادرتان. با این شرط رفتم، ولی هر روز که نوبت من شد نگذاشتند کار کنم. تا میرفتم ببینم کتری کجاست یا استکانهای پلاستیکی را جمع کنم ببرم بشویم، میدیدم نیست. میرفتم پای تانکر آب و میدیدم برادرمان شهید جواد درزی و حسین آقای اثنیعشری که از بچههای مشدی خیابان غیاثی بودند، دارند استکانها را میشویند. گفتم: آقا جواد! قرار ما این نبود. روز اول با شما چه قراری گذاشتم؟ منتهی باید این حرفها را با لبخند هم میگفتی که یک وقت به آنها برنخورد. آقای اثنی عشری گفت: آقا احملو! آقا احملو! دال اسمم را هم نمیتوانست درست بگوید. گفتم: بله! گفت: پایت را بردار. نمیدانستم منظورش چیست. پایم را برداشتم. گفت: آخیش! راحت شدم. مثلا میخواست بگوید خاک زیر پایت هستم و این شکلی میگفت. اصطلاحاتشان برایم مفهوم نبود. شهید بزرگوار محمد سپهری بود که هنوز خیلیها باید بنشینند و نوشتههایش را تحلیل کنند که چقدر معنوی میاندیشید و مینوشت. زندهها را هم که عرض کردم. مثلا آقا رضا خوش لهجه، خودش شهید زنده است.
خلاصه به دوستان گفتم در زمان درگیری بحث نکنید. فرمانده گفت برو عقب، معطل نکن. شب وقتی رفتیم، در مسیر، برادر عزیز و بزرگواری داریم که الان حقوقدان هم شده. قاسم بوربور. قاسم جانبازی است که چندین روز به کُما رفت، چون تیر به سرش خورد و اگر لطف خدا نبود، ما امروز ایشان را نداشتیم. برادر شهید هم بود. قرار بود وارد کانال ماهی شویم. حدوداً نزدیک به یکی دو کیلومتر از سه راه شهادت، باید یال کانال ماهی را میگرفتیم میرفتیم جلو، یعنی در محاصره. به سه راه شهادت یک زمانی میگفتند سه راه مرگ. واقعا هم جای خطرناکی بود و از هر 5 ماشین به 3 تایش خمپاره میخورد. آن هم نه اینکه ترکش به آن بخورد، بلکه خمپاره مستقیم میرفت داخل ماشین، چون دشمن روی آنجا تمرکز آتش داشت. تمام توپخانهشان با یک گِرا، آتش را یک جا میریختند، لذا رگبار آتش بود، در حالی که قبضههای توپخانهای یا منحنیزن توپخانه رگبار ندارد، اما چون همه آتش را متمرکز یک جا میریختند، در هر ثانیه چندین گلوله سنگین یک جا فرود میآمد و مثل رگبار بود.
آن شب داشتیم ستون میبردیم. خودروها آتش گرفته بودند و در بعضیهایشان راننده پشت فرمان سوخته و به شهادت رسیده بود، یعنی اصلا فرصت پیدا نکرده بود در ماشین را باز کند و پائین بیاید. حالا شما باید لابلای اینها نیرو میبردید. نرسیده به سه راه، شهید سپهری گفت آخ پایم! من فکر کردم پایش پیچ خورده، نگو تیر خورده بود! گفتم: محمد! از صف بیا بیرون که صف بچهها گسسته نشود. دیگر هم او را ندیدم. بعد که آمد توی خط، فهمیدم پایش پیچ نخورده، تیر خورده! اگر چه حتی اگر هم میدانستم کاری از من بر نمیآمد، چون باید پیشروی میکردیم. یکی دو کیلومتری جلو رفتیم. بنا شد که گردان علیاکبر لشکر سیدالشهدا مجری اول باشد و گردان شهادت لشکر 27 مجری دوم. به دوستان تاکید کردم که با بیلچههای کوچک، روی دژ ماهی در حد مختصر جانپناهی برای خودشان مهیا کنند، چون تجربه تیر تراش را داشتم. تیر تراش اصطلاحی است که تیربار را روی زمین میخوابانند و از سطح شلیک میکنند. اگر راه بروید تیر توی پایتان میخورد، اگر هم بنشینید میخورد توی سرتان و باید جانپناه داشته باشید. ما هم تیرتراش درست کردیم که تیر به بچهها نخورد.
گردان علی اکبر وارد عملیات شد. به شهدای پاکشان درود میفرستیم. فاصله ما با عراقیها 30 متر بود. تصویر شهادت آن بچهها هنوز هم جلوی چشمم هست. تا ساعت 5/1، 2 از 36 نفری که جلوی گردان بودند، 24 نفر مجروح و شهید شدند. به شهید کاظم منش گفتم آمار بگیر ببینم چند تا از بچهها زنده هستند. قاسم بلند بلند شمرد یک، دو، سه. گفتم: آدم توی خط که اینجوری نمیشمرد. خدا رحمتش کند. گفتم توی خط با چشمهایت نگاه کن و بشمر و به من بگو. رفت و آمد و گفت 24 تا مجروح و شهید، با خودت میشویم 12 نفر که 4 تا سرپائی مجروح شده و 8 تا هیچی نخورده.
در آنجا کسی که تیر یا ترکش میخورد، اگر میتوانست روی پای خودش راه برود غنیمت بود. آقای خوش لهجه وقتی ترکش خورد، آمد و گفت منصور! من یک ترکش ریز خوردهام. پرسیدم: رضاجان! خودت میتوانی روی پایت بروی؟ البته من چون خیلی ایشان را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم میترسیدم شهید شود و نگرانش بودم، به همین خاطر ترکش که خورد خیلی خوشحال شدم و گفتم در محاصره نماند و شهید شود. به او گفتم: راه ایران این است! این یال را بگیر و برو جلو. تا آن روز از ترکش خوردن کسی این قدر خوشحال نشده بودم. به خاطر اینکه زنده بماند، گفتم از محاصره برود بیرون و ایشان رفت.
در این میان شهید جواد درزی – به عنوان نمونه میگویم، وگرنه برای هر یک از این 24 نفر باید یک کتاب نوشت- به سرش ترکش خورد و دیدم دارد خون میآید. گفتم: آقا جواد! بچهها به سرت باند میبندند. میتوانی روی پای خودت بروی عقب. این را هم بگویم که فاصله ما تا سه راه شهادت چند صد متر گل چسبناک بود، درست مثل اینکه سریش ریخته باشند. من جاهای سخت زیاد رفته بودم، ولی اینکه با دست، پایم را بیرون بیاورم تا بتوانم راه بروم چیز دیگری بود. توی خواب دیدهاید میخواهید بروید، اما پاهایتان سنگین است و نمیتوانید. اینجا هم باید پاها را با دست از گِل بیرون میآوردید تا میتوانستید جلو بروید. در این وضعیت چه کسی میخواست مجروح ببرد عقب؟ هر یک مجروح چهار تا حامل مجروح میخواهد. برانکار هم که به تعداد نبود. در یک دسته 36 تائی، دو تا برانکار داشتیم. آنجا آن قدر تیر و ترکش میزدند که باید مجروح را توی پتو میگذاشتی و میبردی. مثلا برادرمان آقای ماندگار که الان از بچههای وزارت دفاع است، ترکش به پهلویش خورد و من گفتم او را توی پتو بیندازید و ببرید. الان میگوید بیهوش بودم، اما صدای تو توی ذهنم بود.
در چنین شرایطی به شهید درزی گفتم خودت میتوانی بروی؟ گفت: بله. گفتم: اگر بتوانی بروی، چهار نفر را به ما کمک کردی. گفتم میروم و رفت. نیمههای شب سنگر به سنگر به بچهها سر زدم که ببینم وضعشان چه جور است. دیدم از سمت ایران در راه باریکی در کنار دژ، یک روحانی دارد میآید. هوا مهتابی بود و عمامه او هم سفید و میدرخشید! خیلی ناراحت شدم و گفتم من اینجا بهزور روی سر بچهها کلاه آهنی گذاشتهام تا حادثه را کنترل کنیم. فرمانده موظف است کنترل کند و فرمانبری هم باید صورت بگیرد تا جان بچهها را که امانت حفظ کند. حالا وسط این معرکه، چطور یک روحانی دارد با عمامه سفید میآید؟ البته بودن روحانی در آن مجموعه موجب تقویت روحیه بچهها میشد، ولی معمولا دوستان روحانی عمامهشان را در کیسه میگذاشتند و هر وقت لازم میشد میگذاشتند روی سرشان.
در آن نور مهتاب که فاصلهمان هم با عراقیها کم بود، کار بسیار خطرناکی بود. دیدم آن روحانی گاهی میایستد، گاهی زیگزاک میرود، گاهی حرکت نمیکند. خودم را آماده کرده بودم که اگر آمد دو سه تا تلنگر هم به او بزنم و بپرسم این چه کاری است؟ آمد جلو و دیدم شهید درزی است که سرش را باندپیچی کرده است! فهمیدم از سه راه شهادت رفته امداد و سرش را باندپیچی کرده و برگشته. این هم که گاهی میایستاد به خاطر ضعف بنیهای بود که در اثر خونریزی و ترکش پیدا کرده بود. پرسیدم: آقاجواد! توئی؟ گفت: بله. گفتم: برای چه آمدهای؟ گفت: من بروم چه بگویم؟ گفتم: تو که رفته بودی. بروم ندارد. تو رفتی ایران و سرت را پانسمان کردی. گفت: «بروم بگویم بچهها در محاصره هستند و من آمدهام؟»
خیلی حرف است! فقط گفتنش آسان است. دو تا شلیک عراقی را باید دید تا ببینید طرف چه کار میکند. بعضیها از ترس زمین را گاز میزنند، ولی او گفت بروم بگویم بچهها در محاصره بودند و من آمدم؟ بعد دست مرا گرفت و چیز دیگری گفت که خجل شدم. گفت: «آقای فرمانده! من نامرد نیستم.» این میتواند عنوان یک کتاب باشد: «من نامرد نیستم». توی دلم گفتم خیلیها نامردند. این بنده خدا دلیل داشت، چون مجروح شده بود و میتوانست برود و هیچ کسی هم مؤاخذهاش نمیکرد. روحیه چیزی است که خدا میدهد. او برای رفتن به جبهه دلیل داشت و دلیر و سرافراز بود. همین یک جمله از صد تا کتاب معنوی مؤثرتر است. او برگشت و امروز ما نهایتا یک ورقه آهنی زدهایم به دیوار سر کوچهاش و نوشتهایم شهید جواد درزی، اما چه کسی میداند عمق معرفت او چقدر بود. این حرف را که زد، خجل شدم و به خودم گفتم بیخود کردی این حرف را به او زدی. خیال کردی چون پاسدار رسمی هستی میتوانی به این جور آدمها چیزی بگوئی؟ راضی شدم که بیاید و در سنگر تیربار بنشیند و گفتم: «آقا جواد! فردا صبح اینجا کربلا است. بیا بنشین استراحت کن. خیلی از تو خون رفته.» گفت: «باشد.»
دی ماه و هوا سرد بود. خوزستان و جنوب همان طور که گرمایش با بقیه جاها فرق دارد، سرمایش هم استخوان میترکاند. او را نشاندم و پتوئی را رویش انداختم. به من قول داد که برای صبح تجدید قوا کند. چند متری که دور شدم، برگشتم دیدم دارد به تیربارچی کمک میکند. نوارهای سرش را هم باز کرده بود و از استراحت خبری نیست. صبح فردا سهمش را گرفت. این دفعه تیر مستقیم به مغزش خورد و خون فوران زد. پیکر پاکش هم چندین سال آنجا ماند. یعنی رفت، برگشت و ماند! گل و لای کانال ماهی با هر ترددی جلوتر میآمد و من بعضی از بچهها را دیدم که با این گل مومیائی شدند. اینهائی را که میبینید بعد از چندین سال پیکرشان را برمیگردانند چنین حالاتی برایشان پیش آمده بود.
از هر دو گروه در کربلای 5 داشتیم. شهید بزرگوار صراف فرمانده گردان. بعضیها میگویند بچههای جبهه خشن هستند. زیباترین روحیات را شهید صراف داشت. امکان نداشت با او دیدهبوسی کنی و معطر نباشد. عطری که به بچهها هم میزد. یک روز رفته بودم کرخه و دیدم گردان را برده داخل دره و دستور قشنگی به آنها میدهد و میگوید بخندید. گفتم: جواد! این هم شد دستور؟ 313 بسیجی رزمنده را آوردهای توی گردان و میگوئی بخندید؟ کسانی که میگویند اینها خشونتطلب هستند، به ما بگویند کدام فرمانده است که دستور خنده بدهد؟ گفت: «خنده اینها دیدن دارد. این همه گل که یک جا باشند و بخندند، خدا خیلی خوشش میآید. بگذار این بچهها بخندند.» واقعاً هم خنده بچههای مؤمن دیدن داشت. الان هم وقتی بچهها در یک جمع معنوی لبخند میزنند، انسان کیف میکند. حالا تصورش را بکنید 313 نفر از این بچهها یک جا باشند و به دستور فرماندهای که عاشقش بودند بخندند. شهید جواد درزی از چنین سطح معرفتی برخوردار بود، شهید جواد صراف از سطح معرفت دیگری.
فردا صبح از سردار کوثری – که الان در مجلس تشریف دارند- دستور آمد که عقبنشینی کنید. ساعت 7 صبح شهید کرمانشاهی خودش را رساند و گفت دستور آمده که بکشید عقب. عراقیها وقتی دیدند ما داریم میرویم عقب، روحیه گرفتند و تیربار را برداشتند و بچهها را تعقیب کردند تا آنها را درو کنند. در این شرایط یکی باید بایستد تا بقیه تاکتیکی برگردند عقب. پیکرهای بچهها باقی مانده بودند و بقیه باید عقبنشینی میکردند. عراقیها هم داشتند میآمدند تا بچهها را به رگبار ببندند و از بین ببرند.
در چنین شرایطی آدم باید خیلی دل و جرئت داشته باشد تا جلوی آنها بایستد که بقیه بروند، چون آنهائی هم که عقبنشینی میکنند معلوم نیست زنده بمانند، چه رسد به این اولی! محسن گفت من میایستم گفتم: میتوانی؟ گفت: بله. گفتم: بنشین و تیربارت را میزان کن. تیربار بعدی 200 متر پشت سر توست. شروع که کرد، تو بلند شو و راه بیفت تا نفر بعدی جایت را بگیرد. مردانه جلوی عراقیها ایستاد ولی بعدها متاسفانه معتاد شد. من بعدها مدتی رئیس فرهنگسرای خاوران بودم و به بچههای غیاثی سر میزدم و میپرسیدم فلانی کجاست؟ هی میگفتند سلام میرساند، ولی هیچ وقت او را نیاوردند من ببینم. بعد از مدتی مطلع شدم همان کسی که در آنجا شیر میدان بود، در تهاجم فرهنگی از دست رفته است. این هم تلفات تهاجم فرهنگی که تکلیف ما را هم مشخص میکند. تهاجم نظامی ما تلفات نداشت. اسم نظامیاش تلفات بود، چون اگر فرد سالم برگردد، رزمنده پر افتخار است، مجروح بشود، جانباز است، اسیر بشود آزاده است، چون اسیر نیست و امیر است. کشته هم بشود شهید است. حتی استخوانهایشان هم که بعد از چند سال میآید تعهد ایجاد میکند، پس تلفات نداریم، ولی در حوزه فرهنگی، دیگر نمیتوانید از این بچهها یاد کنید. وقتی گرفتار میشوند، تلفاتش تلفات قابل ذکری نیست و نمیشود با فخر از آنها یاد کرد. متاسفانه من همه نوعش را دیدهام.
* یکی دو سالی هست که نوشتن خاطرات جنگ باب شده، آیا شما این کتابها را مطالعه کردهاید؟ نظر یا توصیه خاصی در این زمینه دارید؟
کلا هر آنچه بوده، باید به عنوان یک پازل ضروری به اطلاع نسلهای بعدی برسد. بله، من هم چون وظایف خاص فرهنگی داشتهام ـ در این 10، 20 سال رئیس فرهنگسرای خاوران و فرهنگسرای بهمن بودهام و در اینجا هم که مستقیما با فرهنگ ایثار و شهادت مواجه هستم ـ تاکید میکنم کسانی که بوده و دیدهاند، به عنوان یک امانت باید موضوع را منعکس کنند. ما هر رزمندهای را که از دست میدهیم، در واقع بخشی از فرهنگ دفاع مقدس را دفن میکنیم. فرهنگی را که در سینه اینهاست، کسی نقل نکرده و حق نسل جدید است که بداند چه اتفاقاتی روی دادند چه. اگر بچههای ما بدانند دعوا بر سر چه بود، پای آن میایستند، ولی اگر ندانند پای آن نمیایستند. شما هر قدر هم به من لطف داشته باشید و این ورقه را بدون خواندن امضا کنید، از در که دارید میروید بیرون، تشکیک میکنید که این چه بود که فلانی تاکید کرد بدون مطالعه امضا کنم؟ با آسانسور که میروید پائین، باز تحلیل میکنید،. به پارکینگ که میرسید به خودتان میگوئید اگر تعهدآور بود تکذیب میکنم، چون نخواندهام. میخواهم عرض کنم مقدمه تعهد، علم و آگاهی است. اگر ندانید در کاغذ چیست نباید آن را امضا کنید، چون امضا هم بکنید پای آن نمیایستید.
فرهنگ انقلاب و فرهنگ دفاع مقدس را اگر به همان شکلی که بوده توصیف کنید – من بخشی از کربلای 5 با چند تا آدمی را که آنجا بودند بیان کردم، از شهید صراف عزیزی که فرمانده گردان شهادت و در واقع فرمانده دلها بود تا آن برادر عزیز، جواد درزی که مجروح و جانباز شد ولی باز برگشت. اگر اینها را به نسل جدید انتقال ندهید نمیدانند. ما وظیفه داریم این مسائل را انتقال بدهیم. اگر آگاهی و علم را بدهیم، تعهد حاصل میشود. تعهد با کلنجار و ورد و این چیزها حاصل نمیشود: «لکلّ شیئ طریق»: برای هر چیزی طریقی و راهی وجود دارد. برای ایجاد تعهد هم آگاهی و علم لازم است. تعهد «من غیر علم» به قول علما تعهد نیمبندی است و چندان ارزشمند و قابل محاسبه نیست.
* و سخن آخر؟
دعا کنید خدا به همه ما حسن عاقبت عطا فرماید و شهدا از ما راضی و خشنود باشند. این بهترین چیزی است که میشود به صورت یک آرزو مطرح کرد. افتخارمان هم این است که بگوئیم چند صباحی تماشاچی ایثار اینها بودهایم.
منبع: فرهنگ نیوز