به گزارش شهدای ایران؛ صفحه دفاع مقدس سایت khamenei.ir در اینستاگرام به مناسبت فرارسیدن سالگرد عملیات کربلای چهار در دیماه سال ۱۳۶۵ به نقل خاطرهای از "کتاب غواصها بوی نعنا میدهند" پرداخت که در ادامه خواهیم خواند.
《 به بچهها خیره شدم که سعی میکردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازههایی که روی دست آن موجهای وحشی میرفتند سمت خلیج و تیر میخوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!
چطورش را نمیدانستم. فقط میدانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردارها رد میشدند و صدای عجیبی میدادند. سریع سیم خادارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدام شان هنوز باز نشده اند و این فاجعه بود و چارهای هم جز غلتیدن روی آنها نبود. نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود.
《 به بچهها خیره شدم که سعی میکردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازههایی که روی دست آن موجهای وحشی میرفتند سمت خلیج و تیر میخوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!
چطورش را نمیدانستم. فقط میدانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردارها رد میشدند و صدای عجیبی میدادند. سریع سیم خادارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدام شان هنوز باز نشده اند و این فاجعه بود و چارهای هم جز غلتیدن روی آنها نبود. نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود.
خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا میکردم لباس غواصی ام زیاد پاره نشود و آن آرپی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من، که آمد. کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق.
آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و صدای انفجار را بشنوم و آن گرگرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود. آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم میچرخیدند و من به خودم میگفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو میکشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه. گفتم: نمیگذارم. تیر میآمد میخورد به گلهای دور و برم و می پاشیدشان به صورتم و من به بچهها، به آنها که لای سیم خاردار تیر میخوردند میگفتم: بیایید بیرون بیایید این ور! تیربار عراقی هنوز آتش میریخت و من بی اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم خاموشش کن! شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور چندتا از بچهها را دیدم خندیدم، آن هم همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانه ام میکرد.
گفتم به خودم: این هم از خط اول.
و حس کردم حالا درد کشیدن راحت تر است.》
منبع: «کتاب غواصها بوی نعنا میدهند» به قلم حمید حسام
آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و صدای انفجار را بشنوم و آن گرگرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود. آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم میچرخیدند و من به خودم میگفتم چیزی نیست و صلوات میفرستادم و بو میکشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام میشود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه. گفتم: نمیگذارم. تیر میآمد میخورد به گلهای دور و برم و می پاشیدشان به صورتم و من به بچهها، به آنها که لای سیم خاردار تیر میخوردند میگفتم: بیایید بیرون بیایید این ور! تیربار عراقی هنوز آتش میریخت و من بی اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم خاموشش کن! شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور چندتا از بچهها را دیدم خندیدم، آن هم همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانه ام میکرد.
گفتم به خودم: این هم از خط اول.
و حس کردم حالا درد کشیدن راحت تر است.》
منبع: «کتاب غواصها بوی نعنا میدهند» به قلم حمید حسام