محمد اشرفی دوست شهید: ما سه تفنگدار بودیم
ما فقط یک خانه با منزل حمیدرضا فاصله داشتیم. از کودکی با هم بودیم. اوایل انقلاب صمیمیتمان بیشتر شد. فعالیت هایمان در مسجد و بسیج بود. من و حمیدرضا و نادر پرستو هر شب در خیابانها گشت زنی میکردیم به همین خاطر به ما لقب سه تفنگدار داده بودند.
سال 58 که گروهکها فعال شده بودند، مسئول گشت شب را اکثرا افرادی انتخاب میکردند که کار بلد بودند. اوایل به ما اجازه نمیدادند که گشت برویم ما هم دست از کار نکشیدیم و با چراغ قوه و چوب دستی، شبها نگهبانی میدادیم.
در سال 60 هم که منافقین فعال شده بودند، در منطقه گشت میزدیم تا از امنیت محلهمان مطمئن شویم. حمیدرضا بسیار شوخ بود. در حین گشت زنی با ما شوخی میکرد تا خوابمان نگیرد.
هنگام گشت زنی در هوای سرد، گاهی کنار خیابان دور آتش مینشستیم و صحبت میکردیم. حمیدرضا نیم ساعتی کنار ما میماند، بعد به کتابخانه مسجد میرفت و نماز شب میخواند و مطالعه میکرد. وقتش را با حرف زدن هدر نمیداد.
اهل کمک کردن بود. پیت 20 لیتری نفت را برای پیرزنها و پیرمردها تا درب منزلشان میبرد. گاهی اعتراض میکردیم و میگفتیم: «حمیدرضا این افراد خودشان دختر و پسر دارند، میتوانند از آنها کمک بگیرند.» میگفت: «اشکال ندارد.» نفت را که بین افراد پخش میکردیم. گاهی اوقات نفت کم میآمد و به برخی نمیرسید. اسم آنها را مینوشتیم تا دفعه بعد به آنها نفت بدهیم. برخی مواقع ما بر این موضوع دقت نمیکردیم، اما حمیدرضا مینوشت و میگفت: «نباید حق و ناحق شود.»
سید مسعود میرسجادی همرزم شهید: حمیدرضا نذر شهادت کرد
خرداد سال 62، گردان عمار از دو کوهه به قلاجه محلی در نزدیکی اسلام آباد کرمانشاه منتقل شد. گردان ما تا 27 مهر آغاز عملیات والفجر 4، آنجا مستقر بود. نیروها کم کم اضافه میشدند. نزدیک فصل پاییز، هوا سرد شده بود تا پانجایی که شبها سه پتو روی خودمان میانداختیم. برای وضوی صبح هم با پتو میرفتیم و وضو میگرفتیم. همان طور پتو پیچیده هم نماز میخواندیم.
در قلاجه مهدی اسفندیاری و حمیدرضا از لحاظ فرهنگی و معنوی فعال بودند. مهدی اسفندیاری که از حمیدرضا دو سال بزرگتر بود، گاهی چند روز به چادر نمیآمد. با چند خرما و مقداری نان در کوههای اطراف میماند. فرماندهان، چون روحیاتش را میشناختند، سختگیری نمیکردند.
حمیدرضا در تهران یک ضبط صوت کوچک داشت. هر شب صوت قرآن عبدالباسط را گوش میداد، بعد میخوابید. یک نوار هم از صوت قرآن خودش تهیه کرده بود که بعدها بر اثر گذر زمان نوار فاسد شد و از بین رفت. حمیدرضا اگر میفهمید راهی برای افزایش معنویت هست، جدی میگرفت و به آن عمل میکرد.
از قول علامه طباطبایی نقل شده بود که کسی که چهل شب سورههای حدید، حشر، جمعه، تغابن، منافقون و… را به شرط تامل در آیات و رعایت تقوا مداومت داشته باشد، من ضامنم که چشم باطنش بینا میشود.
حمیدرضا تا چهل شب در قلاجه در آن تاریکی هوا با نور یک فانوس، با تمام خستگیهایی که از رزمهای نظامی و تمرینهای سخت بدنی داشت، به قرائت سورهها اهتمام میورزید. گاهی میدیدیم با عجله به دنبال قرآن میگردد. فقط من میدانستم برای ختم چهل شبش میخواهد.
مهدی و حمیدرضا به گمنامی رسیدند
در دورههای آمادگیای که قبل از عملیات والفجر 4 داشتیم، حمیدرضا تغییر رویه داد. دائم دنبال حمیدرضا میگشتم. با اینکه در یک چادر بودیم، کمتر او را میدیدم. یک بار جلویش را گرفتم و گفتم: «حمید از دستت خیلی ناراحتم.» گفت: برای چه؟ گفتم: «چشمات باز شده، دیگر از ما بدت میآید؟» با تاسف گفت: «نه، من برای پرواز آماده آمادهام، فقط یک مشکل دارم، آن هم تویی. من به تو علاقه دارم. میخواهم خودم را از تو دور کنم تا سبک شوم و شهادت نصیبم شود.» همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم. از آن به بعد مهدی و حمیدرضا را کمتر میدیدم.
حمیدرضا و مهدی اسفندیاری عاشق شهادت بودند. هر دو دوست داشتند گمنام شوند. کنار یکدیگر مینشستند و با شوخی از شهادتشان میگفتند. مهدی با حالت تمسخر به حمیدرضا میگفت: «دوست داری شهید که شدی جنازهات برگرده؟!» حمیدرضا هم با همان حالت پاسخ میداد: «آره، آن وقت پیرزنهای محل بگن آخی، چه سر خوبی بود؟!» مهدی ادامه میداد: «بگن زنبیلهای ما رو میبرد!» دوباره حمیدضا میگفت: «اره بگن چقدر با صفا بود، چقدر پاک بود. شهید شد.» بعد هر دو میخندیدند.
از عمق وجود معتقد بودند این خلوص نیست، خلوص در شهادت است که گمنام باشی و همچون حضرت زهرا (س) قبرت مخفی باشد. همین طور هم شد و تا مدتها از آنان بیخبر بودیم. از آنجا که تسلیم محض خداوند متعال بودند، وقتی حکمت الهی رجعت شان را رقم زد، هر دو برای بیداری قلبهای زنگار گرفتهمان به آغوش مهین برگشتند.
پیکر مطهر شهید مهدی اسفندیاری سال 73 تفحص و در بهشت زهرا در قطعه 50 به خاک سپرده شد، اما پیکر حمیدرضا ملاحسنی بعد از ۲۷ سال که در شهر سیدصادق کردستان عراق به خاک سپرده شده بود، طی عملیات تفحص شهدا از سوی کمیته جستجوی مفقودین کشف و به وطن بازگشت. او در ۱۲ مهر سال ۸۹ در بوستان نهج البلاغه به خاک سپرده شد. سالها پس از خاکسپاری دعاهای خواهرش استجابت و پیکر وی شناسایی شد.