روزهای اول جنگ
من از همان ابتدای جنگ یعنی اول مهر 1359 ساعت پنج و نیم وارد آبادان و از آنجا وارد خرمشهر شدم با 700 نفر تکاور کماندوی نیروی دریایی ارتش، ساعت یازده و نیم به خرمشهر وارد شدیم و همه در جای خودشان مستقر شدند. درآنجا صحنه های دلخراشی را مشاهده می کردم؛ آتش بر سر مردم بی دفاع و بی خبر از همه جا می بارید، برخی می خواستند از شهر بروند اما نمی توانستند چون زندگی شان را باید جا می گذاشتند و می رفتند، پناهگاهی نبود، من نیز به عنوان فرمانده مسئولیت 700 نیرو را بر عهده داشتم و وظیفه ام دفاع از خرمشهر بود. مورد دیگری که خیلی ناراحتم می کرد این بود مردم را در وضعیت بدی می دیدم، می خواستم به آنها کمک کنم تا از شهر خارج شوند اما زمان کافی وجود نداشت.
هیچ تیری از تفنگ خارج نشود، مگر آنکه به هدف بخورد
آن روزها، روزهای تلخی از زندگی من بود، با چشمان خودم میدیدم که عراقیها خرمشهر را گرفته و هر لحظه به ما نزدیکتر میشوند و کاری هم از دست من برنمیآید. دشمن از چند طرف شهر را زیر انواع آتش گرفته بود و همه جا را میکوبید. بیهدف همه جا را میزدند و تقریبا شهر را از دست داده بودیم و فقط بر خیابان ساحلی تسلط داشتیم اما آنجا هم زیر فشار شدید آتش دشمن بود. دائم با ستاد عملیات تماس میگرفتم و نیرو درخواست میکردم و آنها هم دائم وعده رسیدن نیرو میدادند و خبری هم نمیشد. چند روزی می شد که مهمات به اندازه کافی نداشتیم. فرمانداری و پل خرمشهر در معرض آتش مستقیم نیروهای بعثی بود و به دلیل آتش مدام دشمن روی پل، هیچ ماشینی جرأت نمیکرد از پل عبور کند. پشتیبانی از ما قطع شده بود. به تکاوران تأکید کرده بودم که در مصرف مهمات صرفهجویی کنند. بارها به بچهها می گفتم: هیچ تیری از تفنگتان خارج نشود، مگر آنکه به هدف بخورد.
هرجا دشمن بود ما هم بودیم
بسیاری از مردم در حال فرار بودند، به یاد دارم زنی را دیدم که دست فرزندانش را گرفته بود و با یک بقچه روی سر و پای برهنه داشت به سرعت از شهر خارج می شد، آتش دشمن یک لحظه قطع نمی شد و لحظات بسیار سختی بود.
با وجود اینکه شهر در آتش می سوخت و در تخریب کامل به سر می برد، ولی ما باید تصمیمات عملیاتی می گرفتیم، حالا ما وارد شهر و جنگ شده ایم، فرمان آمد که باید به شلمچه بروید، یک واحد به شلمچه اعزام کردیم. بلافاصله دستور آمد دشمن از یک مسیر دیگر به سمت شما می آید. درگیری ها از همان ساعت های اولیه شروع شد و توان واحد پرسنلی من آنقدر نبود که بتوانم تمام دور تا دور خرمشهر را سنگر بزنم و از این شهر دفاع کنم. برای این کار حداقل یک لشکر لازم بود و من یک گردان در اختیار داشتم با تعدادی از نیروهای مردمی و دیگر نیروهای متفرقه که کار بسیار سخت بود.
ما به عنوان نظامی باید از خرمشهر دفاع می کردیم و نباید دست رو دست می گذاشتیم، و فرماندهان باید جمع می شدیم و تصمیم می گرفتیم، درنهایت به این نتیجه رسیدیم که عملیات ما باید چریکی باشد و یک دفاع متحرک داشته باشیم و در واقع هیچ جانیستیم و همه جا هستیم، هرجا دشمن بود ما هم بودیم. وقتی از بعثی ها اسیر می گرفتیم از آنها می پرسیدیم که شما فکر می کردید تعداد ما چقدر است در پاسخ می گفتند حداقل دو لشکر تکاور دارید.
جنگ تن به تن در شهر
جو خاصی حاکم بود، لحظه به لحظه بر تعداد زخمیها و شهدای ما افزوده میشد. از نیروی دشمن هم تعداد زیادی به دست نیروهای مردمی و تکاورهای ارتش کشته و زخمی شدند. در برخی جاها جنگ تن به تن رخ می داد. به دلیل حجم آتش شدید پشتیبانی دشمن تخلیه زخمیها و شهدا، همچنین پشتیبانی از نیروهای مقاومت که در سطح شهر پراکنده بودند، مقدر نبود. البته با همه آنها از طریق بیسیم در تماس بودم.
دشمن ناچار شد دستور تخلیه تانکهایش را از برخی خیابانهای خرمشهر صادر کند
اوج درگیری در خیابان 40 متری بود که نیروی زرهی دشمن میکوشید با تانکهای خود آنجا را تصرف و پاکسازی کند. درآن روز عراقیها یک تیپ زرهی به تیپهای هجومی به خرمشهر اضافه کردند. که تیپ 6 زرهی بود و فشار را مضاعف کرد تا با تصرف فرمانداری و تسلط بر پل خرمشهر - آبادان، کار را یکسره کند. میدان فرمانداری خرمشهر و پل خرمشهر به آبادان در تهدید کامل بود. تانک در شهر قدرت مانور چندانی ندارد و میتوان زود آن را از کار انداخت. بنابراین، شکارچیان تانک، به شکار تانکهای عراقی پرداختند و چندین تانک را از کار انداختند. یکبار در 40 متری خودم یک تانک را دیدم و به یکی از تیمهای دو نفره شکار تانک گفتم که آن را بزند. یکی از آنها که جوان بود به دقت نشانه گرفت و تانک را زد و منفجر کرد. از شادی به هوا پریدم. جوان را که از نیروهای مردمی بود در آغوش گرفتم و بوسیدم، خیلی خوشحال شدم. اگر درست یادم باشد همان روز بچههای ما تعداد 9 تانک و 10 تا 12 نفربر را با آرپیجی زدند و منفجر کردند. بنابراین، دشمن ناچار شد دستور تخلیه تانکهایش را از برخی خیابانهای خرمشهر صادر کند.
رودررو شدن با دوعراقی
درمهرماه 59 در یکی از خیابان خرمشهر من با یکی از افسرانم در حال گذر بودیم، از چند روز قبلتر دستور دادم که تمامی افراد برای جنگ تن به تن آماده باشند و سرنیزه ها سر تفنگ بزنند، اسلحه (ژ3 ) دست ما بود و من نیز به همراه 4 نفر دیگر از تیم اسکورت در حال حرکت بودیم، به همه سپرده بودم که لحظه ها صدم ثانیه است، هر آن ممکن است با دشمن رو به شوید آمادگی کامل را داشته باشید و اکثر نیروهایم نیز جوان و زیر 30 سال بودند که تمامی آنها از نظر جسمی در آمادگی کامل به سر می بردند، در حال حرکت بودیم که نبش یکی از خیابان ها با عراقی ها رو به رو شدیم، دو عراقی درشت هیکل ناگهان جلوی ما سبز شدند و من همان لحظه گفتم:بزنید! و دیگر نفهمیدم چه شد که ناگهان هر دو عراقی توسط نیروهای ما با سرنیزه اسلحه زمین گیر شدند. خدا درآن شرایط خیلی به ما کمک کرد.
نقش پررنگ زنان در دفاع از میهن
به یاد دارم که در آن زمان و بحبوحه جنگ، سر این قضیه چالش داشتم که دختران جوان و زنانی که درخواست داشتند که آموزش ببینند و با ما به جنگ بیایند من صراحتا با آنها مخالفت می کردم و به آنها پیشنهاد می دادم به مسجد جامع بروند و برای ما غذا درست کنند و زخمی هایمان را درمان کنند. در آن شرایط کمک تدارکاتی لازم داشتیم و خوشبختانه بانوان نیز این کار را به خوبی انجام می دادند، در 34 روزی که خرمشهر بودم با توجه به اینکه در هر گروهانم یک آشپزخانه صحرایی بود، ما این آشپز خانه ها را استفاده نکردیم. غذای ما از مسجد جامع و از خانه های مردم تامین می شد و مسجد جامع خرمشهر به نوعی نقش ستاد عملیات را داشت و نمی توان نقش شهید جهان آرا را نادیده گرفت او یک مدیر قوی بود.
لحظات سخت فرمانده
103 نفر از نیروهایم در خرمشهر به شهادت رسیدند که از این نفرات تعدادی در بغل خودم شهید شدند و لحظات بسیار سختی بود، در «فاو» اسکورت پشت سر من بود و من با دوربین داشتم شهر فاو را دیدبانی می کردم پشت سر ما یک برکه آب بود یک خمپاره به آن برکه اصابت کرد، من همینطور که دوربین در دستانم بود صدای ترکش را شنیدم وقتی برگشتم ناگهان صدایی شنیدم که گفت:آخ! برگشتم دیدم جوانی که در تیم اسکورتم بود بر روی زمین افتاده و دستم را گرفتم به کمرش دیدم بدنش دو تکه شده و فقط یک بار چشمانش را باز و بسته کرد و سپس در بغلم شهید شد. خودم نیز آسیب دیدم.
عملکرد ارتش راببینید
برخی فکر می کنند که ارتش با آغاز جنگ تحمیلی و اشغال خرمشهر، در برابر دشمن غافلگیر شد. بنده می خواهم بگویم، نه تنها ارتش غافلگیر نشد بلکه بسیار هم عالی عمل کرد. برای اثبات این سخن شما کافی است وضعیت ارتش ما و ارتش عراق را قبل از آغاز جنگ روی کاغذ بیاورید و ببینید آنها چه داشتند و ما چه داشته ایم و امکانات آنها را با ما بسنجید و به نتیجه برسید.
زمانی که انقلاب شد ارتش در وضعیتی قرار گرفت که از همه جا به آن ضربه وارد کردند. سوالی که اینجا قابل مطرح کردن است این است که چرا برخی مسئولین در اوایل پیروزی انقلاب تصمیم گرفتند سربازی را از دو سال به یک سال کاهش دهند؟ آیا برای اینکه سرباز خانه ها خالی شود؟ پشت این تصمیم واقعا چه هدفی بود؟ تضعیف ارتش؟ چرا آمدند گفتند هر کسی می تواند در منطقه بومی خود خدمت کند؟ من که فرمانده تانک هستم و رسته ام زرهی است و در لشکر 92 اهواز خدمت می کنم حالا می خواهم بروم اردبیل زادگاه خودم، آیا در اردبیل برای تخصص من جا هست؟ آیا به جای من آدم متخصص در لشکر 92 زرهی آمده؟ جواب این است، خیر. دو لشکر مکانیزه زرهی از جاده شلمچه به سمت خرمشهر می آمد و طرحش این بود روز اول خرمشهر را تصرف کند، فاصله شلمچه تا خرمشهر 16 کیلومتر است و این واحد باید حداکثر یک ساعت یا دوساعته می رسید، نه نیرویی و نه مانعی مقابلش بود و به راحتی می توانست به خرمشهر برسد، چه اتفاقی افتاد که 34 روز با مشکل رو به رو شدند؟ چه کسانی جلوی آنها را گرفتند؟
روز آزادسازی خرمشهر
ما در اوایل جنگ دیدیم که در ورودی خرمشهر تابلو زده اند که جمعیت این شهر 36 میلیون است، اولش تعجب کردم و بعد دیدم که درست نوشته است مردم آنقدربه پشتیبانی ارتش آمدند که به خودم گفتم همه ایران در خرمشهر جمع شده اند و همین هم بود، از همه اقشار آمده بودند که شامل کاسب، کارگر،معلم، دانشجو و پزشک و... می شد، در واقع همه برای دفاع از میهن خودشان آمده بودند، رزمندگان با قدرت کامل با سه قرارگاه بزرگ و هرکدام در حد یک سپاه عملیات بیت المقدس را آغاز کردند، من در داخل یکی از این قرارگاه ها در ضلع جنوبی به سمت کارون فعالیت می کردم. اول خرداد سال 61 یگانها که از شمال خرمشهربرای تصرف شهر حرکت کرده بودند وقتی به نزدیکی خرمشهر رسیدند، شهر در محاصره کامل قرار گرفت، عراق در داخل خاکریزی به نام خرمشهر محبوس بود، یا باید کشته می شدند یا اسیر و یا از یک جایی فرار می کردند، رزمندگان ما تمام اطراف خرمشهر را محاصره کرده بودند و یک مسیری رابرای فرار باز گذاشته بودندتا بعثی ها زیاد مقاومت نکنند و پا به فرار بگذارند، در سوی دیگر نیز اول خرداد تعداد زیادی از نیروهایمان ازآب گذشتند و تعدادی با قایق از کارون عبور کردند و تعدادی با شنا دور از چشم من فرمانده، برای اینکه زودتر به جلو بروند حرکت کردند، به آنها مجوز نداده بودم که جلوتر بروند اما آنها طاقت نیاوردند و به پیش رفتند تا سنگرها و محل تجمع تجهیزات عراقی راشناسایی کنند تا برای حمله آماده باشیم.
ورود به خرمشهر
ورود به خرمشهر لحظه به لحظه اش خاطره انگیز است، روز سوم خرداد تکاوران وقتی وارد خرمشهر شدند، گویی که روز اول و دوم وارد شده بودند نتوانستیم جلوی آنها را بگیریم. در هر لحظه وقتی وارد خاک خونین شهر می شدیم می دیدیم که یکی سجده می کرد دیگری از فرط خوشحالی گریه می کرد. رزمنده ها همدیگر را بغل می کردند و فضای شور انگیزی شده بود. ای کاش ما اجازه داشتیم دوربین همراه خود ببریم تا این لحظات را ثبت کنیم و اگر من آن لحظاتی که دیدم را ثبت می کردم می توانستیم بهترین فیلم ها را بر اساس این تصاویر بسازیم.
اگر عکسی هم از آن لحظات منتشر شده است، برای این است که برخی از نیروها
با دوربین های شخصی و یواشکی دور از چشم من گرفته اند چرا که اگر من می
دیدم سخت با آنها برخورد می کردم، در آن لحظات و شرایط حساس کار ما زیاد
بود و تمام تمرکزمان بر روی پیروز شدنمان بود و حق نداشتیم به چیز دیگری
فکر کنیم،حتی عکاسی و فیلمبرداری.