شهید اسماعیل شجاعی اولین شهید مدافع حرم اهل تسنن غرب کشور است، کسی که فراتر از مرزهای جغرافیایی و عقیدتی برای دفاع از حرم به سوریه رفت و شهید شد.
به گزارش شهدای ایران، حرفش حرف دل است، برای رسانه ای که در مقابلش قرار گرفته تا از پدرش صحبت کند حرف نمی زند، حرف های دل خودش است که حالا تریبونی برای بیانش پیدا کرده، یکبار که به مراسم تقدیر از خانواده شهدا دعوت شده بود می خواست همین صحبت ها را بگوید اما از جمعیت خجالت کشید، حالا با آن کلام نافذ و صدای استوارش در هفته ای که به برکت سالروز میلاد پیامبر رحمت و مهربانی «وحدت» نام گذاری شده از برادری بین شیعیان و اهل تسنن می گوید: «افتخار می کنم پدرم شهید شد، اولین شهید مدافع حرم اهل سنت آذربایجان غربی. سنی و شیعه برادران یکدیگر هستند و فرقی باهم نداریم، ما اهل تسنن هم از ولایت و از کشورمان دفاع می کنیم و تا آخرین قطره خون پای آرمان های رهبری هستیم، من هم خودم را موظف می دانم از کشورم و از رهبرم همچون پدرم دفاع کنم.»
انتظار برای جنگ با اسرائیل
اختر شجاعی دختر کوچک شهید اسماعیل شجاعی است، شهید اهل سنتی که سال 94 در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا به همراه دوست و همرزم خود مصطفی قاسم پور در سوریه به شهادت رسید. شاید کمتر کسی است که بداند ایران در طول 6 سال جنگ سوریه چهار شهید مدافع حرم اهل سنت را تقدیم اسلام کرده است و شهید اسماعیل شجاعی اولین شهید اهل سنت غرب کشور است. مدافعان حرم همانطور که از اسمشان پیداست برای دفاع از حرم آل الله راهی سوریه شدند اما حقیقت حضورشان برای تفکری است که اهل بیت (ع) به دنبال آن بودند، اینکه سکوت در مقابل ظلم جایز نیست و اگر در نقطه ای از جهان علیه مردمی ظلمی اتفاق افتاد باید در مقابل ظلم ایستاد، همین اعتقاد هم بود که قاسم شجاعی را به سوریه کشاند، همانطور که قبل از سوریه هم برای جنگ با اسرائیل اعلام آمادگی کرده بود «بابا در طول 9 سال خدمتش در سپاه پاسداران خود را برای جنگ با اسرائیل هم آماده کرده بود، این را بعد از شهادت، از زبان دوستانش شنیدیم.»
دفاع از حرم وظیفه ماست
ماجرای رفتن به سوریه را اختر اینطور روایت می کند: «ما اصلا خبر نداشتیم که بابا ثبت نام کرده، تا اینکه گاهی از ارومیه تماس می گرفت و از ما که در بوکان ساکن هستیم و چند ساعتی با مرکز استان فاصله داریم، می خواست مدارکی را برایش بفرستیم، وقتی می پرسیدیم مدارک را برای چه می خواهی چیزی نمی گفت. یک روز قبل رفتنش اطلاع داد قرار است به سوریه بروند، خیلی تعجب کرده بودیم، از اخبار شنیده بودیم که در این کشور باران گلوله است، برایمان سخت بود که بابا برود، گفتیم تماس بگیر و بگو که نمیروی، همانجا گفت خودم برای رفتن اسم نوشته ام و داوطلب شدم، شما اینجا در امنیت هستید اما در سوریه کسانی به ما احتیاج دارند، زنان و کودکان سوری در سختی زندگی می کنند و وظیفه شرعی و قانونی ماست که از ان ها دفاع کنیم. این شد که به همراه دایی ام به سوریه رفتند.»
اسماعیل سربازی اش را در سپاه پاسداران گذراند، علاقه اش به سپاه انقدر بود که بعد از سربازی تلاش کرد به این نهاد انقلاب بپیوندد تا اینکه در سال 86 در سپاه پاسداران آذربایجان غربی استخدام شد، اختر در اینباره انگیزه پدرش از پیوستن به سپاه می گوید: «علاقه زیادی به مقام معظم رهبری داشت، قبل از استخدامش در سپاه پاسداران کارگر بود ولی همیشه صحبت های رهبری را به دقت گوش می کرد. نوارهای کاست سخنرانی های امام و مداحی های آهنگران را ضبط کرده بود و گوش می داد.»
وی ادامه می دهد: «بابا تیربارچی بود و اکثر مواقع در مرز حضور داشت. یک بار در سردشت 12 ساعت توسط پژاک محاصره و به شدت مجروح شد، دوستانش گفته بودند درصد جانبازی بگیر اما بابا اهلش نبود، می گفت من برای انجام وظیفه آمده ام نه برای دریافت حقوق و سهمیه. این اعتقاد قلبی اش بود.»
دفاع از کشور وظیفه یک مرد واقعی
همه این سال ها با وجود سختی ها و مشکلات شهید شجاعی با علاقه و ارادتی که به کارش داشت در سپاه پاسداران ماند، این را می شود از صحبت های اختر درباره پدرش فهمید که می گوید: «مادرم مدتی مریض بود و تنها من و برادرم در خانه بودیم، گاهی که به بابا می گفتیم نرو قبول نمی کرد و حرف هایی می زد تا قانع شویم. دوست صمیمی اش حسین فرهنگ سال 87 در مرز به تواسط عناصر تروریستی به شهادت رسید، بعد این اتفاق از پدر خواستیم که دیگر به ماموریت نرود اما انگار انگیزه پدر بیشتر شده بودف می گفت این وظیفه هر مردی است که از کشورش دفاع کند، اگر قسمتم شهادت بود در راه خدا و اسلام شهید شده ام.»
19 دی ماه گروهی از نیروهای سپاه پاسداران آذربایجان غربی عازم تهران شدند، اسماعیل شجاعی هم یکی از این افراد بود، بعد چند روز حضور در تهران پاسداران به سوریه اعزام شدند، یک ماه بعد در روز 13 بهمن ماه خبر شهادت شهید شجاعی را به خانواده اش می دهد، خبری که یک هفته پس از شهادت به گوش خانواده رسید. اختر خاطره آن روزها را اینطور تعریف می کند: «بابا هر زمان که در ماموریت نبود با ما تماس می گرفت. همه حرف ما این بود که چه زمانی برمی گردی، می گفت من تازه آمده ام، برای اینکه ناراحت نشویم مدام می گفت من در دمشق هستم و جایم امن است و هیچ خبری هم از تروریست ها نیست. آخرین بار دوشنبه باهم صحبت کردیم، چند روز قبل عده ای از سپاه به منزل ما آمده و خبر دادند بابا یک هفته بعد برمی گردد، بابا هم که موضوع را می دانست از من پرسید چیزی در مورد برگشت من می دانی؟ گفتم که خبر دادند یک هفته دیگر می آیید. گفت عملیات در پیش داریم دعا کنیم پیروز باشیم با مادر و برادرم صحبت کرد و فردای آن روز به شهادت رسید. دایی ام از شهادت بابا مطلع بود ولی تا بازگشت پیکر چیزی به ما نگفت. یکهفته ای می شد که از بابا خبر نداشتیم، یک روز دایی به خانه مان آمد، می گفت کاری ندارید انجام دهم، جایی نمی خواهید بروید ماهم گفتیم بابا قرار است بیاید با او می رویم، چشم هایش پر از اشک شد اما چیزی نگفت. چند روز بعد همه فامیل در خانه مان جمع شدند، گفتند اسماعیل مجروح شده و در ارومیه است، گفتیم خب اشکالی ندارد خداراشکر مجروح شده، خوب می شود، خواستیم برویم بیمارستان گفتند اسماعیل شهید شده. آن جا بود که دنیا روی سرمان خراب شد.»
اختر اشاره ای هم به خصوصیات پدرش می کند و می گوید: «همیشه خوش اخلاق بود و روی نماز و روزه ما خیلی تاکید داشت، یکی از مهمترین حرف هایش این بود که باید از ولی فقیه حمایت کنیم، اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، مادربزرگم همیشه می گفت اسماعیل در بین دامادهایم از همه بهتر است و با پسرهایم فرقی ندارد.»