جنگ بین دو جبهه ای بود که پشت سر یکی پر از امکانات، تئوریسینها، مستشارها و آدم های قدرتمند نظامی دنیا بودند و در کنار محسن رضایی هم تعدادی پاسدار و بسیجی بی ادعا و مخلص قرار گرفته بودند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از مشرق، عملیات والفجر 8 از پیچیده ترین عملیات های دوران جنگ هشت ساله بود. رواتی بخوانید درباره واحد مخابرات در این عملیات...
در این مقطع که شما در حاشیه اروندرود مستقر شدید و از سایت های عقبه فراغت پیدا گردید، خط اروندرود تحویل سپاه شده بود؟ ژاندارمری تخلیه کرده بود؟
نه، بخشی از این خط در اختیار سپاه بوده البته ژاندارمری بود، نه در خطوط مقدم اینجا در اختیار نیروی دریایی بود؛ ناوتیپ امیرالمؤمنین(ع). برادری به اسم موسوی مسئول مخابراتش بود. قبل از عملیات رفتیم شناسایی دهانه اینجا اشاره به نقشه می خواستیم بیاییم اینجا که قایقمان خراب شد و به خاطر جزر به سمت دریا رفتیم، چهار نفر بودیم؛ من، آقای نصرت فضلی مسئول مخابرات قرارگاه جنوب نیروی دریایی - که از طرف آقای یساول أمده بود . آقای موسوی مسئول مخابرات ناوتیپ قرارگاه نوح سپاه و راننده قایق، رفتیم منطقه را شناسایی کنیم، چون فکر می کردم قرار است هم زمان عملیات دریایی انجام شود؛ یعنی ترابری دریایی را از اینجا اشاره به نقشه انجام بدهند؛ نفرات را از اینجا وارد کنند؛ یعنی با شروع عملیات، اینجا محل تدارک و پشتیبانی عملیات اصلی می شود. به هر حال، قایقمان جایی خراب شد که خشکی را نمیدیدیم. برادرها وقتی دیدند که ما نیامدیم، با یک شناور دنبال ما آمدند، چون عراقیها هم در این مسیر بودند. به هر حال، بعدها فرماندهی به ما گفت که در اینجا نیازی به برنامه پشتیبانی مخابراتی نیست. در مورد نخلستان ها باید بگویم که نخلستانها خیلی متراکم بود. محل عبور هرنوع وسیله ای نبود. این ها آبراههایی داشتند که از اروند منشعب می شدند و نخلستان ها را سیراب می کردند. کنار هر نهر، جاده ای داشتیم؛ جاده های روستایی که براثر تردد درست شده بود؛ تعدادی جاده هم واحدهای مهندسی درست کرده بودند.
ما باید در این نخلستان ها کابل می کشیدیم و به نقاطی می بردیم که یگانها مستقر بودند. هر جایی که ما می خواستیم کابل بکشیم، مشکلات خاصی داشتیم. یگان اجازه نمی داد؛ حفاظت اجازه نمی داد؛ چون رو به روی دشمن بود. مسئول مخابرات ها هم کمک می کردند، ولی آنها هم باید با فرماندهشان هماهنگ می کردند.
فرماندهان به حفاظت می گفتند و از طرفی، مهندسی جاده را درست کرده بود و ما می رفتیم جاده را می کندیم؛ چون فرصت نکردیم؛ کابل ها دیر رسید و امکاناتمان مناسب نبود. از طرفی، یگانها در حال تدارک عملیات بودند و دائم در تردد. آن وقت ما جاده را می بستیم. خلاصه، همه عصبانی می شدند، چون کارشان عقب می افتاد و نیروهای مخابرات هم باید غرغر بقیه را تحمل می کردند و کار می کردند. اشکالش هم گردن ما بود که در زمان خودش کار را نتوانسته بودیم برسانیم.
وقتی کابل کشی ها شد و خط تلفن برقرار شد، خستگی شش هفت ماه برطرف شد.
ما یک مرکز تلفن در سایت یا زهرا(س)، در ابتدای جاده چویبده، کنار بیمارستان فاطمه الزهرا(س) نصب کردیم؛ یکی در پشت خسروآباد و یکی هم در خود قرارگاه که ارتباط داخلی قرارگاه را برقرار می کرد. همه هم سوئیچ های صدشماره بودند. شکل ارتباطی اش هم این طوری بود که ما چندتا خط از یک سوئیچ می آوردیم روی آن سوئیچ و چندتا از روی آن آورده بودیم روی این سوئیچ؛ یعنی خطوط را به اشتراک گذاشته بودیم، چون در رابطه با سوئیچ ها و هنوز امکانات قوی و پیشرفته نداشتیم. باوجود این سوئیچ ها، هر مشترک شماره مشترک مورد نظر را می گرفت و از طریق کابل ها وارد سوئیچ می شد.
یک کد می گرفت، ورود به سوئیچ دیگر را می گرفت و سپس مثلا ۱۰۵ را می گرفت، بیمارستان جواب میداد یا ۱۱۱ را می گرفت، تدارکات جواب می داد. این را هم پیش بینی کرده بودیم که اگر کابلها قطع بود از مسیر دیگری ارتباط برقرار شود. اینها اولین سوئیچ منطقه ای بودند که روی کابل راه اندازی شدند. درست است که تا موقع عملیات ارتباط اصلی را به منطقه نیاورده بودیم، اما سوئیچ و ارتباط داخلی داشتیم که تا حدود زیادی امن هم بود. سی روز قبل از عملیات، آقای محسن رضایی من را خواستند و گفتند: «می خواهیم اینجا عملیات کنیم. چی کار کردی؟» من هم گزارش دادم.
ایشان تدابیر را به من داد و فقط گفت: «قرارگاه ما فلان جاست، برو ببین! اسمش قرارگاه امام علی(ع) است؛ کنار اروندکنار، نهر ابتر.» سپس آمدم اینجا را دیدم. داشتند با فریم های آهنی سنگر میزدند. کف سنگر را هم آماده کرده بودند، ولی سقف نداشت. گفتم: «چرا پلیتها را نصب نکردید؟» مدیریت داخلی قرارگاه گفت: «آقا محسن گفته می خواهیم بیایم اینجا، آماده اش کنید.»
خیلی تعجب کردم. احساس کردم عملیات می خواهد شروع شود. سریع رفتم اهواز که به برادرها بگویم آماده باشند که عقب ماندگیها را جبران کنیم. زنگ زدم به آقای ربیعی. ایشان گفت دست بردار! اینجا عملیات نمی شود. این حرف را فرمانده لشکرها هم می زدند، اما آقا محسن که گفت، برایم قطعی شد. یکی دو روز بعد رفتم جلسه، فرمانده لشکرها به لحاظ نوع منطقه هنوز باور نمی کردند در این منطقه عملیات شود. فکر می کردند اگر بخواهیم بصره را بگیریم، عملیات از سمت جاده آبادان انجام می شود؛ ضمن اینکه همزمان در ام الرصاص هم داشت کار می شد و این خودش باعث تردید می شد. البته فرماندهان اینها را جرئت نمی کردند خیلی جلوی آقا محسن بگویند. در واقع، هیبت و جذبه آقا محسن و ادب فرماندهان اجازه نمی داد.
به هر حال، آقای ربیعی باور نکرد و من به آقا محسن گفتم اگر می شود دو سه روز دیگه آقای ربیعی را بفرمایید بیاید منطقه. فرمانده لشگرها باور نمی کردند اینجا عملیات است، در حالی که آقای رضایی مُصر بود، منطقه واقعا بسیار پیچیده بود؛ مثلا عرض اروند را نگاه کنید، در بعضی جاها حدود یک کیلومتر است و عبور از این رودخانه خروشان کار راحتی نبود؛ با حدود چهار پنج متر اختلاف در جزرومد که در شبانه روز چهار پنج بار هم اتفاق می افتاد. اصلا رودخانه غیرقابل عبور بود، یادم هست.
روزهای آخر می رفتم کنار رودخانه می ایستادم، نگاه می کردم و با خودم می گفتم، یعنی واقعا از اینجا عبور می کنیم؟ چرا این کار را باید بکنیم؟ آن هم اینجا. به هر حال، آقای ربیعی هم آمد اهواز و من هم رفتم پیش آقا محسن در اروندکنار، جایی که فاصله مان با دهانه خروجی اروند دو کیلومتر بیشتر نبود. دشمن می توانست حتی با خمپاره قرارگاه ما را که فرمانده کل سپاه توی آن مستقر بود، بزند یا حتی واحدهای نیروهای مخصوص و تکاورش بیایند و قرارگاه را اشغال کنند؛ فرمانده کل سپاه هم فقط با سه چهار نفر محافظ، توی سنگری که هنوز آماده نبود و فقط پلیتهایش را نصب کرده بودند، مستقر شده بود. این سنگر هنوز خیلی کار داشت، حتی فریم دور و سقفش را بسته بودند، رویش خاک هم نریخته بودند. یعنی فرمانده کل سپاه جایی بود که هنوز جوشکار و آهنگر و داشتند کار می کردند و حتی دستشویی هم نبود.
قاطعانه می گویم که شخص محسن رضایی با تمام توان خودش و سپاه پاسداران قصد داشت روبه روی صدام، جنگی تاریخی را فرماندهی کند. جنگ بین دو جبهه ای بود که پشت سر یکی پر از امکانات، تئوریسینها، مستشارها و آدم های قدرتمند نظامی دنیا بودند و در کنار محسن رضایی هم تعدادی پاسدار و بسیجی بی ادعا و مخلص قرار گرفته بودند که متکی به پشتیبانی خداوند بودند.
به هر حال، به آقا محسن گزارش کارها را دادم و ایشان هم گفت: «برید آماده بشید که دیگه خیلی زمان نداریم.» این را که گفت، احساس کردم داغ شدم. با آن همه کاری که کرده بودیم، باز گلی کار داشتیم. به برادرها گفتم سریع تمام مسئول لشکرها را جمع کنید. می دانستم آنها هنوز توجیه نیستند؛ وقتی هنوز فرمانده لشکر ابهام دارد، حتما مسئول مخابراتش توجیه نشده است. برای همین، مسئول مخابراتها همه جمع شدند. وقتی گفتم عملیات است، این قدر ذهنیت منفی بود روی این منطقه که با اینکه این برخوردها معمول نبود، اما به نوعی مسخره کردند. هنوز فکر می کردند قرار است جای دیگری عملیات کنیم. در واقع، علت برد و موفقیت این عملیات همین بود که کسی باور نمی کرد. همین کارخانه نمک خودش غولی بود. به هر حال، به برادرها گفتم: «برید آماده بشید. همه بی سیم ها را واتر پروف کنید. وضعیت غواص ها را بررسی کنید.» بعضی ها می گفتند: «غواص چطوری میتونه توی این آب بره؟» راست هم می گفتند. گفتم: «ببینید دارم می گویم غواصها، توپخونه، چون آقا محسن به من گفت توپخونه ها برای ما خیلی مهم اند؛ توپخونه، ادوات و غواصها.»
* آنچه خواندید، بخشی از روایت سردار مهدی شیرانی نژاد درباره مخابرات در جنگ (درباره عملیات والفجر 8) است که اخیرا به همت یحیی نیازی و توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به چاپ رسیده.