ماجرای شاعر و روضه خوانان معروفی که نتوانست به زیارت کربلا برود اما در عالم رویا برای حضرت زهرا(س) و خاندان معصومین در حرم سیدالشهدا (ع) روضه خوانی کرد .
به گزارش شهدای ایران، مُقبِل شاعر و روضه خوان اهل کاشان که به مقبل کاشانی شهره است، بسیار مشتاق به سفر کربلا و زیارت حضرت سیدالشهدا (ع ) بود اما به دلیل آنکه از نظر مالی توان تامین هزینه های سفر در آن زمان را نداشت، بسیار حسرت آن را در دل می پروراند. بالاخره یکی از دوستانش هزینه سفر او را تامین می کند و از کاشان راهی کربلا می شود. در راه و نزدیکی های گلپایگان راه زنان قافله آنان را مورد حمله و دستبرد قرار می دهند که تمام دارایی هایشان به تاراج می رود به طوری که کاروانیان به کاشان برمی گردند و عده ای هم به سمت گلپایگان می روند تا بتوانند هزینه بازگشت سفر را تامین کنند.
مقبل که دل شکسته و محزون از بازماندن از سفر کربلا بود در گلپایگان ماند تا ایام محرم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) فرا رسید. اهالی گلپایگان خواستند تا ایام عزاداری را در روستای آنان بماند و روضه خوانی کند. مقبل هم که دیگر چیزی را از دست داده نمی دید ایام محرم را در این شهر به شعر خوانی و روضه خوانی مشغول شد. مقبل کاشانی در شب عاشورا اشعار و سروده ای از شعرهای خود را به حالتی بسیار حزن انگیز و حالتی دگرگون خواند و غوغایی را در مجلس سیدالشهدا برپا کرد.
مقبل خودش روایت می کند که: همان شب از شدت گریه خوابم برد، در عالم رویا دیدم که در کربلای معلا هستم و شب عاشوراست و همه مشغول عزاداری هستند. به سمت حرم امام حسین (ع ) رفتم که خادمی بر سر راهم قرار گرفت و گفت مقبل حرم امشب میزبان رسول خدا ، پیامبران الهی و ائمه اطهار ص است و نمی توانی وارد شوی. گفتم من آرزو دارم که ضریح امام حسین (ع ) را ببینم و سلامی عرض کنم. دلش به حالم سوخت و دست مرا گرفت و به نزدیک ورودی حرم مطهر برد. وقتی توانستم داخل حرم را ببینم ، رسول خدا به همراه فاطمه الزهرا و معصومین س مجلسی را ترتیب داده بودند که همان لحظه رسول خدا فرمود محتشم بیا و روضه بخوان. پیرمردی نورانی از جمع بلند شد و به روی پله اول منبر نشست که رسول خدا فرمود برو بالا محتشم ، محتشم تا صدر منبر بالا رفت و در پله اول نشست.
گوش هایم را تیز کردم تا ببینم محتشم چه می خواند که شروع کرد به خواندن؛ از آب هم مضایقه کردند کوفیان / خوش داشتند حرمت مهمان کربلا / بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید/خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
مجلس حالتی گرفت که صدای گریه و ناله از پیامبران و معصومین به عرش می رسید که از محتشم خواستند تا به خواندنش پایان ندهد و دوباره بخواند. پس از آنکه محتشم به شعرخوانیش خاتمه داد و مجلس تمام شد پیامبر عبای خود را به دوش او انداخت. با خود فکر کردم کاش من هم می توانستم قدری شعر بخوانم. در همین گیر و دار بودم که فردی نزدم آمد و گفت مقبل حضرت زهرا (س )خواستند تا بیایی و روضه ای را در محضر ایشان بخوانی. با اشتیاق وارد حرم شدم و در پله اول منبر نشستم و اینگونه شروع کردم که :
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین بر زمین افتاد/ اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد/ هوا ز جور مخالف چو نیلگون گردید/ عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
*باشگاه خبرنگاران