فرزند زنده یاد ملک الشعرای بهار گفت: مهم این است که پدر هیچوقت از او خوشش نیامد. در روزی که داشت از کشور خارج میشد، پدر با خوشحالی با مادر تماس گرفت و گفت: «هیولا رفت، هیولا رفت!». این را بارها مادرم نقل میکرد.
به گزارش شهدای ایران، بانو چهرزاد بهار، دختر زندهیاد محمدتقی بهار مشهور به «ملکالشعرای بهار» است. آنچه در پی میآید، مشروح گفتوگوی مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی با وی، درباره زندگی سیاسی پدر نامدارش، زنده یاد ملکالشعرای بهار است. خانم بهار در این مصاحبه، به ابعاد کمتر شناخته شدهتری از زندگی مرحوم پدرش میپردازد و مطالبی را درباره چرایی و چگونگی مخالفت زندهیاد ملکالشعرای بهار با پهلوی اول ارائه میکند.
شاید سوال مناسب برای آغاز این گفتوگو این باشد که چرا تاکنون خاطرات خود را از پدر، منتشر نکردهاید؟
خیلی چیزها نوشتهام، ولی باید همت و آن ها را تنظیم کنم. خواهرم پروانه، کتابی به اسم «مرغ سحر» درآورد که در آن، خاطراتش را نوشته و از من هم، خاطراتی را در آن جا نقل کرده بود. پروانه، موقعی که پدرم برای معالجه به سوئیس رفت، با او همراهی و از ایشان مراقبت کرد و تیماردار پدر بود. در آن کتاب، خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی خود را با پدرم، به شکل مفصل نوشته است. پدرم درباره پروانه شعر معروفی هم دارد: «ای دختر خوب و نازنین من/ پروانه پاک و مهجبین من»؛ به او علاقهمند بود.
شما به عنوان آخرین فرزند ملکالشعرای بهار، پدر را بیشتر با چه خصوصیاتی به یاد میآورید؟
من خیلی کوچک بودم و پدر را بعد از زندانها و تبعیدها دیدم و تجربه کردم. همه جا نوشته و گفتهام من فرزند دوران آرامش بهار بودم. در سال 1315 به دنیا آمدهام و پدر، در سال 1313، به خاطر برگزاری هزاره فردوسی، از تبعید اصفهان بازگشتند. در واقع رضاخان، از بیم سوالاتی که برای شرکتکنندگان در هزاره پیش میآمد، پدرم را آزاد کرد. در دورانی که پدر دوران آرامش را میگذراند، من بچه خیلی کوچکی بودم. بچه کوچک، سر و صدایش بد نیست؛ ولی من زیاد اهل سر و صدا کردن نبودم. من عاشق باغمان بودم و چون سنم، با خواهر و برادر، خیلی تفاوت داشت، یعنی با مهرداد ــ که قبل از من بود ــ هفت سال تفاوت سن داشتم و با پروانه هشت سال، بنابراین همبازی نداشتم و دار و درختهای باغ، دوستانم بودند. البته هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم مزاحم پدر شویم؛ یعنی مادر اجازه نمیداد. او زن بسیار مقتدر و بینظیری بود که پشت بهار ایستاد و همیشه مراقب بود تا برای او مشکلی ایجاد نشود؛ بنابراین، سعی میکرد بچهها کمتر شلوغ کنند. آن موقع، خانهها بیرونی و اندرونی داشت. پدر در بیرونی بود و ما در اندرونی و مجموعاً، در حیاط بزرگی زندگی میکردیم. معمولاً پدر از راهرویی در بیرونی، به باغ میرفت. ما زیاد به آن طرف کاری نداشتیم. بنابراین، از دوران کودکی، خاطرات زیادی با پدر ندارم.
ایشان چند سال داشتند که شما به دنیا آمدید؟
پدرم 50 سال و مادرم 40 سال داشتند. یادم هست خیلی کوچک بودم و جنگ جهانی بود و به ایران حمله کردند و همین که هواپیمایی میآمد، مادرم ما را به زیرزمین میبرد! هیچوقت هم بمبی در کار نبود، ولی به هر حال، ترسش وجود داشت. زیرزمین خوبی داشتیم.
منزلتان کجا بود؟
بین خیابان ملکالشعرای بهار و شهید مفتح فعلی.
الآن اثری از این منزل هست؟
متأسفانه بعد از فوت پدر، خیلی به ما ظلم شد. البته در زمان خودش هم همینطور بود.
اما اسم خیابان هنوز مانده است.
خوشبختانه بله. وقتی پدر فوت کرد، اولین کاری که کردند، حقوق او را قطع کردند! موقعی که پدر وکیل مجلس بود و با مرحوم مدرس اقلیت را اداره میکردند، یک بار پدر به مرگ تهدید شد و کس دیگری را بهجای او زدند.
اشاره کردید به مشکلات پدر و اعضای خانواده در دوران رضاخان. پدر با چه منطقی با او مخالفت میکرد؟
با منطق مقابله با زورمداری. رضاخان در آغاز از پدرم خواست تا با او همکاری کند و ایشان هم نپذیرفت و بهای آن را هم پرداخت. رابطه بهار با رضاخان، فراز و نشیب های زیادی داشت، اما مهم این است که پدر هیچوقت از او خوشش نیامد. در روزی که داشت از کشور خارج میشد، پدر با خوشحالی با مادر تماس گرفت و گفت: «هیولا رفت، هیولا رفت!». این را بارها مادرم نقل میکرد.
مراوده شما با پدرتان در ایام کودکی چگونه بود؟
پدر تا ظهرها که معمولاً در منزل نبود و به دنبال روزنامه، سیاست و ... بود یا اگر هم بود، در اتاقش، کار میکرد و ما حق نداشتیم مزاحمش شویم؛ ولی شبها معمولاً دور هم جمع میشدیم و من، کنج سفره و بقیه دور سفره مینشستند. تهتغاری بودم؛ آنقدرها به پدر نزدیک نبودم. زمانی که به پدر نزدیک شدم، بعد از سال 1322 بود و پدر روزنامه «بهار» را منتشر میکرد و یک سال هم بیشتر منتشر نشد و مثل همیشه توقیفش کردند.
آیا مرحوم بهار تصور کرده بود اوضاع تغییر کرده است، اما بعد متوجه شد که اینطور نیست؟
بله، جور دیگری شده بود. چون پدر دوست صمیمی و نزدیک قوامالسلطنه بود؛ قوامالسلطنه که نخستوزیر میشود، با اصرار از پدر میخواهد وزارت فرهنگ را بپذیرد. پدر اصلاً به این کار علاقهای نداشت و حتی روزی که قرار شد برای معرفی پیش شاه بروند، لباس مخصوص نداشته و گفته بود: برای یک روز که پیش شاه بروم، نمیروم لباس بخرم! پدرِحسنعلی منصور لباسش را به او قرض میدهد. پدر شش هفت ماه بیشتر در وزارت فرهنگ نماند، چون اولاً، حوصلهاش را نداشت و ثانیاً، مریضاحوال بود؛ استعفا کرد و به قول خودش که همه جا نوشته است: «من به منزل آمدم، ولی ننشستم، بلکه به رختخواب افتادم!» از آن به بعد پدر دائم بیمار بود. به او میگفتند: وکیل مجلس شو یا سمتی را بپذیر؛ ولی پدر دیگر واقعاً نتوانست دوام بیاورد. تا اینکه پزشکان فهمیدند پدر سل استخوانی و سل ریه دارد و به ایشان گفتند برای معالجه به سناتوریوم لِزن در شهر لوزان برود. قرار شد حقوق پدر را به صورت ارز به او بدهند که بتواند در آن جا معالجه کند. در آن موقع پدر وکیل مجلس بود، ولی متأسفانه در اواسط کار، ارز را هم قطع کردند! پدر ماند چه کار کند؟ مادر یک تکه زمین را فروخت و در کنار خانه، ساختمانی را ساخت که آن را اجاره بدهد که حالا میگویند خانه بهار است و میخواهند آن را جزو میراث فرهنگی کنند. بههرحال، وقتی پدر برای معالجه به سوئیس رفت، دوره بعد از معالجهاش بود که یکی از دوستانش در نیس فرانسه از آن ها دعوت کرد. به پاریس هم رفتند. پروانه درباره این دوران، در کتاب «مرغ سحر» به تفصیل نوشته است. بههرحال بعد از این مسافرت استعلاجی، پدر به ایران برگشت. پزشکان سوئیس به پدر گفته بودند: تابستانها باید به ییلاق برود که هوا خنک باشد.
در آن سفر معالجه شدند؟
فقط ریههایش کمی بهتر شد. آن روزها تازه استروپتومایسین کشف شده بود و باید روزی دوبار، به پدر تزریق میشد. دکتر شقاقی که در سوئیس هم پزشک پدر بود، به ایران آمد و پدر همیشه تحت نظرش بود؛ چون بچه بودم، اجازه نمیدادند خیلی به پدر نزدیک شوم، چون ممکن بود بیماری را بگیرم. حتی یک بار گفتند: باید بخور خاصی بدهی و منِ بچه را بردند و بخور دادم! مشکلاتی از این دست هم بود که مانع میشد زیاد در کنار پدر باشم. آقای ابوالقاسمخان بختیاری خیلی به پدرم علاقه داشت و خانهای را در حصارک اجاره کرده بود و ایشان با خانم و بچههایش در طبقه دوم خانه مینشست. به پدرم گفت: در طبقه پایین این جا، اتاق بزرگ خوبی ساختهاند که حمام و امکانات هم دارد، شما یکی دو ماهِ تابستان را به اینجا بیایید. مادرم نمیتوانست خانه و زندگی را رها کند و برود، چون منزل بزرگ و بچهها و رفت و آمد و زندگی شلوغی داشتیم. آن موقع دبستان میرفتم و کلاس پنجم بودم. من و «ننه» که همه ما پنج، شش بچه را بزرگ کرده بود و به پدرم هم میرسید، چون پدر هر غذایی را نمیخورد و غذاهای خاصی داشت، به آن جا رفتیم. البته در آن اتاق نبودیم، بلکه در آنجا چادر زدیم. ما زیر چادر زندگی میکردیم و یک چادر را هم، ننه آشپزخانه کرد. تقریباً دو ماه در آن جا بودیم. پدر آن موقع، عضو شورای عالی فرهنگ بود و هفتهای یک بار یا دو هفته یک بار، ماشینی میآمد و او را به آن شورا میبرد و برمیگرداند. دوستان پدر هم اگر میخواستند او را ببینند، به آن جا میآمدند. من در آن جا به پدر نزدیک بودم؛ مثلاً وقتی مهمان داشت، من برایش چای میبردم و پذیرایی میکردم، ولی دائم پهلویش نبودم. این برای سال اول بود. در سال بعد، مادرم در نیاوران باغی را که دیوار نداشت و دو اتاق داشت، اجاره کرد و ما به همین شکل به آن جا رفتیم. چشمهای هم آن جا بود و ما در کنار چشمه چادر زدیم، ولی پدر در اتاق بود. یادم هست زمان جنگ کره بود که پدر شعر «جغد جنگ» را در آن سال سرود. در آن جا، بیشتر به پدر نزدیک شدم، چون ظهرها همیشه با هم ناهار میخوردیم. سفرهای میانداختند و مینشستیم. گاهی شوهر خواهرم میآمد. بچهها خیلی کم میآمدند؛ چون میخواستند پدر آرامش داشته باشد. هر روز روزنامه اطلاعات را میآوردند و پدر میگفت: بنشین و برایم سرمقالهها را بخوان! من کلاس پنجم ابتدایی بودم، ولی میتوانستم بخوانم. مثل حالا نبود که دبیرستانیها هم نمیتوانند بخوانند! بههرحال برایش روزنامه را میخواندم. وقتی پدر اخبار جنگ کره را میشنید، میگفت: «یعنی چه؟ آمریکا آن سر دنیاست، بلند شده و رفته است در کره چه کار کند؟». پدر زنده نماند که ببیند که بعدها آمریکا چهها کرد، ویتنام را زیر و رو کرد و تا امروز که چهها میکند! یک روز شوهر خواهرم با دو نفر آقا به باغ آمدند و به پدرم گفتند: «داریم تشکیلاتی به نام انجمن صلح راه میاندازیم، شما بیا و رهبر این انجمن بشو». پدر گفت: «من دارم میمیرم، از من کاری برنمیآید، من آمدهام این جا استراحت کنم. حالا شما میخواهید مرا رهبر یک انجمن کنید؟»
احتمالاً به خاطر نام ایشان آمده بودند.
همینطور است. گفتند: ما نمیخواهیم شما کاری کنید، فقط میخواهیم اسم شما روی این انجمن باشد و پدر در همان زمان قصیده «جغد جنگ» را سرود. به نظر من یکی از بهترین اشعار بهار و آخرین شعر اوست. بعد از آن، دیگر دوامی نیاورد. از نظر من پدرم الگوی انسانیت بود. نسبت به آنچه در آن سن و سال میتوانستم بخوانم، باید بگویم که شعرهای درسی او را خواندم. تمام کتاب های دوره دبستان ما، پر از شعرهای بهار بود. چشمه و سنگ، برو کار میکن، مگو چیست کار و ... .
مرحوم بهار با ارباب کیخسرو شاهرخ هم آشنا بودند؟
بله، با او دوست بود. از سلوک او درآخرین ماههای حیاتش خاطرهای بگویم. پدرم عبا روی دوش میانداخت و عرقچین روی سرش میگذاشت و در باغ میگشت. همانطور که گفتم، آنجا دیوار نداشت و خانوادهای برای پیکنیک میآیند و آن جا مینشینند. پدر میرود و با آن ها سلام و علیک میکند. بعد میآید و بدون این که به ما بگوید، یک سینی چای برای آن ها میبرد! این ها تصور میکنند پدر باغبان باغ است و موقعی که میخواهند بروند، میخواهند انعام بدهند که پدر میگوید: نمیگیرم.
نشناخته بودند؟
مردم عادی که نمیدانستند بهار کیست. عکسش را هم ندیده بودند. خلاصه اصرار میکنند: شما زحمت کشیدید. پدر میگوید: کار مهمی نکردم، برایتان چای آوردم. میپرسند: شما چه کسی هستید؟ پدر میگوید: بهار هستم! بعدها خود آن ها این را برایم تعریف کردند و گفتند: ما خیلی ناراحت شدیم. برای خود بهار این برخورد مهم نبود، ولی آن افراد تا پایان عمر، یادشان نرفت. بههرحال، از آن سفر به تهران برگشتیم. پدرم خیلی بیمار بود و واقعاً از استقامتش تعجب میکردم. یک روز تمام اعضای «انجمن صلح» به خانه ما آمدند.
همان منزل خیابان ملکالشعرا؟
بله، باغ بزرگی بود. آمدند و پدر، با این که خیلی مریض بود، پشت تریبون ایستاد و شعر «جغد جنگ» را با صدای رسا خواند؛ ولی بعد از آن دیگر دائم در رختخواب بود. این شعر در سال 1329 خوانده شد.
زمان حساسی هم بود؛ اوج دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت.
بله؛ هنوز نهضت ملی به اهدافش نرسیده و دکتر مصدق روی کار نیامده بود.
زمان رزمآرا بود؟
بله؛ پدر در اول اردیبهشت سال 1330 فوت کرد. از بت ساختن خوشم نمیآید؛ به همین دلیل نمیگویم پدر برایم بت بود، ولی همواره بزرگترین شخصیت زندگیام بوده و هست و خواهد بود. دیگر چه میتوانم راجع به پدر بگویم؟!
شاید سوال مناسب برای آغاز این گفتوگو این باشد که چرا تاکنون خاطرات خود را از پدر، منتشر نکردهاید؟
خیلی چیزها نوشتهام، ولی باید همت و آن ها را تنظیم کنم. خواهرم پروانه، کتابی به اسم «مرغ سحر» درآورد که در آن، خاطراتش را نوشته و از من هم، خاطراتی را در آن جا نقل کرده بود. پروانه، موقعی که پدرم برای معالجه به سوئیس رفت، با او همراهی و از ایشان مراقبت کرد و تیماردار پدر بود. در آن کتاب، خاطرات کودکی، نوجوانی و جوانی خود را با پدرم، به شکل مفصل نوشته است. پدرم درباره پروانه شعر معروفی هم دارد: «ای دختر خوب و نازنین من/ پروانه پاک و مهجبین من»؛ به او علاقهمند بود.
شما به عنوان آخرین فرزند ملکالشعرای بهار، پدر را بیشتر با چه خصوصیاتی به یاد میآورید؟
من خیلی کوچک بودم و پدر را بعد از زندانها و تبعیدها دیدم و تجربه کردم. همه جا نوشته و گفتهام من فرزند دوران آرامش بهار بودم. در سال 1315 به دنیا آمدهام و پدر، در سال 1313، به خاطر برگزاری هزاره فردوسی، از تبعید اصفهان بازگشتند. در واقع رضاخان، از بیم سوالاتی که برای شرکتکنندگان در هزاره پیش میآمد، پدرم را آزاد کرد. در دورانی که پدر دوران آرامش را میگذراند، من بچه خیلی کوچکی بودم. بچه کوچک، سر و صدایش بد نیست؛ ولی من زیاد اهل سر و صدا کردن نبودم. من عاشق باغمان بودم و چون سنم، با خواهر و برادر، خیلی تفاوت داشت، یعنی با مهرداد ــ که قبل از من بود ــ هفت سال تفاوت سن داشتم و با پروانه هشت سال، بنابراین همبازی نداشتم و دار و درختهای باغ، دوستانم بودند. البته هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم مزاحم پدر شویم؛ یعنی مادر اجازه نمیداد. او زن بسیار مقتدر و بینظیری بود که پشت بهار ایستاد و همیشه مراقب بود تا برای او مشکلی ایجاد نشود؛ بنابراین، سعی میکرد بچهها کمتر شلوغ کنند. آن موقع، خانهها بیرونی و اندرونی داشت. پدر در بیرونی بود و ما در اندرونی و مجموعاً، در حیاط بزرگی زندگی میکردیم. معمولاً پدر از راهرویی در بیرونی، به باغ میرفت. ما زیاد به آن طرف کاری نداشتیم. بنابراین، از دوران کودکی، خاطرات زیادی با پدر ندارم.
ایشان چند سال داشتند که شما به دنیا آمدید؟
پدرم 50 سال و مادرم 40 سال داشتند. یادم هست خیلی کوچک بودم و جنگ جهانی بود و به ایران حمله کردند و همین که هواپیمایی میآمد، مادرم ما را به زیرزمین میبرد! هیچوقت هم بمبی در کار نبود، ولی به هر حال، ترسش وجود داشت. زیرزمین خوبی داشتیم.
منزلتان کجا بود؟
بین خیابان ملکالشعرای بهار و شهید مفتح فعلی.
الآن اثری از این منزل هست؟
متأسفانه بعد از فوت پدر، خیلی به ما ظلم شد. البته در زمان خودش هم همینطور بود.
اما اسم خیابان هنوز مانده است.
خوشبختانه بله. وقتی پدر فوت کرد، اولین کاری که کردند، حقوق او را قطع کردند! موقعی که پدر وکیل مجلس بود و با مرحوم مدرس اقلیت را اداره میکردند، یک بار پدر به مرگ تهدید شد و کس دیگری را بهجای او زدند.
اشاره کردید به مشکلات پدر و اعضای خانواده در دوران رضاخان. پدر با چه منطقی با او مخالفت میکرد؟
با منطق مقابله با زورمداری. رضاخان در آغاز از پدرم خواست تا با او همکاری کند و ایشان هم نپذیرفت و بهای آن را هم پرداخت. رابطه بهار با رضاخان، فراز و نشیب های زیادی داشت، اما مهم این است که پدر هیچوقت از او خوشش نیامد. در روزی که داشت از کشور خارج میشد، پدر با خوشحالی با مادر تماس گرفت و گفت: «هیولا رفت، هیولا رفت!». این را بارها مادرم نقل میکرد.
مراوده شما با پدرتان در ایام کودکی چگونه بود؟
پدر تا ظهرها که معمولاً در منزل نبود و به دنبال روزنامه، سیاست و ... بود یا اگر هم بود، در اتاقش، کار میکرد و ما حق نداشتیم مزاحمش شویم؛ ولی شبها معمولاً دور هم جمع میشدیم و من، کنج سفره و بقیه دور سفره مینشستند. تهتغاری بودم؛ آنقدرها به پدر نزدیک نبودم. زمانی که به پدر نزدیک شدم، بعد از سال 1322 بود و پدر روزنامه «بهار» را منتشر میکرد و یک سال هم بیشتر منتشر نشد و مثل همیشه توقیفش کردند.
آیا مرحوم بهار تصور کرده بود اوضاع تغییر کرده است، اما بعد متوجه شد که اینطور نیست؟
بله، جور دیگری شده بود. چون پدر دوست صمیمی و نزدیک قوامالسلطنه بود؛ قوامالسلطنه که نخستوزیر میشود، با اصرار از پدر میخواهد وزارت فرهنگ را بپذیرد. پدر اصلاً به این کار علاقهای نداشت و حتی روزی که قرار شد برای معرفی پیش شاه بروند، لباس مخصوص نداشته و گفته بود: برای یک روز که پیش شاه بروم، نمیروم لباس بخرم! پدرِحسنعلی منصور لباسش را به او قرض میدهد. پدر شش هفت ماه بیشتر در وزارت فرهنگ نماند، چون اولاً، حوصلهاش را نداشت و ثانیاً، مریضاحوال بود؛ استعفا کرد و به قول خودش که همه جا نوشته است: «من به منزل آمدم، ولی ننشستم، بلکه به رختخواب افتادم!» از آن به بعد پدر دائم بیمار بود. به او میگفتند: وکیل مجلس شو یا سمتی را بپذیر؛ ولی پدر دیگر واقعاً نتوانست دوام بیاورد. تا اینکه پزشکان فهمیدند پدر سل استخوانی و سل ریه دارد و به ایشان گفتند برای معالجه به سناتوریوم لِزن در شهر لوزان برود. قرار شد حقوق پدر را به صورت ارز به او بدهند که بتواند در آن جا معالجه کند. در آن موقع پدر وکیل مجلس بود، ولی متأسفانه در اواسط کار، ارز را هم قطع کردند! پدر ماند چه کار کند؟ مادر یک تکه زمین را فروخت و در کنار خانه، ساختمانی را ساخت که آن را اجاره بدهد که حالا میگویند خانه بهار است و میخواهند آن را جزو میراث فرهنگی کنند. بههرحال، وقتی پدر برای معالجه به سوئیس رفت، دوره بعد از معالجهاش بود که یکی از دوستانش در نیس فرانسه از آن ها دعوت کرد. به پاریس هم رفتند. پروانه درباره این دوران، در کتاب «مرغ سحر» به تفصیل نوشته است. بههرحال بعد از این مسافرت استعلاجی، پدر به ایران برگشت. پزشکان سوئیس به پدر گفته بودند: تابستانها باید به ییلاق برود که هوا خنک باشد.
در آن سفر معالجه شدند؟
فقط ریههایش کمی بهتر شد. آن روزها تازه استروپتومایسین کشف شده بود و باید روزی دوبار، به پدر تزریق میشد. دکتر شقاقی که در سوئیس هم پزشک پدر بود، به ایران آمد و پدر همیشه تحت نظرش بود؛ چون بچه بودم، اجازه نمیدادند خیلی به پدر نزدیک شوم، چون ممکن بود بیماری را بگیرم. حتی یک بار گفتند: باید بخور خاصی بدهی و منِ بچه را بردند و بخور دادم! مشکلاتی از این دست هم بود که مانع میشد زیاد در کنار پدر باشم. آقای ابوالقاسمخان بختیاری خیلی به پدرم علاقه داشت و خانهای را در حصارک اجاره کرده بود و ایشان با خانم و بچههایش در طبقه دوم خانه مینشست. به پدرم گفت: در طبقه پایین این جا، اتاق بزرگ خوبی ساختهاند که حمام و امکانات هم دارد، شما یکی دو ماهِ تابستان را به اینجا بیایید. مادرم نمیتوانست خانه و زندگی را رها کند و برود، چون منزل بزرگ و بچهها و رفت و آمد و زندگی شلوغی داشتیم. آن موقع دبستان میرفتم و کلاس پنجم بودم. من و «ننه» که همه ما پنج، شش بچه را بزرگ کرده بود و به پدرم هم میرسید، چون پدر هر غذایی را نمیخورد و غذاهای خاصی داشت، به آن جا رفتیم. البته در آن اتاق نبودیم، بلکه در آنجا چادر زدیم. ما زیر چادر زندگی میکردیم و یک چادر را هم، ننه آشپزخانه کرد. تقریباً دو ماه در آن جا بودیم. پدر آن موقع، عضو شورای عالی فرهنگ بود و هفتهای یک بار یا دو هفته یک بار، ماشینی میآمد و او را به آن شورا میبرد و برمیگرداند. دوستان پدر هم اگر میخواستند او را ببینند، به آن جا میآمدند. من در آن جا به پدر نزدیک بودم؛ مثلاً وقتی مهمان داشت، من برایش چای میبردم و پذیرایی میکردم، ولی دائم پهلویش نبودم. این برای سال اول بود. در سال بعد، مادرم در نیاوران باغی را که دیوار نداشت و دو اتاق داشت، اجاره کرد و ما به همین شکل به آن جا رفتیم. چشمهای هم آن جا بود و ما در کنار چشمه چادر زدیم، ولی پدر در اتاق بود. یادم هست زمان جنگ کره بود که پدر شعر «جغد جنگ» را در آن سال سرود. در آن جا، بیشتر به پدر نزدیک شدم، چون ظهرها همیشه با هم ناهار میخوردیم. سفرهای میانداختند و مینشستیم. گاهی شوهر خواهرم میآمد. بچهها خیلی کم میآمدند؛ چون میخواستند پدر آرامش داشته باشد. هر روز روزنامه اطلاعات را میآوردند و پدر میگفت: بنشین و برایم سرمقالهها را بخوان! من کلاس پنجم ابتدایی بودم، ولی میتوانستم بخوانم. مثل حالا نبود که دبیرستانیها هم نمیتوانند بخوانند! بههرحال برایش روزنامه را میخواندم. وقتی پدر اخبار جنگ کره را میشنید، میگفت: «یعنی چه؟ آمریکا آن سر دنیاست، بلند شده و رفته است در کره چه کار کند؟». پدر زنده نماند که ببیند که بعدها آمریکا چهها کرد، ویتنام را زیر و رو کرد و تا امروز که چهها میکند! یک روز شوهر خواهرم با دو نفر آقا به باغ آمدند و به پدرم گفتند: «داریم تشکیلاتی به نام انجمن صلح راه میاندازیم، شما بیا و رهبر این انجمن بشو». پدر گفت: «من دارم میمیرم، از من کاری برنمیآید، من آمدهام این جا استراحت کنم. حالا شما میخواهید مرا رهبر یک انجمن کنید؟»
احتمالاً به خاطر نام ایشان آمده بودند.
همینطور است. گفتند: ما نمیخواهیم شما کاری کنید، فقط میخواهیم اسم شما روی این انجمن باشد و پدر در همان زمان قصیده «جغد جنگ» را سرود. به نظر من یکی از بهترین اشعار بهار و آخرین شعر اوست. بعد از آن، دیگر دوامی نیاورد. از نظر من پدرم الگوی انسانیت بود. نسبت به آنچه در آن سن و سال میتوانستم بخوانم، باید بگویم که شعرهای درسی او را خواندم. تمام کتاب های دوره دبستان ما، پر از شعرهای بهار بود. چشمه و سنگ، برو کار میکن، مگو چیست کار و ... .
مرحوم بهار با ارباب کیخسرو شاهرخ هم آشنا بودند؟
بله، با او دوست بود. از سلوک او درآخرین ماههای حیاتش خاطرهای بگویم. پدرم عبا روی دوش میانداخت و عرقچین روی سرش میگذاشت و در باغ میگشت. همانطور که گفتم، آنجا دیوار نداشت و خانوادهای برای پیکنیک میآیند و آن جا مینشینند. پدر میرود و با آن ها سلام و علیک میکند. بعد میآید و بدون این که به ما بگوید، یک سینی چای برای آن ها میبرد! این ها تصور میکنند پدر باغبان باغ است و موقعی که میخواهند بروند، میخواهند انعام بدهند که پدر میگوید: نمیگیرم.
نشناخته بودند؟
مردم عادی که نمیدانستند بهار کیست. عکسش را هم ندیده بودند. خلاصه اصرار میکنند: شما زحمت کشیدید. پدر میگوید: کار مهمی نکردم، برایتان چای آوردم. میپرسند: شما چه کسی هستید؟ پدر میگوید: بهار هستم! بعدها خود آن ها این را برایم تعریف کردند و گفتند: ما خیلی ناراحت شدیم. برای خود بهار این برخورد مهم نبود، ولی آن افراد تا پایان عمر، یادشان نرفت. بههرحال، از آن سفر به تهران برگشتیم. پدرم خیلی بیمار بود و واقعاً از استقامتش تعجب میکردم. یک روز تمام اعضای «انجمن صلح» به خانه ما آمدند.
همان منزل خیابان ملکالشعرا؟
بله، باغ بزرگی بود. آمدند و پدر، با این که خیلی مریض بود، پشت تریبون ایستاد و شعر «جغد جنگ» را با صدای رسا خواند؛ ولی بعد از آن دیگر دائم در رختخواب بود. این شعر در سال 1329 خوانده شد.
زمان حساسی هم بود؛ اوج دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت.
بله؛ هنوز نهضت ملی به اهدافش نرسیده و دکتر مصدق روی کار نیامده بود.
زمان رزمآرا بود؟
بله؛ پدر در اول اردیبهشت سال 1330 فوت کرد. از بت ساختن خوشم نمیآید؛ به همین دلیل نمیگویم پدر برایم بت بود، ولی همواره بزرگترین شخصیت زندگیام بوده و هست و خواهد بود. دیگر چه میتوانم راجع به پدر بگویم؟!
*خراسان