شهدای ایران shohadayeiran.com

درگذشت مادر فرمانده شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی‌پور بهانه‌ای برای مرور مادرانه‌های شهید است که بیش از سه دهه با یاد خاطرات او زندگی کرد و سرانجام نتوانست به زیارت پیکر پسر مفقودالاثرش نائل شود.
شهدای ایران:بعد از ظهر روز گذشته 25 تیرماه 97 «عصمت عباس مجیدی» مادر شهیدان رسول و مصطفی ردانی پور به رحمت خدا رفت. مادر سردار مفقودالاثر، شهید حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور در سن 96 سالگی دار فانی را وداع گفت و پس از تحمل 35 سال چشم انتظاری به فرزند شهیدش پیوست. مراسم تشییع مادر شهیدان ردانی‌پور، امروز؛ سه شنبه 26 تیرماه 97 در چهارراه نورباران به سمت گلستان شهدا اصفهان برگزار  شد. گفته شده این مادر شهید در دیدار با رهبر معظم انقلاب از ایشان درخواست کرد: «وقتی از دنیا رفتم، جنازه‌ام را در قبر آقا مصطفی دفن کنید.» مجلس ترحیم این مادر شهید نیز از ساعت 9 تا 12 فردا در مسجد و حسینیه نورباران واقع در چهار راه نورباران اصفهان برگزار می‌شود.

به بهانه درگذشت یک مادر: جنازه‌ام را در قبر خالی مصطفی دفن کنید


فرمانده شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور متولد اصفهان و فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می‌کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، 10 سیدالشهداء(علیه السّلام)، 8 نجف و 14 امام حسین(علیه السّلام) تحت امر او بودند. دو هفته پس از ازدواج، در  15 مرداد سال 1362 و در عملیات والفجر 2 به شهادت رسید و جسم پاکش در منطقه‌ حاج عمران بر زمین ماند و در زمره‌ شهدای مفقود‌الاثر قرار گرفت.پیکر او هنوز هم پیدا نشده است.

درگذشت مادر این فرمانده دلاور هشت سال دفاع مقدس بهانه‌ای برای مرور مادرانه‌های شهید ردانی پور است که بیش از سه دهه با یاد خاطرات او زندگی کرد و سرانجام نتوانست به زیارت پیکر پسر مفقودالاثرش نائل شود. خاطرات زیر به قلم «عاطفه مژده» گردآوری شده است:

14 سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می‌کرد، با قالیبافی می‌توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند، دیگر چیزی باقی نمی‌ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت‌الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان. سر هر ماه، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا، ولی می‌دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می‌آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می‌رسیدند. هرکدام یکی از پاکت‌ها را بر می‌داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.

به بهانه درگذشت یک مادر: جنازه‌ام را در قبر خالی مصطفی دفن کنید



***

تب کرده بود، هذیان می‌گفت. می‌گفتند سرسام گرفته. دکترها جوابش کرده بودند. فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه. همسایه‌ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یک سر گریه و زاری می‌کرد، آرام نمی‌شد، می‌گفت «مرده، مصطفی مرده که خوب نمی‌شه.» صبح زود، درویش آمد دم در؛ گفت«این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

***

هفت هشت سالش بیش‌تر نبود، ولی راهش نمی‌دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه حضرت زهرا(س). مادر جلوتر رفته بود، سفت و سخت سفارش کرده بود «پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته، از دم در برت می‌گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.

***

مادر نشسته بود وسط حیاط، رخت می‌شست. مرتضی آمد تو. گفت «یا الله، مادر چند تا نقاش آورده‌ام، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند. خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس‌ها و اعلامیه‌ها با خودش برده بود. وقت رفتن گفتند: «مراقب جوون‌هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می‌زنن. توی کارهای سیاسی می‌اندازنشون. خراب کار می‌شن.»

***

مادر! مصطفی اومده! چادر را انداخت سرش و تا دم در دوید. - پس چرا نمیاد تو؟ - خجالت می‌کشه، می‌گه «رسول شهید شده. من با چه رویی بیام خونه؟» ضعیف شده بود. بی‌حال بود. نگاهش که می‌کردم. نمی‌توانستم خوب بشناسمش. جلو رفتم. دستش را گرفتم. صورتش را بوسیدم گفت: «مادر، ناراحت نشی که بچه‌ات شهید شده. قرار بود من برم. رسول پیش دستی کرد. سرت رو توی مردم بالا بگیر. تو از این به بعد باید مثل حضرت زینب(س) باشی.» در اتاق را بسته بود. صدای نوار از اتاقش می‌آمد. مادر لای در را باز کرد، دید یک گوشه نشسته. عکس رسول را گذاشته جلویش، با نوار روضه گریه می‌کند. تا دید مادر دارد نگاه می‌کند، زود اشک‌هایش را پاک کرد. خندید. گفت:« راستی مادر، خوش به حال رسول که شهید شد.»
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار