شهدای ایران shohadayeiran.com

اردوگاهی در دل بیابان خشک و ترک خورده ای که یک دانه سنگ هم در خاک آن پیدا نمی شد، ولی چیزی که زیاد داشت، عقرب بود و آسمانی پر از ستاره که فاصله آن تا زمین، خیلی کم بود و سکوتی که باب دل اهل نماز و خلوت و شب زنده داری بود.اردوگاه، کانون عشق و صفای بچه هایی بود که از همه جای ایران آمده بودند؛ تهران، اصفهان، مشهد، رشت، کاشمر، ساری و گنبد.
سرویس فرهنگی شهدای ایران:اوّل داستان برمی گردد به روزهای شهریور سال 62 که بچه های تخریب قرارگاه، جای درست و حسابی نداشتند. در این یکی دو سال آخر هم گوشه ای از نسّاجی را گرفته بودند و از خورد و خوراک و فضای سبز، چیزی کم نداشتند؛ ولی تخریب، هم آموزش داشت، هم رزم شبانه و هم نیازمند زاغه ای مهمّات بود و میدان مین. برای همین بچه ها دائم در مسیر اهواز-هویزه در تردّد بودند.


اردوگاه شهدای تخریب/بهشت گمشده بچه های تخریب
در شهریور سال 62 اسباب کشی به بیابان های جاده آبادان شروع شد تا در میان دوسیل بند قدیمی، سنگ بنای اردوگاه گذاشته شود؛ با علم کردن چند چادر و یک منبع آب و چند تا دستشویی صحرایی که در آن ها، از پتو بود.
یادش بخیر! در آن زمان گرمای خرماپزون! بچه مجیدیه، "حسن نوری" با پای بی کفش و جوراب، تویوتای بار زده شده را پیش چادرها می برد و خالی می کرد.
اردوگاهی در دل بیابان خشک و ترک خورده ای که یک دانه سنگ هم در خاک آن پیدا نمی شد، ولی چیزی که زیاد داشت، عقرب بود و آسمانی پر از ستاره که فاصله آن تا زمین، خیلی کم بود و سکوتی که باب دل اهل نماز و خلوت و شب زنده داری بود.
اردوگاه، کانون عشق و صفای بچه هایی بود که از همه جای ایران آمده بودند؛ تهران، اصفهان، مشهد، رشت، کاشمر، ساری و گنبد.
سال های سال از آن روزها گذشت و سال هاست که هنگام نهان شدن خورشید در برکه مغرب، دل آتش گرفته ما خاطرات آن روزها را مرور می کند. بی نوایانی غریبیم که از دوستان دور افتاده ایم و غریبانه در میان شعله های شوق دل، ناله سر می دهیم.
چو گفتی ندارد غم دل چه گویم
چه گویم غم دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد غم دل چه پرسی
چه پرسی غم دل شنفتن ندارد
نهفتن ندارد چه پوشم
چه پوشم غم دل نهفتن ندارد
چه خوابی به چشمم نیاید چه خسبم
چه خسبم که این دیده خفتن ندارد
غمی هست بر دل که گفتن ندارد
شنفتن ندارد، نهفتن ندارد
چشم هایی را می بندم، شاید روح بال بگشاید... روانه اردوگاه می شوم.
در آستانه ورود و به یاد همه شهدای آن که اوّلین آن ها "علیرضا بخاری، میرزا شهری و عبّاس عسگری" بودند و آخرین آن ها "جعفر هلالت" و دوستان همراهش، سلامی می کنم؛ "السّلام علیکم یا اولیاءالله، السّلام علیکم یا انصار دین الله" سلام بر شما که داغتان همیشه تازه است، سلام بر شما که گذشت زمان، در محاق فراموشی نبرده تان.
قدم به اردوگاه می گذارم و به اطراف نگاه می اندازم. بهت و حیرتی غریب، فضای دل را پر می کند. غمی بزرگ بر جان می نشیند و عطر دل انگیزی بر مشام می رسد؛ عطری که از خاک و آهن نیست، از آن هایی که است که چشمانشان از گریه خوف به درگاه ربوبی، به سفیدی می زد و غبار تواضع، چهره هایشان را پوشانده بود، برادران ما که از این سرای فانی سفر کردند. حق این است که تشنه دیدارشان باشیم و از اندوه فراقشان انگشت حسرت بگزیم.
دوست دارم اوّلین کسی راکه می بینم، برادر علی باشد. دیدن علی؛ یعنی دیدن همه بچه های تخریب. کاش باز می آمد و با همه مهربانیش نگاه می کرد و با همه محبّتش مرا در آغوش می گرفت. فرمانده مهربانِ بی ادّعا! تو در دنیا بودی، ولی اهل آن نبودی.
"کانوا قوماً من اهل الدّنیا و لیسوا من اهلها فکانوا فیها کمن لیس فیها"
ما همواره به تو نازیدیم و می نازیم؛ کیف می کنیم که نیروی برادر "علی" بودیم.
اگر علی در اردوگاه نبود، دوست داشتم "امیر" را می دیدم. آیا باران و آفتاب بهار را دیده ای که چگونه در هم می آمیزد؟ امیر این طور بود. نگاهی داشت به مهربانی باران، مثل خاک در برابر آسمان متواضع بود. قدش کوتاه بود، ولی روحش بلند بود و تو همیشه او را فراتر از خود می دیدی.
زنده ماندن امیر در جنگ برایمان معمّا بود، امّا دیر زمانی نیست که معمّا حل شده ات. خدا مزد جهادگر را دیر یا زود می دهد. دیگر کسی با امیر شوخی نمی کند که هر کس را جلو برد، به کشتن داد و خودش سالم برگشت. آقا معلّم عزیز! رفتن تو جای گله ای نداشت، تعجّب هم نداشت، امّا با دل پردرد خود چه کنیم؟
به سوله ها که نزدیک می شوم، سراغ "جعفر" را می گیرم، امّا نشانی از او نیست. عزیز سیه چرده کم حرفِ بی ادّعا! بیا و باز ما را به شیرین زبانی خود مهمان کن. جعفر جان! قصه تو خیلی شنیدنی است، حیف که خوب و کامل تعریف نکردی. روز اوّل جنگ آمدی و روز آخر جنگ هم با شهادت از میدان خارج شدی، کسی هم پیکری از تو ندید.
سراغ دوستان دیگر را می گیرم، امّا نه نشانی و نه صدایی. "جعفر قربانی" کجاست؟ او که در وصیّتنامه اش نوشت : "امروز در راهی گام نهاده ام و به جایی خواهم رفت که تا نفوس، تکمیل و روان ها، تطهیر نشده باشد، کسی را به آن دسترسی نیست. "
"یوسف ایمانی" کجایی تا باز کنار گوشم زمزمه کنی که :
نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دیگر یاد نداد استادم
یوسف هم قصّه ای دارد. رفیق صمیمی "محمودی" و "فاروق صدّیقی" بود. جنازه محمودی را از آن طرف اروند، فاروق به عقب آورد. چند روز بعد، جنازه فاروق را یوسف به عقب آورد و چهار روز بعد هم یوسف از خود جنازه ای باقی نگذاشت.
سلام بر همه بچه های اردوگاه که پیکری از خود به جا نگذاشتند.
"محسن اعلمی، علی عاصمی، داود پاک نژاد، محسن گردن صراحی، مرتضی شیرزاد، شفاعتی، محسن عابدینی، سعید امیدی، مجید قباد، کریم مرآتی، اصغر صالحی، تقی مشکوری"
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
بان الغراء و بان الصبر از بانوا
بانوا وهم فی سواد القلب سکانوا
سئلتهم عن مقیل المرکب قیل لهم
مقیلهم حیث فاح الشیح و البانوا
غریبانه از سوله بیرون می آیم.
نگاهی به دوردست می اندازم.
شاید بچه ها در میدان مین اردوگاه باشند، شاید در زمین فوتبال مشغولند. با نسیم، درد دل می کنم.
فقلت للریح سیری و الحق بهم
فانّهم عند ظل الّا یک قطان
و بلغیهم سلاماً من اخی شجن
فی قلبه من فراق الالف اشجان
هان ای نسیم! سلام این برادر محزون را به آنان که از نظرها غایبند، برسان.
سلام بر "بهروز آهن دوست" که در وصیّتنامه اش نوشت که بابت شهادت من، برایم چهار رکعت نماز شکر بخوانید. سلام بر "خدامراد زارع"، پهلوان تخریب. سلام بر همه شما که مثل آیه های قرآن مقدّس بودید، مظلوم بودید و مجهول القدر، ولی معروف در آسمان ها. سلام بر شما که چشم ها را بر زمین بستید تا آسمانی شوید.
وقت اذان که می شود، منتظر صدای اذان هستم، ولی دیگر از نمازخانه بی زرق و برق، صدایی نمی آید. دیگر نمازی خوانده نمی شود، دیگر "مصطفی" بعد از نماز "الهی هذه صلواتی صلّیتها لا لحاجة منک الیها" نمی خواند، دیگر سفره ای بعد از نماز، گسترده نمی شود، دیگر شوخی های "امیر گلپیرا" با "مشکوری، جعفر پوریان و فروتن" تمام شده است؛ امیر با آن حجب و حیا، احمد فروتن، که نام زیبنده ای داشت و مصطفی که در فراق احمد تاب نیاورد و زود رفت. او می گفت : "آخر عمر من در همین اردوگاه است. " و گاهی هم که می خواست نصیحتی کند، این شعر را می خواند :
دنیا چو حباب است و لکن چو حباب
نه بر روی آب، بلکه روی سراب
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب
آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب
دیگر کسی دور حاج "صالحی" جمع نمی شود که از تکیه کلام های او حظ کند.
از اردوگاه دیگر چیزی نمانده، جز یاد نیک و خاطرات شیرین.
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آن که مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رها، چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
خدایا! ما را این گونه مؤاخذه نکن. ای کاش اصلاً اردوگاه را ندیده بودیم. ما مانده ایم و نگاهی به دوردست، شاید چشم دل ما نشانی از آن سفرکرده ها بیابد.
ای خفته خوش به بستر خون دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
ما شما را از یاد نمی بریم، یاد شما خون داغ رگ های ما شده است. حالا که بیست سال از آن روزها گذشته، شما هم یادی از ما بکنید :
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهی است که در شهر شما نیز کنند
نام من گر برود بر دهنت، باکی نیست


انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
امیر
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۰۵ - ۱۳۹۸/۰۶/۲۸
0
0
سلام
من هم یکی از بچه های همان روزگار و دوران هستم میخواستم با نویسنده این متن صحبتی داشته باشم امکان داره؟
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار