این که اولین شب آمدن پاییز را تا صبح بیدار بماند برایش تکراری شده .
این که روی نیمکت های کلاس بنشیند و چشم بدواند برای یافتن دوست هم تکراری ست .
اما میان این هم تکرار ، دلش همیشه از پرسش های اول مهر لرزیده !
همه ی شب به این فکر کرده
که وقتی بلند شد تا خودش را معرفی کند لبخند به چهره داشته باشد .
معدل بیست سال گذشته اش را که گفت سرش را بالا بگیرد و
در مقابل پرسش معلم درباره شغل پدر،
افتخار توی چشم های ش موج بزند و بگوید : بابای من شهید شده است.
پچ پچ ها و خنده های ریز ریز هم بغض ننشاند توی صدایش ...
که بگوید :
شغل بابای من حفاظت از مرزهای کشور بود و
رو کند به هم کلاسی ها و بگوید:
بابای من همه ی شما را دوست داشت ، اصلاً برای شما بود که رفت بجنگد.
...................................
وقتی که کلاس پر شد از عطر خوش بابا ، پاییزش شروع شده است .
"تماشا"