ماه رمضان سال ۱۳۶۱ با فضای ایجادشده از سوی سید علیاکبر ابوترابی در اردوگاه فضای همدلی و محبت و سرشار از معنویت و اخلاص بود. دعاهای مختلف، برپایی نماز جماعت و بازگویی مسائل شرعی و مباحث اخلاقی که در این اوقات از سوی وی برای بچهها مطرح میشد، اسارت را قابل تحمل نموده بود.
حجتالاسلام ابوترابیفرد در ماه رمضان، هر روز آیهای از قرآن را انتخاب میکرد که اشارهای به مسائل روزمره و موردنیاز جامعه کوچک اسرا داشته باشد و آن را مختصری تفسیر میکرد و از هر اتاقی یک نفر مطالب را گرفته، و به افراد اتاق منتقل میکرد. به این ترتیب هر روز همه افراد با آیهای از قرآن آشنا میشدند و خط کلی را دریافت میکردند.
او با همه گرفتاریها و اشتغالاتی که داشت، روزی یک ساعت را مقرر کرده بود که در آن چند نفر از طلبهها در محضرش شاگردی کرده و بعد هر کدام کلاس تشکیل میدادند و مطالب سید را به دیگر علاقه مندان منتقل میکردند. تمام تلاش او این بود که بچهها با قرآن و نهج البلاغه مأنوس شوند. البته درباره نهج البلاغه سعی میکرد همه بچهها را مخاطب قرار دهد و همچنین نکات علمی و فلسفی را برای بعضیها مطرح مینمود. به همین علت مطالب نهج البلاغه گاهی اخلاقی بود که برای همه مطرح میگردید و گاهی علمی بود که برای افراد خاصی بیان میشد.
ایشان در ماه رمضان همچنین بر حفظ قرآن توسط اسرا تأکید داشتند و با تشکیل جلسهای با جمعی از بزرگان و ریش سفیدان اردوگاه مینشست و برادران محفوظات خود را میخواندند و حاج آقا گوش میدادند و از روی قرآن کنترل میکردند.
ایشان در مورد این آیه مبارکه که میفرماید: «انا نحن نزلنا الذكر و انا الله لحافظون»؛ ما قرآن را نازل کردیم و خود آن را حفظ خواهیم کرد، میگفت شما که قرآن را حفظ میکنید در مسیر مثبت خدا گام بر میدارید و او شما را در این امر یاری خواهد نمود و بی شک شما در شمار چنگ زنندگان به حبل المتین خواهید بود.
سپس آثار و برکات قرآن را بر میشمرد و میفرمود قول میدهم هر کدام از شما آقایان که قرآن را به طور کامل حفظ نماید در ایران یک ملاقات خصوصی از حضرت امام جهت دستبوسی برایتان بگیرم و این امر باعث ترغیب و تشویق اسرا میشد.
اما وقتی بعثیها از این برنامهها اطلاع پیدا کردند درصدد متوقف کردن آن برآمدند.
یکی از رزمندگان دفاع مقدس که در دوران اسارت همراه حجتالاسلام ابوترابی بود در این رابطه میگوید: در دوازدهم ماه رمضان با خبررسانی یکی از جاسوسان، افسر اردوگاه متوجه جلسات سخنرانی و حضور مالامال جمعیت پای سخنان سيد شد و صبح روز بعد ایشان به مقر اردوگاه فراخوانده شد. همه اسرا مات و مبهوت از این حادثه بودند، اما از بیم اینکه شاید وضع برای سید دشوارتر شود، اعتراض نکردند و فقط نظاره گر بودند. آن روز همین که سید پا به محوطه ورودی مقراز اتاق بیرون گذاشت، دست افسر عراقی بالا رفت و بر چهره سید نشست.
صدای سیلی آن نامرد، جان و دل ما را لرزاند که ای کاش می مردیم و چنین صحنهای را نمیدیدیم. خیلی سخت بود و ما بی اختیار یاد سیلی خورده مدینه حضرت فاطمه الزهرا افتادیم و فقط امیدوار بودیم که او را دوباره به جمع ما بازگردانند.
روز ۲۳ یا ۲۶ ماه رمضان بود که یکی از بچهها با رنگ پریدگی و تشویش خبر آورد که حاج آقا را از اردوگاه میبرند. همه سراسیمه و اندوهگیندویدند. دیدیم حاج آقا با لبی خندان و مصمم در حالی که سعی میکرد نگاههایش را بین همه تقسیم کند و با رویی گشاده از همه خداحافظی میکرد و ما با چشمان گریان او را بدرقه میکردیم. سید رفت و گویی که روح ما از کالبدمان جدا شد و همه با زبان دل میگفتند آیا میشود یکبار دیگر سید را در جمع خود ببینیم؟ او حق پدر دلسوز اسرای مظلوم بود.