به گزارش خبرنگار سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ اگر سالها از جنایتهای رژیم بعث عراق بیان شود، باز هم ناگفتههایی بسیاری است که شنیدنش دل هر آزادیخواهی را به درد میآورد؛ نمونهای از آن مردم روستایی است که تمام مردمش با شلیک گلوله مستقیم تانک تکهتکه شدند آن هم به دستور افسر عراقی. روایت یکی از اسرای عراقی از این واقعه در ادامه میآید.
در این جنگ ناخواسته به اندازه هزار سال بزرگ شدم، در بیست و پنج سالگی به جنگ رفتم. جنگ با تمام نکبتی که برای ما دارد، تجربه و پختگی انسان را به طور معجزه آسایی بالا میبرد. آنچه میگویم برای شما، افسانه نیست. جنگ برای کسانی افسانه و داستان است که بوی باروت به شامه آنها آشنا نیست. بوی باروت، مرد ساز است و زخم گلوله در تن انسان بیش از صد نشان و مدال ارزش دارد؛ اما همه این ارزشها برای رزمندگان اسلام است، زخمی که بتواند شفیع باشد در روز موعود.
زخمی که برای خدا در پوست و گوشت آدم جا باز کرده باشد، نشانه جاودانگی است؛ اما من این سعادت را نداشتم و آن قدر در تنگنا بودم که تنها آرزویم تمام شدن جنگ بود یا اسیر شدن به دست نیروی با ایمان شما، من کشور شما را یک کشور اسلامی میدانم و احساس غرور میکنم که بگویم در ایران اسلامی بودم و احساس غربت نمیکردم.
اصلاً دلم نمیخواست در این جنگ، کوچکترین آسیبی ببینم و این ننگ را تا ابد برای خودم حفظ کنم و مردن من در جهت تحقق امیال شیطانی و حیوانی شخص صدام حسین باشد.
حیات، حقی است که خداوند به من عطا فرموده و باید در راه او صرف کنم؛ نه در راه جنگافروزی که بساط شیاطین را میخواهد رونق ببخشد. متأسفانه روزهای بسیار سختی را در جبههها گذراندم، بعضی از این روزها شاهد حوادثی بودهام که هرگز قادر به فراموش کردنشان نیستم و به عنوان یک مسلمان مادامی که زندهام یک گوشه از قلبم در سوگ عزیزان شما افسرده است.
شاید شما نام سرهنگ طالع داودی را شنیده باشید. او فرمانده لشکر نهم عراق است؛ من در واحد تانک تیپ 10 این لشکر خدمت میکردم و فرمانده یگان تانک بودم. این سرهنگ یکی از مهرههای مزدور و کثیف شخص صدام حسین بود. او جنایات بیشماری را در ایران مرتکب شده است به خصوص در اوایل جنگ.
خودم ناظر یکی از این جنایات هولناک بودم دیگری را یک افسر برایم تعریف کرده است، او از دوستان من است. دو درجه از من بالاتر بود و خوشبختانه او هم اسیر شد و زنده ماند.
دقیقاً هفتههای اول جنگ بود؛ چند روستای سوسنگرد (ما این شهر را خفاجیه مینامیم) توسط واحدهای این لشکر، یعنی لشکر نهم، به فرماندهی سرهنگ طالع داودی، به اشغال کامل درآمد. در یکی از روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود، هنوز عدهای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم، با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها مسن و از کار افتاده بودند و جوان در آنجا نبود. بیشتر پیرزنها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از معمول، کودک بودند.
سکنه این روستا بسیار وحشتزده بودند؛ حضور ما آنها را ترسانده بود، بسیار کم احتمال میدادیم که خطری از جانب این سکنه تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم. این وضع تا روزی که سرهنگ طالع داودی به این روستا نیامده بود ادامه داشت؛ اما روزی که سرهنگ طالع داودی وارد روستا شد و اهالی روستا را دید، دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند، همه از مرد و زن، کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نبود. حدود 45 نفر از پیرزن، پیرمرد، کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل، در میدان نیمه ویران جمع شدند.
سرهنگ طالع داودی دستور داد همه آنها همان جا که هستند، بنشینند روی زمین. آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت: «جمعتر بشوید»؛ شدند. چند تایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم حتماً سرهنگ میخواهد برای آنها خطابهای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دور تا دور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان قرار داشت و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود.
می دانید چه شد؟ سرهنگ طالع داودی فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بیگناه و بیپناه با تیر مستقیم تانک تکه تکه شدند. روز غمانگیزی بود و منظرهای وحشتناک. گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکههای بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون، میدان را سرخ کرد.
منظره جان کندن چندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است. آن روز گریه کردم، دور از چشم سایر نظامیان. مگر میشد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک باشد و احساس شادی کند؟ خدا لعنت کند سرهنگ طالع داودی را.
در این جنگ ناخواسته به اندازه هزار سال بزرگ شدم، در بیست و پنج سالگی به جنگ رفتم. جنگ با تمام نکبتی که برای ما دارد، تجربه و پختگی انسان را به طور معجزه آسایی بالا میبرد. آنچه میگویم برای شما، افسانه نیست. جنگ برای کسانی افسانه و داستان است که بوی باروت به شامه آنها آشنا نیست. بوی باروت، مرد ساز است و زخم گلوله در تن انسان بیش از صد نشان و مدال ارزش دارد؛ اما همه این ارزشها برای رزمندگان اسلام است، زخمی که بتواند شفیع باشد در روز موعود.
زخمی که برای خدا در پوست و گوشت آدم جا باز کرده باشد، نشانه جاودانگی است؛ اما من این سعادت را نداشتم و آن قدر در تنگنا بودم که تنها آرزویم تمام شدن جنگ بود یا اسیر شدن به دست نیروی با ایمان شما، من کشور شما را یک کشور اسلامی میدانم و احساس غرور میکنم که بگویم در ایران اسلامی بودم و احساس غربت نمیکردم.
اصلاً دلم نمیخواست در این جنگ، کوچکترین آسیبی ببینم و این ننگ را تا ابد برای خودم حفظ کنم و مردن من در جهت تحقق امیال شیطانی و حیوانی شخص صدام حسین باشد.
حیات، حقی است که خداوند به من عطا فرموده و باید در راه او صرف کنم؛ نه در راه جنگافروزی که بساط شیاطین را میخواهد رونق ببخشد. متأسفانه روزهای بسیار سختی را در جبههها گذراندم، بعضی از این روزها شاهد حوادثی بودهام که هرگز قادر به فراموش کردنشان نیستم و به عنوان یک مسلمان مادامی که زندهام یک گوشه از قلبم در سوگ عزیزان شما افسرده است.
شاید شما نام سرهنگ طالع داودی را شنیده باشید. او فرمانده لشکر نهم عراق است؛ من در واحد تانک تیپ 10 این لشکر خدمت میکردم و فرمانده یگان تانک بودم. این سرهنگ یکی از مهرههای مزدور و کثیف شخص صدام حسین بود. او جنایات بیشماری را در ایران مرتکب شده است به خصوص در اوایل جنگ.
خودم ناظر یکی از این جنایات هولناک بودم دیگری را یک افسر برایم تعریف کرده است، او از دوستان من است. دو درجه از من بالاتر بود و خوشبختانه او هم اسیر شد و زنده ماند.
دقیقاً هفتههای اول جنگ بود؛ چند روستای سوسنگرد (ما این شهر را خفاجیه مینامیم) توسط واحدهای این لشکر، یعنی لشکر نهم، به فرماندهی سرهنگ طالع داودی، به اشغال کامل درآمد. در یکی از روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود، هنوز عدهای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم، با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها مسن و از کار افتاده بودند و جوان در آنجا نبود. بیشتر پیرزنها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از معمول، کودک بودند.
سکنه این روستا بسیار وحشتزده بودند؛ حضور ما آنها را ترسانده بود، بسیار کم احتمال میدادیم که خطری از جانب این سکنه تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم. این وضع تا روزی که سرهنگ طالع داودی به این روستا نیامده بود ادامه داشت؛ اما روزی که سرهنگ طالع داودی وارد روستا شد و اهالی روستا را دید، دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند، همه از مرد و زن، کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نبود. حدود 45 نفر از پیرزن، پیرمرد، کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل، در میدان نیمه ویران جمع شدند.
سرهنگ طالع داودی دستور داد همه آنها همان جا که هستند، بنشینند روی زمین. آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت: «جمعتر بشوید»؛ شدند. چند تایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم حتماً سرهنگ میخواهد برای آنها خطابهای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دور تا دور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان قرار داشت و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود.
می دانید چه شد؟ سرهنگ طالع داودی فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بیگناه و بیپناه با تیر مستقیم تانک تکه تکه شدند. روز غمانگیزی بود و منظرهای وحشتناک. گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکههای بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون، میدان را سرخ کرد.
منظره جان کندن چندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است. آن روز گریه کردم، دور از چشم سایر نظامیان. مگر میشد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک باشد و احساس شادی کند؟ خدا لعنت کند سرهنگ طالع داودی را.