گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سید مسعود شجاعی طباطبایی از اساتید کاریکاتور در ایران پذیرفت که دقایقی از وقتش را با ما به گفتوگو بنشیند. مکان مصاحبه دفتر آقای شجاعی بود در ساختمان خانه کاریکاتور ایران. اتاقی خیلی خیلی کوچک و شلوغ. اما با همه این شلوغی معلوم است که همهچیز جایش مشخص است. دیوارهای محدود اتاق پر است از لوحهای تقدیر و تابلوهایی از این دست. یک کاریکاتور از سید مهدی شجاعی هم درست پشت سرش قرار دارد. خلاصه همه چیز در این اتاق پرهیاهو یک ربطی به کاریکاتور داشت. اما یک چیز بود که بین تمام این وسایل خودنمایی میکرد. نه بزرگ بود و نه پر رنگ و لعاب. یک قاب عکس کوچک از یک جوان با چهرهای ساده. از آقای شجاعی پرسیدم او کیست؟ گفت: «این عکس شهید محمدرضا قربانپور یکی از هممحلهایهایم است. او در منطقه حورالعظیم با سن کم به شهادت رسید.»
متنی که خواهید خواند بخشهایی از خاطرات شجاعی از دوران دفاع مقدس است:
*من بچه تهران هستم
سال 1342 من در یک خانواده چهار نفره در تهران به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو مذهبی و هر دو اصالتا تهرانی هستند. یک برادر دارم که یکسال از من کوچکتر است و در واقع فرزند ارشد هم هستم. پدرم خیلی دوست داشت ما در فضای مذهبی رشد کنیم. حتی تا پیروزی انقلاب تلویزیون هم نخرید. هر هفته ما را به مکتب قرآن میفرستاد و در خانه خودمان هم این جلسات برگزار میشد. منزل ما نزدیک مهدیه تهران بود و با این مراسمات و بچههای آنجا حشر و نشر داشتیم. به خاطر سن کمی که داشتم خیلی متوجه اوضاع زمانه نبودم اما گاها پدرم علیه رژیم پهلوی حرفهایی میزد. حتی ما دو سال نوروز را جشن نگرفتیم. به دلیل اتفاقات خونینی که در دوره پهلوی افتاد. وقایع معمولا از طریق مساجد به گوش پدرم میرسید و به تبع ما هم در جریان بودیم.
*برای اولین بار امام خمینی را دیدم
روزی که امام خمینی به ایران برگشتند من هم جزو کمیته استقبال بودم که جلوی مسجد پنبهچی در خیابان ولیعصر(عج) ایستاده بودیم. آن روز توانستم برای لحظهای ایشان را در ماشین ببینم. اما از نزدیک توفیق نداشتم.
*انقلاب فرهنگی مسیر زندگی مرا عوض کرد
دوران مدرسه را با رشته ریاضی فیزیک تمام کردم. استعدادم در این درس خیلی زیاد بود و مدرکم را هم با معدل بالا گرفتم. تصمیم داشتم وارد دانشگاه شوم و درسم را در رشته ریاضی محض ادامه دهم که این دوران مصادف شد با انقلاب فرهنگی و همه جا تعطیل شد. بعد از بازگشایی دانشگاه تصمیم گرفتم نقاشی بخوانم و کارشناسی را در همین رشته به اتمام رساندم. سپس کارشناسی ارشد را هم در گرافیک گذراندم. به هر حال از بد یا خوب روزگار خوردم به پست هنریها. (با خنده)
*کاریکاتور میکشیدم تا بروم تظاهرات
من به جز درس به کاریکاتور هم علاقه داشتم اما این موضوع را به صورت جدی دنبال نمیکردم. در واقع این هنر من دستمایه ای بود برای اذیت معلمها و شلوغ کردن در کلاس. البته به شلوغی های انقلاب که نزدیک تر میشدیم گاها این کار هدفدار هم میشد یعنی عمدا کاریکاتور معلمها را میکشیدم تا کلاس تعطیل شده و برویم راهپیمایی.
*به نشانه اعتراض همه کلاس را ترک کردند
من با اینکه یک بار که کاریکاتور معلم ادبیاتم را در حال خواندن روزنامه جبهه ملی کشیدم به شدت عصبانی شد و حسابی دعوایم کرد و انداختم بیرون. به دنبال این کار و در نشانه اعتراض بقیه بچهها هم کلاس را ترک کردند و درس تعطیل شد.
*کشیده شدنم به عرصه کاریکاتور صرفا از روی علاقه بود
کشیده شدنم به عرصه کاریکاتور صرفا از روی علاقه بود. حتی کلاس خاصی هم برای این کار نرفته بودم و یا کسی هم در فامیل و آشناها نداشتیم که مثلا مشوقم باشد و یا خودش هم در این عرصه فعال بوده باشد. فقط یکی از اقوام گاها نقاشی میکرد.
*آغاز جنگ در حال کشاورزی بودم
زمانی که جنگ شد من تازه دیپلم گرفته بودم و در روستا سکونت داشتم چون به کار کشاورزی بسیار علاقه داشتم. یکی از دوستانم در روستای مردآباد کشاورزی میکرد و گوجه میکاشت. آنجا بود که من صدای مارش جنگ را شنیدم و فهمیدم که جنگ آغاز شده است. مانند هر انسان دیگری حس میکردم باید در جنگ حضور داشته باشم. به پایگاه مقداد سپاه رفتم و همکاریام را با آنها آغاز کردم.
*صدام را کاریکاتور کردم
سال 60 در خدمت پایگاه مقداد در سپاه یکسری کارهای هنری انجام دادیم و بعد به این نتیجه رسیدیم که زیباترین اثری که میشود با آن در مورد جنگ افشاگری کرد این است که حقایق جنگ را کاریکاتور کنیم. بنابراین حدود 22 کاریکاتور کشیدم و بعد بررسی کردیم که کجا نصب شود بهتر است. دیوارهای فرودگاه را انتخاب کردیم چون خیابان پر رفت و آمدی هست و مورد بازدید خوبی قرار میگرفت. محور موضعی همه آثار هم صدام بود.
*اولین دفعه که خواستم بروم جبهه آبرویم رفت
اولین بار که میخواستم به جبهه بروم، خانواده تقریبا پدر من را درآوردند. (با خنده) یک روز آمدم خانه، گفتم: خب من میخواهم بروم جبهه. آنها هم گفتند: نه ما اجازه نمیدهیم. من که دیدم اصرار فایده ندارد بعد از چند روز گفتم: میخواهم بروم اردو. آن موقعها برای اعزام ابتدا چند روز برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) میرفتیم. من رفته بودم پادگان که همان روز اول، بعدازظهر صدا زدند بیا مادرت آمده دنبالت. خیلی خجالت کشیدم. هنوز نرسیده بودم که آمده بودند دنبالم. پدر و مادرم را که دیدم با ناراحتی گفتم: چرا آمدید دنبالم؟ مادرم گفت: دلم برایت تنگ شده. گفتم: هنوز نصف روز هم نشده چطوری دل شما تنگ شد؟! خلاصه من را بردند.
*اولین کشته ای که دیدم
وقتی انقلاب شد من 15 سالم بود و خیلی صحنههای خشن ندیده بودم. اما در جنگ بسیاری از مسائل برای ما عادی شده بود. خشن ترین صحنه زندگی من تا آن موقع رفتن به پادگان قلعهمرغی بود که با دوستانم رفتیم آنجا را توسط نیروهای انقلابی از ارتش پس بگیریم. دو سه نفر بودیم که وقتی رفتیم داخل سربازان پهلوی از آن بالا داشتند با مسلسل ما را به رگبار می بستند. جلوی روی من بود که دوستم به سرش تیر خورد و شهید شد. آنجا خیلی احساس نمیکردیم که صحنه رزم است و فکر میکردیم که اتفاقی افتاده و ما داریم به نتیجه میرسیم. یا حتی در دوره جنگ وقتی من رفتم جنگ صدای مهیب زیاد میشنیدیم که اگر میدانستیم از طرف خودیها هم است برایمان ترس داشت. اما رفته رفته همه چیز عادیتر میشد.
*در عملیات والفجر هشت خیلی ترسیده بودم
در عملیات والفجر 8 در فاو به اتفاق یکی دو نفر از دوستانم منطقه را گم کردیم. همینطور که میگشتیم شب شده بود خیلی خسته بودیم، یکی از بچهها را در یک ساختمانی دیدیم. بعدا فهمیدیم بنده خدا موجی هم بود. ما پرسیدیم: برادر شب کجا بخوابیم؟ او گفت: می رویم بالا پشتبام میخوابیم. من پرسیدم خطر ندارد؟ او گفت: نه، هیچ مشکلی نیست. به خاطر حرف او رفتیم بالا خوابیدیم. همین که دراز کشیده بودیم متوجه شدیم که توپهای فرانسوی از بالای سر ما رد میشود. این توپها به قدری سرعت دارد که حتی صدای سوتش را هم نمیشنوی و تا 5 بشماری به جایی اصابت میکند. یک بار که شلیک شد ما مثل همیشه تا 5 شمارش کردیم و منتظر صدای انفجار شدیم اما صدایی نیامد. آنجا بود که حسابی ترسیدیم و آن رزمنده را که به خواب عمیقی هم رفته بود صدا کردیم و گفتیم: که اینجا خیلی خطرناک است. دوباره گفت: نه، بگیرید بخوابید، اتفاقی نمیافتد. بعدا فهمیدیم او در آنجا تنهایی مدتی بوده و عادت داشت.
شهید عملیات کربلای یک
*شاید بگویند توهم است یا خیالاتی شدهام
یکی از کارهای من در جبهه عکاسی بود. یکی از بهترین تصاویری که گرفتم عکس یک رزمنده است در عملیات کربلای یک در آزادسازی مهران. مرحله سوم حمله بچهها کاملا دشمن را عقب زده بودند و رسیده بودند تا پشت ارتفاعات قلاویزان. من شروع کردم از بچهها عکاسی کردن، همینطور که عکس میگرفتم خسته شده بودم، نشستم کمی آب بخورم. آنجا زیر آتش شدید دشمن بودیم و ناگهان گلولهای فضا را به هم ریخت. سریع خوابیدم روی زمین، وقتی بلند شدم خاک محوطه را پر کرده بود. کلی از بچههای رزمنده زخمی و شهید شده بودند. یک رزمنده آنجا بود که بیاختیار خیلی نظرم را به خودش جلب کرد. از او عکس گرفتم. چند لحظه بعد انفجاری شد و او هم به شهادت رسید. این بچه 13-12 سالش بود. شاید بعضیها بگویند اغراق میکنید و بگویند دچار خواب و خیال شدهام. اما وقتی زخمی شد به جای آه و ناله داشت ذکر میگفت و وقتی هم که من بغلش کردم بوی عطری فضا را پر کرده بود. قطعا آنجا باید بیشتر بوی باروت میآمد. اما او بوی عطر گل یاس میداد که کاملا مشام مرا پر کرده بود و به شهادت رسید.
*شهیدی که خودش را ژیگول کرده بود
عکس دیگری دارم باز در همان منطقه قلاویزان. آنجا یکی از رزمندگان جلوی مرا گرفت و گفت: برادر یه عکس از من میگیری؟ من کاملا جدی گفتم: نه، نمیگیرم. گفت: چرا؟ گفتم: همینطوری نمیشود، باید سوژهای پیدا کنم. آن زمان هم نگاتیوها 24 تایی و 36 تایی بودند. او گفت: حتما باید شهید یا زخمی شوم که سوژه باشم؟ گفتم: نه، اینطور نیست. چند نفر دیگر از دوستانش هم بودند. از اینکه با آن لحن از من درخواست میکرد خجالت کشیدم، گفتم: خب بگیر بشین ازت عکس بگیرم. او هم مثلا یک کم خودش را مرتب کرد. یک چفیه هم بست سرش و یک مدال غنیمتی عراقی هم به سینهاش نصب کرد، عطر «تیروز» هم زد که امام هم از همین عطر مصرف میکردند. (حتی گاهی بچهها در شیشهای چای میریختند و به جای عطر تیروز میدادند به هم.) این رزمنده عطر هم زد و آماده شد که من از او عکس بگیرم. این در شرایطی بود که آتش هم به شدت سنگین بود اما در همین حیث و بیث او خودش را ژیگول میکرد تا از او عکس بگیرم. یه خورده لجم هم گرفته بود که در این شرایط عکس گرفتن دیگر چیست؟ ولی از طرفی دیدم که این کار او باعث شادی دوستانش هم شده. بعد از اینکه عکس گرفتم نگاه عارفانهای به من کرد و گفت: زیاد دور نشو. با خودم گفتم: برو بابا مثلا میخواهد بگوید من شهید میشوم. چند قدم جلوتر نرفته بودم که خمپارهای به کنار این رزمنده افتاد، برگشتم دیدم به شهادت رسیده است. بسیار منقلب شده بودم. گاهی آدم یک شرایط و یک صمیمیتی را میبیند که خواه ناخواه حزن عجیبی در درون انسان احساس میشود و اشک سرازیر میشود.
*خاطرهای که دلم را سوزاند
یاد خاطرهای افتادم که دلم واقعا سوخت. در کربلای 5 که سنگینترین عملیات بود فیلم را درست جا نینداخته بودم که به اصطلاح نچرخیده بود. برای خودم همین طوری عکاسی میکردم. گاها پیش میآمد که مثلا نگاتیو 36 تایی بود اما 38 تا هم میشد عکس گرفت. ناگهان متوجه شدم حتی از 40 تا هم گذشت اما هنوز فیلم تمام نشده، خیلی تعجب کردم. در این عملیات بچههای اطلاعات عملیات هم مرا با خودشان همه جا میبردند تا عکاسی کنم. برگشتم عقب که فیلم را چک کنم در کمال ناباوری دیدم فیلم نچرخیده و هیچ عکسی ثبت نشده. آنقدر خجالت میکشیدم که نمیدانستم چه کار کنم. در واقع هنوز فیلم خام بود. شانس آوردم دیگر آنها را ندیدم.
*کشیدن کاریکاتور رزمندگان فضا را شاد میکرد
من هم عکاسی میکردم و هم کاریکاتور میکشیدم. عکاسی من با جنگ به پایان رسید و الان هم کتابی از عکسهایم دارم. در جبهه هم خیلی کاریکاتور میکشیدم، حتی از رزمندگان. این کار باعث میشد فضا شاد شود. حتی از گردانهای دیگر هم سفارش داشتم. یک دفعه هم یک اتفاق خیلی بامزه افتاد. یکی از ماشینهایی که خاکی بود آنجا دیدم. با خودم گفتم روی این هم میشود کاریکاتور کشیدها. شروع کردم با انگشت یک کاریکاتور کشیدم از صدام. بعد بقیه متوجه شدند که چه کار با نمکی است. ماشینهایشان را می آوردند تا من روی آن با انگشت کاریکاتور بکشم.
*برگزاری گالری کاریکاتور در جبهه
یک بار بچهها از عراق کانکسی را غنیمت گرفته بودند که داخل آن پر از یونولیت سفید بود، اتفاقی یک ماژیک هم پیدا کردم. بعد کاریکاتور روی آنها کشیدم وقت هم زیاد داشتم. وقتی به خودم آمدم دیدم تمام کانتینر را پر از کاریکاتور کردهام حتی روی سقف آن هم کاریکاتور کشیدهام. آنجا شد محلی برای اینکه بچههای رزمنده بیایند و به عنوان یک نمایشگاه از آن بازدید کنند. اگر از کسی کاریکاتور میکشیدم که خوشش نمیآمد برایم جشن پتو میگرفتند و تا میخورد میزدند.
*من فردا شهید میشوم
یکی از دوستانم به نام شهید هاشم منجر که سابقه دوستی ما به پادگان مقداد میرسید به شهادت رسید. او شب قبل از عملیات همیشه خیلی روحیه میگرفت و خیلی شوخی میکرد. شب قبل از یکی از عملیاتها دیدم گوشهای نشسته و کز کرده. حتی گریه هم میکرد در حالی که همیشه عکس این رفتار را میدیدم از او. با تعجب پرسیدم چه شده؟ هی تیکه میانداختم که از این حال و هوا دربیاید اما بیفایده بود. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: هیچی من میدانم که فردا شهید میشوم. باخنده گفتم: از این ادا و اطوارها درنیار. خب گریه نداره که، میری بهشت اوضاع روبراهه. استراحت هم میکنی. گفت: ناراحتی من از اینه که از دوستانم جدا میشوم. در حالی که من حرفهایش را جدی نگرفته بودم فردایش شهید شد.
*آقایان گفتند یا اسم هلوکاست را عوض کن یا ما کمکت نمیکنیم
بعد از جنگ من یک نمایشگاه با موضوع هولوکاست کار کردم. در واقع این نمایشگاه جوابی بود به طرحهای اهانتآمیزی که در مورد پیامبر(ص) کار شده بود در یکی از نشریههای خارجی. آن زمان در جهان اسلام هرجا صدای اعتراض بلند شد غربیها گفتند: آزادی بیان است. من هم گفتم: اگر آزادی بیان حد و مرز ندارد من هم راجع به هولوکاست کار میکنم. البته هدف دیگرم این بود که چرا باید یک منطقهای را که خیلی از این اتفاق فاصله دارد از مردمش گرفته، اشغال کنند و بدهند به صهیونیستها؟ سوالهای چالش برانگیزی هم داشتیم که مثلا آمارهایی در مورد کشتههای این اتفاق خیلی اغراقآمیز است و یا خیلی چیزها مطرح شده که اصلا وجود نداشته است. یعنی نه تنها اغراق است بلکه جعل هم شده. چند پروفسور مثل آقای گارودی این مسئله را بررسی کردند و متوجه شدند اصلا اتاق گاز آنجا نبوده تنها چیزی که آنجا کشف شد چیزی مثل سردوش است که میگویند گاز از طریق این منتقل میشده است. اما نه اتاق مشخص شده و نه فضا. به هر حال ما آمدیم یک همچین موضوعی را کاریکاتور کردیم که بسیار هم سر و صدا کرد. در همان روز بیشتر از 90 نفر خبرنگار حضور داشتند که خیلی صهیونیستها از این قضیه عصبانی شدند. متاسفانه هم فشارها داخلی روی سر ما بود و هم خارجی. از داخل قرار بود ما با همکاری نهادی این کار را انجام دهیم که حالا من نام نمی برم اما وقتی بعضیها به این موضوع پی بردند مسئول آنجا را عوض کردند و با خود من هم مستقیم صحبت کردند و گفتند: اسمش را عوض کن. اگر عوض نکنی ما کمک نمیکنیم. من هم گفتم: اسمش را عوض نمیکنم و به کمک شما هم احتیاج ندارم تشریف ببرید به امان خدا.
نه تنها فشارهای داخلی را جدی نمیگرفتیم بلکه فشارهای خارجی را که ما را تهدید به مرگ هم کردند نیز جدی نگرفتیم. مکان اداری ما جایش مشخص است. ساعت اداری ما هم معلوم است. یک ساعت هم که نماز و ناهار است. آنهایی که پیام تهدید میفرستادند بهشان میگفتم جز این ساعت هر زمان دیگری که تشریف بیاورید در خدمت شما هستم برای هرگونه عملیات تروریستی که البته خدا رو شکر اتفاقی هم نیفتاد. (با خنده)
*صدام در خوابهایم هم کاریکاتوری میآید
شاید باور نکنید من گاهی که خواب را میبینم او را به شکل همان کاریکاتورهایی که میکشیدم میبینم. از بس که از صدام کاریکاتور کشیده بودم.
*بهترین جایزه زندگیام بلیت هواپیما به مشهد بود
یکی از بهترین جوایزی که گرفتم در سوم دبیرستان بود. چون نمرات خوبی کسب کرده بودم پدرم برایم یک بلیت هواپیما گرفت که به مشهد بروم در حالی که خودش حتی یک بار هم سوار نشده بود. در کل فامیل اولین کسی که سوار هواپیما شد من بودم.
*بادنجان بم آفت ندارد
در جنگ بارها مرگ را دیدم. یک بار نشسته بودیم در نزدیکی ما انفجاری رخ داد که مرا پرت کرد به یک سمت دیگر. اول فکر کردم که شهید شدم اما دیدم نه. دوستانم فریاد میزدند مسعود! مسعود! وقتی که گرد و خاک خوابید رفتم پیش بچهها و گفتم بادنجان بم آفت ندارد.
*کتکی که از پدرم خوردم
از پدرم کتک هم خوردهام. تا کلاس سوم ابتدایی شست دست راستم را میخوردم. همه خانواده از دست من عاصی شده بودند، هرکاری میکردند این عادتم را ترک نمیکردم. حتی یکی از شوهر عمههایم که دستم را گچ گرفته بود تا نتوانم این کار را بکنم اما گچ را شکستم و باز شروع کردم به مکیدن. حتی معلمهایم هم مرا دعوا میکردند. آخر سر داییام دستم را بست و به خاطر اینکه از ایشان به شدت حساب میبردم جرأت نداشتم بازش کنم. یواشیواش همین زمینهای برای ترک عادتم شد.
*در دانشگاه اغلب کسانی که وارد میشود بعد از مدتی هویتش عوض میشود
دانشگاه هنرهای زیبا برای خودش کلاسی داشت. آنجا با دو نفر هم دوست شدم یکی آقای نیرومند است که مشاور وزیر هستند و یکی دیگر از دوستان که تصمیم گرفتیم با هم کاریکاتورهایی کار کنیم با موضوع هویت. چون هرکس میآمد آنجا بعد از چند صباحی قیافهاش عوض میشد. حتی روی گفتارش هم تاثیر میگذاشت. سعی میکردیم اینها را با کاریکاتور نشان دهیم.
*طرحی که تحسین شهید آوینی را برانگیخت
با شهید سید مرتضی آوینی هم چند دفعهای برخورد داشتم. یک خاطره جالب هم از او دارم. یک بار طرحی را کشیده بودم که یک تنگ بود داخلش ماهی بود. هر دوی اینها در دریا بودند. وقتی این را به شهید آوینی نشان میدادم (کارهایم را گاها به ایشان میدادم که در مجله سوره چاپ میشد) گفت: عجب کاری کردی سید. گفتم: ولی فکر نمیکنم کار خوبی باشد. اما شهید آوینی گفت: «نه، کار خوبی است. این تنگ، دنیاست که ما در آن اسیر هستیم و دریا هم نماد جهان بعد از مرگ است. یعنی ما با جهان پس از مرگ یک فاصله شیشهای داریم. یک خورده شیطان باشیم میتوانیم مثل این ماهی از تنگ بپریم بیرون.» این تعبیر شهید آوینی بود. او این کار را در روی جلد مجله سوره کار کرد. گفتم: این کار فکر نمیکنم انقدر هم خوب باشد. اما ایشان گفت نه، خوبه.
*پذیرش قطعنامه
روز پذیرش قطعنامه من در تهران بودم و یادم می آید بچهها خیلی ناراحت بودند. از این موضوع من کاریکاتور هم زیاد کشیدم. یک کاریکاتور دارم که در مجله «طنز پارسی» چاپ شد که صدام را نشان میدهد که در چالهای است و یک سری لوله تانک به طرف او است در آن گودال موش و اینها هم است. دقیقا چیزی شبیه آخرین پناهگاهش. بعد در حالی که گیرافتاده داد میزند که شما محاصره شدهاید!
*سخت ترین روز زندگیام فوت امام خمینی بود
اصلا فکر نمیکردم روزی را ببینم که امام فوت کردند. روز رحلت ایشان سختترین روز زندگی من بود. در زمان حیات ایشان یک بار خواب دیدم که فوت کردند. آنقدر گریه کردم که خودم را کشتم. وقتی از خواب بلند شدم گفتم: اگر یک روز این اتفاق بیفتد ما چگونه میخواهیم تحمل کنیم؟! ولی بعد خدا به ما تحمل داد. اما واقعا برایم شوک بزرگی بود.
*بیشترین ارادتم در زندگی به مقام معظم رهبری بوده
یکی از کسانی که در زندگیام بیشترین ارادت را به ایشان دارم آقای خامنهای است. ایشان را از نزدیک دیدهام و حتی مرا به اسم میشناسند. حتی یک بار رفتیم خدمتشان به من فرمودند: آقا شجاعی از دنیای کاریکاتور چه خبر؟ من فکر میکردم ایشان به خاطر مشغله فراوانی که دارد اصلا به این موضوعات فکر نکرده و یا مرا نمیشناسد. اما ایشان مرا به اسم صدا زد و از این عرصه پرسید
*جای خالی گل آقا
کاریکاتور فضای خوبی دارد و در جشنوارههای خارجی بچهها حضور خوبی دارند و
هر هفته به طور متوسط ما دو جایزه اصلی جشنوارهها را میبریم. در کل
موقعیت خوبی در جهان داریم. تنها مشکل، نداشتن نشریهای است در شکل و شمایل
گلآقا. از آقای کیومرث صابری خاطره زیادی دارم. یک بار قرار بود سه مهمان
خارجی را خدمتشان ببرم. گفت: فلانی اگر قبول میکنم که آنها را بیاوری فکر
نکن به خاطر خودشان است من این کار را به خاطر تو قبول میکنم من خیلی
خوشم آمد. آقای صابری از کسانی بود که خیلی دوستشان داشتم.
*کشیدن کاریکاتور در اتوبوس
یکی از بهترین کاریکاتورهایم همان کاریکاتوری است که شهید آوینی خوشش آمد. یک بار در اتوبوس نشسته بودم که آدمی را دیدم که چهره کاریکاتوری داشت و برگه نداشتم. برای همین خودکار برداشتم و کف دستم کاریکاتورش را کشیدم. بعد به خودم گفتم این دیگر چه کاری بود؟!
منبع: فارس