شهدای ایران : گفتگوی زیر مصاحبه با یکی از مردان بی ادعاست ،جانباز سر افراز محمد صادق سرایانی جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی :
چطور شد که به جبهه راه پیدا کردید؟
در تاریخ 1/9/59 تشکیل پرونده دادم؛ یعنی از سن 5/15 سالگی به جبهه رفتم. در آن زمان نادر بود کسی شناسنامهاش را دستکاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمیبرند. به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دستکاری کنم. یک ماژیک بنفش رنگ!؟ خریدم. و عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پررنگ کردم. دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد ـ البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات میخواهم چاپ کنم ـ فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامهات؟ گفتم: بعداً میآورم. در حالیکه تو جیبم بود. فتوکپی و عکسها را گرفت و گفت: بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟ من هم که نمیدانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید.
بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشتهاند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت. 1/9/59 به آموزش نظامی رفتم و 15 ـ 10 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوباره با نیروی شهید چمران بودم و بعد به ستاد غرب باختران آمدم.
. چه مدت در جبهه بودید؟
حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیهاش قاچاقی!
. چرا؟!
به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و رودههایم بیرون بود و بچههای سپاه من را نمیبردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچههای سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر میرفتم تا مرا نشناسند. مثل لشکر 17 علیابنابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم. امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها میتوانستیم اعزام شویم. در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، من در جبهه بودم. در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد.
. اولین بار چه موقع مجروح شدید؟
غیر از آن صحنهای که در درگیری با منافقین در باختران ایجاد شد، اولین بار در 3/8/61 در عملیات مسلمبنعقیل مجروح شدم. در قسمت شمال مندلی کوهی معروف به کلهشوان است که از آن کوه همه جا مثل سومار و قسمت وسیعی از ایران زیر دید بود. لذا صدام گفته بود: هرکس در آزادسازی آن کوه شرکت داشته باشد به او یک تویوتا میهد. این را از یک اسیر عراقی که با او عکس هم دارم شنیده بودم.
تا روزی که من آنجا بودم، عراقیها 35 پاتک شدید زدند به طوری که شهید چراغچی آمد و گفت این که نمیشود آنها هر روز بخواهند پاتک بزنند (چون هر دفعه که پاتک می زدند ما 10 الی 12 تا شهید میدادیم) به همین خاطر ما هم تصمیم گرفتیم یک پاتک بزنیم و تپههایی که پایین کوه کلهشوان بود را آزاد کنیم و عراقیها را از لابهلای تپهها توی دشت بریزیم تا تسلط بیشتری به آنها داشته باشیم؛ در عملیاتی که انجام دادیم و تقریباً هم موفق بود، گلوله به سمت چپم خورد و لای استخوان لگنم ماند. من خیلی عاشق شهادت بودم و الان هم گاهی وقتها میگویم چرا ماندم. نمیخواهم نسبت به عدالت خدا بیادبی بکنم ولی نسبت به آن عشقی که داشتم و اینکه میگویند هر کس که عاشق باشد به معشوق خود میرسد، این مسئله هنوز برایم خیلی لا ینحل است.
به خاطر علاقهای که به شهادت داشتم به کسی نگفتم مجروح شدم. البته یک دلیلش را هم سال قبل در روزنامه قدس نوشتم که چون روحانی بودم فرمانده ما از ما خواسته بود، اگر زخمی شدیم، نگوییم چون در روحیة بچهها تأثیری میگذارد. در جبهه دو نفر اثرگذار بودند؛ یکی نقش روحانی در جنگ و دیگری هم نقش فرمانده در جنگ بود. چون بچهها نسبت به روحانی احساس معنوی و عاطفی و به فرمانده یک احساس تخصصی و تاکتیکی پیدا میکردند. لذا در جایی که فرمانده و روحانی موفقی داشت بچهها خیلی شادابتر و از انرژی بیشتری برخوردار بودند. ما آنجا پیمان بستیم که اگر زخمی شدیم، چیزی نگوییم به خاطر آن پیمان و عشقی که به شهادت داشتم وقتی گلوله خوردم با باندی آن را بستم و به کسی ابراز نکردم؛ ولی بالطبع وقتی انسان گلوله میخورد در راه رفتن ضعف پیدا میکند. رفقای من جلوتر بودند و من لنگان لنگان میرفتم. آن موقع درگیری هم بسیار شدید بود. آنقدر آتش شدید بود که به عنوان نمونه در شلمچه یکی از بچههای ما از سنگر بیرون رفت که چایی درست کند، بیرون رفت و برگشت و گفت که نمیشود چایی درست کرد. کتریای که دستش بود 10 الی 12 ترکش خورده بود یکی از بچهها گفت خودت هم که سوراخ شدی. یک ترکش به سینهاش خورده بود و اصلاً متوجه نشده بود که سینهاش پاره شده و استخوانهایش شکسته شده است در آنجا هم چنین آتشی بود، میخواستند جلوی بچههای ما را سد کنند. یادم هست در هر قدم یک شهید یا یک مجروح داشتیم. من همیشه در جمع دانشجویان میگویم فکر نکنید این سرزمین را مفت به دست آوردهایم بلکه برای هر قدمش یک شهید و مجروح دادهایم. بچهها تو سینة دشمن میرفتند تا بتوانند راه را باز کنند.
بعد من بلند شدم دیدم طرف دیگرم هم میسوزد. در تاریکی شب احساس کردم خون میآید اول فکر کردم به خاطر گلولهای بوده که این طرفم خورده اما بعد دیدم سوزش دارد و زخمی شده و من متوجه نشدهام. آن جا را هم با باند بستم. به خاطر خونریزی عطش شدیدی داشتم و قمقمة آبم هم تمام شده بود. وقتی انسان دچار عطش میشود از لبش مواد چسبندهای ترشح میشود. همیشه میگویم عطش امام حسین(ع) را باید کسی دیده باشد تا بتواند درک کند. من در آنجا نمونة عینیاش را دیدم وقتی که خونریزی داشتم و پوستم چروکیده شده بود و لبهایم به هم چسبیده بود، با این حال به فکر شهادت بودم. میگویند. عشق آدم را کور میکند. بنده اعتقاد دارم انسان انرژی خاصی برای رسیدن به او به دست میآورد و اصلاً متوجه ضعف خودش نیست. همانطور که به طرف جلو میرفتیم، از پشت سر یک ترکش کنار نخاعم خورد. با این حال بلند شدم و حدود 50 متر راه رفتم. هوا هم داشت روشن میشد همانطور که بچهها جلو میرفتند، یکی آمد که کمکم کند فکر کنم آقا مستوفی معاون گردان بود، اما ترسیدم اگر ایشان بایستد، از آن هدفی که دنبالش بودم، شهید شدن، دور شوم. گفتم شما برو. امدادگرها میآیند و نجاتم میدهند. جلو بیشتر به شما نیاز دارند. ایشان رفت یکدفعه به ذهنم آمد خدا نکرده خودکشی حساب نشود. از گودال بیرون آمدم تا کسانی که رفت و آمد میکنند مرا ببینند. اول احساس کردم فلج شدم بعد با قنداق تفنگ خودم را بالا کشیدم. آن موقع بچهها خط را شکسته بودند و عراقیها داشتند فرار میکردند. یکدفعه خمپارهای آمد و نزدیکم افتاد. البته به علت خونریزی شدید دچار خطای دید شده بودم و خیلی تار میدیدم. نمی دانم واقعاً نزدیک من بود یا من احساس میکردم. خمپاره جلوی شروع به دود کرد. به آن خیره شده بودم و برعکس خمپارههایی که زود منفجر میشوند این دفعه کمیدیرتر منفجر شد. قبل از اینکه منفجر شود من شهادتینم را هم گفتم و چشمانم را بستم. همین که چشمانم را بستم خمپاره منفجر شد. بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود و وقتی نفس عمیقی کشیدم گفتم این بوی بهشت است و واقعاً آن لحظه بوی بهشت را استشمام میکردم. هر چند بوی باروت بود ولی انگار خداوند عطری به آن زده بود. با آن انفجار باور نمیکردم که دوباره بوی دنیا را حس کنم. کم کم چشمانم را باز کردم دیدم همه جا تار است به خودم نگاه کردم پایین شکمم پاره شده بود، الان هم سیمکشی شده است چون به هم نمیرسیده است. رودههایم بیرون آمده بودند. آنها را جمع کردم و داخل شکمم گذاشتم. عمامه را به عنوان یک باند دور شکمم پیچیدم و خلاصه بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم. آنجا هم ابتدا فکر میکردم که بهشت است. بعضی مسایل گفتنی است، ولی قابل نگارش نیست. وقتی به هوش آمدم این جمله را گفتم:
«من 25 روز در برزخ بودم و 25 روز پیش شهید شدم.. حالا اینجا بهشت است.» چون صحن بیمارستان با آن درختهای نارنجی که داشت و صدای عبدالباسط نزدیک ظهر. فکر نمیکردم صدای عبدالباسط از بلندگو باشد و من در همین دنیا هستم. فکر میکردم از تمام ذرات آن بیمارستان و از تمام در و دیوار، این صدا بلند میشود. اصلاً در دنیای مادی نبودم و بیشتر ماورای مادی بودم.
به خاطر همین هیچ دردی را حس نمیکردم. با خودم میگفتم ببین اینجا همه دارند ذکر خدا میگویند. فکر میکردم از همه جا حتی از آن متکایی که زیر سرم بود این صدا میآید. حتی وقتی نوار تمام شد، بعد از 5 روز موقعیت خودم را پیدا کردم که در همین دنیا هستم هر کسی باید در آن موقعیت قرار بگیرد تا بفهمد چه میگویم اما من احساس میکنم چیزهایی میدیدم که تصورم این بود که برزخ است. اینها را چون منتشر شده میگویم، بقیه را گفتهام که بعد از مرگم منتشر شود.
. چند بار عمل جراحی شدید و مدت زمان هر عمل چقدر بوده است؟
من 80 بار جراحی شدهام. 31 بار بیش از 2 ساعت طول کشیده و بقیهاش هم یک ساعت یا 45 دقیقه بیهوشی دریافت کردهام
. این عملها به خاطر همان مجروحیت اولیه بوده یا چند بار مجروح شدید؟
نه همه به خاطر همان مجروحیت اولیه بود. اشتباهی که من کردم این بود که رودههایم را از روی خاکها برداشتم و توی شکمم ریختم و همین کار باعث عفونی شدن رودههایم شد که مدام آنها را قطع میکردند. بعد از هر جراحی شکمم ورم میکرد و از طرفی هم پایین شکمم پاره شده بود و به هم نمیرسید. مدت زیادی طول کشید تا بتوانند با استفاده از پمادهای مخصوص که رشد گوشت را زیاد میکند یک جوری با سیم به هم برسانند.
اما مجروحیتهای بعدی، یک بار موج انفجار به کمرم پیچید و مدتی در بیمارستان بستری شدم. یک بار هم در والفجر 8 شیمیایی شدم که 10روز در بیمارستان فاطمهالزهرا بستری بودم.
در بعضی عملیاتها مثل عملیات کربلای 5. در جبهه نبودم. آن زمان بیمارستان مصطفی خمینی تهران بستری بودم و حال خیلی بدی داشتم ولی انصافاً صبحی که مارش عملیات را شنیدم. امید تازهای پیدا کردم و بلند شدم که راه بروم. چون دکترها میگفتند اگر میخواهد جان سالم به در ببرد باید راه برود. میخواستم زود خوب شوم و به جبهه بروم. چون قبل از اینکه حالم وخیم شود، جبهه بودم. این هم مسئاله عجیبی بود. چون من حدود سه ماه دچار وضعیت وخیمی شده بودم ولی به هیچ کس نمیگفتم.
شکمم عفونت زیادی کرده بود تا جایی که یک روز وقتی به خانهمان آمدم، جرأت نداشتم بگویم حالم خوب نیست، خیلی مدارا میکردم. اما یک روز که از منزل بیرون میآمدم، بنده خدایی از جلو خانه ما رد میشد، خودم را بغل ایشان انداختم و شروع به گریه کردم. گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم: خیلی حالم بد است. تا آن روز خود را هر طور بود میکشیدم ولی آن روز دیگر نتوانستم. از همان روز مثل آدمهای فلج در خانه افتادم. بعد هم مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بردند و حدود سه لیتر چرک از داخل شکمم بیرون کشیدند. بعضی چیزها شاید نیاز به گفتن ندارد، اما هر کدام از اینها جزء عجایب پزشکی بود.
. اگر امکان دارد واقعیت جنگ و آنچه بر سر بچههای جنگ آمده را به طور ملموس برای ما تعریف کنید.
درآن زمان من خاطراتم را هر لحظه مینوشتم به طوری که به من میرزا قلمی میگفتند. اما بعضی از صحنههای جنگ را نمیتوان در قالب هنر ریخت و ارایه داد، حتی در قالب بیان هم نمیآید. مثلاً ما یک روز در کلهشوان داشتیم از پشت دیوار برزخ به طرف تا قرارگاه تاکتیکی تبار میآمدیم. منظور از تبار، تیپ 21 امام رضا(ع) بود. وقتی رسیدیم پشت قرارگاه دیدیم نیروهای گردان سیدالشهدا آنجا هستند زیارت عاشورا میخوانند. هواپیمای عراقی آمدند و همه آنها را بمباران کردند. رفتیم که جنازهها را جمع کنیم. من صحنهای دیدم که همیشه در ذهنم باقی است؛ دیدم که دستی از بدن کسی کاملاً جدا شده و آن طرف روی زمین افتاده بود. در این دست جدا شده کتاب دعایی بود که ظاهراً میبایست با پرت شدن دست، کتاب هم جدا میشد ولی کتاب دعا محکم به دست چسبیده بود. یک طرف کتاب دعا نوشته بود ارتباط با خدا و طرف دیگر فرازهایی از زیارت عاشورا بود که خون آن شهید روی آن ریخته بود، نوشته شده بود، «السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره». شما چنین صحنهای را هر کاری بکنید نمیتوانید به قلم بیاورید و در صحنههای هنر زنده کنید. خدا در آن جا میخواسته یکی از درسهای خودش که نتیجة خلوص است را بدهد. و این خون هم خون خداست.
یا شهید علیاکبر دهقان که وقتی ما میخواستیم جنازة او را در جاده بصره ـ خرمشهر جمع کنیم، دیدیم سر بریدهاش در محوطه دارد میرود، سری که از پشت قطع شده بود و روی زمین داشت میغلتید و تنش هم داشت میدوید. سر این شهید حدود 5 دقیقه فریاد یاحسین، یاحسین سر میداد. این فریاد را همة ما که حدود 10 ـ 15 نفر بودیم، (از جمله برادران حدادی، آذربیک، مصطفی خراسانی، طوسی و .. . .) میشنیدیم و همة به جای اینکه جنازه را جمع کنند، داشتند گریه میکردند. یا در کتاب «پیشانی سوختهها» آوردهام که طلبهای به نام آقاخانی در کربلای 5 شهید شده بود که پس از شهادت از حنجره بریدهاش چند بار صدای «السلامعلیک یا اباعبدالله» میآمد. این نمونهها در صحنههای جنگ بسیار بوده است. البته این شهید یک وصیتی هم داشت که ما از توی کولهپشتیاش پیدا کردیم. یک تکه کاغذ بود که نمیدانم شب نوشته بود یا همان روز: «خدایا من شنیدم که امام حسین با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم اینگونه شهید شوم.» نمیدانم لابد لب تشنه هم بوده چون مسائل مشابه دیگری که ما دیدیم اتفاق افتاده بود. نوشته بود «خدایا من شنیدم که امام حسین سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود. بعد دیدیم که یک ترکش از پشت سر، سرش را قطع کرد یا نوشته بود: خدایا من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده. من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا بعد از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریدهام به ذکر یا حسین یا حسین باشد و ما آن صحنه را دیدیم.
. به نظر شما هماکنون وظیفه جوانان چیست؟
اکثر دانشجویانی که من با آنها سروکار دارم، جوانهایی دانا، آگاه و هوشیار هستند و گروه اقلیتی هم در دانشگاهها هستند که انسانهای بدی نیستند ولی ممکن است یک عده نقطة خلوص آنها را شناخته باشند و راه نفوذ در آنان را هم پیدا کرده باشند. همه میدانند که اینها مثل آب، زلال و پاک هستند اما یک عده در دانشگاهها موجی را ایجاد میکنند، البته تعدادشان کم است، منتها دانشجویان ما برای پیشبرد اهداف خود باید الگو داشته باشند و اگر این الگو، زمینی و مادی باشد، نهایتاً به بنبست میرسند؛ یعنی در یک جایی احساس پوچی و پوچگرایی میکنند. کمااینکه وقتی به پیشینه آنهایی که به پوچی رسیدهاند، مراجعه میکنیم، میبینیم پشتوانة معنوی ندارند. در حدیث هم داریم که میگوید: تو دنبال دنیا نباش تا دنیا دنبال تو باشد و اگر تو دنبال دنیا بروی دنیا دائم از تو فرار میکند. خوب بالطبع وقتی دنبال دنیا بودی و دائم دنیا از تو فرار میکرد، تو دنبالش میدوی و به همان اندازه از آخرت دور میشوی. و میگویند اگر به دنبال آخرت بدوی دنیا خودش دنبال تو میدود.
لذا نظر بنده این است که دانشجویان، یک نسخههای معنوی برای خودشان پیدا کنند و آنها را الگو قرار دهند. افرادی مثل شهید باکری، شهید چمران را الگوی خود قرار دهند. کسی که چند سال در آمریکا بوده و در آخر به نقطهای میرسد که نیم ساعت قبل از مرگش میگوید: ای پاها! شما را تا لحظاتی دیگر مرخص خواهم کرد. این حرف خیلی بزرگی است.
یا مثل شهید آوینی که یک سال قبل از شهادتش به من گفت: من شهید میشوم. گفتم: سید! بوسنی جنگ شده خوبه دیگه شما دوربینت را برمیداری و آنجا میروی و شهید میشوی و در باغ شهادت را به رویت باز میکنند. گفت: حاجی بهت میگم که من شهیدی به جامانده از شهدای ایران هستم و در همان سرزمینی شهید میشوم که شهدای خودمان شهید شدند. بعد هم روز اولی که مکه رفتیم، گفت: دعا کنید هر سال بیاییم؛ ولی روز آخر گفت: من دیگر مکه نمیآیم. این آخرین حج من است. آنجا که بودیم. شهید آوینی دفتر مرا گرفتند و بعد از یک ساعت که دفترم را گرفتم گفت: دوست ندارم این جا بخوانی.
در اتاقم بودم که دفتر را باز کردم و دیدم نوشته بسمالله الرحمن الرحیم. کاش میمردم، قبل از آنکه بمیرم. او خودش میدانست که نه در بوسنی و لبنان بلکه در نقطهای از ایران شهید میشود. لذا آن شبی که شهید میشود. کسانی که با ایشان بودند، گفتند: وقتی بچهها داشتند دعای کمیل میخواندند سید از سنگر بیرون رفت و از جایی که شهید شده خاک برداشت و آورد و گفت: بچهها این خاک چه بویی میدهد. بچهها گفتند که بوی خاک میدهد. گفت: «نه، بوی شهادت و شهید میدهد..» بوی شهید از قبل و بوی شهادت که فردا اتفاق میافتاد. دانشجوهای ما باید چنین الگوهای معنوی داشته باشند و ببینند آنها چه کار کردند که به اینجا رسیدهاند.
یا مثل شهید صیاد شیرازی که میگفت من در جنگ هر جا که گیر افتادم، دعای امام زمان خواندم و خلاص شدم. این چه اعتقادی است که او را به اینجا رسانده است. ایشان میگفت: یک روز در غرب محاصره شده بودیم. آن زمان شهید چمران ما را نمیشناخت. دیدم یک عده دست و پای خود را گم کردهاند. آنها را جمع کردم و در دلم یکدفعه به امام زمان متوسل شدم. یک گوشهای نشستم و دعای امام زمان را خواندم و دیدم یکدفعه کرامتی در ذهنم مثل یک ستاره درخشید و هر چیزی را که به صورت تئوری خوانده بودم یک نفر به صورت عملی به من نشان داد و راه ما را باز کرد و بدون اینکه یک گلوله شلیک کنیم، از محاصره خارج شدیم. این تجربهای بود که هر جا گیر میکردم، گوشة خلوتی گیر میآوردم و به امام زمان متوسل میشدم و همیشه هم امام زمان عنایت خودش را به من نشان داده بود. خوب اگر اینها الگو قرار بگیرند انسان هم به دنیا میرسد و هم به آخرت. و لذا سفارشی که من برای دانشجویان دارم و البته من کوچکتر از آن هستم که . . . ولی از باب تذکر میگویم، چیزی که انسان رابه نقطهای از کمال میرساند یک الگوی خوب است و الگوی خوب هم به راحتی پیدا نمیشود و باید رفت و زحمت کشید.
. آیا در ایام مجروحیت شما به حالت اغما هم رفته بودید؟ آخر به کجا ختم شد.
من در دوران بیمارستان و غیر از بیمارستان 2 الی 3 دفته قلبم کلاً از کار افتاده بود. یک بار زیر دست دکتر سیدمحمد درهمی در مشهد بودم که در تاریخ 25/7/78 برای جراحی دندان و لثه به کلینیک شاهد مشهد رفته بودم حدود نیم ساعت در حالتی بودم که وقتی از آن حالت بیرون آمدم، خانم پرستاری بالای سرم بود که میگفت: آقا حرف بزن بدانیم شما زنده هستید. همه رنگشان پریده بود. خیلی وحشت کرده بودند و بعد با شوک و دیگر وسایل قبلم را به کار انداخته بودند.
یکدفعه هم کفن شدم. اواخر آذرماهه سال 61 بود که اول دیماه روز تشیع جنازة من بود. کسی که مرا کفن کرد و هنوز هم هست آقای رضایی بود که در پردیس دانشگاه مشهد در ستاد شاهد ایثارگران کار میکند. (دلیل اینکه آدرس میدهم این است که زمینة تحقیق باشد) کسی که کفن مرا برید آقای محمدمهدی قائمی کرمانی است که همکار ایشان است و الان بازنشسته شده و کسی هم که جنازة من را به سردخانه برد، آقای سعید ایوانی است که هم اکنون در کلینک شاهد، در خیابان کوهسنگی بعد از ظهرها مشغول به کار است. آن زمان آنها جزء کمیتة مجروحین بیمارستان قائم بودند. خانم سلطانی که در مجتمع فرهنگی قاسمآباد ایشان را دیدم و آن زمان پرستار بیمارستان بود کاملاً از مرگ من مطلع است، به طوری که سال پیش برای سخنرانی رفته بودم و ایشان از بین جمعیت زنان بلند شد و گفت: آن زمان که حاجآقا شهید شدند، من بودم و آن زمان که کفن شدند باز هم بودم و با گریه داشت این قضایا را تعریف میکرد.
لذا دنیای برزخی را دیدم و در آنجا با شهدا هم صحبت شدم و کسانی را هم که هنوز شهید نشده بودند. دیدم و به بعضیها خبر شهادتشان را قبل از اینکه شهید بشوند، دادم. مثلاً شهید چراغچی بالای سر من آمد و گفت: که تو شهید میشوی. دکترها گفتند تا 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی دو تا چاپ کن تو شهید میشوی من زنده میمانم. من ترا جایی دیدم که شهید میشوی. همة کسانی را که گفتم، یکی یکی شهید شدند. یک روز دکتر امینالله ابراهیمی به پدرم گفت: اگر میخواهید اقوام را خبر کنید؛ یعنی در سال 61 ـ 62 بود. آن موقع به ایشان گفتم: آقای دکتر! شما از من زودتر میمیرید!؟ چون خیلی دکتر متدینی بود، ایشان را هم آنجا دیده بودم؛ ولی او با شهدا کمی با فاصله داشت. میدانستم شهید نمیشود اما آدم بهشتی و خوبی بود.
گروه شهدا جدا بود و گروه آنها یک طرف دیگر بود، در آن گروه چشمم به ایشان افتاد. بعد ایشان تصور کرد که روحیهام خیلی خوب است و دستی به شانة من زد و گفت: روحیة خوبی داری. گفتم: جدی میگویم ولی باور نکرد و رفت. تا اینکه سال 65 ایشان در تصادفی کشته شد. اما احساس من این است که منافقین ایشان را کشتند؛ چون خیلی دکتر حزباللهی و خوبی بود و ماشینی که به ایشان زده بود از جای پارک حرکت کرده و به ایشان زده و فرار کرده بود و هنوز هم پیدا نشده است. بعد از آن، سال 65 بود که حالت خیلی بحرانی پیدا کردم. دکتر توسلی مرا معاینه میکرد اما دیدم که ایشان سرش را برمیگرداند اصلاً با من رو در رو نمیشود، هر چی گفتم آقای دکتر چرا به من نگاه، نمیکنید، ما را معاینه کرد و رویش را برگرداند. بیرون که رفتیم. از یکی از پرستارهای بیمارستان پرسیدیم: آقای دکتر از ما ناراحت است؟ گفت: برو بابا تو هر کس را که دیدی گفتی شما را آن جا دیدم که مردی و همة آنها مردند آقای دکتر هم میترسد که بهش بگوئید ایشان را هم آنجا دیدهاید.
علت اینکه من سردخانه رفتم، همان مجروحیت اولیه بود که خونریزی شدیدی پیدا کردم و دکترها از رگهای دیگر خون وصل کردند تابه قلبم برسانند. این قضیه مربوط به 5 روز بعد از حادثه شیراز میشود؛ یک قسمت از سینهام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند و بس که خونریزی شدید بود، آنها دائماً کیسة خون میآوردند و وصل میکردند، نهایت این شد که آقای دکتر فرزاد و دکترهایی که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد، لحظهای که اینها این حرف را میزدند، چشمهای من مثل فانوسی شده بود که آرام آرام کم نور میشود و گوشهایم داشت کمکم شنواییاش را از دست میداد. یعنی تا آخرین لحظه میتوانستم بشنوم ولی کم کم ضعیفتر میشد. این حرف را که زدند، دیگر نفهمیدم کجا هستم. بعد همان طور که گفتم مرا کفن میکنند و به سردخانه میبرند. فردای آن روز هم در مشهد تشییع جنازه بوده است.
آقای حسن ربانیراد که الان در تیپ امام صادق(ع) مشهد هستند و آن زمان فرماندة سپاه فردوس بودند، دستور میدهند که عکس مرا بزرگ کنند. و قبری برای من کنار قبر شهید اصیل در شهر خودم آماده کرده بودند که من حتی تا مدتها آنجا میرفتم و بعدها شهیدی را آنجا دفن کردند. بعد از آن که 2 ـ 3 ساعت از مرگم گذشته بود، مرا به طرف سردخانه میبردند، در راه، از همان لحظه که گفتند این تمام کرده، یک نفر را هر لحظه کنار خودم میدیدم. بعضیها میگویند امام زمان بود اما به نظر خودم عزرائیل بوده که حالا مانده بوده تا با من چه کار کند نمیدانست رفتنی هستم یا ماندنی. تا زمانی که مرا به طرف سردخانه میبردند با ما همراه بود. با لرزش برانکارد و هیبت کسی که مدام همراه من بود، از آن حالت خارج شدم. احساس کردم محکم پیچیده شدهام و بعد از این دیگر او را در کنار خودم ندیدم. یک نفر دیگر هم از زنجان شهید شده بود که جنازة ا و را جلوتر از من میبردند. ما را به طبقة پائین بیمارستان قائم آوردند. در آن لحظه که ما را میبردند، یادم آمد که دکترها داشتند برای من تلاش میکردند و نتوانسته بودند کاری بکنند. پیش خودم گفتم احتمالاً کارشان به بنبست خورده و مرا به بیمارستان امام رضا میبرند تا عمل کنند. از در سردخانه که وارد شدیم هوا خیلی سرد بود. لرز کرده بودم. گفتم اگر اینها ما را به بیمارستان امام رضا میبرند، چرا پتو ندارم! بچههای سپاه داشتند روی تابوتها پرچم میچسباندند و برای تشییع جنازه آماده میکردند. می بایست تا صبح در سردخانه میماندیم تا بدنمان کمی سرد شود چون قرار بود بعد از آن به شهرستان انتقال پیدا کنیم.
آنها دنبال تابوت میگشتند که من را داخل آن بگذارند. آقای ساقی که الان در بنیاد جانبازان است و آن موقع از بچههای کمیته مجروحین بود، گاهی وقتها با من شوخی میکند و میگوید که تو قد بلندی داشتی و ما دنبال یک تابوت مناسب برای تو میگشتیم که آن هم نبود و بعضیها میگفتند که پاهایش را بشکنیم و . . . که شوخی میکردند.
به ذهنم رسید که اینجا سردخانه است و بعد فهمیدم که مرا کفن کردهاند بعد پیش خودم گفتم خدایا! اگر من شهید شدهام که نباید احساس سرما بکنم. گفتم خدایا قدرتی به من بده تا یک کلمه حرف بزنم و بگویم که زندهام. تا من این حرف را زدم و از خدا استمداد کردم، یک کلمه به ذهنم رسید و همان را گفتم: یا حسین.
زمانی که آقای صداقتی و خانم حسنزاده و سعید ایوانیان آمدند تا گوشههای کفن مرا بگیرند و مرا داخل سردخانه بگذارند تا صبح بیایند و مرا به شهرستان انتقال دهند، در همان لحظه تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را از لای بند کفن بیرون کشیدم و با صدایی که از نظر خودم خیلی بلند بود، گفتم: یا حسین. تا من یا حسین گفتم دیدم همه اینها پا به فرار گذاشتند. بعد از این اتفاق آنها مرا به اتاق عمل بردند و روز از نو و روزی از نو. تا اینکه حالا به اینجا رسیدم.
. زمانی که در بیمارستان قائم مشهد بودید، شما را برای زیارت امام رضا هم بردند.
شب 14 بهمن سال 61 حالم بهم خورد. مرا از طبقه سوم، اتاق 34 بیمارستان قائم به طبقه دوم، اتاق 27 منتقل کردند. اتاق 27 اتاق مرگ بود یعنی هرکس می خواست بمیرد و اگر از بچههای جنگ بود و میخواست شهید شود، او را به این اتاق میبردند چونکه اولاً اتاق دم در بود و هرکس که شهید میشد، زود جنازهاش را از آنجا خارج میکردند. دوم اینکه فاصلهاش با اتاقهای دیگر بیشتر بود و سر و صدایی که میشد برای اینکه تضعیف روحیة افراد نشود، دور بود. البته به اصطلاح علمی آن اتاق ایزوله بود؛ یعنی، کسانیکه بدنشان عفونی میشود آنجا میبرند و معمولاً هم تابلوی ملاقات ممنوع میزنند.
وزن من در آن ایام از 69 کیلو، به 27 کیلو رسیده بود و طوری شده بود که وقتی دستم بغل تخت میافتاد باید حتماً کسی دستم را بلند میکرد و روی تخت میگذاشت. خودم دیگر توان این کار را نداشتم یا وقتی ساعتم را میبستم احساس میکردم که یک سنگ صد کیلویی بستهام و ضعف خیلی شدیدی داشتم و گاهی وقتها به خاطر ضعف از خود بیخود میشدم مثل کسی که بخوابد.
در همین قضیة از خودرفتگی یک وقت دیدم در این سالنی که من هستم، پر از نور شده است. بعضی از این طرف به آن طرف میدوند، البته من آنها را نمیشناختم. نه وقت ملاقات بود و نه از اعضاء پرسنل بیمارستان بودند. یکی از آنها را صدا زدم و گفتم اینجا چه خبره! گفت: امام رضا(ع) آمدهاند بیمارستان برای ملاقات مجروحین. گفتم: پس زیر بغلهای مرا بگیر و ببر پیش آقا. من دوست ندارم وقتی آقا وارد اتاق من میشود، خوابیده باشم. او هم زیربغلهای مرا گرفت و دم راه پلهها برد، یک وقت دیدم که از پلهها یک پیکرة نورانی بالا میآید. من معمولاً به اینجا که میرسم، برای توصیف این صحنه گیر میکنم.
من وقتی ایشان را با آن جلال و جبروت دیدم خود را روی پاهای امام رضا(ع) انداختم و یادم هست که بین من و آقا 5 تا پله فاصله بود من از آن بالا خودم را روی پاهای ایشان انداختم و گفتم: آقا من از شما شفا نمیخواهم چون میدان جنگ رفته بودم تا شهید شوم، اما خدا به من شهادت را نداده هدیة درد و دردمندی را داده؛ ولی از بس که بیمارستان ماندهام دلم گرفته. اگر می شود من را یکی دو ساعت به خانة خودتان ببرید. تا آنجا نفس بکشم و دلم باز شود. تا من این حرف را زدم یکی از همراهان امام رضا(ع) کنار دستم نشست و گفت که بلند شو. امام رضا(ع) گفتند که همین الان شما را حرم بیاورم. حالا آن شب اصلاً قرار نبود مجروحی را حرم ببرند چون اصولاً شبهای چهارشنبه میبردند دعای توسل و زیارت عاشورایی میخواندند. و آن شب پنجشنبه بود. بچههای بیمارستان به مناسبت جشنهای 22 بهمن داشتند آنجا را تزئین میکردند و من با صدای چکش آنها از خواب و از آن حالت بیدار شدم و تا چشمم را باز کردم دیدم آقای احمد ناطقزاده وارد اتاقم شد و به پدرم گفت: آقا! فوراً این مجروح را آماده کنید الان از حرم زنگ زدند که چند تا مجروح را بردارید و بیاورید. و آن موقع وضعیت من طوری بود که نمیتوانستند مرا از جایی به جای دیگر ببرند. و حتی پزشکم اجازه نمیداد. اما آن موقع هیچ کس مخالفتی نکرد و ما را که 8 نفر بودیم با برانکارد پشت پنجرة فولاد حرم امام رضا(ع) بردند.
حالا نمی دانم چرا 8 نفر را انتخاب کردند. ما را پشت پنجرة فولاد گذاشتند و پتو هم برایمان آوردند. تا سرما نخوریم، چون ایام بهمن بود و هوا هم خیلی سرد بود. یک وقت دیدیم یکی از خادمهای امام رضا(ع) آمد و گفت چرا اینها را گذاشتید اینجا؟ آنها را داخل بیاورید. مخصوص این چند نفر دستور دادیم کنار ضریح امام رضا(ع) را خلوت کنند. بعد ما 8 نفر را داخل بردند و کنار ضریح امام رضا طوری گذاشتند که صورتمان به طرف ضریح بود. مداحی به نام آقای حسینزاده که مشهور بود، داشتند زیارتنامه میخواندند و مداحی میکردند.
زیارتنامه که میخواند به اسم هر کدام از ائمه که میرسید یک ذکر مصیبت کوتاهی هم میخواند به اسم امام موسیبنجعفر(ع) پدر امام رضا(ع) رسید، دیدم که بوی عطری تمام فضا را گرفت. در آنجا هیچ کسی هیچ عطری نزده بود. بعد فهمیدیم که در کنار چشمهای مواج قرار گرفتم که همه جا را پر کرده است. همة بچه هایی که روی تختها خوابیده بودند شروع کردند به سلام و صلوات؛ یعنی همه حس کردند که خبری هست. به اسم امام رضا(ع) که رسید دیدم از درون ضریح امام رضا نوری تشعشع پیدا کردو این نور ابتدا خود ضریح را در خودش بلعید و ضریح یک قطعة نور شد و بعد این نور به در و دیوار سرایت کرد و در و دیوار را در خودش محو کرد. بعد طوری شد که من و پدرم قادر به دیدم هم نبودیم و هر کسی خودش را در حلقهای از نور میدید. اعتقادم این است هر کس به اندازه ظرفیتش این صحنهها را دیده است. بعد در این دنیای نورانی آن کسی را که از همراهان امام رضا بود و در بیمارستان روی شانة من دست گذاشت را دیدم. آمد و پیش من نشست این جمله را گفت: امام رضا(ع) میفرماید: «راضی شدید از اینکه شماها را حرم آوردیم؟ دیگر هیچ حاجت دیگری ندارید؟» احساس میکنم در آن زمان زبان حاجتخواهی نداشتم چون فقط 16 سال داشتم ولی دوستان دیگرم که بلد بودند همة آنها یا آنجا شهید شدند یا بین راه بیمارستان یا در بیمارستان تا صبح شهید شدند، و من از آن قافلة 8 نفرة زنده ماندم. بعد از آن بیهوش شدم. صبح در بیمارستان چشم باز کردم و دیدم آقای دکتر رفیعی با خانم غرویان و خانم بنی هاشمی و پرستارهای بیمارستان همه داخل اتاق ریختند . وقتی آقای دکتر دید وضع من خوب است دستور داد یک آزمایش خون دوبارهای از من گرفتند که یکی دو ساعت بعد جوابش را آوردند. بعد دوباره آقای دکتر دستغیب و آقای دکتر بلوریان و آقای دکتر رفیعی همگی داخل اتاقم آمدند و گفتند: دیروز که ما تو را اینجا آوردیم تو می بایستی ظرف دو ساعت بعد از بین میرفتی؛ چون عفونت شدیدی وارد خون تو شده بود ولی امروز که آزمایش گرفتیم هیچ اثری از عفونت در خونت وجود نداشت!؟ و گفتند که احتمالاً در آزمایشگاه آزمایش شما جابهجا شده است. به آقای دکتر رفیعی و خانم غرویان گفتم: وقتی شما به کسی مشکوک میشوید و چند بار آزمایش میگیرید؛ یعنی هر چند بارش اشتباه شده بود.
وقتی این جمله را گفتم آنها سکوت کردند و هیچی نگفتند. ولی به آقای دکتر گفتم من میدانم چه شده، امام رضا با یک نگاه خودش به ما حیات و زندگی بخشید و احساس میکنم شاید اگر از آن قافلة 8 نفره جدا شدم به خاطر این است که آنها برای آینده به یک سخنگویی نیاز داشتند و فکر میکنم این راز حیات من بود.