بارها پيش آمده كه شهدا ما را غافلگير ميكنند. يك نمونهاش در ماجراي شهيد علايي است كه در سال 1375 پس از گذشت 13 سال از شهادت و مفقودي به خانه برگشت. از تمام پيكر او جز استخواني باقي نمانده بود، اما صورتش سالم بود...
شهدای ایران:بارها پيش آمده كه شهدا ما را غافلگير ميكنند. يك نمونهاش در ماجراي شهيد علايي است كه در سال 1375 پس از گذشت 13 سال از شهادت و مفقودي به خانه برگشت. از تمام پيكر او جز استخواني باقي نمانده بود، اما صورتش سالم بود تا هم شناسايياش به راحتي صورت گيرد و هم خانواده و دوستانش يكبار ديگر چهره عبدالله را از نزديك ببينند. شهيد عبدالله علايي در عمليات خيبر و منطقه طلائيه به شهادت رسيد. جايي كه زمستان سال 62 آتش و خون برپا بود. 13 سال بعد وقتي علايي همراه با800 شهيد ديگر روي دست مردم ايران تشييع شد تا به معراج شهداي تهران برود، كسي باور نميكرد كه از جمع اين شهدا، يك نفر از آنها با چهرهاي سالم به خانه و كاشانهاش برگشته باشد. در گفتوگو با امير عباس علايي برادرزاده شهيد، گذري بر زندگي و منش شهيد عبدالله علايي انداختيم. در ادامه نيز گفتوگوي كوتاهي با محمود روغني شوهر خواهر شهيد داشتيم.
برادرزاده شهيد
كمي از خانواده و زندگي عمو عبدالله بگوييد.
خانواده پدربزرگم خانواده پر جمعيتي بودند. چهار برادر و دو خواهر كه عبدالله فرزند سوم بود. در ميان برادرها ايشان از همه بزرگتر بودند. عمو متولد هشتم دي ماه 1340 در شهر كاشان بود. وضعيت درسي عمويم عبدالله عالي بود. عمه بزرگم برايم تعريف كرده است عبدالله نماز شبش هيچ وقت ترك نميشد. صبحهاي جمعه بعد از انجام اعمال مستحب، براي اقامه نماز از خانه بيرون ميرفت. هميشه خمس و زكاتش را پرداخت ميكرد و در خانواده در ماه مبارك رمضان قبل از باز كردن روزههايش ابتدا نماز ميخواند.
محل زندگي پدر و مادر شهيد در تهران بود ولي عمو عبدالله هر سال تابستان به خانه عمهام در كاشان ميرفت. آنجا دوست بسيار شفيقي به نام ابوالفضل عرفكش داشت. يك سال هم براي تحقيق با محوريت شهداي انقلابي كاشان با همكاران خود به شهر كاشان ميرود. در اين سفر حرف شهيد شمس آبادي كه از زبان يكي از انقلابيون به نام حاج احمد مهندس نقل شده بود، آويزه گوش عبدالله ميشود. شهيد شمسآبادي گفته بود:«كاري نكنيد كه بيمار شويد و در رختخواب بميريد. كاري كنيد كه از شما يادگاري بماند و براي مردم مفيد باشد.»
شهيد علايي از فعالان انقلابي هم بودند؟
بله، عمويم در سال 1357 از فعالان انقلابي بود. بعد از پيروزي انقلاب وقتي درسش تمام ميشود، به كميته ميرود و به استخدام سپاه در ميآيد. وقتي جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع ميشود، حس اسلامدوستي و وطن دوستي عمو عبدالله مثل ديگر بچههاي انقلابي برانگيخته ميشود، لذا از رياست منطقه خدمتش كه پادگان عشرتآباد تهران بود درخواست اعزام به مناطق جنگي ميكند. عمو با اينكه روحيه حساسي داشت، اما ماهها در ميدان جنگ حضور پيدا كرد.
اگر ميشود از روحيات عمويتان بيشتر بگوييد.
عمو عبدالله كاشان را خيلي دوست داشت و آثار باستاني اين شهر را چندين بار ديده بود. هر موقع به كاشان ميآمد به ديدن باغ فين و چشمه سليمانيه ميرفت. او بسيار دل نازك و مهربان بود. يك سال تابستان كه به كاشان آمده بود عمهام ديده بود كه عبدالله آرام آرام دارد گريه ميكند. متوجه ميشود كه دلش براي پدر و مادرش تنگ شده است. از او ميخواهد نامهاي برايشان بنويسد. هر وقت مادر ، خواهر و برادرم را ميديد آنها را محكم در آغوش ميكشيد. با خدا بودن از صفات برجسته عمو عبدالله بود. حتي در وصيتنامهاش نيز اين امر را متذكر شده بود:«با خدا باشيد و از رهبر پشتيباني كنيد.»
عمو عبدالله موقع شهادت متأهل بودند يا مجرد؟
در زمان شهادت عمو عبدالله فقط 22 سال داشت. پدربزرگم ميگفت عبدالله قبل از اينكه به جبهه برود به او گفته بود:«بابا اگر اجازه بدهيد ميخواهم ازدواج كنم.» و پدربزرگم دست به شانهاش زده و گفته بود اگر به من فرصت بدهي چشم پسرم! بعد گويا عموعبدالله دست پدرش را گرفته و گفته بود:« پس بابا در اين مورد با هيچ كس صحبت نكن تا شرايطش مهيا شود.» اما فرصت ازدواج فراهم نميشود و ايشان به شهادت ميرسد. اكرم علايي خواهر بزرگتر شهيد ميگفت داداش عبدالله روز خداحافظي يك عكس از امام خميني(ره) روي در كمدش زد و به ما گفت:«هر وقت دلتان برايم تنگ شد به اين عكس نگاه كنيد.»
همه با چشماني اشكبار با عبدالله خداحافظي كرديم. پدر و مادرمان با رفتنش مخالفت نداشتند. گفتند خدا پشت و پناهت و او دهم آذر ماه سال 1362 به جبهه رفت. پس از مدتي براي جويا شدن از حال عمو عبدالله براي وي نامه مينويسند اما نامهها برگشت ميخورد و هيچ خبري از عبدالله نداشتند تا اينكه خانواده عمهام نگران و دلواپس به تهران ميروند و به محل اعزام عمو مراجعه ميكنند اما آنها هم هيچ خبري از ايشان نداشتند. عمه اكرم بارها و بارها به تهران ميرود و بعد از جستوجو از محلي كه اعزام شده بودند پيگيري ميكند اما هيچ خبري از برادرش نميشود تا اينكه همكارانش ميگويند:«عبدالله مفقودالاثر شده است.» خانواده اميدوار بودند عبدالله به اسارت نيروهاي بعثي در آمده باشد و روزي خبري از او به دستشان برسد.
اما 13 سال هيچ خبري از عبدالله نميشود؟
بله، بايد بگويم13 سال انتظار كشيدن كار سختي است. 13 سال تمام اعضاي خانواده چشم به در دوخته بودند و با هر صداي زنگ تلفني از جا ميپريدند تا اينكه در سال 1375 در عمليات تفحص پيكرش را پيدا كردند و گريه 13 ساله پدربزرگم تمام شد. مشخص شد در عمليات خيبر در طلائيه كه در اسفند سال 62 صورت گرفت، عمو به شهادت رسيده است.
همان زمان تفحص پيكر ايشان، تصوير چهره سالمشان تعجب خيليها را برانگيخت. از اين اتفاق بگوييد.
يكي از افراد گروه تفحص لشكر27 محمد رسولالله(ص) كه از يافتن پيكر عمو عبدالله توسط رزمندگان گروه تفحص لشكر 14 امام حسين (ع) تعريف ميكند ، ميگويد: «وقتي پيكر اين شهيد بزرگوار را يافتيم احساس كردم مدت زيادي نبايد از شهادتش گذشته باشد چون صورت ، ريش و موهايش تقريباً سالم بود. وقتي برادر «عليخاني» از برادران گروه تفحص دستش را پشت سرش گذاشت تا او را جابه جا كند ديد دستش از خون شهيد رنگين شد.» حتي وقتي پيكرش را تحويل ميگيرند پلاك روي سينهاش چسبيده بود و زماني كه پلاك را از روي سينهاش برميدارند خون از زير آن بيرون ميزند. پيكر مطهر عمو عبدالله را براي خاكسپاري به تهران ميبرند. بعد از مراسم تشييع، روحاني مسجدي كه عبدالله در آن نماز ميخواند، ميگويد:« سجدههاي بعد از نماز عبدالله بسيار طولاني بود و هربار خواستم با او صحبت كنم او را در حال سجده ديدم.» مسافر گمگشته دير آمد اما همه را شگفتزده كرد.
به نظر شما در سالم ماندن پيكر اين شهيد چه رازي نهفته است؟
قبل از اينكه بچههاي تفحص در مورد سالم بودن پيكر شهيد به خانوادهاش چيزي بگويند، چند نفر از بچههاي سپاه به خانهشان رفته بودند و از مادربزرگم درباره حال و هواي معنوي عمويم عبدالله سؤال كرده بودند. او گفته بود:«هيچ وقت عبدالله غسل جمعهاش ترك نميشد، خيلي مقيد بود به خواندن زيارت عاشورا و مدام به زيارت حضرت عبدالعظيم (ع) ميرفت.» شايد همين اعمال دليلي بر سالم ماندن پيكرشان باشد. عمو قبل از آمدن هم نشانههايي از خودش بروز داده بود. شوهر عمهام ميگفت:« يك شب خواب ديدم در بازار كاشان همه جوانها با پيشاني بند مشغول سينهزني هستند و تا كاروانسراي بازار ميرفتند. عبدالله هم آنجا بود. از او پرسيدم عبدالله كجايي؟ پدر و مادرت منتظرت هستند؟ گفت:«به آنها بگو ميآيم» اين خواب چند وقت قبل از آمدن پيكر مطهرش بود و يازدهم محرم همان سال خبر پيدا شدن عمو عبدالله را برايمان آوردند.
عكس رنگي پيكر شهيد چطور سر از رسانهها درآورد؟
زماني كه تعدادي از شهدا را در سال 75 ميآورند، گويا سه شهيد بدنشان سالم بود. از میان آنها عبدالله صورتش سالمتر بود. آقاي داوود آبادي ميروند معراج شهدا تا از نزديك اين شهدا را زيارت كنند. بعد عكس مياندازند و در وبلاگشان ميگذارند. ايشان مينويسند:«درِ تابوت باز ميشود. بدني به درازاي كامل يك انسان، داخل آن قرار دارد. كفن را بيرون ميآورند و روي زمين ميگذارند. باز كه ميكنند، مات ميمانم. بدني كامل مقابلم دراز كشيده است. نيمه سالم. ميگويند هر سه تاي اينها را در منطقه طلائيه، همان جايي كه زمستان سال 62 آتش و خون بود، يافتهاند.»
حاجي ميگويد:«هنگامي كه بچهها پيكر شهيد عبدالله علايي كاشاني را پيدا ميكنند، هنگام درآوردن از خاك، بيل به گردن او اصابت ميكند و پنج ، شش قطره خون از محل زخم بيرون ميزند.
آرام خاك صورت را برميدارند. همه بدن اسكلت و استخوان شدهاند و قسمت پشت سر، به طور كامل بر اثر تركش خمپاره از بين رفته است. فقط جلوي صورت مانده است با چشمان، لبان و سيماي زيبا.»
محمود روغني شوهرخواهر شهيد
من سال 1351 داماد اين خانواده شدم. پدرزنم فروشنده لوازم خانگي بود. ايشان بعد از مدتي زندگي در كاشان با خانواده به تهران رفت و در ميدان اعدام كاسبي كرد. آن موقع عبدالله نوجوان بود. در زمان انقلاب وقتي مردم در پادگانها ريختند يادم ميآيد عبدالله آنقدر جثه ريزي داشت كه وقتي يك اسلحه از پادگان با خودش آورد نميتوانست با اسلحه از ديوار پايين بپرد. يادم است يك روز عبدالله در نوجواني با دوستانش به كاشان آمد كه از اماكن تاريخي كاشان ديدن كنند. آن موقع با روحياتي كه در وجود عبدالله ديدم حس كردم كه ايشان از مبارزان انقلاب خواهد شد.
بعد از تشكيل سپاه، شهيد با ديپلم گزينش سپاه شد. قبلش هم كميتهاي بود. وقتي كميته ميرفت تمام خوراك و پوشاك، ملحفه، تايد و حتي ميوهاش را از خانه ميبرد و از هيچ وسيله كميته براي خودش استفاده نميكرد. از لحاظ عاطفي خيلي به مادرش وابسته بود و كمكش ميكرد. موقعي كه عبدالله ميخواست از عشرت آباد سابق كه اكنون پادگان وليعصر(عج) نام دارد به جبهه اعزام شود به خاطر شغل امنيتي كه داشت و محافظ موسوي اردبيلي بود، به او اجازه رفتن به جبهه را نميدادند. بالاخره شهيد گفت: «اگر به من اجازه رفتن به جبهه را ندهيد از كارم استعفاء ميدهم.»
بعد از مفقودالاثر شدن عبدالله، پدر شهيد كارش شده بود جستوجوي او در بهشت زهرا(س). حتي يكبار وقتي داشتند در گلزار شهدا مكاني را ميكندند تا شهداي گمنام را خاك كنند، پدر شهيد خودش را روي خاك يكي از اين قبرها انداخت و شروع به گريه كرد. وقتي توانستيم او را آرام كنيم، گفت:«حتماً يكي از همين شهداي گمنام پسر من است.»
پدر شهيد بعد از شهادت عبدالله ديگر دل و دماغ كاسبي نداشت. پس از ديدن پيكر پسرش دو سال بعد در سال 1377 به رحمت خدا رفت. 16 شهريور 1396 مادر شهيد نيز به جمع پسر و همسرش پيوست. عبدالله در قطعه 50 گلزار شهداي لشكر 27 محمدرسولالله(ص) واقع در بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.
برادرزاده شهيد
كمي از خانواده و زندگي عمو عبدالله بگوييد.
خانواده پدربزرگم خانواده پر جمعيتي بودند. چهار برادر و دو خواهر كه عبدالله فرزند سوم بود. در ميان برادرها ايشان از همه بزرگتر بودند. عمو متولد هشتم دي ماه 1340 در شهر كاشان بود. وضعيت درسي عمويم عبدالله عالي بود. عمه بزرگم برايم تعريف كرده است عبدالله نماز شبش هيچ وقت ترك نميشد. صبحهاي جمعه بعد از انجام اعمال مستحب، براي اقامه نماز از خانه بيرون ميرفت. هميشه خمس و زكاتش را پرداخت ميكرد و در خانواده در ماه مبارك رمضان قبل از باز كردن روزههايش ابتدا نماز ميخواند.
محل زندگي پدر و مادر شهيد در تهران بود ولي عمو عبدالله هر سال تابستان به خانه عمهام در كاشان ميرفت. آنجا دوست بسيار شفيقي به نام ابوالفضل عرفكش داشت. يك سال هم براي تحقيق با محوريت شهداي انقلابي كاشان با همكاران خود به شهر كاشان ميرود. در اين سفر حرف شهيد شمس آبادي كه از زبان يكي از انقلابيون به نام حاج احمد مهندس نقل شده بود، آويزه گوش عبدالله ميشود. شهيد شمسآبادي گفته بود:«كاري نكنيد كه بيمار شويد و در رختخواب بميريد. كاري كنيد كه از شما يادگاري بماند و براي مردم مفيد باشد.»
شهيد علايي از فعالان انقلابي هم بودند؟
بله، عمويم در سال 1357 از فعالان انقلابي بود. بعد از پيروزي انقلاب وقتي درسش تمام ميشود، به كميته ميرود و به استخدام سپاه در ميآيد. وقتي جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع ميشود، حس اسلامدوستي و وطن دوستي عمو عبدالله مثل ديگر بچههاي انقلابي برانگيخته ميشود، لذا از رياست منطقه خدمتش كه پادگان عشرتآباد تهران بود درخواست اعزام به مناطق جنگي ميكند. عمو با اينكه روحيه حساسي داشت، اما ماهها در ميدان جنگ حضور پيدا كرد.
اگر ميشود از روحيات عمويتان بيشتر بگوييد.
عمو عبدالله كاشان را خيلي دوست داشت و آثار باستاني اين شهر را چندين بار ديده بود. هر موقع به كاشان ميآمد به ديدن باغ فين و چشمه سليمانيه ميرفت. او بسيار دل نازك و مهربان بود. يك سال تابستان كه به كاشان آمده بود عمهام ديده بود كه عبدالله آرام آرام دارد گريه ميكند. متوجه ميشود كه دلش براي پدر و مادرش تنگ شده است. از او ميخواهد نامهاي برايشان بنويسد. هر وقت مادر ، خواهر و برادرم را ميديد آنها را محكم در آغوش ميكشيد. با خدا بودن از صفات برجسته عمو عبدالله بود. حتي در وصيتنامهاش نيز اين امر را متذكر شده بود:«با خدا باشيد و از رهبر پشتيباني كنيد.»
عمو عبدالله موقع شهادت متأهل بودند يا مجرد؟
در زمان شهادت عمو عبدالله فقط 22 سال داشت. پدربزرگم ميگفت عبدالله قبل از اينكه به جبهه برود به او گفته بود:«بابا اگر اجازه بدهيد ميخواهم ازدواج كنم.» و پدربزرگم دست به شانهاش زده و گفته بود اگر به من فرصت بدهي چشم پسرم! بعد گويا عموعبدالله دست پدرش را گرفته و گفته بود:« پس بابا در اين مورد با هيچ كس صحبت نكن تا شرايطش مهيا شود.» اما فرصت ازدواج فراهم نميشود و ايشان به شهادت ميرسد. اكرم علايي خواهر بزرگتر شهيد ميگفت داداش عبدالله روز خداحافظي يك عكس از امام خميني(ره) روي در كمدش زد و به ما گفت:«هر وقت دلتان برايم تنگ شد به اين عكس نگاه كنيد.»
همه با چشماني اشكبار با عبدالله خداحافظي كرديم. پدر و مادرمان با رفتنش مخالفت نداشتند. گفتند خدا پشت و پناهت و او دهم آذر ماه سال 1362 به جبهه رفت. پس از مدتي براي جويا شدن از حال عمو عبدالله براي وي نامه مينويسند اما نامهها برگشت ميخورد و هيچ خبري از عبدالله نداشتند تا اينكه خانواده عمهام نگران و دلواپس به تهران ميروند و به محل اعزام عمو مراجعه ميكنند اما آنها هم هيچ خبري از ايشان نداشتند. عمه اكرم بارها و بارها به تهران ميرود و بعد از جستوجو از محلي كه اعزام شده بودند پيگيري ميكند اما هيچ خبري از برادرش نميشود تا اينكه همكارانش ميگويند:«عبدالله مفقودالاثر شده است.» خانواده اميدوار بودند عبدالله به اسارت نيروهاي بعثي در آمده باشد و روزي خبري از او به دستشان برسد.
اما 13 سال هيچ خبري از عبدالله نميشود؟
بله، بايد بگويم13 سال انتظار كشيدن كار سختي است. 13 سال تمام اعضاي خانواده چشم به در دوخته بودند و با هر صداي زنگ تلفني از جا ميپريدند تا اينكه در سال 1375 در عمليات تفحص پيكرش را پيدا كردند و گريه 13 ساله پدربزرگم تمام شد. مشخص شد در عمليات خيبر در طلائيه كه در اسفند سال 62 صورت گرفت، عمو به شهادت رسيده است.
همان زمان تفحص پيكر ايشان، تصوير چهره سالمشان تعجب خيليها را برانگيخت. از اين اتفاق بگوييد.
يكي از افراد گروه تفحص لشكر27 محمد رسولالله(ص) كه از يافتن پيكر عمو عبدالله توسط رزمندگان گروه تفحص لشكر 14 امام حسين (ع) تعريف ميكند ، ميگويد: «وقتي پيكر اين شهيد بزرگوار را يافتيم احساس كردم مدت زيادي نبايد از شهادتش گذشته باشد چون صورت ، ريش و موهايش تقريباً سالم بود. وقتي برادر «عليخاني» از برادران گروه تفحص دستش را پشت سرش گذاشت تا او را جابه جا كند ديد دستش از خون شهيد رنگين شد.» حتي وقتي پيكرش را تحويل ميگيرند پلاك روي سينهاش چسبيده بود و زماني كه پلاك را از روي سينهاش برميدارند خون از زير آن بيرون ميزند. پيكر مطهر عمو عبدالله را براي خاكسپاري به تهران ميبرند. بعد از مراسم تشييع، روحاني مسجدي كه عبدالله در آن نماز ميخواند، ميگويد:« سجدههاي بعد از نماز عبدالله بسيار طولاني بود و هربار خواستم با او صحبت كنم او را در حال سجده ديدم.» مسافر گمگشته دير آمد اما همه را شگفتزده كرد.
به نظر شما در سالم ماندن پيكر اين شهيد چه رازي نهفته است؟
قبل از اينكه بچههاي تفحص در مورد سالم بودن پيكر شهيد به خانوادهاش چيزي بگويند، چند نفر از بچههاي سپاه به خانهشان رفته بودند و از مادربزرگم درباره حال و هواي معنوي عمويم عبدالله سؤال كرده بودند. او گفته بود:«هيچ وقت عبدالله غسل جمعهاش ترك نميشد، خيلي مقيد بود به خواندن زيارت عاشورا و مدام به زيارت حضرت عبدالعظيم (ع) ميرفت.» شايد همين اعمال دليلي بر سالم ماندن پيكرشان باشد. عمو قبل از آمدن هم نشانههايي از خودش بروز داده بود. شوهر عمهام ميگفت:« يك شب خواب ديدم در بازار كاشان همه جوانها با پيشاني بند مشغول سينهزني هستند و تا كاروانسراي بازار ميرفتند. عبدالله هم آنجا بود. از او پرسيدم عبدالله كجايي؟ پدر و مادرت منتظرت هستند؟ گفت:«به آنها بگو ميآيم» اين خواب چند وقت قبل از آمدن پيكر مطهرش بود و يازدهم محرم همان سال خبر پيدا شدن عمو عبدالله را برايمان آوردند.
عكس رنگي پيكر شهيد چطور سر از رسانهها درآورد؟
زماني كه تعدادي از شهدا را در سال 75 ميآورند، گويا سه شهيد بدنشان سالم بود. از میان آنها عبدالله صورتش سالمتر بود. آقاي داوود آبادي ميروند معراج شهدا تا از نزديك اين شهدا را زيارت كنند. بعد عكس مياندازند و در وبلاگشان ميگذارند. ايشان مينويسند:«درِ تابوت باز ميشود. بدني به درازاي كامل يك انسان، داخل آن قرار دارد. كفن را بيرون ميآورند و روي زمين ميگذارند. باز كه ميكنند، مات ميمانم. بدني كامل مقابلم دراز كشيده است. نيمه سالم. ميگويند هر سه تاي اينها را در منطقه طلائيه، همان جايي كه زمستان سال 62 آتش و خون بود، يافتهاند.»
حاجي ميگويد:«هنگامي كه بچهها پيكر شهيد عبدالله علايي كاشاني را پيدا ميكنند، هنگام درآوردن از خاك، بيل به گردن او اصابت ميكند و پنج ، شش قطره خون از محل زخم بيرون ميزند.
آرام خاك صورت را برميدارند. همه بدن اسكلت و استخوان شدهاند و قسمت پشت سر، به طور كامل بر اثر تركش خمپاره از بين رفته است. فقط جلوي صورت مانده است با چشمان، لبان و سيماي زيبا.»
محمود روغني شوهرخواهر شهيد
من سال 1351 داماد اين خانواده شدم. پدرزنم فروشنده لوازم خانگي بود. ايشان بعد از مدتي زندگي در كاشان با خانواده به تهران رفت و در ميدان اعدام كاسبي كرد. آن موقع عبدالله نوجوان بود. در زمان انقلاب وقتي مردم در پادگانها ريختند يادم ميآيد عبدالله آنقدر جثه ريزي داشت كه وقتي يك اسلحه از پادگان با خودش آورد نميتوانست با اسلحه از ديوار پايين بپرد. يادم است يك روز عبدالله در نوجواني با دوستانش به كاشان آمد كه از اماكن تاريخي كاشان ديدن كنند. آن موقع با روحياتي كه در وجود عبدالله ديدم حس كردم كه ايشان از مبارزان انقلاب خواهد شد.
بعد از تشكيل سپاه، شهيد با ديپلم گزينش سپاه شد. قبلش هم كميتهاي بود. وقتي كميته ميرفت تمام خوراك و پوشاك، ملحفه، تايد و حتي ميوهاش را از خانه ميبرد و از هيچ وسيله كميته براي خودش استفاده نميكرد. از لحاظ عاطفي خيلي به مادرش وابسته بود و كمكش ميكرد. موقعي كه عبدالله ميخواست از عشرت آباد سابق كه اكنون پادگان وليعصر(عج) نام دارد به جبهه اعزام شود به خاطر شغل امنيتي كه داشت و محافظ موسوي اردبيلي بود، به او اجازه رفتن به جبهه را نميدادند. بالاخره شهيد گفت: «اگر به من اجازه رفتن به جبهه را ندهيد از كارم استعفاء ميدهم.»
بعد از مفقودالاثر شدن عبدالله، پدر شهيد كارش شده بود جستوجوي او در بهشت زهرا(س). حتي يكبار وقتي داشتند در گلزار شهدا مكاني را ميكندند تا شهداي گمنام را خاك كنند، پدر شهيد خودش را روي خاك يكي از اين قبرها انداخت و شروع به گريه كرد. وقتي توانستيم او را آرام كنيم، گفت:«حتماً يكي از همين شهداي گمنام پسر من است.»
پدر شهيد بعد از شهادت عبدالله ديگر دل و دماغ كاسبي نداشت. پس از ديدن پيكر پسرش دو سال بعد در سال 1377 به رحمت خدا رفت. 16 شهريور 1396 مادر شهيد نيز به جمع پسر و همسرش پيوست. عبدالله در قطعه 50 گلزار شهداي لشكر 27 محمدرسولالله(ص) واقع در بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.
*جوان