یک پرستار دوران جنگ تحمیلی گفت: آن زمان برخی از نیروهای بهداری با رغبت به منطقه اعزام نمیشدند. به همین جهت نیاز به یک تیم اضطراری احساس میشد. من یک تیم برای خانمها تشکیل دادم، تا در دوران نزدیک به عملیاتها، نیروها به طور داوطلبانه اعزام شوند که از این ایده استقبال شد.
به گزارش شهدای ایران، به مناسبت سالروز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار، خبرنگار دفاع پرس گفتوگویی را با «زهرا سیاه پوست» یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس و همسر شهید «احمد دالکه» انجام داده است که در ادامه میخوانید:
«سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شدم. دو برادر دارم و تک دختر خانواده هستم. در دوران نوجوانی با دختری به نام «سوری» که در خانه روبروی ما زندگی میکرد، آشنا شدم. سوم راهنمایی بودم که سوری به من گفت که آموزشگاه بهیاری ۳۰ دختر و ۳۰ پسر را جذب میکند. در آن آموزشگاه قبول شدم و دیپلم بهیاری را کسب کردم. سال ۶۰ من در بیمارستان شهریار استخدام شدم. آن زمان احمد خواهر سوری ابتدا از طریق خواهرش، سپس به طور مستقیم از من خواستگاری کرد و من پاسخ منفی دادم. چند روز بعد با یک مفاتیح و یک روسری به درب منزلمان آمد. به جهت اینکه با سوری کتاب رد و بدل میکردیم. گمان کردم که کتاب است و قبول کردم. زمانی که میان مفاتیح، یک روسری دیدم. بسیار تعجب کردم و از سوری خواستم تا پاسخ این کار برادرش را بدهد. احمد خودش پاسخ داد. وی گفت: «اگر خداوند چادر را بر مرد واجب میکرد، من اولین مردی بودم که چادر سر میکردم.» آن زمان من روسری سر میکردم. پس از صحبت احمد، تصمیم گرفتم که چادر بپوشم.
مدتی بعد من و احمد ازدواج کردیم. وی فرمانده آموزش تاکتیک پادگان امام سجاد (ع) بود. پس از ازدواج به طور پنهانی از طریق سپاه برای اعزام به پاوه و کردستان ثبت نام کردم. زمانی که همسرم متوجه این موضوع شد، مخالفت کرد و گفت: «شما رسالت حفاظت از پشت صحنه را دارید.» سه ماه پس از ازدواجمان، همسرم در عملیات خیبر به شهادت رسید. از آن پس من به عنوان پرستار وارد مناطق عملیاتی شدم و تا عملیات مرصاد در آنجا ماندم.»
آن زمان دانشگاه نبود و ما از طریق بهداری آموزش میدیدیم. اعزام پرستاران نیز از طریق بهداری بود که من نیز از این طریق اعزام شدم. آن زمان برای گذراندن دوره عملی پرستاری، یک بار به طور ماموریتی باید به جبهه اعزام میشدیم. پرستارانی که علاقهمند بودند میتوانستند به طور داوطلبانه و با موافقت محل کار اعزام شوند.
پس از شهادت همسرم، جذب بیمارستان نجمیه و فیروزگر شدم. آن زمان برخی از نیروهای بهداری با رغبت به منطقه اعزام نمیشدند. به همین جهت نیاز به یک تیم اضطراری احساس میشد. من یک تیم برای خانمها تشکیل دادم که در دوران نزدیک به عملیاتها، نیروها به طور داوطلبانه اعزام شوند که از این ایده استقبال شد. از آن پس هنگام عملیاتها بدون نیاز به نامهنگاری برای وزارتخانهها از این تیم استفاده میشد.
خانمهای پرستار را در این تیم سازماندهی کردم. دفتر انجمن اسلامی نیز پیشنهاد داد تا آقایان نیز یک تیم اضطراری تشکیل دهند که فعالیت این تیم از عملیات بدر آغاز شد.
تجربه جدید پرستاری در جنگ
پیش از اعزام، در بخش مجروحان جنگی کار میکردم. مجروحان برای گذراندن دوران نقاهت در بیمارستان بستری میشدند. این شرایط با شرایط جنگی متفاوت است. ما در خط مقدم و اورژانس شهید کلانتری بودیم. این اورژانس در کنار پادگان دو کوهه و نزدیک به اندیمشک مستقر بود. بخش جراحی آن تنها پشتیبان محور جنوب در اندیمشک، کرخه، شرهانی و ... بود.
چند برادر پاسدار جهت مراقبت از مجروحان کمکمان میکردند. پادگان دارای باند فرودگاه بود که مجروحان را از طریق هلی کوپتر به این مکان منتقل میکردند. مجروحان حداکثر ۲۴ ساعت در این اورژانس میماندند. سپس آنها را جهت ادامه درمان به شهرهای مختلف منتقل میکردیم.
در آنجا با صحنههای دلخراشی همچون قطع شدن دست و پا یا پاره شدن شکم رزمندگان، اصابت ترکش به جمجمه و ... مواجه میشدیم. در شرایط کمبود خون، پرسنل تیم پزشکی و پرستاری به رزمندگان خون اهدا میکردند. این مساله به شدت رواج داشت.
برادری را در تیم داشتیم که در یک روز ۲ بار خونش را اهدا کرد. به خاطر دارم به او شربت میدادیم تا قند خونش پایین نیاید. خودش هم آب و نمک میخورد.
نوجوانی با رخت دامادی به دیدار حق شتافت
روزی یک مجروح ۱۶ ساله داشتیم که هنوز محاسنش در نیامده بود. ترکش به سرش اصابت کرده بود. در آنجا جراح مغز و اعصاب و امکانات ICU نداشتیم. آن نوجوان شرایط جسمی نامناسبی داشت، به همین خاطر عملش کردند. برای زنده ماندنش به ائمه توسل کردیم، قرآن خواندیم و دست و پایش را حنا گذاشتیم. در جیب لباسش یک سیب، عکس امام (ره) و یک نامه نیمه تمام به خانوادهاش را پیدا کردیم. مجروحان را همچون یکی از اعضای خانوادهمان میدانستیم و در حد توان به آنها کمک میکردیم، اما آن رزمنده حدود ۲ ساعت بعد به شهادت رسید. پس از شهادت، برایش شمع روشن کردیم و از او خواستیم تا ما را نیز شفاعت کند. در آن زمان دوربین عکاسی و فیلمبرداری نداشتیم تا از این شهید یک عکس دامادی ثبت کنیم. مشخصات این شهید بزرگوار را بر روی فرمی نوشتیم و همراه با پیکرش به معراج الشهدای اهواز تحویل دادیم.
واکنش متفاوت رزمندگان حین جانبازی
مجروحی خوزستانی داشتیم که در دوران خدمت سربازی به منطقه اعزام و ۲ پایش روی مین رفته و قطع شده بود. وی را پس از عمل در حالت نیمه بیهوشی، به ما سپردند. ساعتی بعد که چشمش را باز کرد، گفت: «من در بهشتم یا جهنم!» گفتم: «چی میبینی؟» پاسخ داد: «حوری میبینم.» در پاسخش گفتم: «نه. بیمارستان هستی.» هوشیاریاش را که به دست آورد، متوجه اطرافش شد. تا آن لحظه نمیدانست که یکی از پاهایش قطع شده است. از من خواست تا پایش را تکان دهم. نمیخواستم که در همان لحظه به او بگویم که چه اتفاقی افتاده است. آن جانباز سوال کرد که آیا پوتین پای من است؟ گفتم: «برادر به خاطر زخمها پوتین را از پای شما در آوردیم.»
خودم توان گفتن این خبر را به آن جوان نداشتم، به همین خاطر برادر پاسداری را صدا زدم تا او این خبر را بگوید. آن برادر آرام آرام به وی گفت که چه اتفاقی برایش افتاده است. آن جانباز شروع به داد و فریاد کرد و نمیتوانست باور کند که دیگر ۲ پا ندارد. کمی که آرام شد، لب به سخن باز کرد و گفت که نامزد دارد و از آیندهاش با او نگران است. خودش را آخر خط میدانست. آن زمان مثل امروز روانشناس نبود تا مجروح را برای مقابله با آینده آماده کند.
حاج آقا رضوانی مسئول تیم درمان را صدا زدیم تا او این جانباز را آرام کند. مجروحانی که حال جسمی خوبی نداشتند را نشانش میدادیم تا متوجه شود که وقایع بدتری نیز میتوانست برایش رخ دهد.
در مقابل این جانباز که روحیهاش را از دست داده بود، افرادی بودند که بسیار مقاوم برخورد میکردند. جانباز قطع نخاعی مقابل همین رزمنده بستری بود. به جهت شرایطش، با نی به وی غذا میدادیم. با این وجود، خدا را شکر میکرد و میگفت: «خدایا به من لیاقت شهادت بده».
روایتی از حال و هوای اورژانس
تابستان بود. امکانات سرمایشی نداشتیم. شیشهها شکسته بود. پنجرهها را با مشمع میبستیم. در چنین شرایطی از مجروحان نگهداری میکردیم. اورژانس ما گاهی مورد گرای دشمن قرار میگرفت و ترکشهایش به بیمارستان اصابت میکرد. ما در یک ساختمان نیمه کناره کنار پادگان دوکوهه بودیم. این ساختمان نیمه کاره متعلق به کارگران فرانسوی بود که هنگام ساخت راه آهن تهران و اهواز در آنجا ساکن بودند. ساختمانهای نیمه کاره دیگری هم در کنار ما وجود داشت که همسران فرماندهان آنجا ساکن میشدند.
در بیابانهای اطراف پادگان و این ساختمان عقرب، مار و ... زیاد بود. به همین جهت بعد از تاریکی هوا هیچ کس جرات بیرون آمدن از ساختمان را نداشت.
با مشکل تنگی نفس روبرو شدم
در عملیات بدر به همراه حدود هشت خانم در خط مستقیم بودیم که با مجروحان شیمیایی ارتباط داشتیم. مواد شیمیایی در ما نیز تاثیر میگذاشت. مکان کوچکی بود و هوای آزاد کم بود. امروز پس از گذشت سالها از آن روزها تا حالا، با مشکل تنگی نفس و آلرژی مواجه شدهایم.
در ملاعام نمیتوانم اعلام کنم همسر شهید و جانباز هستم
پس از پایان جنگ تحمیلی به تهران آمدم و ادامه تحصیل دادم. از سپاه نیز استعفا دادم. همکاریام را از این زمان با جامعه پزشکی و بسیج خواهران آغاز کردم. مدتی بعد با رزمندهای که ۱۰ سال در اسارت رژیم بعث بود، ازدواج کردم. حاصل این ازدواج دو فرزند است. در حال حاضر در دانشگاه تدریس میکنم و در هلال احمر فعالیت دارم.
گلایهای که امروز به عنوان یک همسر شهید و یک همسر جانباز دارم این است که چطور یک جوان میتواند بیتوجه به گذشته کشورش، رفتار کند و بدون حجاب در ملاءعام ظاهر شود. امروز جرات نمیکنم در جمع بگویم که همسر جانباز و شهید هستم.
در دوران جنگ تحمیلی میدانستیم که دشمن ما کیست و از کجا تیر و ترکش میخوریم، اما امروز تشخیص دوست از دشمن کار دشواری است.
«سال ۱۳۴۰ در تهران متولد شدم. دو برادر دارم و تک دختر خانواده هستم. در دوران نوجوانی با دختری به نام «سوری» که در خانه روبروی ما زندگی میکرد، آشنا شدم. سوم راهنمایی بودم که سوری به من گفت که آموزشگاه بهیاری ۳۰ دختر و ۳۰ پسر را جذب میکند. در آن آموزشگاه قبول شدم و دیپلم بهیاری را کسب کردم. سال ۶۰ من در بیمارستان شهریار استخدام شدم. آن زمان احمد خواهر سوری ابتدا از طریق خواهرش، سپس به طور مستقیم از من خواستگاری کرد و من پاسخ منفی دادم. چند روز بعد با یک مفاتیح و یک روسری به درب منزلمان آمد. به جهت اینکه با سوری کتاب رد و بدل میکردیم. گمان کردم که کتاب است و قبول کردم. زمانی که میان مفاتیح، یک روسری دیدم. بسیار تعجب کردم و از سوری خواستم تا پاسخ این کار برادرش را بدهد. احمد خودش پاسخ داد. وی گفت: «اگر خداوند چادر را بر مرد واجب میکرد، من اولین مردی بودم که چادر سر میکردم.» آن زمان من روسری سر میکردم. پس از صحبت احمد، تصمیم گرفتم که چادر بپوشم.
مدتی بعد من و احمد ازدواج کردیم. وی فرمانده آموزش تاکتیک پادگان امام سجاد (ع) بود. پس از ازدواج به طور پنهانی از طریق سپاه برای اعزام به پاوه و کردستان ثبت نام کردم. زمانی که همسرم متوجه این موضوع شد، مخالفت کرد و گفت: «شما رسالت حفاظت از پشت صحنه را دارید.» سه ماه پس از ازدواجمان، همسرم در عملیات خیبر به شهادت رسید. از آن پس من به عنوان پرستار وارد مناطق عملیاتی شدم و تا عملیات مرصاد در آنجا ماندم.»
آن زمان دانشگاه نبود و ما از طریق بهداری آموزش میدیدیم. اعزام پرستاران نیز از طریق بهداری بود که من نیز از این طریق اعزام شدم. آن زمان برای گذراندن دوره عملی پرستاری، یک بار به طور ماموریتی باید به جبهه اعزام میشدیم. پرستارانی که علاقهمند بودند میتوانستند به طور داوطلبانه و با موافقت محل کار اعزام شوند.
پس از شهادت همسرم، جذب بیمارستان نجمیه و فیروزگر شدم. آن زمان برخی از نیروهای بهداری با رغبت به منطقه اعزام نمیشدند. به همین جهت نیاز به یک تیم اضطراری احساس میشد. من یک تیم برای خانمها تشکیل دادم که در دوران نزدیک به عملیاتها، نیروها به طور داوطلبانه اعزام شوند که از این ایده استقبال شد. از آن پس هنگام عملیاتها بدون نیاز به نامهنگاری برای وزارتخانهها از این تیم استفاده میشد.
خانمهای پرستار را در این تیم سازماندهی کردم. دفتر انجمن اسلامی نیز پیشنهاد داد تا آقایان نیز یک تیم اضطراری تشکیل دهند که فعالیت این تیم از عملیات بدر آغاز شد.
تجربه جدید پرستاری در جنگ
پیش از اعزام، در بخش مجروحان جنگی کار میکردم. مجروحان برای گذراندن دوران نقاهت در بیمارستان بستری میشدند. این شرایط با شرایط جنگی متفاوت است. ما در خط مقدم و اورژانس شهید کلانتری بودیم. این اورژانس در کنار پادگان دو کوهه و نزدیک به اندیمشک مستقر بود. بخش جراحی آن تنها پشتیبان محور جنوب در اندیمشک، کرخه، شرهانی و ... بود.
چند برادر پاسدار جهت مراقبت از مجروحان کمکمان میکردند. پادگان دارای باند فرودگاه بود که مجروحان را از طریق هلی کوپتر به این مکان منتقل میکردند. مجروحان حداکثر ۲۴ ساعت در این اورژانس میماندند. سپس آنها را جهت ادامه درمان به شهرهای مختلف منتقل میکردیم.
در آنجا با صحنههای دلخراشی همچون قطع شدن دست و پا یا پاره شدن شکم رزمندگان، اصابت ترکش به جمجمه و ... مواجه میشدیم. در شرایط کمبود خون، پرسنل تیم پزشکی و پرستاری به رزمندگان خون اهدا میکردند. این مساله به شدت رواج داشت.
برادری را در تیم داشتیم که در یک روز ۲ بار خونش را اهدا کرد. به خاطر دارم به او شربت میدادیم تا قند خونش پایین نیاید. خودش هم آب و نمک میخورد.
نوجوانی با رخت دامادی به دیدار حق شتافت
روزی یک مجروح ۱۶ ساله داشتیم که هنوز محاسنش در نیامده بود. ترکش به سرش اصابت کرده بود. در آنجا جراح مغز و اعصاب و امکانات ICU نداشتیم. آن نوجوان شرایط جسمی نامناسبی داشت، به همین خاطر عملش کردند. برای زنده ماندنش به ائمه توسل کردیم، قرآن خواندیم و دست و پایش را حنا گذاشتیم. در جیب لباسش یک سیب، عکس امام (ره) و یک نامه نیمه تمام به خانوادهاش را پیدا کردیم. مجروحان را همچون یکی از اعضای خانوادهمان میدانستیم و در حد توان به آنها کمک میکردیم، اما آن رزمنده حدود ۲ ساعت بعد به شهادت رسید. پس از شهادت، برایش شمع روشن کردیم و از او خواستیم تا ما را نیز شفاعت کند. در آن زمان دوربین عکاسی و فیلمبرداری نداشتیم تا از این شهید یک عکس دامادی ثبت کنیم. مشخصات این شهید بزرگوار را بر روی فرمی نوشتیم و همراه با پیکرش به معراج الشهدای اهواز تحویل دادیم.
واکنش متفاوت رزمندگان حین جانبازی
مجروحی خوزستانی داشتیم که در دوران خدمت سربازی به منطقه اعزام و ۲ پایش روی مین رفته و قطع شده بود. وی را پس از عمل در حالت نیمه بیهوشی، به ما سپردند. ساعتی بعد که چشمش را باز کرد، گفت: «من در بهشتم یا جهنم!» گفتم: «چی میبینی؟» پاسخ داد: «حوری میبینم.» در پاسخش گفتم: «نه. بیمارستان هستی.» هوشیاریاش را که به دست آورد، متوجه اطرافش شد. تا آن لحظه نمیدانست که یکی از پاهایش قطع شده است. از من خواست تا پایش را تکان دهم. نمیخواستم که در همان لحظه به او بگویم که چه اتفاقی افتاده است. آن جانباز سوال کرد که آیا پوتین پای من است؟ گفتم: «برادر به خاطر زخمها پوتین را از پای شما در آوردیم.»
خودم توان گفتن این خبر را به آن جوان نداشتم، به همین خاطر برادر پاسداری را صدا زدم تا او این خبر را بگوید. آن برادر آرام آرام به وی گفت که چه اتفاقی برایش افتاده است. آن جانباز شروع به داد و فریاد کرد و نمیتوانست باور کند که دیگر ۲ پا ندارد. کمی که آرام شد، لب به سخن باز کرد و گفت که نامزد دارد و از آیندهاش با او نگران است. خودش را آخر خط میدانست. آن زمان مثل امروز روانشناس نبود تا مجروح را برای مقابله با آینده آماده کند.
حاج آقا رضوانی مسئول تیم درمان را صدا زدیم تا او این جانباز را آرام کند. مجروحانی که حال جسمی خوبی نداشتند را نشانش میدادیم تا متوجه شود که وقایع بدتری نیز میتوانست برایش رخ دهد.
در مقابل این جانباز که روحیهاش را از دست داده بود، افرادی بودند که بسیار مقاوم برخورد میکردند. جانباز قطع نخاعی مقابل همین رزمنده بستری بود. به جهت شرایطش، با نی به وی غذا میدادیم. با این وجود، خدا را شکر میکرد و میگفت: «خدایا به من لیاقت شهادت بده».
روایتی از حال و هوای اورژانس
تابستان بود. امکانات سرمایشی نداشتیم. شیشهها شکسته بود. پنجرهها را با مشمع میبستیم. در چنین شرایطی از مجروحان نگهداری میکردیم. اورژانس ما گاهی مورد گرای دشمن قرار میگرفت و ترکشهایش به بیمارستان اصابت میکرد. ما در یک ساختمان نیمه کناره کنار پادگان دوکوهه بودیم. این ساختمان نیمه کاره متعلق به کارگران فرانسوی بود که هنگام ساخت راه آهن تهران و اهواز در آنجا ساکن بودند. ساختمانهای نیمه کاره دیگری هم در کنار ما وجود داشت که همسران فرماندهان آنجا ساکن میشدند.
در بیابانهای اطراف پادگان و این ساختمان عقرب، مار و ... زیاد بود. به همین جهت بعد از تاریکی هوا هیچ کس جرات بیرون آمدن از ساختمان را نداشت.
با مشکل تنگی نفس روبرو شدم
در عملیات بدر به همراه حدود هشت خانم در خط مستقیم بودیم که با مجروحان شیمیایی ارتباط داشتیم. مواد شیمیایی در ما نیز تاثیر میگذاشت. مکان کوچکی بود و هوای آزاد کم بود. امروز پس از گذشت سالها از آن روزها تا حالا، با مشکل تنگی نفس و آلرژی مواجه شدهایم.
در ملاعام نمیتوانم اعلام کنم همسر شهید و جانباز هستم
پس از پایان جنگ تحمیلی به تهران آمدم و ادامه تحصیل دادم. از سپاه نیز استعفا دادم. همکاریام را از این زمان با جامعه پزشکی و بسیج خواهران آغاز کردم. مدتی بعد با رزمندهای که ۱۰ سال در اسارت رژیم بعث بود، ازدواج کردم. حاصل این ازدواج دو فرزند است. در حال حاضر در دانشگاه تدریس میکنم و در هلال احمر فعالیت دارم.
گلایهای که امروز به عنوان یک همسر شهید و یک همسر جانباز دارم این است که چطور یک جوان میتواند بیتوجه به گذشته کشورش، رفتار کند و بدون حجاب در ملاءعام ظاهر شود. امروز جرات نمیکنم در جمع بگویم که همسر جانباز و شهید هستم.
در دوران جنگ تحمیلی میدانستیم که دشمن ما کیست و از کجا تیر و ترکش میخوریم، اما امروز تشخیص دوست از دشمن کار دشواری است.