شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۹۷۱
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۳۹۲ - ۲۰:۱۲
«آقا جان! من فكر نكردم، تو بايد به سربازي بروي» و او مي‌گفت: «شما بايد براي من زن بگيري»
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ شهيد سيد محمدسعيد جعفري در سن 21 سالگي با خانواده‌اي از متدينين شهر وصلت كرده و زندگي جديدي را آغاز مي‌كنند، حاصل زندگي مشترك ايشان هم فرزند پسري است كه الحمدالله پيرو سيره پدر و ادامه دهنده طريق اوست. در رابطه با نحوه ازدواج ايشان،  در خصوص چگونگي برگزاري مراسم عروسي و… خاطراتي از نزديكان ايشان بيان شده كه ذكر آن خالي از لطف نيست:

وقتي به اين سن رسيد خودش تقاضاي ازدواج كرد و گفت: « مادر من اگر بچه خودم پسر بود 14 سالگي برايش زن مي‌گرفتم»، من هم خنديدم و گفتم: «پسر اين چه حرفيست كه مي‌زني؟!» او مي‌گفت: «مسلمان بايد اينطور باشد، شما هيچ فكر كرديد كه من 21 سالم است و بايد براي من زن بگيريد؟» من هم مي‌گفتم: «آقا جان! من فكر نكردم، تو بايد به سربازي بروي» و او مي‌گفت: «شما بايد براي من زن بگيري» و اين بود كه خدا خواست و با خانواده‌ آقاي پولكي كه رفت و آمد داشتيم و من ناخودآگاه گفتم: «دختر ايشان فوق‌العاده خوب است و پس از طرح قضيه،‌ آن ها هم قبول كردند و بالاخره آن كسي را كه خواست انتخاب كرد و سعيد 21 سالش بود و عروس خانم 16 سال داشت.(مادر شهید)

مجلس عروسي سعيد، در اوج زماني بود كه مردم غرق بي‌حجابي بودند و حجاب معنا نداشت، حتي به كسي كه روسري مي‌پوشيد، درشت مي‌گفتند. در چنين شرايطي سعيد مي‌خواست عروسي كند قبل از عروسي در كارت عروسي خودش اعلام كرد كه هر كس در عروسي من شركت كند بايد چادر بپوشد و هيچ بي‌حجابي اجازه داخل شدن ندارد.




 مجلس زنانه در يك جا، مردانه يك جا، سرودهاي امام زمان عجل الله تعالي فرجه شریف (مهدي بياـ مهدي بيا) را مي‌خواندند. مجلس با شكوهي بود و در منزل پدر خانمش برگزار شد. همه چيز شيك بود. مجلس باشكوهي بود و با شكوهتر از آن، پيوند دو فرد پاك‌ مسلمان.(خواهر شهید)

 

به علت مشغله كاري و فعاليت هاي انقلابي (جلسات و…) شايد هفته‌اي يك بار به امور منزل و خانواده رسيدگي مي‌كردند، چون همه ساعت هاي ايشان پر بود، ولي آن يك بار هم درست برخورد مي‌كردند و بچه را كنترل مي‌كردند، و نسبت به ايشان و خانواده بسيار رئوف بودند و همانطور كه قرآن فرموده‌اند، با احترام و خيلي مؤدبانه رفتار مي‌كردند، خلاصه آنچه كه لازم بود انجام مي‌دادند.

همسر خوبي هم داشتند كه روابطشان با هم بسيار خوب بود، گاهي ما و مادر به ايشان سفارش مي‌كرديم كه به همسر و بچه‌ات بيشتر برس، و ايشان مي‌فرمودند: «خانمم از روزي كه عقد كرديم، با من راه آمده و من كسي هستم كه به زن و بچه‌ام تعلق ندارم چون ايشان پذيرفته است، من فقط دعا مي‌‌كنم كه خداوند خيرش بدهد كه مرا پذيرفته». و واقعاً همسرشان هم قبول كرده بودند كه بعد از شهادت ايشان هم، جاي زندگي خودشان را به كسي نداده‌اند و همان محبت قلبي را كه به شهيد داشته‌اند، دارند.( برادر شهید)

 

آقا سعيد از روز اول به خانمش گفته بود: « كه من مثل شوهرهاي ديگر نيستم كه گوشت بخرم و نان بخرم و زن و بچه‌ام را مسافرت ببرم. من هر لحظه سرنوشتم تغيير مي‌كند، من فقط در راه خدا كار مي‌كنم، بنده خدا هستم، تلاش مي‌كنم، معلم هستم، ممكن است زندان بروم».

پسرش آن موقع كوچك بود، دوست داشت كه او را با ماشين به گردش ببرند و شهيد مي‌فرمود: «مرا هر آن ممكن است كه ترور كنند، هر آن ممكن است به زندان بيفتم، مشكلات زيادي دارم، اين است كه اين بچه را نمي‌توانم بيرون ببرم مي‌ترسم او را با خود ببرم و اين بچه سرگردان بماند». اين بود كه مثل ديگران نمي‌توانست به خانواده‌اش رسيدگي كند. خانمش هم مي‌گفت: «ما خدا را دوست داريم، بنده خدا را هم به خاطر خدا دوست داريم، و هر چه كه سعيد مي‌خواست آن ها هم همان را مي‌خواستند، آن ها هم براي فعاليت هاي سعيد از مال و جان و زندگيشان دريغ نمي‌كردند.(آقای صادق اشک تلخ)


 از همان دوران هم يادم هست، چون زياد به منزل ايشان رفت و آمد داشتيم،‌ هرگز از مراقبت و توجه به بچه‌شان (عبدالصالح) غفلت نمي‌كردند و سعي مي‌كردند در همان ساعات و لحظات كه در منزل است صالح را پيش خود بياورد كه الان هم ماشاءالله جوان برومندي شده‌اند و تحصيلات عاليه را گذرانده‌اند، طبيعتاً با همسرشان هم همينطور بوده‌اند.(خواهر شهید)

 

در خانواده ما شهادت يك امر مقدس بود، حتي من كه كودك بودم برايم اينطور جا افتاده بود كه شهادت چيز خوبي است. وقتي پدرم با يارانشان مي‌خواستند به جبهه بروند هنگام خداحافظي دم در كه رفتند، فرياد زدم «بابا سعيد الهي كشته بشي، شهيد بشي، در راه خدا» دقيقاً همين جمله، كه دعايي مستجاب بود و خداوند با استجابت اين دعا بر ما منت نهاد، تاج عزت بر سرمان گذاشت. وقتي اين حرف را زدم ايشان برگشت و با يك لبخند تعجب‌آميزي به من نگاه كرد، هنوز آن لبخند را در موقع رفتن فراموش نكردم. وقتي خبر شهادت ايشان را آوردند مادربزرگم خيلي بي‌قراري مي‌كرد خيلي ناراحت بود گفتم: «مامان مگر شما نمي‌گفتي هر كس شهيد مي‌شود پيش خدا مي‌رود پس چرا ناراحتي؟ خوب حالا بابا سعيد پيش خدا رفته» اين فرهنگ شهادت بود كه در خانه جا افتاده بود. (دکتر سید عبدالصالح جعفری، فرزند شهید)







نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار