قابل توجه مسئولانی که از سفره انقلاب می خوردند و می برند
28 بهمن ماه دومین سالگرد پسرم است. دست و بالم برای برگزاری مراسمش خالی است. از در و همسایه پسته گرفتهام تا برایشان بشکنم و پولی که از دستمزد این کار به دست میآورم را برای سالگرد عوض خرج کنم.
شهدای ایران: دلم هوای فاطمه دخترک هشت ساله شهید مدافع حرم حامد بافنده را که میکند. بیدرنگ راهی کرمان میشوم. چند روزی است که فکر و یاد شهید حامد بافنده از ذهنم دور نمیشود. نمیدانم حکایت این به یکباره راهی شدنم در چیست، اما به نیت زیارت خانه شهید به راه میافتم. مسافت دوری است ولی به دیدن لبخند تنها یادگار شهید میارزد.
راه کرمان، شهرستان رفسنجان روستای لاهیجان را در پیش میگیرم تا به خانه شهید برسم. میان راه همه حواسم به عکسهای شهداست که در و دیوار را آراستهاند، عکسهایی که در میانشان نشانی از شهید حامد بافنده تنها شهید ایرانی مدافع حرم شهرستان رفسنجان نیست. اینجاست که معنی غربت شهدای لشکر فاطمیون را بهتر متوجه میشوم.
کمی جلوتر، به روستای لاهیجان میرسم که بر تارک افتخارات خود نام 44 شهید دفاع مقدس و دو شهید مدافع حرم به نامهای حامد بافنده و عوض رحمانی را دارد. ابتدا قدم بر مزار شهدا میگذارم، اما وقتی چشمم به سنگ مزار جانباز شهید عوض رحمانی می افتد .برایم جالب است افتخار جانبازی و شهادت برای یک دهه هفتادی .همین کافی است تا شوق دیدار خانواده اش در من بیشتر شود
با کمی پرس و جو به خانهای قدیمی شهید که شاید قدمتش به 70 سال هم برسد میرسم. میروم تا روایت شهادت عوض را از زبان خود خانواده بشنوم. این نوشتار ماحصل همدلی است با سمین محمدی مادر رزمنده جانباز «عوض رحمانی».
دیوارهای خاکی با عکس شهدا
وارد حیاط خانه که میشوم فرسوده بودن خانه با همه کمبودها و کاستیهایش به چشم میخورد. سمین محمدی مادر47ساله شهید به استقبالمان میآید. وارد خانه میشوم، کم اثاث است و فضای خالی زیاد به چشم میآید. زیلوها پاره و دیوارهای تخریب شده ساده و بیآلایش که با قاب عکسها و تصاویر شهدای مدافع حرم مزین شدهاند آنقدر با شکوهند که نبودنها را زود از یادت میبرند.
حرفهای مادر اینگونه آغاز میشود. 30سالی میشود که در ایران هستیم. همسرم از همان ابتدا کارگری کرد. کفاشی، بنایی و هر کاری که بتواند رزقی به خانه بیاورد. ما حصل زندگیمان هم شش هدیه خداوندی بود. سه پسر و سه دختر و «عوض» خمس فرزندانم شد و هدیه به خانم زینب (س).
پسرم اهل ورزش و کار بود. هرکاری میکرد تا چرخ زندگیمان بچرخد. درس و مشقش را هم رها کرد. اوضاع پدر و ناتوانیاش بهانه ترک تحصیلش شد. راستش را بخواهید اگر «عوض» نبود شاید سختتر از اینها بر من و خانواده میگذشت. ستون خانهام بود و عصای دست پدر.
به مادر میگویم بااین شرایط سخت زندگی پس چطور عصای دستت را راهی میدان نبرد کردی؟ مادر میخندد و میگوید حامد بافنده را که میشناسید. عوض دوستی و رفاقت نزدیکی با حامد داشت. یک روز آمد و به من گفت مادر جان حامد میخواهد به سوریه برود. گفتم خب. گفت من هم میخواهم همراهش بروم. میخواهم همسنگر حامد باشم. گفتم نه مادر جان تو کوچکی، کاری از دستت بر نمیآید. امسال نه، سال دیگر برو. گفت شاید سال بعد جنگ تمام شود! گفتم خدا را شکر که تمام میشود انشاء الله با پیروزی اسلام هم تمام شود. دیگر حرفی نزد. همان شب دقیق یادم نیست، ساعت دو یا سه نیمه شب بود. با فریادهای یا زینب یا زینب عوض از خواب بیدار شدم. در خواب میگفت یا زینب من میآیم. فریاد میزد و خانم را صدا میکرد. کنارش نشستم و آرام آرام صدایش کردم. گفتم چه شده مادر؟!گفت مادر رضایت پدر را بگیر، حتماً بگیر که من بروم. باید بروم. خواب دیدم که خانم زینب (س) من را صدا میکند. مادر تو شش فرزند داری اجازه بده تا من سهم خانم حضرت زینب(س) شوم. دست از من بکش تا بروم، دوباره بر میگردم.
جشن دامادی برای اعزام به جبهه مقاومت
این حال و روزش را که دیدم رضایت دادم، اما پدرش راضی نمیشد. حکایت خواب را برای پدرش تعریف کردم. گفتم عوض باید برود، به دست و پای پدرش افتادم که رضایتش را بگیرم. گفت بچه کوچک است، آنجا شیرینی و حلوا پخش نمیکنند، جنگ است. اسارت دارد، شهادت دارد. در نهایت خودم رفتم امضا دادم. خدا شاهد است خیلی خوشحال بودم که راهیاش کردم. انگار او را به جشن دامادیاش میفرستادم. پسرم همراه و همسنگر حامد بافنده بود و در عملیات آزادسازی شهر شیعهنشین نبل الزهرا حضور داشت که موج انفجار به شدت به او آسیب رساند و بعد از مجروحیت دو روز در دمشق تحت درمان قرار گرفت و بعد از آن به ایران منتقل شد. مادر میرود و با سینی چای در دست دوباره به کنارمان میآید و با دلی سوخته از فرزندش میگوید.
وقتی پسرم به ایران آمد دو روزی در بیمارستان ماند، اما به خاطر پیدا کردن رفیقش از بیمارستان بیرون آمد تا به دنبال همرزم و دوستش بگردد و مادرش را از نگرانی در آورد. شب به خانه آمد و خوابید. نیمههای شب سردرد شدیدی گرفت آنقدر که امانش را بریده بود. صبح رفتم تا صدایش کنم، اما دیدم خون از بینیاش خارج شده و تمام کرده است.
نه شهید است نه جانباز
اینجا دیگر بیقراریهای سمین محمدی امان نمیدهد و بغضهای فرو خوردهاش سر باز میکند. کنجکاو میشوم و میخواهم تا ادامه ماجرا را بشنوم. میپرسم مادر جان حکایت سنگ مزار پسرتان چیست؟ چرا عنوان شهید روی آن نخورده است؟ میگوید دخترم هنوز هم «عوض» را به عنوان شهید نمیشناسند و با اینکه نام جانباز بر سنگ مزارش هم حک شده اما نه بنیاد شهید، نه سپاه و نه خود فاطمیون او را جانباز نمیدانند.
مادر ادامه میدهد بعد از اینکه فرزندم را در آن حال دیدم او را به بیمارستان منتقل کردم پزشک گفت باید کالبد شکافی شود. قبول کردم. آمدم خانه تا منتظر جواب کالبد شکافیاش شوم. از خستگی خوابم برد. عوض را خواب دیدم. گفت مادر جان تو من را به خانم هدیه دادهای؟چطور رضایت دادی من را کالبد شکافی کنند؟من شهید هستم تو چطور شک داری؟
سریع برگشتم و ماجرای خواب را برای دکتر تعریف کردم. پزشک گریه کرد. گفتم خودتان میدانید میخواهید کالبد شکافی کنید یا نه اما فرزندم نوید شهادتش را به من داد.
دعوتنامه شهادت
قبل از رفتن به من سفارش کرد و خیلی هم تأکید داشت که مادر هرگز دنبال حق و حقوق شهادت من نباش، هر کسی در راه رضای خدا به شما کمک کرد بپذیر. من برای گرفتن حق، پول و امتیازی مدافع حرم نشدم. جسد پسرم را از بیمارستان گرفتم. خانم پزشک مسئول در نامهای برای مسئولان نوشت علت فوت عوض رحمانی ناشی از حضور در منطقه و تأثیر جراحتها و موج انفجار است، اما آن نامه را از من گرفتند و دیگر به من ندادند. برای من مهم نیست. برای آنچه در راه خدا دادهام چیزی نمیخواهم، هر کس برای پسرم کاری کند خود خدا اجرش را بدهد. هر کس هم که کار نکند خودش میداند و خدای خودش. پسرم در آخرین وعده اعزام صبح زود از خواب بیدار شد. دی ماه سال 1394بود. خودم راهیاش کردم. از زیر قرآن ردش کردم. خیلی خوشحال بود. به من گفت بعد از رفتنم اشک نریز. مادر جان ان شاءالله دعوتنامه شهادتم را برایت میآورند. دلت را با من راهی کن و اصلاً ناراحت نباش.
مسئولان بیدغدغه
نگاهی به اطراف خانه میاندازم. چشمم به پستههای شکسته و پاک شده کنار دیوار که میافتد مادر متوجه میشود و میگوید 28 بهمن ماه دومین سالگرد پسرم است. دست و بالم برای برگزاری مراسمش خالی است. از در و همسایه پسته گرفتهام تا برایشان بشکنم و پولی که از دستمزد این کار به دست میآورم را برای سالگرد عوض خرج کنم. همه مراسمهای تشییع و تدفینش را هم خودمان برگزار کردیم. هیچ مسئولی کاری نکرد حتی کسی به درخانه ما نیامد. نمیدانم چه باید بگویم. مادر آه تلخی میکشد و میگوید تنها کسی که به خانه ما آمد و پیگیر مسائل پسرم شد دوست شهیدش حامد بافنده قبل از شهادت بود. چند باری آمد و به ما سر زد.
وقتی میآمد میگفت مادر جان، هر امری داشته باشید من در خدمت شما هستم. شما هم من را دعا کنید تا شهید شوم. میگفتم نه حامد جان پسر من وابستگی به زن و فرزند نداشت، مجرد بود. تو دختر داری دلم نمیآید برای شهادتت دعا کنم. تو شهید شوی برای دخترت سخت است. کمی بعد از آن بود که خبر شهادت حامد را شنیدم.
برادر شهید رحمانی که می خواهد جای او را در دفاع از حرم پر کند
ما را از یاد نبرند
از مادر میخواهم هر انتظاری که از مسئولان بنیاد شهید، سپاه و مسئولان فاطمیون دارد بگوید تا مکتوب کنیم که لبخندی میزند و میگوید من نان آور خانهام را برای دفاع از حرم فرستادم. امروز هم پدرش با تمام ناتوانیاش کار میکند و خودم هم دست به کار شدهام که زیر دین و منت کسی نمانیم. اما ای کاش مسئولان و سردار عزیزمان حاج قاسم حرفهای من را بشنود. میخواهم گله کنم اما یاد سفارشهای پسرم مجال نمیدهد. فقط یک سؤال دارم. مگر نه اینکه عوض من رزمنده جبهه مقاومت بود، مگر نه اینکه برای دفاع از از اسلام راهی شد، مگر نه اینکه پلاک و مدارک شناسایی برای حضور داشت، خب مجروحیت و موج انفجار و آن آسیبها همه در منطقه اتفاق افتاد. وقتی به خانه آمد به رحمت خدا رفت که خود پزشکان هم میدانند از اثرات آن موج انفجار است. من نمیخواهم نام شهید را بر فرزندم بگذارند. نمیخواهم با نام جانباز که روی سنگ مزارش حک کردهاند، او را مورد خطاب قرار دهند. تنها یک درخواست دارم. وقتی پیامک برگزاری یادواره و مراسم خانواده شهدا و جانبازان مدافع حرم به گوشی پسرم میآید دلم میگیرد. میگویم چرا هیچ کس سراغی از ما نمیگیرد. از این موضوع خیلی ناراحتم و خیلی گریه میکنم که ما را در مراسمها دعوت نمیکنند. تنها خواسته من همین است که ما را از یاد نبرند. من تا زندهام نه حقوقی میخواهم و نه چیزی.
خانه اجارهای با همسری که کمک خرج خانه را در میآورد جای هزاران هزار شکرگزاری دارد. امروز پسرکوچکم اصرار دارد که برود و جای برادرش را بگیرد من مخالفم و میگویم تو نباید بروی. برادر بزرگتر از تو باید برود. تو بمان من برایت زن بگیرم بعد برو. برادر بزرگترش هم امروز ادامه دهنده راه عوض است. ما برای اعتقادمان برای غیرتی که در وجود بچههاست صبوری میکنیم. از شما و همکارانتان در رسانهها هم میخواهم در دومین سالگرد مراسم فرزندم شرکت کنید. خودمان با کمک شهدا مراسم میگیریم. همه این غربت و گمنامی هم فدای دل خانم زینب(س).
بعد از دیدار با خانواده جانباز شهید عوض رحمانی با همه بغضهایمان راهی خانه شهید مدافع حرم حامد بافنده برای دیدار دخترش میشویم.
* مشرق
راه کرمان، شهرستان رفسنجان روستای لاهیجان را در پیش میگیرم تا به خانه شهید برسم. میان راه همه حواسم به عکسهای شهداست که در و دیوار را آراستهاند، عکسهایی که در میانشان نشانی از شهید حامد بافنده تنها شهید ایرانی مدافع حرم شهرستان رفسنجان نیست. اینجاست که معنی غربت شهدای لشکر فاطمیون را بهتر متوجه میشوم.
کمی جلوتر، به روستای لاهیجان میرسم که بر تارک افتخارات خود نام 44 شهید دفاع مقدس و دو شهید مدافع حرم به نامهای حامد بافنده و عوض رحمانی را دارد. ابتدا قدم بر مزار شهدا میگذارم، اما وقتی چشمم به سنگ مزار جانباز شهید عوض رحمانی می افتد .برایم جالب است افتخار جانبازی و شهادت برای یک دهه هفتادی .همین کافی است تا شوق دیدار خانواده اش در من بیشتر شود
با کمی پرس و جو به خانهای قدیمی شهید که شاید قدمتش به 70 سال هم برسد میرسم. میروم تا روایت شهادت عوض را از زبان خود خانواده بشنوم. این نوشتار ماحصل همدلی است با سمین محمدی مادر رزمنده جانباز «عوض رحمانی».
دیوارهای خاکی با عکس شهدا
وارد حیاط خانه که میشوم فرسوده بودن خانه با همه کمبودها و کاستیهایش به چشم میخورد. سمین محمدی مادر47ساله شهید به استقبالمان میآید. وارد خانه میشوم، کم اثاث است و فضای خالی زیاد به چشم میآید. زیلوها پاره و دیوارهای تخریب شده ساده و بیآلایش که با قاب عکسها و تصاویر شهدای مدافع حرم مزین شدهاند آنقدر با شکوهند که نبودنها را زود از یادت میبرند.
حرفهای مادر اینگونه آغاز میشود. 30سالی میشود که در ایران هستیم. همسرم از همان ابتدا کارگری کرد. کفاشی، بنایی و هر کاری که بتواند رزقی به خانه بیاورد. ما حصل زندگیمان هم شش هدیه خداوندی بود. سه پسر و سه دختر و «عوض» خمس فرزندانم شد و هدیه به خانم زینب (س).
پسرم اهل ورزش و کار بود. هرکاری میکرد تا چرخ زندگیمان بچرخد. درس و مشقش را هم رها کرد. اوضاع پدر و ناتوانیاش بهانه ترک تحصیلش شد. راستش را بخواهید اگر «عوض» نبود شاید سختتر از اینها بر من و خانواده میگذشت. ستون خانهام بود و عصای دست پدر.
به مادر میگویم بااین شرایط سخت زندگی پس چطور عصای دستت را راهی میدان نبرد کردی؟ مادر میخندد و میگوید حامد بافنده را که میشناسید. عوض دوستی و رفاقت نزدیکی با حامد داشت. یک روز آمد و به من گفت مادر جان حامد میخواهد به سوریه برود. گفتم خب. گفت من هم میخواهم همراهش بروم. میخواهم همسنگر حامد باشم. گفتم نه مادر جان تو کوچکی، کاری از دستت بر نمیآید. امسال نه، سال دیگر برو. گفت شاید سال بعد جنگ تمام شود! گفتم خدا را شکر که تمام میشود انشاء الله با پیروزی اسلام هم تمام شود. دیگر حرفی نزد. همان شب دقیق یادم نیست، ساعت دو یا سه نیمه شب بود. با فریادهای یا زینب یا زینب عوض از خواب بیدار شدم. در خواب میگفت یا زینب من میآیم. فریاد میزد و خانم را صدا میکرد. کنارش نشستم و آرام آرام صدایش کردم. گفتم چه شده مادر؟!گفت مادر رضایت پدر را بگیر، حتماً بگیر که من بروم. باید بروم. خواب دیدم که خانم زینب (س) من را صدا میکند. مادر تو شش فرزند داری اجازه بده تا من سهم خانم حضرت زینب(س) شوم. دست از من بکش تا بروم، دوباره بر میگردم.
جشن دامادی برای اعزام به جبهه مقاومت
این حال و روزش را که دیدم رضایت دادم، اما پدرش راضی نمیشد. حکایت خواب را برای پدرش تعریف کردم. گفتم عوض باید برود، به دست و پای پدرش افتادم که رضایتش را بگیرم. گفت بچه کوچک است، آنجا شیرینی و حلوا پخش نمیکنند، جنگ است. اسارت دارد، شهادت دارد. در نهایت خودم رفتم امضا دادم. خدا شاهد است خیلی خوشحال بودم که راهیاش کردم. انگار او را به جشن دامادیاش میفرستادم. پسرم همراه و همسنگر حامد بافنده بود و در عملیات آزادسازی شهر شیعهنشین نبل الزهرا حضور داشت که موج انفجار به شدت به او آسیب رساند و بعد از مجروحیت دو روز در دمشق تحت درمان قرار گرفت و بعد از آن به ایران منتقل شد. مادر میرود و با سینی چای در دست دوباره به کنارمان میآید و با دلی سوخته از فرزندش میگوید.
وقتی پسرم به ایران آمد دو روزی در بیمارستان ماند، اما به خاطر پیدا کردن رفیقش از بیمارستان بیرون آمد تا به دنبال همرزم و دوستش بگردد و مادرش را از نگرانی در آورد. شب به خانه آمد و خوابید. نیمههای شب سردرد شدیدی گرفت آنقدر که امانش را بریده بود. صبح رفتم تا صدایش کنم، اما دیدم خون از بینیاش خارج شده و تمام کرده است.
نه شهید است نه جانباز
اینجا دیگر بیقراریهای سمین محمدی امان نمیدهد و بغضهای فرو خوردهاش سر باز میکند. کنجکاو میشوم و میخواهم تا ادامه ماجرا را بشنوم. میپرسم مادر جان حکایت سنگ مزار پسرتان چیست؟ چرا عنوان شهید روی آن نخورده است؟ میگوید دخترم هنوز هم «عوض» را به عنوان شهید نمیشناسند و با اینکه نام جانباز بر سنگ مزارش هم حک شده اما نه بنیاد شهید، نه سپاه و نه خود فاطمیون او را جانباز نمیدانند.
مادر ادامه میدهد بعد از اینکه فرزندم را در آن حال دیدم او را به بیمارستان منتقل کردم پزشک گفت باید کالبد شکافی شود. قبول کردم. آمدم خانه تا منتظر جواب کالبد شکافیاش شوم. از خستگی خوابم برد. عوض را خواب دیدم. گفت مادر جان تو من را به خانم هدیه دادهای؟چطور رضایت دادی من را کالبد شکافی کنند؟من شهید هستم تو چطور شک داری؟
سریع برگشتم و ماجرای خواب را برای دکتر تعریف کردم. پزشک گریه کرد. گفتم خودتان میدانید میخواهید کالبد شکافی کنید یا نه اما فرزندم نوید شهادتش را به من داد.
دعوتنامه شهادت
قبل از رفتن به من سفارش کرد و خیلی هم تأکید داشت که مادر هرگز دنبال حق و حقوق شهادت من نباش، هر کسی در راه رضای خدا به شما کمک کرد بپذیر. من برای گرفتن حق، پول و امتیازی مدافع حرم نشدم. جسد پسرم را از بیمارستان گرفتم. خانم پزشک مسئول در نامهای برای مسئولان نوشت علت فوت عوض رحمانی ناشی از حضور در منطقه و تأثیر جراحتها و موج انفجار است، اما آن نامه را از من گرفتند و دیگر به من ندادند. برای من مهم نیست. برای آنچه در راه خدا دادهام چیزی نمیخواهم، هر کس برای پسرم کاری کند خود خدا اجرش را بدهد. هر کس هم که کار نکند خودش میداند و خدای خودش. پسرم در آخرین وعده اعزام صبح زود از خواب بیدار شد. دی ماه سال 1394بود. خودم راهیاش کردم. از زیر قرآن ردش کردم. خیلی خوشحال بود. به من گفت بعد از رفتنم اشک نریز. مادر جان ان شاءالله دعوتنامه شهادتم را برایت میآورند. دلت را با من راهی کن و اصلاً ناراحت نباش.
مسئولان بیدغدغه
نگاهی به اطراف خانه میاندازم. چشمم به پستههای شکسته و پاک شده کنار دیوار که میافتد مادر متوجه میشود و میگوید 28 بهمن ماه دومین سالگرد پسرم است. دست و بالم برای برگزاری مراسمش خالی است. از در و همسایه پسته گرفتهام تا برایشان بشکنم و پولی که از دستمزد این کار به دست میآورم را برای سالگرد عوض خرج کنم. همه مراسمهای تشییع و تدفینش را هم خودمان برگزار کردیم. هیچ مسئولی کاری نکرد حتی کسی به درخانه ما نیامد. نمیدانم چه باید بگویم. مادر آه تلخی میکشد و میگوید تنها کسی که به خانه ما آمد و پیگیر مسائل پسرم شد دوست شهیدش حامد بافنده قبل از شهادت بود. چند باری آمد و به ما سر زد.
وقتی میآمد میگفت مادر جان، هر امری داشته باشید من در خدمت شما هستم. شما هم من را دعا کنید تا شهید شوم. میگفتم نه حامد جان پسر من وابستگی به زن و فرزند نداشت، مجرد بود. تو دختر داری دلم نمیآید برای شهادتت دعا کنم. تو شهید شوی برای دخترت سخت است. کمی بعد از آن بود که خبر شهادت حامد را شنیدم.
برادر شهید رحمانی که می خواهد جای او را در دفاع از حرم پر کند
ما را از یاد نبرند
از مادر میخواهم هر انتظاری که از مسئولان بنیاد شهید، سپاه و مسئولان فاطمیون دارد بگوید تا مکتوب کنیم که لبخندی میزند و میگوید من نان آور خانهام را برای دفاع از حرم فرستادم. امروز هم پدرش با تمام ناتوانیاش کار میکند و خودم هم دست به کار شدهام که زیر دین و منت کسی نمانیم. اما ای کاش مسئولان و سردار عزیزمان حاج قاسم حرفهای من را بشنود. میخواهم گله کنم اما یاد سفارشهای پسرم مجال نمیدهد. فقط یک سؤال دارم. مگر نه اینکه عوض من رزمنده جبهه مقاومت بود، مگر نه اینکه برای دفاع از از اسلام راهی شد، مگر نه اینکه پلاک و مدارک شناسایی برای حضور داشت، خب مجروحیت و موج انفجار و آن آسیبها همه در منطقه اتفاق افتاد. وقتی به خانه آمد به رحمت خدا رفت که خود پزشکان هم میدانند از اثرات آن موج انفجار است. من نمیخواهم نام شهید را بر فرزندم بگذارند. نمیخواهم با نام جانباز که روی سنگ مزارش حک کردهاند، او را مورد خطاب قرار دهند. تنها یک درخواست دارم. وقتی پیامک برگزاری یادواره و مراسم خانواده شهدا و جانبازان مدافع حرم به گوشی پسرم میآید دلم میگیرد. میگویم چرا هیچ کس سراغی از ما نمیگیرد. از این موضوع خیلی ناراحتم و خیلی گریه میکنم که ما را در مراسمها دعوت نمیکنند. تنها خواسته من همین است که ما را از یاد نبرند. من تا زندهام نه حقوقی میخواهم و نه چیزی.
خانه اجارهای با همسری که کمک خرج خانه را در میآورد جای هزاران هزار شکرگزاری دارد. امروز پسرکوچکم اصرار دارد که برود و جای برادرش را بگیرد من مخالفم و میگویم تو نباید بروی. برادر بزرگتر از تو باید برود. تو بمان من برایت زن بگیرم بعد برو. برادر بزرگترش هم امروز ادامه دهنده راه عوض است. ما برای اعتقادمان برای غیرتی که در وجود بچههاست صبوری میکنیم. از شما و همکارانتان در رسانهها هم میخواهم در دومین سالگرد مراسم فرزندم شرکت کنید. خودمان با کمک شهدا مراسم میگیریم. همه این غربت و گمنامی هم فدای دل خانم زینب(س).
بعد از دیدار با خانواده جانباز شهید عوض رحمانی با همه بغضهایمان راهی خانه شهید مدافع حرم حامد بافنده برای دیدار دخترش میشویم.
* مشرق