به گزارش جام جم، فریدون احمدی حالا چهاردهمین شهید مدافع حرم استان کرمانشاه است، پاسداری که قبل از شهادت 14 ماه و 15 روز اسیر بوده و شکنجه های زیادی را تحمل کرده ؛ آنقدر که پیکرش بعد از شهادت به سختی شناسایی شده. از شهادت او حدود 10 ماه می گذرد و خانواده اش هنوز که هنوز است به جای خالی اش در خانه عادت نکرده اند. آنها هنوز که هنوز است دلتنگ مردی می شوند که می گفت کاش شهید بشوم و از دنیا بروم. بهانه ما برای گفت و گو با شهلا امیریان، همسر و جواد احمدی فرزند بزرگ این شهید، ماجرایی است که بر او گذشته؛ داستان عشق بی پایانی که او را از ایران به سوریه رسانده است.
آقای احمدی پدر موقع شهادت چندساله بود؟
پدرم متولد سیزدهم اسفند 1355 بود و پانزدهم بهمن 1395 هم شهید شد، یعنی حدودا 40سال. البته این سالهای آخر همیشه می گفت که من زیاد زنده نمی مانم. حتی یادم است قبل از اعزامش به سوریه و پیش آمدن ماجرای اسارت و شهادت، می گفت که من تا دوسال بیشتر زنده نیستم، فرصت زیادی ندارم.
چرا این حرف را می زد؟
همسر شهید: حاج فریدون خیلی طالب شهادت بود، همیشه می گفت انسان بالاخره یک جوری از این دنیا می رود، اما من دوست دارم با افتخار از دنیا بروم ، می گفت شهلا دعا کن افتخار شهادت نصیبم بشود. حتی وقتی می گفت که دوسال بیشتر زنده نیستم و من اعتراض می کردم که چرا این حرف را می زنی، ما سه تا بچه داریم که هنوز سروسامان نگرفته اند، می گفت نه! من می دانم این اتفاق می افتد.
وقتی بحث اعزامش به سوریه مطرح شد نگران نشدید؟
واقعیتش را بگویم چرا . هم من، هم بچه ها خیلی نگران شدیم. حتی بار اولی که مطرح کرد که می خواهد به سوریه برود ما مخالفت کردیم.
چه سالی بود؟
92، آن موقع تلویزیون صحنه های جنایت های داعشی ها را در سوریه نشان می داد و یادم است همسرم هروقت این صحنه ها را در اخبار می دیدید، گریه می کرد و به ما می گفت شما نگذاشتید من بروم. من اینجا راحت در امنیت نشسته ام و آنها در این وضعیت هستند؛ وظیفه من بعنوان یک مسلمان دفاع از آنهاست اما شما مانعم شدید. به خاطر همین حرف ها ، سال 94 وقتی دوباره مسئله رفتن به سوریه را با من و بچه ها مطرح کرد، دیگر مخالفت نکردیم، دیدیم در تمام این مدت ، بحث دفاع از حرم و مردم مظلوم سوریه از ذهنش بیرون نرفته و آرزوی قلبی اش همین حضور و دفاع است و باید کمک کنیم به آرزوی قلبی اش برسد.
فرزند شهید : بابا تا قبل از اعزامش به ما حرفی نزده بود، این دفعه موقع رفتن موضوع را به ما گفت. به من گفت که ببین جواد جان، من پاسدارم، سپاهی ام، لباس سبز برتن دارم. ما در احادیث مان داریم که اگر مسلمانی ندای مظلومی را بشنود و به یاری اش نشتابد، مسلمان نیست، من هم الان این ندا را شنیده ام و وظیفه دارم کمک حال این مردم باشم. وظیفه دارم از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنم. من برخودم واجب می دانم که در این نبرد حضور داشته باشم.
چه تاریخی اعزام شد؟
بیست وهشت آبان 1394.
وقتی سوریه بود با هم ارتباط داشتید؟
بله با هم صحبت می کردیم، طبق همین صحبت ها دوره ماموریت اول پدرم تمام شده بود و قرار بود سه روز بعد از تاریخی که اسیر شد به ایران بگردد، اما همان زمان عملیات مهمی در خان طومان اتفاق افتاد و پدر هم در جریان همین علمیات اسیر شد.
چطور این اتفاق افتاد؟
عملیات خان طومان با اینکه مربوط به گردان بابا نمی شد اما وقتی که بابا صدای کمک خواهی بچه ها را پشت بیسیم شنیده بود، به همراه دو نفر دیگر از دوستانش داوطلب شده بود که به این نیروها کمک کند.در جریان همین کمک رسانی بود که توسط نیروهای گروهک تروریستی فیلق الشام، غافلگیر و اسیر می شود.
شما خبر اسارت را چه زمانی شنیدید؟
یک روز بعد از اسارت شان، پدرم 29 آذر 94 اسیر شده بود، از صبح روز سی ام هم عکس اسارت در فضای مجازی منتشر شد.
این عکس را دیدید؟
بله همان روز از طریق تلگرام، من این عکس را دیدم و فهمیدم که بابا اسیر شده، در این عکس بابا دستش را پشت سرش گذاشته روی زمین زانو زده اما در صورتش هیچ نشانه ای از ترس و وحشت نیست. برعکس یک لبخندی هم روی صورت دارد.
اولین نفری که از خانواده شما این عکس را دید و متوجه اسارت ایشان شد چه کسی بود؟
اولین نفر عمویم بود . حدود ساعت 9 صبح پسرعمویم به من زنگ زد و گفت از پدرت خبر داری؟ تماس گرفته؟ گفتم آخرین بار سه روز پیش با هم حرف زدیم. چطور؟ گفت هیچی! کاری نداری خداحافظ. بعد دوباره تماس گرفت و گفت داخل مغازه چندتا کار دارم می آیی کمک؟! قبول کردم از خانه زدم بیرون اما هنوز به سرکوچه نرسیده بودم که دیدم عمویم و پسرعمویم کنار هم ایستاده اند، هنوز نزدیک شان نشده بودم که دیدم هردو نفر زدند زیر گریه. همانجا یک دفعه زانوهای من سست شد و خوردم زمین. پرسیدم اتفاقی برای بابا افتاده؟ آنها گفتند نه نگران نباش... گفتم شهید شده؟ گفتند نه ...اسیر شده...این را که شنیدم از هوش رفتم... مانده بودم چطور این خبر را به مادر و خواهرهایم بگویم...
خانم امیریان شما چطور؟ وقتی شنیدید که همسرتان اسیر شده چه احساسی داشتید؟
خیلی لحظه سختی بود، وقتی شنیدم حاج فریدون اسیر شده، انگار زمین و آسمان برای من در یک لحظه زیرو رو شد. همان موقع صحنه سربریدن های اسرا توسط داعشی ها در نظرم آمد، چون در اینترنت دیده بودم که با اسرایشان چطور رفتار می کنند. فقط جیغ می زدم و می گفتم الان چه بلایی سرش می آورند؟! اما پسرم دلداری ام می داد و می گفت نگران نباش، انشالله که اتفاقی نمی افتد. می گفت نیروهای ایران پیگیر کار مبادله هستند.
روزهای اسارت ایشان به شما چطور گذشت؟
همسر شهید : خیلی سخت، بی خبری خیلی سخت است، تا یک مدت زیادی اصلا نمی دانستیم زنده است یا نه. بعد همیشه فکر می کردم الان در چه حالی است؟ غذا دارد بخورد؟ در این سرمای زمستان لباس گرم دارد؟ سقف و سرپناه دارد؟ الان شکنجه اش می کنند؟ جای سالم توی بدنش مانده؟! هی این فکرها می آمد توی ذهن ما و خیلی سخت بود.
فرزند شهید: روزهای خیلی سختی را گذرانیدم. به نظر من شنیدن خبر اسارت از شهادت خیلی سخت تر است. اسارت هر روز و هر لحظه اش چشم انتظاری است، ما مدام منتظر بودیم یک خبری از بابا به ما برسد. در این مدت به مادربزرگم آنقدر فشار عصبی وارد شد که توانایی راه رفتن را از دست داد و پدربزرگم آلزایمر گرفت. مادر و خواهرهایم شب و روز کارشان گریه بود. ببینید درباره سختی دوران اسارت همین را بگویم که بابا وقتی اسیر شد 103 کیلو وزن داشت اما وقتی برای اولین بار خبری از زنده بودن ایشان در دوران اسارت به ما رسید یعنی هفت ماه بعد از اسارت شان وقتی دوباره عکسی از ایشان به دست ما رسید، وزن بابا نصف شده بود.
در این مدت با هم ارتباط هم داشتید؟
تقریبا همان هفت ماه بعد از اسارتش بود که از طریق یک شماره تلگرام به ما پیام داد که من زنده ام خیال تان راحت باشد.
چطور این اتفاق افتاده بود؟
جزئیات دقیقش را نمی دانیم. اما انگار آنها روی بابا یک عمل جراحی سنگین انجام داده بودند که ما باز هم از جزئیاتش خبر نداریم، اما برای اینکه بتوانند او را زنده نگه دارند ، او را به یک بخش دیگر فرستاده بودند و در آنجا یک مرد میانسالی مسئولیت مراقبت از بابا را به عهده گرفته بود که بابا ، با این فرد دوست شده بود و از طریق تلفن همراه همان فرد برای ما در تلگرام پیام می فرستاد. البته به زبان محلی کردی پیام می فرستاد تا کسی جز خود ما متوجه نشود.
پیام هایش خاطرتان است؟
بله ...بعد از اینکه ما را از زنده بودن خودش مطمئن کرد ، پیام داد که از بچه ها تقدیر و تشکر کنید که پیگیر کارهای من هستند. می گفت: ما همه سربازان آقاییم. به دوستانم سلام برسانید و بگویید کارها را سرصبر انجام بدهند. حتی بابا یک بار از طریق همین پیام ها ، زمان یکی از عملیات های این گروهک تروریستی را لو داد و ما هم به دوستانش اطلاع دادیم.
می دانستید در کدام منطقه است؟
بله در ادلب بود. ما در این مدتی که نگهبانی ایشان برعهده همان فرد میانسال بود از بابا خبر داشتیم اما یک دفعه این ارتباط قطع شد و پانزدهم بهمن 1395 هم که بابا را شهید کرده بودند اما ما نمی دانستیم تا اینکه چهار ماه بعد از شهادت ایشان بالاخره تبادل به نتیجه می رسد و آنها پیکر بابا را تحویل نیروهای ایرانی می دهند. اما چون بابا زیر شکنجه شهید شده بود، شناسایی اش خیلی سخت بود، بینی اش شکسته بود، سرش شکسته بود، دست ها شکسته بودند، آنها خیلی بابا را اذیت کرده بودند آخرش هم با دوتا گلوله که یکی به قفسه سینه و یکی به قلبش خورده بود او را شهیدکرده بودند.
شما برای شناسایی پیکر ایشان رفتید؟
وقتی پیکر بابا به تهران رسیده بود اول عمویم رفت بعد ما رفتیم معراج شهدا.
دقیقا مدت اسارت پدر شما چقدر بوده؟
14 ماه و 15 روز.
فهمیدید که چرا بعد از این همه مدت اسارت ، ایشان را شهید کردند؟
ما روایت های مختلفی از دلایل شهادت ایشان شنیدیم. یکی ازهمرزمانش که با او اسیر شده بود گفت که ما در یک موقعیتی موفق به فرار شدیم اما در طول مسیر حاجی زخمی شد و دوباره اسیر شد اما من فرار کردم و او را بعد از اسارت مجدد، شهید کردند. ایشان از روزهای اسارت پدر و شکنجه های مداومشان هم خاطرات زیادی را برای ما تعریف کرد، مثلا گفت که همان روز اول آنها را آنچنان کتک زده بودند که فک پدر شکسته بود، یا مثلا می گفت که در چند ماه اول اسارتشان ، آنها در یک اتاقک یک متر و نیمی گذاشته بودند و تنها در ساعت هایی که آفتاب خیلی داغ بود از این اتاقک بیرون می آوردند و چندساعت زیر آفتاب داغ سوریه نگه می داشتند.
وقتی این همه شکنجه را که پدر تحمل کرده مرور می کنید ناراحت نمی شوید؟
واقعیتش این است که پدر من واقعا یک انسان شجاع و صبور بود که این همه مدت در اسارت دوام آورد. وجود پدر افتخار ماست، پدر همیشه یک جمله داشت و می گفت اگر می خواهید کاری را انجام بدهید فقط برای رضای خدا باشد ، می گفت هر قدمی که برمی دارید برای رضای خدا باشد. ما هم همیشه با خودمان می گوییم که او برای رضای خدا رفت و این سرنوشت نصیبش شد، شهادت هم که نصیب هر بنده ای نمی شود.
همسر شهید: من وقتی خبر شهادت حاج فریدون را شنیدم یاد حرفهای روزهای قبل از ازدواجمان افتادم ، موقعی که ایشان به خواستگاری ام آمده بود. آن موقع به من گفت که من یک نظامی هستم، یک پاسدار هستم، برای دفاع از اسلام، برای دفاع از کشور هرجایی باشد می روم و جانم را هم در این راه می دهم.من وقتی خبر شهادت را شنیدم ، دیدم او به اعتقاداتش که از روز اول زندگی همراهش بود همیشه پایبند بود و در این راه جانش را هم داد. حقیقتش را بگویم الان من و بچه ها خیلی دلتنگش می شویم جایش بین ما خالی است اما وقتی با خودمان فکر می کنیم که به آرزوی قلبی اش رسیده و با افتخار شهادت از دنیا رفته ، ته دلمان خوشحال می شویم که پیش خدا اینقدر عزیز بوده.