اگر شهيد حسن باقري را چشم تيزبين دفاع مقدس ميناميم، شهيد مرتضي حسينپور را بايد چشم تيزبين جبهه مقاومت اسلامي بناميم. مرتضي حسينپور فرمانده عمليات حيدريون در سوريه و فرمانده شهيد محسن حججي بود.
به گزارش شهدای ایران، اگر شهيد حسن باقري را چشم تيزبين دفاع مقدس ميناميم، شهيد مرتضي حسينپور را بايد چشم تيزبين جبهه مقاومت اسلامي بناميم. مرتضي حسينپور فرمانده عمليات حيدريون در سوريه و فرمانده شهيد محسن حججي بود. او صدها نفر همچون محسن حججي را پرورش داد تا جبهه مقاومت اسلامي پرتوان و پرنيرو در برابر تروريستها مقاومت كند. اين فرمانده زبده نظامي در همان معركهاي كه شهيد حججي به اسارت درآمد به شهادت رسيد. اما پيش از شهادتش نقشه شوم داعش را براي به راه انداختن حمام خون برهم زد و جان بسياري از رزمندگان را نجات داد. مرتضي حسينپور از فرماندهان محورهاي عملياتي «غوطه شرقي» دمشق در سال ۹۲ بود كه در آن عمليات دو همرزمش «محمودرضا بيضايي» و «اكبر شهرياري» به فيض شهادت نائل آمدند. او همچنين از فرماندهان محور در عمليات آزادسازي جاده بلد، اسحاقي، سامرا، الدور، علم، تكريت، بيجي و ارتفاعات مكحول در عراق بود و در «عمليات محرم» در منطقه «حلب» (سال ۹۴) بسيار مؤثر عمل كرد. در گفتوگو با فاطمه كاظمي همسر شهيد مرتضي حسينپور، برگهايي از زندگي اين فرمانده شهيد را مرور ميكنيم.
فصل آشنايي شما و شهيد مرتضي حسينپور چطور رقم خورد؟
مرتضي دوست صميمي برادرم بود، 22 سال داشتم كه اولين بار به خواستگاري من آمد. ابتدا جواب منفي دادم و نپذيرفتم. دليل مخالفتم نظامي بودنش بود. من در خانوادهاي نظامي بزرگ شده بودم و سختيهاي زندگي نظامي و نبودنهاي پدرم را حس كرده بودم. ميدانستم كسي كه پاسدار است در خدمت نظام است و نميتواند زياد براي خانواده وقت بگذارد. اين كمبود را خودم در در زندگي شخصي حس كرده بودم و نميخواستم فرزندم هم اينگونه باشد. براي همين مخالفت كردم.
پس چطور جواب مثبت داديد؟
شش سال از آن موضوع گذشت. در اين مدت مرتضي هر سه ماه يك بار به خواستگاري ميآمد. من 28 ساله شده بودم. خانواده از من خواست يك بار خودم رودررو پاسخ منفي بدهم تا ايشان هم خيالش راحت شود. وقتي مرتضي آمد و ديدمش دلم نيامد «نه» بگويم. صداي نفسهايش كه به شماره افتاده بود را ميشنيدم. باور نميكردم كسي كه من را نميشناسد اينقدر دوستم داشته باشد. من هر شرطي براي مرتضي گذاشتم قبول كرد.
چه شرطي؟
گفتم اجازه نميدهم به مأموريت بروي، سرش را تكان داد اما سه روز بعد از عقد رفت مأموريت و تا زمان شهادتش مرتب در مأموريت بود. بارها هم مجروح شد. جانباز 15 درصد بود، وقتي ميگفتم ميشود مأموريت نروي ميگفت بله اگر اين جانبازيام بشود 70درصد، ديگر نميروم. در ادامه صحبتهاي زمان ازدواج به مرتضي گفتم من خيلي اهل خرج كردن هستم، هر چه كه بخواهم بايد برايم تهيه كني. گفت باشد و واقعاً اين كار را با توجه به سقف محدود حقوقش برايم انجام داد. هر چه گفتم قبول كرد و من بهانهاي براي جواب رد دادن نداشتم. من اوايل حجابم كامل بود اما با وجود مرتضي در كنارم كاملتر هم شد. هماني شدم كه مرتضي دوست داشت.
چه زماني زندگي مشتركتان را آغاز كرديد؟
ما اول خرداد 1393 عقد كرديم و 23 بهمن 1393 جشن عروسيمان را گرفتيم.
شهيد قبل از ازدواج با شما سپاهي بودند، چه زماني وارد نظام شدند؟
مرتضي علاقه زيادي به سپاه داشت و به شدت فعال و پرانرژي بود. پدر ايشان هم پاسدار بود. پدر همسرم از سختيهاي شغل نظامي براي شهيد گفته بود، با اين وجود مرتضي وارد سپاه شده بود. مرتضي ميگفت دوست دارم مجاهد باشم تا اينكه فقط تحصيلات دانشگاهي داشته باشم. براي همين بين رشتههايي كه پذيرفته شده بود سپاه را انتخاب كرد. سال 1383 كارش را در سپاه شروع كرد.
با احتساب فاصله بين ازدواج و شهادت مرتضي حسينپور، ميشود گفت شما كمتر از سه سال در كنار هم بوديد. ايشان را چطور شناختيد؟
وقتي خبر شهادت مرتضي را به من دادند، گفتم مرتضي شهادت را نميخواست. مرتضي ميخواست خدمت كند. اما هميشه ميگفت اگر خدا انتخابم كند من نه نميگويم. اين را هميشه ميگفت. اولين باري كه بعد از عروسي مجروح شد گلوله تكتيرانداز به شكمش خورده بود و چند انگشت پايينتر از ناف شكاف عميقي ايجاد كرده بود. خوب به ياد دارم مرتضي گفت آن لحظه كه تير خوردم و افتادم حس كردم شهيد شدم، چشمهايم را بستم. گفتم مرتضي آن لحظه نگفتي پس فاطمه چه ميشود؟ گفت چرا گفتم اما بعد گفتم خدايي كه فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتين را گفتم. وقتي ناراحت ميشدم ميگفت من براي شهادت نميروم اما اگر خدا براي ما شهادت را بخواهد من كه نميگويم نه! تمام فكر و ذكرش خدمت بود. يك بار در حرم حضرت رقيه(س) بوديم كه همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم ميخوام برم، برم سرم بره» را ميخواندند و سينه ميزدند، من ناراحت شدم و به مرتضي پيام دادم بيا بيرون. گفت چه شده؟ گفتم من نميخواهم تو اين شعر را بخواني! گفت نميخواندم، ايستاده بودم كنار و داشتم ميخنديدم. گفتم ميخنديدي؟! به چي؟ ميگفت به دوستان، گفتم من نميخواهم سرم برود، من ميخواهم بروم بيتالمقدس نماز بخوانم، من ميخواهم بروم امريكا كار دارم، ميخواهم بروم عربستان بجنگم، من ميخواهم انتقام بگيرم. من تا ريشه اينها را نسوزانم نميروم. آرمانش بيتالمقدس بود و از بين بردن تكفيريها.
در نهايت شهادت مزد مجاهدتهاي ايشان شد.
بله. شهيد مهدي نوروزي از نيروهاي مرتضي بود. به مهدي لقب شير سامرا را داده بودند. بهحق هم اين لقب برازنده ايشان بود. مرتضي ميگفت مهدي خيلي شوق شهادت داشت. من ايشان را چند دقيقهاي در يك اتاق حبس كردم و به مهدي گفتم تا فكر شهادت از مخت بيرون نرود، نميگذارم جلو بروي. به شهيد نوروزي گفته بود هر فرماندهي 10 تا نيرو مثل تو داشته باشد، فاتح آن ميدان است. شهيد نوروزي شجاعت بينظيري داشت. همسرم وقتي خبر شهادت آقامهدي را شنيد گفت حيف است براي يك فرمانده كه چنين نيرويي را از دست بدهد و خوش به حال او كه رفت. كاش من 10 تا نيرو مثل ايشان داشتم. مرتضي قبل از عمليات به بچهها ميگفت خدمت كنيد، بجنگيد نه اينكه فقط به فكر شهادت باشيد. به فكر دفاع و انتقام باشيد.
گفته ميشود شهيد حسينپور فرمانده عمليات لشكر حيدريون بود.
بله، همسرم هوش خيلي خارقالعادهاي داشت. فوقالعاده باهوش و زيرك بود. اينكه در اين سن بتواند در كارش پيشرفت كند و به اين سمت برسد خيلي برايم جالب بود. ابتدا او را جايي گذاشته بودند كه چندان علاقه نداشت. گفت حرم ميروي دعا كن يا من ساكم را ببندم و برگردم ايران يا آنچه در فكرم است خدا به من بدهد. من هم رفتم حرم دعا كردم. گفتم خدايا ساكش را ببندد با من برگردد. آمدم خانه با مرتضي تماس گرفتند و گفتند بايد برگردي. گفت فاطمه بايد ساكمان را ببنديم و برويم. كمي بعد يكي ديگر از بچهها زنگ زد. مرتضي رفت مقرشان و برگشت. گفت ساكم را ميبندم با شما ميآيم اما بعد يك هفته برميگردم اينجا. خيلي خوشحال بود. گفتم چرا اينقدر خوشحالي؟ گفت آنچه كه از دستم برميآمد، خدا برايم مقرر كرده است. بعدها فهميدم كه منظورش فرماندهي عمليات حيدريون بوده است. مرتضي براي هر مشكلي راه حل داشت. هيچوقت فكرش را هم نميكردم آنقدر جلو باشد و در خط مقدم. يك بار فيلم يکي از عملياتها که مرتضي فرماندهي ميکرد را در آپارات ديدم. مرتضي گفت در اين عمليات بچهها مجبور به عقبنشيني شدند و من براي اينكه بچههايم به سلامت به عقب برسند يكتنه مبارزه كردم، گفتم مرتضي تو كه ميتوانستي خيلي راحت برگردي چرا ماندي و... گفت پشت سر هر كدام از اين بچههاي من يك فاطمه است، من نميتوانستم اينها را رها كنم. نيروهايم تكهتكه ميشدند. چند يتيم ميماند و چند خانواده بيسرپرست ميشد. نام جهادي مرتضي، حسين قمي بود.
چرا حسين قمي؟
مرتضي و خانوادهاش سالهاي زيادي را در قم زندگي كرده بودند. مرتضي ارادت خاص و ويژهاي به حضرت معصومه(س) داشت. براي همين نام حسين قمي را براي خود انتخاب كرد.
ايشان در همان معركهاي به شهادت رسيد كه شهيد حججي به اسارت درآمد، نحوه شهادتشان چطور بود؟
اصابت تركش نارنجك به پهلو و ورود به ريه باعث شهادتش شد. مرتضي 50 دقيقه مقاومت كرد. در همان حال و اوضاع هم نيروها را هدايت ميكرد و هم جراحتهاي خود را مديريت ميكرد. به بچهها گفته بود گروه خوني من «ب مثبت» است و بين دنده سه و چهارم را سوراخ كنيد، خون من را خفه ميكند اما بچهها جز خنجر چيزي نداشتند و نتوانسته بودند اين كار را انجام دهند. به بچهها گفته بود به ابوزهرا پيام بدهيد كه بچهها را جمعوجور كند. داعش ديگر حمله نميكند، نگران نباشند. بعد ايشان را به بيمارستان صحرايي در فاصله70 كيلومتري منتقل ميكنند اما به دليل خونريزي شديد داخلي به شهادت ميرسد.
كمي از خودتان بگوييد. گويي منتظر تولد تنها يادگار شهيد هستيد.
بله، دو ماه ديگر تنها يادگار شهيد به دنيا ميآيد. ابتدا گفتند دختر است و من و مرتضي وسايل دخترانه برايش تهيه كرديم. مرتضي اسمش را فاطمه گذاشته بود. گفتم نميشود اسم من و بچه هر دو فاطمه باشد. كمي گذشت كه مرتضي گفت من خواب ديدم فرزندمان پسر است، من خنديدم و گفتم نه. اما بعد نتيجه آزمايشات نشان از پسر بودنش داشت. ما هر دو مات مانده بوديم. مرتضي خوابي كه در سوريه ديده بود را برايم تعريف كرد و گفت در دمشق بودم كه خواب ديدم قرآن را باز كردهام و همه كلمات محو و تيره شده است فقط يك كلمه نمايان بود: «علي». فرداي آن روز رفتم حرم، قرآن را باز كردم آيه 53 سوره حجر آمد: «بغلام عليم يعني به تو پسري ميدهيم دانا». بعد گفت بچه من عليم خواهد شد و دائم تكرار ميكرد. شوخي ميكرد. گفت احتمالاً بشود حجتالاسلام والمسلمين سردار دكتر علي حسينپور... براي همين قرار شد علي صدايش كنيم.
آخرين وعده ديدارتان، سفارشي نداشت؟
اصلاً تصورش را هم نميكردم بار آخر باشد كه با او خداحافظي ميكنم. مثل هميشه خداحافظي كرديم. به من گفت دعا كن برگردم بچهام را بغل كنم، خيلي عشق اين بچه را داشت. به علي هم سفارش ميكرد و ميگفت مراقب مادرت باش تا من برگردم. من هم ميگفتم من را به اين بچه ميسپاري؟ گفت بچه من «بغلام عليم» است، دستكم نگيرش. ذوق اين را داشت كه زود برگردد و بچه را بغل كند. روز قبل شهادتش به من زنگ زد و گفت من ميروم جايي، فردا صبح به شما زنگ ميزنم. بعد گفت خودم ميآيم و ميبرمت بيمارستان انشاءالله. نگران نباش. در آن شرايط به من آرامش ميداد و خيال من را راحت ميكرد كه جاي من امن است.
چرا شهيد مرتضي حسينپور با وجود قابليتها و مسئوليتهايي كه داشت، گمنام تشييع شد؟
مرتضي تا زماني كه بود هرگز براي نام و مقام كاري نكرد. در روز اربعين ايشان هم حاجقاسم سليماني در جمع خانواده و مسئولان استان گفتند حسين قمي عاشق گمنامي بود اما اين رسالت بعد از شهادت از دوشش برداشته شد و اكنون رسالت ما خارج كردن شهيد از گمنامي است اما من به عنوان همسر شهيد مرتضي حسينپور دوست دارم تمام شهدا بيشتر شناخته بشوند.
اگر امكان دارد بيشتر روي اين موضوع صحبت كنيد؛ دليل اينكه ميگوييد تمايل داريد از همسرتان و شهداي مدافع حرم گفته شود، چيست؟
من معتقدم حق فرزند من است كه پدرش را خيلي خوب بشناسد. خوب به ياد دارم وقتي برنامه ملازمان حرم برنامه شهيد علي يزداني را نشان ميداد و مرتضي صحبتها و اشكهاي همسر شهيد را شنيد و ديد تاب نياورد و رفت آشپزخانه در گوشهاي گريه ميكرد تا من اشكهايش را نبينم. ميگفت شهيد كه جايگاه خوبي دارد الان؟! گفتم بله جاي شهيد خوب است اما دردها زياد است. از اين رو خودم شروع كردم به صحبت با رسانهها براي اينكه اين خاطرات ثبت شود. بچهها و دوستانش صحبت كنند و همه اينها مكتوب بماند تا اگر روزي ما هم نبوديم اين مكتوبات به پسرم كمك كند تا پدر و راه پدر را خوب بشناسد. تا همه، شهداي مدافع حرم را بشناسند. شايد برايمان خيلي سخت است كه وقتي از دردانههاي زندگيمان صحبت ميكنيم از افعال گذشته استفاده كنيم. همه فعلاً رفت و بود و كرد و گفت و... است اما ميخواهيم همه مردم آنها را بشناسند. گمنام هستند، انشاءالله گمنامتر نمانند. خيلي خيلي دوست دارم آن قدر كه همه همت و باكري را ميشناسند؛ آنقدر كه از آنها ميگويند، ورد زبانشان بشود امثال شهيد بيضاييها و شهرياريها و شهيد حيدرها كه خيلي مظلومانه شهيد شدند. اينها بايد سر زبان ما دهه شصتيها بيفتد. همسر من فرمانده بود كه خالصانه شهيد و مظلومانه دفن شد. الان وقت اين است كه اين شهدا روي زبانها بيفتند. زمان دفاع مقدس كه رزمندگان ما ميرفتند جهاد تكليف شد، براي اعتقادي كه رواج داشت راهي شدند. يك بار مرتضي به من گفت ميداني چه چيز جهاد ما قشنگ است اينكه به خاطر اهل بيت(س) از يك عشق شش سالهات ميگذري. مدافعان حرم امروز همان كساني هستند كه از همه زيباييها و تعلقات دنياييشان ميگذرند، به خاطر اينكه مرتبهاي به اهل بيت نزديكتر شوند.
در پايان اگر صحبت خاصي داريد بفرماييد.
شهيد خوب است، شهيد قشنگ است، تابوت شهيد را كه ميبيني هم دلت ميگيرد و هم دلت شاد ميشود كه الحمدلله جواناني را در مملكتت داري كه براي دفاع از اسلام و اهل بيت(س) جانشان را در طبق اخلاص نهادند. انشاءالله همه جوانها براي ظهور آقا امام زمان(عج) ذخيره شوند. دوست مرتضي به من گفت التماس دعاي شهادت. من گفتم دعا ميكنم مثل مرتضي اول خدمت كنيد، بعد خدا عاشقتان بشود. مرتضي ميگفت من به جايي برسم كه خدا من را با انگشتش نشان دهد و بگويد اين مرتضي را كه ميبينيد عاشقش شده و خونبهايش را با شهادت دادم. من هم شوخي ميكردم و ميگفتم بنشين تا خدا عاشقت شود. ايشان هم ميگفت فاطمه آخر ميبيني خدا چه جور عاشقم ميشود. من از مرتضي دعاي شهادت نديدم. ميگفتم تو خودت را براي خدا ميگيري. ميگفت بله اين قشنگ است كه خدا بگويد از تو خوشم آمده، بيا پيش خودم. انشاءالله به جايي برسيم كه خدا بيايد سراغمان، چنان دلبري كنيم كه خدا بگويد اين براي من است. مرتضي ارادت خاصي به شهيد حسين املاكي داشت. آنقدر كه ميگفت يك روز عكس من را مثل شهيد املاكي روي در و ديوار نصب خواهند كرد.
فصل آشنايي شما و شهيد مرتضي حسينپور چطور رقم خورد؟
مرتضي دوست صميمي برادرم بود، 22 سال داشتم كه اولين بار به خواستگاري من آمد. ابتدا جواب منفي دادم و نپذيرفتم. دليل مخالفتم نظامي بودنش بود. من در خانوادهاي نظامي بزرگ شده بودم و سختيهاي زندگي نظامي و نبودنهاي پدرم را حس كرده بودم. ميدانستم كسي كه پاسدار است در خدمت نظام است و نميتواند زياد براي خانواده وقت بگذارد. اين كمبود را خودم در در زندگي شخصي حس كرده بودم و نميخواستم فرزندم هم اينگونه باشد. براي همين مخالفت كردم.
پس چطور جواب مثبت داديد؟
شش سال از آن موضوع گذشت. در اين مدت مرتضي هر سه ماه يك بار به خواستگاري ميآمد. من 28 ساله شده بودم. خانواده از من خواست يك بار خودم رودررو پاسخ منفي بدهم تا ايشان هم خيالش راحت شود. وقتي مرتضي آمد و ديدمش دلم نيامد «نه» بگويم. صداي نفسهايش كه به شماره افتاده بود را ميشنيدم. باور نميكردم كسي كه من را نميشناسد اينقدر دوستم داشته باشد. من هر شرطي براي مرتضي گذاشتم قبول كرد.
چه شرطي؟
گفتم اجازه نميدهم به مأموريت بروي، سرش را تكان داد اما سه روز بعد از عقد رفت مأموريت و تا زمان شهادتش مرتب در مأموريت بود. بارها هم مجروح شد. جانباز 15 درصد بود، وقتي ميگفتم ميشود مأموريت نروي ميگفت بله اگر اين جانبازيام بشود 70درصد، ديگر نميروم. در ادامه صحبتهاي زمان ازدواج به مرتضي گفتم من خيلي اهل خرج كردن هستم، هر چه كه بخواهم بايد برايم تهيه كني. گفت باشد و واقعاً اين كار را با توجه به سقف محدود حقوقش برايم انجام داد. هر چه گفتم قبول كرد و من بهانهاي براي جواب رد دادن نداشتم. من اوايل حجابم كامل بود اما با وجود مرتضي در كنارم كاملتر هم شد. هماني شدم كه مرتضي دوست داشت.
چه زماني زندگي مشتركتان را آغاز كرديد؟
ما اول خرداد 1393 عقد كرديم و 23 بهمن 1393 جشن عروسيمان را گرفتيم.
شهيد قبل از ازدواج با شما سپاهي بودند، چه زماني وارد نظام شدند؟
مرتضي علاقه زيادي به سپاه داشت و به شدت فعال و پرانرژي بود. پدر ايشان هم پاسدار بود. پدر همسرم از سختيهاي شغل نظامي براي شهيد گفته بود، با اين وجود مرتضي وارد سپاه شده بود. مرتضي ميگفت دوست دارم مجاهد باشم تا اينكه فقط تحصيلات دانشگاهي داشته باشم. براي همين بين رشتههايي كه پذيرفته شده بود سپاه را انتخاب كرد. سال 1383 كارش را در سپاه شروع كرد.
با احتساب فاصله بين ازدواج و شهادت مرتضي حسينپور، ميشود گفت شما كمتر از سه سال در كنار هم بوديد. ايشان را چطور شناختيد؟
وقتي خبر شهادت مرتضي را به من دادند، گفتم مرتضي شهادت را نميخواست. مرتضي ميخواست خدمت كند. اما هميشه ميگفت اگر خدا انتخابم كند من نه نميگويم. اين را هميشه ميگفت. اولين باري كه بعد از عروسي مجروح شد گلوله تكتيرانداز به شكمش خورده بود و چند انگشت پايينتر از ناف شكاف عميقي ايجاد كرده بود. خوب به ياد دارم مرتضي گفت آن لحظه كه تير خوردم و افتادم حس كردم شهيد شدم، چشمهايم را بستم. گفتم مرتضي آن لحظه نگفتي پس فاطمه چه ميشود؟ گفت چرا گفتم اما بعد گفتم خدايي كه فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتين را گفتم. وقتي ناراحت ميشدم ميگفت من براي شهادت نميروم اما اگر خدا براي ما شهادت را بخواهد من كه نميگويم نه! تمام فكر و ذكرش خدمت بود. يك بار در حرم حضرت رقيه(س) بوديم كه همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم ميخوام برم، برم سرم بره» را ميخواندند و سينه ميزدند، من ناراحت شدم و به مرتضي پيام دادم بيا بيرون. گفت چه شده؟ گفتم من نميخواهم تو اين شعر را بخواني! گفت نميخواندم، ايستاده بودم كنار و داشتم ميخنديدم. گفتم ميخنديدي؟! به چي؟ ميگفت به دوستان، گفتم من نميخواهم سرم برود، من ميخواهم بروم بيتالمقدس نماز بخوانم، من ميخواهم بروم امريكا كار دارم، ميخواهم بروم عربستان بجنگم، من ميخواهم انتقام بگيرم. من تا ريشه اينها را نسوزانم نميروم. آرمانش بيتالمقدس بود و از بين بردن تكفيريها.
در نهايت شهادت مزد مجاهدتهاي ايشان شد.
بله. شهيد مهدي نوروزي از نيروهاي مرتضي بود. به مهدي لقب شير سامرا را داده بودند. بهحق هم اين لقب برازنده ايشان بود. مرتضي ميگفت مهدي خيلي شوق شهادت داشت. من ايشان را چند دقيقهاي در يك اتاق حبس كردم و به مهدي گفتم تا فكر شهادت از مخت بيرون نرود، نميگذارم جلو بروي. به شهيد نوروزي گفته بود هر فرماندهي 10 تا نيرو مثل تو داشته باشد، فاتح آن ميدان است. شهيد نوروزي شجاعت بينظيري داشت. همسرم وقتي خبر شهادت آقامهدي را شنيد گفت حيف است براي يك فرمانده كه چنين نيرويي را از دست بدهد و خوش به حال او كه رفت. كاش من 10 تا نيرو مثل ايشان داشتم. مرتضي قبل از عمليات به بچهها ميگفت خدمت كنيد، بجنگيد نه اينكه فقط به فكر شهادت باشيد. به فكر دفاع و انتقام باشيد.
گفته ميشود شهيد حسينپور فرمانده عمليات لشكر حيدريون بود.
بله، همسرم هوش خيلي خارقالعادهاي داشت. فوقالعاده باهوش و زيرك بود. اينكه در اين سن بتواند در كارش پيشرفت كند و به اين سمت برسد خيلي برايم جالب بود. ابتدا او را جايي گذاشته بودند كه چندان علاقه نداشت. گفت حرم ميروي دعا كن يا من ساكم را ببندم و برگردم ايران يا آنچه در فكرم است خدا به من بدهد. من هم رفتم حرم دعا كردم. گفتم خدايا ساكش را ببندد با من برگردد. آمدم خانه با مرتضي تماس گرفتند و گفتند بايد برگردي. گفت فاطمه بايد ساكمان را ببنديم و برويم. كمي بعد يكي ديگر از بچهها زنگ زد. مرتضي رفت مقرشان و برگشت. گفت ساكم را ميبندم با شما ميآيم اما بعد يك هفته برميگردم اينجا. خيلي خوشحال بود. گفتم چرا اينقدر خوشحالي؟ گفت آنچه كه از دستم برميآمد، خدا برايم مقرر كرده است. بعدها فهميدم كه منظورش فرماندهي عمليات حيدريون بوده است. مرتضي براي هر مشكلي راه حل داشت. هيچوقت فكرش را هم نميكردم آنقدر جلو باشد و در خط مقدم. يك بار فيلم يکي از عملياتها که مرتضي فرماندهي ميکرد را در آپارات ديدم. مرتضي گفت در اين عمليات بچهها مجبور به عقبنشيني شدند و من براي اينكه بچههايم به سلامت به عقب برسند يكتنه مبارزه كردم، گفتم مرتضي تو كه ميتوانستي خيلي راحت برگردي چرا ماندي و... گفت پشت سر هر كدام از اين بچههاي من يك فاطمه است، من نميتوانستم اينها را رها كنم. نيروهايم تكهتكه ميشدند. چند يتيم ميماند و چند خانواده بيسرپرست ميشد. نام جهادي مرتضي، حسين قمي بود.
چرا حسين قمي؟
مرتضي و خانوادهاش سالهاي زيادي را در قم زندگي كرده بودند. مرتضي ارادت خاص و ويژهاي به حضرت معصومه(س) داشت. براي همين نام حسين قمي را براي خود انتخاب كرد.
ايشان در همان معركهاي به شهادت رسيد كه شهيد حججي به اسارت درآمد، نحوه شهادتشان چطور بود؟
اصابت تركش نارنجك به پهلو و ورود به ريه باعث شهادتش شد. مرتضي 50 دقيقه مقاومت كرد. در همان حال و اوضاع هم نيروها را هدايت ميكرد و هم جراحتهاي خود را مديريت ميكرد. به بچهها گفته بود گروه خوني من «ب مثبت» است و بين دنده سه و چهارم را سوراخ كنيد، خون من را خفه ميكند اما بچهها جز خنجر چيزي نداشتند و نتوانسته بودند اين كار را انجام دهند. به بچهها گفته بود به ابوزهرا پيام بدهيد كه بچهها را جمعوجور كند. داعش ديگر حمله نميكند، نگران نباشند. بعد ايشان را به بيمارستان صحرايي در فاصله70 كيلومتري منتقل ميكنند اما به دليل خونريزي شديد داخلي به شهادت ميرسد.
كمي از خودتان بگوييد. گويي منتظر تولد تنها يادگار شهيد هستيد.
بله، دو ماه ديگر تنها يادگار شهيد به دنيا ميآيد. ابتدا گفتند دختر است و من و مرتضي وسايل دخترانه برايش تهيه كرديم. مرتضي اسمش را فاطمه گذاشته بود. گفتم نميشود اسم من و بچه هر دو فاطمه باشد. كمي گذشت كه مرتضي گفت من خواب ديدم فرزندمان پسر است، من خنديدم و گفتم نه. اما بعد نتيجه آزمايشات نشان از پسر بودنش داشت. ما هر دو مات مانده بوديم. مرتضي خوابي كه در سوريه ديده بود را برايم تعريف كرد و گفت در دمشق بودم كه خواب ديدم قرآن را باز كردهام و همه كلمات محو و تيره شده است فقط يك كلمه نمايان بود: «علي». فرداي آن روز رفتم حرم، قرآن را باز كردم آيه 53 سوره حجر آمد: «بغلام عليم يعني به تو پسري ميدهيم دانا». بعد گفت بچه من عليم خواهد شد و دائم تكرار ميكرد. شوخي ميكرد. گفت احتمالاً بشود حجتالاسلام والمسلمين سردار دكتر علي حسينپور... براي همين قرار شد علي صدايش كنيم.
آخرين وعده ديدارتان، سفارشي نداشت؟
اصلاً تصورش را هم نميكردم بار آخر باشد كه با او خداحافظي ميكنم. مثل هميشه خداحافظي كرديم. به من گفت دعا كن برگردم بچهام را بغل كنم، خيلي عشق اين بچه را داشت. به علي هم سفارش ميكرد و ميگفت مراقب مادرت باش تا من برگردم. من هم ميگفتم من را به اين بچه ميسپاري؟ گفت بچه من «بغلام عليم» است، دستكم نگيرش. ذوق اين را داشت كه زود برگردد و بچه را بغل كند. روز قبل شهادتش به من زنگ زد و گفت من ميروم جايي، فردا صبح به شما زنگ ميزنم. بعد گفت خودم ميآيم و ميبرمت بيمارستان انشاءالله. نگران نباش. در آن شرايط به من آرامش ميداد و خيال من را راحت ميكرد كه جاي من امن است.
چرا شهيد مرتضي حسينپور با وجود قابليتها و مسئوليتهايي كه داشت، گمنام تشييع شد؟
مرتضي تا زماني كه بود هرگز براي نام و مقام كاري نكرد. در روز اربعين ايشان هم حاجقاسم سليماني در جمع خانواده و مسئولان استان گفتند حسين قمي عاشق گمنامي بود اما اين رسالت بعد از شهادت از دوشش برداشته شد و اكنون رسالت ما خارج كردن شهيد از گمنامي است اما من به عنوان همسر شهيد مرتضي حسينپور دوست دارم تمام شهدا بيشتر شناخته بشوند.
اگر امكان دارد بيشتر روي اين موضوع صحبت كنيد؛ دليل اينكه ميگوييد تمايل داريد از همسرتان و شهداي مدافع حرم گفته شود، چيست؟
من معتقدم حق فرزند من است كه پدرش را خيلي خوب بشناسد. خوب به ياد دارم وقتي برنامه ملازمان حرم برنامه شهيد علي يزداني را نشان ميداد و مرتضي صحبتها و اشكهاي همسر شهيد را شنيد و ديد تاب نياورد و رفت آشپزخانه در گوشهاي گريه ميكرد تا من اشكهايش را نبينم. ميگفت شهيد كه جايگاه خوبي دارد الان؟! گفتم بله جاي شهيد خوب است اما دردها زياد است. از اين رو خودم شروع كردم به صحبت با رسانهها براي اينكه اين خاطرات ثبت شود. بچهها و دوستانش صحبت كنند و همه اينها مكتوب بماند تا اگر روزي ما هم نبوديم اين مكتوبات به پسرم كمك كند تا پدر و راه پدر را خوب بشناسد. تا همه، شهداي مدافع حرم را بشناسند. شايد برايمان خيلي سخت است كه وقتي از دردانههاي زندگيمان صحبت ميكنيم از افعال گذشته استفاده كنيم. همه فعلاً رفت و بود و كرد و گفت و... است اما ميخواهيم همه مردم آنها را بشناسند. گمنام هستند، انشاءالله گمنامتر نمانند. خيلي خيلي دوست دارم آن قدر كه همه همت و باكري را ميشناسند؛ آنقدر كه از آنها ميگويند، ورد زبانشان بشود امثال شهيد بيضاييها و شهرياريها و شهيد حيدرها كه خيلي مظلومانه شهيد شدند. اينها بايد سر زبان ما دهه شصتيها بيفتد. همسر من فرمانده بود كه خالصانه شهيد و مظلومانه دفن شد. الان وقت اين است كه اين شهدا روي زبانها بيفتند. زمان دفاع مقدس كه رزمندگان ما ميرفتند جهاد تكليف شد، براي اعتقادي كه رواج داشت راهي شدند. يك بار مرتضي به من گفت ميداني چه چيز جهاد ما قشنگ است اينكه به خاطر اهل بيت(س) از يك عشق شش سالهات ميگذري. مدافعان حرم امروز همان كساني هستند كه از همه زيباييها و تعلقات دنياييشان ميگذرند، به خاطر اينكه مرتبهاي به اهل بيت نزديكتر شوند.
در پايان اگر صحبت خاصي داريد بفرماييد.
شهيد خوب است، شهيد قشنگ است، تابوت شهيد را كه ميبيني هم دلت ميگيرد و هم دلت شاد ميشود كه الحمدلله جواناني را در مملكتت داري كه براي دفاع از اسلام و اهل بيت(س) جانشان را در طبق اخلاص نهادند. انشاءالله همه جوانها براي ظهور آقا امام زمان(عج) ذخيره شوند. دوست مرتضي به من گفت التماس دعاي شهادت. من گفتم دعا ميكنم مثل مرتضي اول خدمت كنيد، بعد خدا عاشقتان بشود. مرتضي ميگفت من به جايي برسم كه خدا من را با انگشتش نشان دهد و بگويد اين مرتضي را كه ميبينيد عاشقش شده و خونبهايش را با شهادت دادم. من هم شوخي ميكردم و ميگفتم بنشين تا خدا عاشقت شود. ايشان هم ميگفت فاطمه آخر ميبيني خدا چه جور عاشقم ميشود. من از مرتضي دعاي شهادت نديدم. ميگفتم تو خودت را براي خدا ميگيري. ميگفت بله اين قشنگ است كه خدا بگويد از تو خوشم آمده، بيا پيش خودم. انشاءالله به جايي برسيم كه خدا بيايد سراغمان، چنان دلبري كنيم كه خدا بگويد اين براي من است. مرتضي ارادت خاصي به شهيد حسين املاكي داشت. آنقدر كه ميگفت يك روز عكس من را مثل شهيد املاكي روي در و ديوار نصب خواهند كرد.
* جوان