اولین روزی که عازم منطقه ی عملیاتی شدیم، به راننده گفتم: «هروقت به مرز رسیدیم، خبرم کن، می خواهم مرز را دقیق تر ببینم.» با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «آن جا که چیزی برای دیدن نیست.»
به گزارش شهدای ایران؛ آنچه در ادامه می خوانید، روایت استاد جواد محقق از پیشکسوتان شعر و ادبیات ایران خصوصا در حوزه کودک و نوجوان است که در مجله همشهری داستان (شماره 70) به چاپ رسیده.
در سال های جنگ، احتمالا تابستان ۱۳۶۳، با دوستی به جبهه های غرب کشور اعزام شدیم، محل استقرارمان پیرانشهر بود. نیروهای داوطلب در یک مدرسه ی قدیمی اسکان داده شده بودند. منطقه ی حاجی عمران با پادگانی به همین نام، ضمیمه ی ارتفاعات بلندی بود که به کله قندی، کله اسبی و کودو معروف بودند. ما هر روز مسیر بین پیرانشهر و این مناطق و ارتفاعات را برای بردن و آوردن نیرو، غذا و مهمات طی می کردیم. مسیری که بعضی قسمتهایش هنوز در تیررس دید دشمن بود و موقع عبور نیروهای نظامی از بلندی های اطراف به آن حمله می شد.
اولین روزی که عازم منطقه ی عملیاتی شدیم، به راننده گفتم: «هروقت به مرز رسیدیم، خبرم کن، می خواهم مرز را دقیق تر ببینم.» با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «آن جا که چیزی برای دیدن نیست.» ملتمسانه نگاهش کردم، تویوتای سپاه راه افتاد سمت مرزه من و دوستم با چند نفر دیگر با سر و روی چفیه بسته عقب نشسته بودیم و دو نفری هم جلو کنار راننده ماشین در جاده های خاکی و پرپیچ و خم کوهستانی زوزه کشان پیش می رفت و ما در میان باد و خاک محو شده بودیم. گاهی هم دشمن جاده را زیر آتش می گرفت و توپ و خمپاره بود که جلو و عقب و کنار ماشین فرود می آمد و هر چه خاک و خل بود روی سرمان آوار می کرد.
از کنار چند آبادی عبور کردیم و به آخرین روستا که درست بالای تپه بود رسیدیم، کشاورزان توی مزرعه مشغول کار بودند. راننده برایشان بوق زد و آنها که مشغول درو کردن گندم بودند، کمر راست کردند و برایش دست تکان دادند. ما هم دست تکان دادیم و گذشتیم.
چند کیلومتر بعد، راننده ماشین را جلوی پادگانی نگاه داشت. دوسه نفری از پشت ماشین پایین پریدند و رفتند به طرف پادگان از بغل دستی ام پرسیدم: «اینجا کجاست؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پادگان حاجی عمران عراق است دیگر» بلند شدم رفتم جلو و کوبیدم به شیشه راننده. سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «چی می خواهی؟» گفتم: «مرد حسابی، من ازت خواهش کردم وقتی به مرز رسیدیم خبرم کنی» قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: «خب آره، من هم برای همین آنجا بوق زدم، مگر متوجه نشدی؟» گفتم: «چرا متوجه بوقت شدم، اما خیال کردم برای کشاورزها بوق می زنی.»
من نشستم و راننده گاز داد. در روزهای بعد بارها از آن مسیر رفتیم و برگشتیم و من هر بار مردم آن روستای مرزی را می دیدم که روی زمین هایشان مشغول جمع آوری محصول بودند. خودِ روستا در خاک ایران بود و زمین های کشاورزی روستا در خاک عراق؛ آنها هر روز در دو سوی خط مرزی به کارو زندگی مشغول بودند و هیج کدام شان برای ورود یا خروج از مرز نیازی به پاسپورت نداشتند.
*مشرق
در سال های جنگ، احتمالا تابستان ۱۳۶۳، با دوستی به جبهه های غرب کشور اعزام شدیم، محل استقرارمان پیرانشهر بود. نیروهای داوطلب در یک مدرسه ی قدیمی اسکان داده شده بودند. منطقه ی حاجی عمران با پادگانی به همین نام، ضمیمه ی ارتفاعات بلندی بود که به کله قندی، کله اسبی و کودو معروف بودند. ما هر روز مسیر بین پیرانشهر و این مناطق و ارتفاعات را برای بردن و آوردن نیرو، غذا و مهمات طی می کردیم. مسیری که بعضی قسمتهایش هنوز در تیررس دید دشمن بود و موقع عبور نیروهای نظامی از بلندی های اطراف به آن حمله می شد.
اولین روزی که عازم منطقه ی عملیاتی شدیم، به راننده گفتم: «هروقت به مرز رسیدیم، خبرم کن، می خواهم مرز را دقیق تر ببینم.» با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «آن جا که چیزی برای دیدن نیست.» ملتمسانه نگاهش کردم، تویوتای سپاه راه افتاد سمت مرزه من و دوستم با چند نفر دیگر با سر و روی چفیه بسته عقب نشسته بودیم و دو نفری هم جلو کنار راننده ماشین در جاده های خاکی و پرپیچ و خم کوهستانی زوزه کشان پیش می رفت و ما در میان باد و خاک محو شده بودیم. گاهی هم دشمن جاده را زیر آتش می گرفت و توپ و خمپاره بود که جلو و عقب و کنار ماشین فرود می آمد و هر چه خاک و خل بود روی سرمان آوار می کرد.
از کنار چند آبادی عبور کردیم و به آخرین روستا که درست بالای تپه بود رسیدیم، کشاورزان توی مزرعه مشغول کار بودند. راننده برایشان بوق زد و آنها که مشغول درو کردن گندم بودند، کمر راست کردند و برایش دست تکان دادند. ما هم دست تکان دادیم و گذشتیم.
چند کیلومتر بعد، راننده ماشین را جلوی پادگانی نگاه داشت. دوسه نفری از پشت ماشین پایین پریدند و رفتند به طرف پادگان از بغل دستی ام پرسیدم: «اینجا کجاست؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پادگان حاجی عمران عراق است دیگر» بلند شدم رفتم جلو و کوبیدم به شیشه راننده. سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «چی می خواهی؟» گفتم: «مرد حسابی، من ازت خواهش کردم وقتی به مرز رسیدیم خبرم کنی» قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: «خب آره، من هم برای همین آنجا بوق زدم، مگر متوجه نشدی؟» گفتم: «چرا متوجه بوقت شدم، اما خیال کردم برای کشاورزها بوق می زنی.»
من نشستم و راننده گاز داد. در روزهای بعد بارها از آن مسیر رفتیم و برگشتیم و من هر بار مردم آن روستای مرزی را می دیدم که روی زمین هایشان مشغول جمع آوری محصول بودند. خودِ روستا در خاک ایران بود و زمین های کشاورزی روستا در خاک عراق؛ آنها هر روز در دو سوی خط مرزی به کارو زندگی مشغول بودند و هیج کدام شان برای ورود یا خروج از مرز نیازی به پاسپورت نداشتند.
*مشرق