روز 14 مهرماه شهر توسط موشکهای عراق بمباران شد، مسجد جوادالائمه اهواز هم مورد اصابت موشک قرار گرفت، از بچه 9 ساله تا دختر 14 ساله در بین شهدا دیده میشدند.
به گزارش شهدای ایران، دکتر حمیدرضا قنبری از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد. وی در یادداشتهای کوتاهی خاطرات روزهای جنگ و دوران اسارت خود را به رشته تحریر درآورده است.
در ادامه خاطره روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را می خوانید.
بعداز نماز ظهر و عصر، مادر با ذوق و شوق فراوان سفره ناهار را پهن كرد و با نان تافتون داغ تنوری اهوازی، سفرهمان را مثل هر روز تزيين داده بود.
از صرف غذا، در ايوان منزل پدری و در كنار مادر، لذت كافي را برده بودم، البته، چندماهی بود که جای خالی پدر را هم من كه ١٨ساله بودم و هم مادر ٥٤ ساله ام، سر سفره به شدت احساس می كرديم.
ناگهان، صدای مهيب و ترسناک انفجارهای پشت سر هم، من و مادر را غافلگير و البته وحشت زده كرد. آن قدر صداها نزديک بود كه ما را بيشتر نگران كرد. درست، ٣١ شهريور ١٣٥٩ بود، نمي دانستيم چه بر سر ما آمده!
راديو را روشن كردم، گفت هواپيماهای رژيم عراق تمامی فرودگاه های ايران را با تعداد زيادی از جنگنده های بمب افكن ميگ خود هدف قرار داده است. فقط حمله هوايي بوده. آن روز از حمله زمينی خبری نبود.
با حسين محمديان تماس گرفتم، او گفت ارتش عراق در حال هجوم به كشور است.
گفت بسيج اهواز برای تشكيل پايگاه های مقاومت در راستای سازماندهی دفاع شهری فراخوان داده است.
تا آن زمان هيچ گونه پايگاه مقاومت بسيجی در شهر نداشتيم، مادرم را تنها گذاشتم و به بسيج اهواز كه در باغ معين بود رفتم و از آنجا برای تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در مسجد جواد الائمه (ع) به پادادشهر رفتيم.
حكمِ فرماندهی پايگاه به حسين محمديان داده شد.
خيل عظيم نيروهای مردمی برای دفاع شهری به سوی مساجد سرازير بود. من مسؤل شدم كه از جوانانی كه به مسجد جوادالائمه آمده بودند نام نويسی كنم. شور و حال آن روزهای مساجد شهر وصف ناپذير است.
اسلحه نداشتيم، قرار بود جنگ نفر با تانک را با عراقي ها به نمايش بگذاريم.
انبوه شيشه نوشابه و ٤ ليتری بنزين بود كه برای درست كردن كوكتل مولوتوف در گوشه های مساجد و پايگاه های تازه تأسيس، جمع آوری شده بودند.
به زحمت توانسته بوديم تعدادی اسلحه از رده خارج ام یک (M1) برای پايگاه تهيه كنيم.
اِم يک، تمام چوب بود که برای هر شليک بايد يکبار گٓلن گٓدن آن را مي كشيدیم. بچه ها به اِم يک مي گفتند اِم چماق.
اسماعيل فرجوانی، مسئول آموزش نظامی پايگاه شد، با اينكه خانواده او، ساكن اهواز بودند روزها و هفتههای اول جنگ، يک پای او خرمشهر بود و در كنار مردم و نيروهای مردمي در جنگهای خيابانی آنجا كمک میكرد، یک پای او هم در حياط مسجد جوادالائمه اهواز بود و به نيروهای آماده در صحنه پايگاه، آموزش های رزم انفرادی، كار با اسلحه و دفاع شهری و... می داد.
هفت، هشت روزی از شروع جنگ گذشته بود، شهر يكپارچه آماده باش بود تا اين که يک روز صداهای مخوف انفجارهای پياپی بمب و گلوله و مهمات كه حدود ١٠-١٢ساعت ادامه داشت، اهواز را به يک شهر جنگي تمام عيار تبديل كرد.
همزمان با صداهای متوالی انفجار، بوی باروت و گوگرد مشتعل سراسر فضای شهر را پر كرده بود.
سايه رعب و وحشت، بر همه شهر و مردم بیاطلاع از منشأ انفجارها، سنگيني می كرد، صحرای محشر، تجلی پيدا كرده بود.
همه از هر طرف فرار می كردند، كجا؟؟ خودشان هم نمی دانستند.
بازار شايعه هم توسط ستون پنجم دشمن داغ بود.
اینکه می گفتند دشمن وارد اهواز شده، عراقی ها نزديک دروازه های شهر هستند و دارند شهر را خمپاره باران می كنند.
درگيری تن به تن با عراقی ها در سه راه خرمشهر و ... آغاز شده است.
نزديكی های صبح فردای آن روز بود كه معلوم شد همه آن شايعات، كذب محض بودند.
معلوم شد روز گذشته هواپيماهای عراقي، زاغه مهمات لشكر ٩٢ را زدهاند.
فردای آن روز بر اساس يک تصميم نظامی، انبار مهمات لشكر ٩٢، تخليه و همه آن را در بين مساجد اهواز تقسيم كردند، دو دستگاه تريلر پر از جعبه های مهمات، در كنار مسجد پارک كردند، صحن شبستان مسجد جوادالائمه كه در نيمه جنوبی مسجد واقع است، از آن جعبه ها كه شامل گلوله های توپ و خمپاره، مين، مواد منفجره، و... بود پرشد.
ما همان روز احساس خطر و پيش بيني كرديم كه اين بار، مساجد اهواز مورد و هدف توپخانه دشمن قرار خواهند گرفت.
هفته ها و ماه های اول جنگ تقريبآ هر شب را در مسجد می خوابيدم.
روزهای فرد، بعد از نماز صبح، برای اعضای حاضر در پايگاه، جلسه قرآن داشتم، آن روز ١٤ مهر، دوشنبه بود، جلسه قرآن نداشتيم، اول صبح به منزل رفتم كه به مادرم سری بزنم و صبحانه را با او، كه تنها بود صرف كنم.
مادر، در منزل نبود دقايقی بعد، ديدم سراسيمه به منزل آمد، مرا كه ديد، آرام گرفت، گفت، همه جا خبر پيچيده كه عراقی ها مسجد جواد الائمه را با خمسه خمسه زده اند.
پيش بيني ما درست بود، بعثی ها به مساجد هم رحم نداشتند. سوار دوچرخه ام شدم، نفهميدم چطور خودم را به مسجد رساندم.
جلوتر رفتم، خدای من، چه مي بينم؟! چرا بچه ها به اين روز افتاده اند؟! دیوار فوقانی ضلع شمالی مسجد در پشت بام، محل اصلی اصابت گلوله موشک بود و تمام تركش های آن موشک خمسه خمسه و تكه های آجر و مصالح، بدن های جوانان ما را كه دسته دسته در حياط مسجد، برای آموزش نشسته بودند، نشانه گرفته بود.
كف حياط مسجد، حمامی از خون به راه افتاده بود. قاسم ابراهيمي جوان را، بی سر ديدم، محمدرضا محبوبی كودک ٩ ساله ما بود كه در بين شهدا او را يافتم.
مسعود فلاطون جوان هم سومين قربانی ما بود كه در آن روز به انقلاب تقديم شد.
در آن حادثه دختران ما هم شهيد شدند آنها در لحظه اصابت موشک در بخش شرقی حياط مسجد در يک فضای كاملآ مجزای از بخش غربی حياط، در حال فراگيری آموزش های امداد و كمک های اوليه برای كمک به مصدومان جنگی بودند؛ اكرم سعادتخواه ١٤ساله و فريده گلچهره ١٥ساله از شهدای آن واقعه بودند.
همین جا من به همه آن كسانی كه ژست متفکر و روشنفكر به خود گرفته و ضمن بازنويسی ديكته دشمنان خارجي و سران فتنه در داخل، همه دفاع مقدس را با تمامی عظمت آن زير سؤال می برند، و فکر می کنند حقایق جنگ ما، محرمانه مانده، توصيه دارم كه برای یافتن حقیقت دفاع مقدس، و پاسخ همه آن سؤال های شبهه برانگيزشان، بروند در کف حیاط مسجد جوادالائمه اهواز و ماجرای ۱۴ مهر ۵۹ به جستجو بپردازند.
بچه های ۹، ۱٤ و ۱۵ساله ما را هيچكس به مسلخ نفرستاده که برخی برای آنها اشک تمساح می ریزند.
اين بچه ها در شهر مانده بودند که از ایمانشان و از ایرانشان دفاع کنند.
محبوبی ۹ ساله سند مظلومیت جمهوری اسلامی مسلمان ایران در دفاع از تمامیت ارضی خود است.
اکرم ۱٤ساله به اعتراف مادرش تنها دو هفته پس از شروع جنگ و قبل از اين ماجرا بوده که شهادت در راه اسلام را برای خود و خانواده اش افتخار می دانسته است.
فریده ۱۵ ساله ما که مایه مباهات مسجد جوادالائمه شد.
اين همه حقيقت دفاع مقدس ماست که پسران و دختران ما کودکان ما، نوجوان و جوان ما براي ميهن اسلامي، به صحنه آمدند و در ميدان مبارزه ماندند.
بجز آن پنج شهيد، ده ها نفر جانباز حاصل حمله توپخانه ای دشمن شد و اگر محل اصابت گلوله تنها ١٠ متر آن طرف تر بود فاجعه ای بس دردناک تر به بار می آورد و آمار شهدا و مجروحان بسيار بيشتر از اين می شد.
*دفاع پرس
در ادامه خاطره روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران را می خوانید.
بعداز نماز ظهر و عصر، مادر با ذوق و شوق فراوان سفره ناهار را پهن كرد و با نان تافتون داغ تنوری اهوازی، سفرهمان را مثل هر روز تزيين داده بود.
از صرف غذا، در ايوان منزل پدری و در كنار مادر، لذت كافي را برده بودم، البته، چندماهی بود که جای خالی پدر را هم من كه ١٨ساله بودم و هم مادر ٥٤ ساله ام، سر سفره به شدت احساس می كرديم.
ناگهان، صدای مهيب و ترسناک انفجارهای پشت سر هم، من و مادر را غافلگير و البته وحشت زده كرد. آن قدر صداها نزديک بود كه ما را بيشتر نگران كرد. درست، ٣١ شهريور ١٣٥٩ بود، نمي دانستيم چه بر سر ما آمده!
راديو را روشن كردم، گفت هواپيماهای رژيم عراق تمامی فرودگاه های ايران را با تعداد زيادی از جنگنده های بمب افكن ميگ خود هدف قرار داده است. فقط حمله هوايي بوده. آن روز از حمله زمينی خبری نبود.
با حسين محمديان تماس گرفتم، او گفت ارتش عراق در حال هجوم به كشور است.
گفت بسيج اهواز برای تشكيل پايگاه های مقاومت در راستای سازماندهی دفاع شهری فراخوان داده است.
تا آن زمان هيچ گونه پايگاه مقاومت بسيجی در شهر نداشتيم، مادرم را تنها گذاشتم و به بسيج اهواز كه در باغ معين بود رفتم و از آنجا برای تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در مسجد جواد الائمه (ع) به پادادشهر رفتيم.
حكمِ فرماندهی پايگاه به حسين محمديان داده شد.
خيل عظيم نيروهای مردمی برای دفاع شهری به سوی مساجد سرازير بود. من مسؤل شدم كه از جوانانی كه به مسجد جوادالائمه آمده بودند نام نويسی كنم. شور و حال آن روزهای مساجد شهر وصف ناپذير است.
اسلحه نداشتيم، قرار بود جنگ نفر با تانک را با عراقي ها به نمايش بگذاريم.
انبوه شيشه نوشابه و ٤ ليتری بنزين بود كه برای درست كردن كوكتل مولوتوف در گوشه های مساجد و پايگاه های تازه تأسيس، جمع آوری شده بودند.
به زحمت توانسته بوديم تعدادی اسلحه از رده خارج ام یک (M1) برای پايگاه تهيه كنيم.
اِم يک، تمام چوب بود که برای هر شليک بايد يکبار گٓلن گٓدن آن را مي كشيدیم. بچه ها به اِم يک مي گفتند اِم چماق.
اسماعيل فرجوانی، مسئول آموزش نظامی پايگاه شد، با اينكه خانواده او، ساكن اهواز بودند روزها و هفتههای اول جنگ، يک پای او خرمشهر بود و در كنار مردم و نيروهای مردمي در جنگهای خيابانی آنجا كمک میكرد، یک پای او هم در حياط مسجد جوادالائمه اهواز بود و به نيروهای آماده در صحنه پايگاه، آموزش های رزم انفرادی، كار با اسلحه و دفاع شهری و... می داد.
هفت، هشت روزی از شروع جنگ گذشته بود، شهر يكپارچه آماده باش بود تا اين که يک روز صداهای مخوف انفجارهای پياپی بمب و گلوله و مهمات كه حدود ١٠-١٢ساعت ادامه داشت، اهواز را به يک شهر جنگي تمام عيار تبديل كرد.
همزمان با صداهای متوالی انفجار، بوی باروت و گوگرد مشتعل سراسر فضای شهر را پر كرده بود.
سايه رعب و وحشت، بر همه شهر و مردم بیاطلاع از منشأ انفجارها، سنگيني می كرد، صحرای محشر، تجلی پيدا كرده بود.
همه از هر طرف فرار می كردند، كجا؟؟ خودشان هم نمی دانستند.
بازار شايعه هم توسط ستون پنجم دشمن داغ بود.
اینکه می گفتند دشمن وارد اهواز شده، عراقی ها نزديک دروازه های شهر هستند و دارند شهر را خمپاره باران می كنند.
درگيری تن به تن با عراقی ها در سه راه خرمشهر و ... آغاز شده است.
نزديكی های صبح فردای آن روز بود كه معلوم شد همه آن شايعات، كذب محض بودند.
معلوم شد روز گذشته هواپيماهای عراقي، زاغه مهمات لشكر ٩٢ را زدهاند.
فردای آن روز بر اساس يک تصميم نظامی، انبار مهمات لشكر ٩٢، تخليه و همه آن را در بين مساجد اهواز تقسيم كردند، دو دستگاه تريلر پر از جعبه های مهمات، در كنار مسجد پارک كردند، صحن شبستان مسجد جوادالائمه كه در نيمه جنوبی مسجد واقع است، از آن جعبه ها كه شامل گلوله های توپ و خمپاره، مين، مواد منفجره، و... بود پرشد.
ما همان روز احساس خطر و پيش بيني كرديم كه اين بار، مساجد اهواز مورد و هدف توپخانه دشمن قرار خواهند گرفت.
هفته ها و ماه های اول جنگ تقريبآ هر شب را در مسجد می خوابيدم.
روزهای فرد، بعد از نماز صبح، برای اعضای حاضر در پايگاه، جلسه قرآن داشتم، آن روز ١٤ مهر، دوشنبه بود، جلسه قرآن نداشتيم، اول صبح به منزل رفتم كه به مادرم سری بزنم و صبحانه را با او، كه تنها بود صرف كنم.
مادر، در منزل نبود دقايقی بعد، ديدم سراسيمه به منزل آمد، مرا كه ديد، آرام گرفت، گفت، همه جا خبر پيچيده كه عراقی ها مسجد جواد الائمه را با خمسه خمسه زده اند.
پيش بيني ما درست بود، بعثی ها به مساجد هم رحم نداشتند. سوار دوچرخه ام شدم، نفهميدم چطور خودم را به مسجد رساندم.
جلوتر رفتم، خدای من، چه مي بينم؟! چرا بچه ها به اين روز افتاده اند؟! دیوار فوقانی ضلع شمالی مسجد در پشت بام، محل اصلی اصابت گلوله موشک بود و تمام تركش های آن موشک خمسه خمسه و تكه های آجر و مصالح، بدن های جوانان ما را كه دسته دسته در حياط مسجد، برای آموزش نشسته بودند، نشانه گرفته بود.
كف حياط مسجد، حمامی از خون به راه افتاده بود. قاسم ابراهيمي جوان را، بی سر ديدم، محمدرضا محبوبی كودک ٩ ساله ما بود كه در بين شهدا او را يافتم.
مسعود فلاطون جوان هم سومين قربانی ما بود كه در آن روز به انقلاب تقديم شد.
در آن حادثه دختران ما هم شهيد شدند آنها در لحظه اصابت موشک در بخش شرقی حياط مسجد در يک فضای كاملآ مجزای از بخش غربی حياط، در حال فراگيری آموزش های امداد و كمک های اوليه برای كمک به مصدومان جنگی بودند؛ اكرم سعادتخواه ١٤ساله و فريده گلچهره ١٥ساله از شهدای آن واقعه بودند.
همین جا من به همه آن كسانی كه ژست متفکر و روشنفكر به خود گرفته و ضمن بازنويسی ديكته دشمنان خارجي و سران فتنه در داخل، همه دفاع مقدس را با تمامی عظمت آن زير سؤال می برند، و فکر می کنند حقایق جنگ ما، محرمانه مانده، توصيه دارم كه برای یافتن حقیقت دفاع مقدس، و پاسخ همه آن سؤال های شبهه برانگيزشان، بروند در کف حیاط مسجد جوادالائمه اهواز و ماجرای ۱۴ مهر ۵۹ به جستجو بپردازند.
بچه های ۹، ۱٤ و ۱۵ساله ما را هيچكس به مسلخ نفرستاده که برخی برای آنها اشک تمساح می ریزند.
اين بچه ها در شهر مانده بودند که از ایمانشان و از ایرانشان دفاع کنند.
محبوبی ۹ ساله سند مظلومیت جمهوری اسلامی مسلمان ایران در دفاع از تمامیت ارضی خود است.
اکرم ۱٤ساله به اعتراف مادرش تنها دو هفته پس از شروع جنگ و قبل از اين ماجرا بوده که شهادت در راه اسلام را برای خود و خانواده اش افتخار می دانسته است.
فریده ۱۵ ساله ما که مایه مباهات مسجد جوادالائمه شد.
اين همه حقيقت دفاع مقدس ماست که پسران و دختران ما کودکان ما، نوجوان و جوان ما براي ميهن اسلامي، به صحنه آمدند و در ميدان مبارزه ماندند.
بجز آن پنج شهيد، ده ها نفر جانباز حاصل حمله توپخانه ای دشمن شد و اگر محل اصابت گلوله تنها ١٠ متر آن طرف تر بود فاجعه ای بس دردناک تر به بار می آورد و آمار شهدا و مجروحان بسيار بيشتر از اين می شد.
*دفاع پرس