شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۵۲۵۰
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۰
همسر شهید مفقود «محمدتقی ترکمانی» می‌گوید: شخصیت آقا محمد یک شخصیت متفاوت بود؛ او هیچ‌وقت به نامحرم نگاه نمی‌کرد؛ تمام خوبی‌هایی که در او جمع شده بود، مرا جذب می‌کرد.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران،  32سال بی‌خبری از یار سفر کرده اگرچه در بیان، چیدن اعداد و کلمات در کنار هم است، اما وقتی وارد معنای انتظار می‌شوی، چقدر سخت است که ندانی او کجاست؟ چه می‌کند؟ آیا باری دیگر او را خواهی دید؟

هر لحظه و هر کجا به یادش هستی، حرف‌ها و خواسته‌هایش را مرور می‌کنی، او را ناظر بر اعمالت می‌بینی و انتظار به پایان نمی‌رسد که نمی‌رسد...

مهین احمدی خواه همسر سردار شهید بی‌نشان «محمدتقی ترکمانی» مسئول روابط عمومی و تبلیغات سپاه همدان است که از شهریور 1360 تا امروز، منتظر خبری از پدر عمار است. در سالروز شهادت شهید ترکمانی وی در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس از ابتدای آشنایی تا این روزهای بی‌خبری را روایت می‌کند.

* در 15 سالگی با آقا محمد ازدواج کردم

مهین احمدی‌خواه اولین بچه خانواده، متولد 1343 در شهر همدان هستم؛ بنده در 15 سالگی با آقا محمد ازدواج کردم.

من از کودکی به مسائل دینی توجه داشتم و با مادربزرگم که خانم مذهبی بود، رابطه‌ای خوبی برقرار می‌کردم. مسائلی که توجه می‌کردم، فقط در حد مسجد رفتن، پوشش مناسب، نماز و روزه بود. با وجود اینکه سن و سال زیادی نداشتم همیشه در تظاهرات با حضور دانش‌آموزان شرکت می‌کردم و گاهی هم با مادر شهید ترکمانی که همسایه ما بودند، در تظاهرات حضور داشتم.

شهید ترکمانی متولد 27 تیر 1339 در شهر همدان بود؛ با توجه به شرایط جامعه، خانواده او برای تربیت مناسب‌تر فرزندان خود در هنگامی که شهید دو سال بیشتر نداشت به شهر قم مهاجرت کرد؛ به مدت 14 سال در قم زندگی کردند.

محمدآقا در 4 سالگی به مکتب ‌رفت؛ بعد در 11 سالگی طی آزمونی از سوی آموزش و پرورش از او گرفتند،‌ برای گذراندن پنجم ابتدایی پذیرفته شد و تا دوم دبیرستان در قم درس خواند؛ او در ابتدای جوانی با شهید «محمد سلیمانی» رفت و آمد داشت و باهم به کتابخانه و مساجد و پای منبر سخنرانان می‌رفتند.

او و شهید سلیمانی در دوران دبیرستان در راستای اعتراض به رژیم شاهنشاهی که در مراسم صف برنامه صبحگاه برای سلامتی شاه دعا می‌کردند، در برنامه حاضر نمی‌شدند؛ آنها در ادامه فعالیت‌هایشان پخش اعلامیه‌ها و نوارهای امام خمینی(ره) را داشتند.

 

 

تصویر سمت راست ترکمانی

* مؤسس کتابخانه مسجد محله‌مان بود

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، آقامحمد در مسجدی که در حال ساخت بود، حضور فعال داشت و از جمله کارهایی مثل برق‌کشی، لوله‌کشی و ... انجام می‌داد.

بعد از اتمام کار ساخت و ساز مسجد، او شروع به درست کردن کتابخانه‌ای کرد و کتاب‌های شخصی خودش را که شامل قرآن کریم، المیزان، نهج‌البلاغه و کتاب‌های شهید دستغیب، شهید مطهری و دکتر شریعتی و چندین کتاب دیگر بود، در قفسه کتابخانه گذاشت.

در مسجد محله من مسئول کتابخانه خواهران بودم و او هم مسئول کتابخانه برادران بود؛ هیچ‌گونه ارتباطی باهم نداشتیم.

* فکر نمی‌کردم روزی به خواستگاری‌ام بیاید

شخصیت آقا محمد یک شخصیت متفاوت بود؛ او هیچ‌وقت به نامحرم از جمله من نگاه نمی‌کرد؛ آن قدر برای من دست نیافتنی بود که فکرش را هم نمی‌کردم، روزی از من خواستگاری کند. محجوب بودن، اقامه نماز اول وقت، قرائت قرآن کریم بعد از نماز در مسجد، علاقمندی به خانواده، زندگی هدف‌دار و تمام خوبی‌هایی که در او جمع شده بود، مرا جذب می‌کرد. ویژگی‌ ظاهری‌اش هم خوب بود.

من در آن برهه از زمان خواستگارهای زیادی داشتم؛ از طرفی دیگر علاقمند به تحصیل بودم اما مادرم تمایل به ازدواج من داشت. بالاخره شب خواستگاری از راه رسید. آن شب همزمان با حضور آقا محمد در منزل‌مان برای خواستگاری، 2 خواستگار دیگر داشتم.

 

با توجه به شرایط خانوادگی‌ و اختلاف فرهنگی، خانواده من راضی به این وصلت نبودند؛ اما من با رضایت قلبی تصمیم گرفته بودم با آقا محمد ازدواج کنم.

در آن زمان دختر و پسر قبل از ازدواج هیچ صحبتی باهم نمی‌کردند. روزی که برای خرید انگشتر به بازار رفته بودیم، خواهر آقا محمد نامه‌ای را برای من آورد که در آن نوشته شده بود: «الگوی زندگی باید حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) باشند؛ مثل آب نباشیم که در هر ظرفی به صورت یخ شکل بگیرد؛ باید به جامعه رنگ خوشبختی بدهیم و نه اینکه رنگ بگیریم؛ و این را بدانید که آن صورت انسانی‌ شما بود که مرا به سمت‌تان کشاند نه آن صورت ظاهری شما چون من تا به حال صورت شما را ندیدم».

* سکوت معنا دار او سبب آگاهی من شد

در ابتدا حتی پوشش من هم با خواسته‌های شهید ترکمانی فرق می‌کرد؛ یک بار قرار بود باهم به بازار برویم تا حلقه ازدواجم را کوچک کنیم؛ من لباس پوشیدم اما از زیر چادر روسری نپوشیده بودم؛ جورابم هم رنگ پا بود؛ وقتی به منزل‌مان آمد تا حرکت کنیم، به من گفت: «چرا آماده نشدید؟» گفتم: «آماده‌ام» گفتند: «چرا جوراب ندارید؟» گفتم: «دارم رنگش، رنگ پاست» آقا محمد دیگر حرفی نزد؛ الان فکر می‌کنم که آن موقع چقدر زجر کشیدند و چیزی هم به من نگفتند.

بعد از این جریان کتاب‌هایی در زمینه حجاب، رساله امام خمینی(ره) و موارد دیگر را در اختیار من می‌گذاشت تا مطالعه کنم.

این مطالعات به من یاد داد که در بیرون از منزل نباید جلوی نامحرم با آرایش حاضر شوم؛ در واقع نصایح غیرمستقیم و صعه صدر آقا محمد مسیر زندگی مرا تغییر داد.

* روز عید غدیر خم عقد کردیم

مراسم عقد مصادف با روز عید سعید غدیر خم در منزل ما برگزار شد؛ مهریه‌ام 40 هزار تومان بود؛ در همدان رسم است که این مراسم در دو بخش ویژه خانم‌ها و آقایان برگزار می‌شود؛ آقایان به صرف صبحانه دعوت می‌شوند و بعد از ظهر هم خانم‌ها جشن می‌گیرند.

 

در دوران عقد هر روز بیرون می‌رفتیم؛ دوست نداشتیم به سینما برویم؛ با اینکه او مسئول سانسور فیلم‌ها در سینماهای همدان بودند، فیلم‌های آماده پخش را به مسجد آوردند که می‌توان به فیلم‌های محمد رسول‌الله(ص) و نبرد الجزایر اشاره کرد.

اولین هدیه‌ای که شهید ترکمانی به من داد، گوشواره بود آن هم در شب  یلدا. بعد هم برای روز زن، یک آلبوم برای من گرفتند.

* از نیروهای اولیه سپاه همدان بود

در دوران عقدمان، یک روز آقا محمد آمد و خبر پاسدار شدن‌شان را به من داد؛ آن زمان هیچ جنگی نبود اما با شنیدن این خبر دلشوره عجیبی گرفتم؛ بعد هم در درگیری کردستان حضور یافت؛ او از این مسائل حرفی به من نمی‌زد تا مبادا ناراحت شوم.

* زندگی ساده‌ای را شروع کردیم

بالاخره زندگی مشترک‌مان بعد از 7 ماه در یکی از اتاق‌های پدر همسرم آغاز شد. حضور در مراسم‌های مختلف دینی بعد از ازدواج‌ بیشتر شد. در برنامه‌هایی مانند نماز جمعه،‌ دعای ندبه، دعای کمیل حضور پیدا می‌کردیم. وقتی او می‌خواست مرا برای نماز صبح بیدار کند، آن قدر دست روی سرم می‌کشید، تا بیدار شوم.

آقا محمد 24 ساعت در محل کار بود و 24 ساعت هم به منزل می‌آمد؛ در هیچ موقعیتی نماز جمعه را ترک نمی‌کرد؛ حتی زمانی که خسته بود به او می‌گفتم که نرود اما او می‌گفت: «می‌خواهی من تنها نباشم با من بیا؛ نگو نرو» و بعد باهم می‌رفتم.

شهید ترکمانی در جبهه کردستان

 

* می‌خواهم پسرم مانند عمار باشد

شهید ترکمانی کتابی از زندگی «عمار ابن یاسر» داشت؛ او می‌گفت: «من صاحب فرزند پسری خواهم شد و اسم او را عمار خواهم گذاشت»؛ عمار مردی است گمنام و می‌خواهم پسرم مانند عمار باشد.

در دوران بارداری‌ام، توجه زیادی به من داشت؛ قبل از به دنیا آمدن فرزندمان، می‌گفت: «من شهید می‌شوم و بچه‌مان را نمی‌بینم» آن شب خیلی گریه کردم و گفتم: «خدایا من می‌دانم شوهرم شهید می‌شود، ولی آن قدر به او عمر بده تا فرزندش را ببیند».

19 بهمن 59 پسرمان به دنیا آمد و اسم او را هم «عمار» گذاشتیم. آقا محمد خیلی خوشحال بود؛ در ضمن در خانواده‌ آنها رسم بود که پدر و مادر نوزاد به احترام والدین فرزندشان را در آغوش نمی‌گرفتند.

 

* خانم دباغ گفتند هر چه پول لازم دارید، بردارید

در دورانی که آقا محمد در سپاه همدان بود، خانم دباغ یک خودرو از منافقین را بگیرد؛ در آن ماشین پول زیادی بود؛ خانم دباغ پول‌ها را روی میز می‌گذارد و به نیروها می‌گوید هر کسی هر چقدر نیاز دارد، از این پول‌ها بردارد؛ همه یه بسته پول برمی‌داشتند؛ شهید ترکمانی از یک بسته، هفتاد تومان برداشت؛ به او همه گفتند: «خب یک بسته را کامل بردار» او  گفته بود: «خانم دباغ گفتند هر کس هر چقدر نیاز داره پول بردارد!».

 

* برای زندگی‌مان برنامه‌ریزی خوبی داشتیم

شهید ترکمانی خیلی به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت؛ او اهل صله‌رحم بود؛ به نیازمندان رسیدگی می‌کرد؛ به اعضای خانواده‌اش که از او کوچکتر بودند، قرآن و نماز خواندن یاد می‌داد؛ او به قدری برنامه‌ریزی شده کار می‌کرد که حتی یک دقیقه از وقت را هم هدر نمی‌داد.

معمولاً تمام سخنرانی‌ها را یادداشت می‌کرد؛ بعد از نماز صبح با همدیگر  2 آیه از قرآن کریم با معنی حفظ می‌کردیم و از هم می‌پرسیدیم که فراموش نکنیم.

او در مسجد محله مربی آموزش استفاده از اسلحه بود؛ قبل از آموزش به تفسیر قرآن کریم در مسجد داشت و به گفته پدر شهید «ب» بسم‌الله الرحمن الرحیم را به مدت سه شب در مسجد تفسیر کرده بود.

ظهرها که برای ناهار به خانه می‌آمد، با خانواده‌شان بودیم، بعد به اتاق خودمان می‌رفتیم و می‌نشستیم برای تفسیر نهج‌البلاغه.شب‌ها هم برنامه تفسیر قرآن کریم برای من داشت؛ در برنامه تفسیر قرآن کریم سوره مؤمنون ناتمام ماند و در تفسیر نهج‌البلاغه خطبه همام نامام ماند و او به شهادت رسید.

* با نگاه سرد مرا متوجه اشتباهم می‌کرد

دوران زندگی مشترک‌ ما 15 ماه طول کشید؛ در این دوران او با نگاه حرفش را می‌زد؛ اگر اشتباهی می‌کردم، همان نگاه سردش برای من کافی بود؛ آن نگاه سرد به قدری برای من سنگین بود که تحمل دیدن آن را نداشتم؛ چون همیشه مهربان بود.

 

 

 

* روزی که آقامحمد را بسیار غمگین دیدم

در زندگی مشترک‌مان هیچ وقت از وضعیت منطقه جنگی حرفی نمی‌زد؛ فقط تنها یک بار آن هم در جریان سقوط قصرشیرین که واقعه بسیار تلخی برایشان بود را به منزل آمد؛ لاغر و سیاه شده بود، وقتی جریان را پرسیدم با حال بسیار غصه‌دار جریان از دست دادن قصرشیرین را برای من بازگو کرد.

* رفتار شهید ترکمانی با یک منافق

آقا محمد در بحث امر به معروف و نهی از منکر، خودش را بزرگ نمی‌دید و کسی را کوچک نمی‌شمرد؛ خیلی صبور بود؛ می‌خواست دیگران را به آن حقیقتی که رسیده بود، نزدیک کند.

یکی از بچه‌های محله، منافق شده بود؛ به خدا هم اعتقاد نداشت؛ آقا محمد رابطه‌اش را با آن فرد کمرنگ نکرد؛ با رفتار خودش به یاد او می‌آورد که قبلاً چه کسی بود و الان چه شده است!

* من گمنام می‌شوم

در آن برهه از زمان، با توجه به شرایط اوایل انقلاب، خطوط سیاسی و گروه‌های متعددی وارد عرصه شده بودند؛ شهید ترکمانی مطالب و مباحث مختلفی را برای من می‌آورد تا مطالعه کنم و می‌گفت: «آگاهی‌ات را بالا ببر که اگر خواستی با کسی بحث کنی، درست جواب بدهی و حرف‌هایت را قبول کنند». آقا محمد در بحث‌ها همیشه می‌توانست طرف مقابل را قانع کند؛ وقتی با کسی صحبت می‌کرد، اهداف زندگی و مبارزه را خیلی واضح و منطقی توضیح می‌داد.

دورانی که در سپاه همدان بود، مسئولیت داشتن در کدام بخش برایش مهم نبود، در هر جایی که نیاز بود، فعالیت می‌کرد، عمدتاً در بخش فرهنگی و روابط عمومی سپاه حضور داشت.

وقتی که شهدا را می‌آوردند، تمام تلاشش را می‌کرد تا مراسم با بهترین صورت برگزار شود. در مراسم تشییع یکی از فرماندهان همدان به پسرعمویش گفته بود: «ببین مراسم را چگونه باشکوه برگزار کردم اما جنازه خودم بعد از شهادتم نمی‌آید و من گمنام شهید می‌شوم».

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار