شهدای ایران:خاک مهران، ارتفاعات قلاویزان، گرمای تسلیمکننده تیر 65، تانکهای عراقی، به توپ بستن رزمندههای کلاشینکف به دست، اصابت خمپاره120، تکه تکه شدن بدنش، تلقین شهادتین به او، ازهوش رفتنهای مکررش، پیچیدن خبرشهادتش میان همرزمان و بازگشتش به دنیا با دو پا و یک دست قطع شده فرازهای زندگی علی است، اوجش، شنیدنیترین بخش زندگیاش.
او نبش قبر را ولی دوست ندارد، مرور خاطرات گذشته آزارش میدهد؛ کمی دلخور است او. علی عباسپور گذشته و امروز را در ترازو میگذارد و میسنجد، آنچه را که رزمندگان کردند و آنچه را که مسئولان میکنند. او آزردهخاطراست، رک گوست، حرف دلش را میزند، این که 31 سال نشستن روی ویلچر خستهاش کرده، این که زندگی با یک دست کار هر کسی نیست، این که صدها ترکش جامانده در بدن آزارش میدهد، بیمارش کرده، مشت مشت قرص میخورد و ترکشِ بالای ابرویش بیناییاش را کم کرده.
علی عباسپور اما پشیمان نیست، انگشت شست و سبابهاش را به هم میچسباند که یعنی به اندازه یک ذره، یک دانه خردل هم از به جنگ رفتنش پشیمان نیست.
او اما ترجیح میداد شهید میشد، نمیماند و آسمانی میشد، نمیماند و نمیدید که همرزم قدیمیاش با دو دست قطع شده وابسته به اطرافیان است، نمیدید که برخی جانبازان دغدغه معیشت دارند.
میدانم که از آن رزمندههای کم سن و سال جبهه هستید، یک جوان که وابستگی به دوست صمیمیاش او را به خط مقدم کشاند.
کلاس دوم دبیرستان بودم که دوست صمیمی ام اسدالله به جنگ رفت و من تنها ماندم. ما هر دو بچه شهرری بودیم و بعد از رفتنش تحمل محله برایم سخت بود. اسدالله به کردستان رفته بود و من هم دو سه ماه بعد پیش او به کردستان و بانه رفتم.
پس انگیزهای که شما را به جنگ نزدیک کرد، دوری از دوست بود نه خود جنگ.
دقیقا همینطور بود. آن موقع من درک درستی از جنگ، حتی از ایثار و شهادت نداشتم اما برای رسیدن به اسدالله به جبهه رفتم.
و خطرناکترین منطقه عملیاتی در سالهای نخستین جنگ را انتخاب کردید، کردستان، بانه.
بله، آن روزها فضای کردستان بسیار خطرناک بود و وقتی رزمندهها میخواستند از سنگرها و اقامتگاهها خارج شوند، حتما باید بچههای ارتش و سپاه، ستون کشی میکردند تا رزمندهها کمین نخورند.
چند وقت بانه ماندید؟
هشت ماه و بعد آمدم به جنوب با تیپ حضرت رسول.
آنهایی که کردستان آن سالها را تجربه کردهاند، صحنههای فجیعی را به یاد دارند، شما هم چیزی به یاد دارید؟
ما وقتی از تهران اعزام شدیم برای رسیدن به کردستان از همدان گذشتیم و یادم هست در آن شب زمستانی سال61 هوا به قدری سرد بود که کره روی برنج یخ زده بود و باز نمیشد. زمانی هم که به بانه رسیدیم تازه فهمیدم جنگ چیست و چه خبر است. بیگانهها وارد شهر شده بودند و هیچ ارزشی برای مال و جان و ناموس مردم قائل نبودند. یک عده عوامل بیگانه هم شبها کمین میزدند و روزی چند رزمنده را شهید میکردند. ما وقتی به سنندج رسیدیم برف زیادی باریده بود و سرما فلجکننده بود. در بانه هم کوملهها آنقدر کشته بودند که خون بچههای ما قندیل بسته بود و از روی پل بانه، کنار مقر دخانیات آویزان بود. این قندیلها تا چند ماه آنجا بود.
صحنه وحشتناکی بوده، این باعث ترس رزمندهها نشد؟
از این صحنهها فراوان بود. یک عده مزدور میآمدند و خون بچههای ما را میریختند. وقتی ما وارد بانه شدیم، جسد شهدا هنوز روی زمین بود. در عملیات پاوه، دشمن بچهها را آتش زده بود و آثار ناشی از سوختن بدنشان هنوز روی آسفالت مانده بود. با وجود این اما رزمندهها مشتاق جنگیدن بودند و برای رفتن به خط مقدم گریه میکردند. هیچ چیز برای فرماندهان سخت تر از این نبود که بگویند شب دوم عملیات باید وارد کار شوند. یعنی اگر به کسی میگفتی نوبت تو شب دوم عملیات است، به او برمی خورد.
شما پنج سال در جبههها بودید، آیا روزی بود که ترسیده باشید؟
بله، مگر میشد نترسید. در عملیات فاو ما در جاده فاو ـ ام القصرکه نزدیکترین نقطه به دشمن بود کمین زده بودیم. شب بود، یک لحظه سایهای را پشت سرم دیدم و آنقدر بزرگ بود که فکر کردم عراقی است، به حدی ترسیدم که ماشه را کشیدم و برای تیراندازی برگشتم، اما دیدم سایه خودم است که روی دیوار افتاده.
بیشتر از اسیر شدن میترسیدید یا شهادت؟
اسیرشدن به دست عراقیها واقعا زجرآور بود. آنها رحم نداشتند و بدترین اعمال را مرتکب میشدند. هیچ وقت یادم نمیرود که در هویزه 21 خانمی که برای نهضت سوادآموزی کار میکردند به دام عراقیها افتادند و همه را کشتند.
این باعث نمیشد وقتی اسیر عراقی میگرفتید دلتان بخواهد تلافی کنید؟
من در کربلای یک جانباز شدم و خاطرهام برای شب قبل ازمجروحیتم است. آن شب ما دو افسر عراقی را اسیر کردیم که یکیشان تمثال امیرالمومنین را از جیب درآورد که نشان دهد شیعه است. یکی از این دو، ستوان دوم بود که من یک کشیده به صورتش زدم. شهید محمد پوراحمد آن زمان فرمانده من بود و این صحنه را که دید با من حرف نمیزد و اعتراض میکرد که چرا او را زدی. شهید پوراحمد فرمانده دلاوری بود و با همه دل رحمیاش، اما یک سانتیمتر عقبنشینی نمیکرد، حتی در علمیاتی که لو رفته بود و عراقیها روی ما مسلسل گرفته بودند.
از عملیات فاو (والفجر8) بیشتر بگویید.
این
عملیات بسیار سنگین و پیچیده بود که آوازهاش دردنیا هم پیچید. کسی که
بتواند از اروند بگذرد کار بسیار بزرگی کرده؛ آب رودخانه، تانک را مثل قوطی
کبریت میبرد، چه بچههای خوبی در بخش غواصی شهید شدند. ما نمیدانستیم
قرار است عملیات شود، اما کمکم متوجه شدیم باید از اروند عبور کنیم. این
کار را هم کردیم و به ساحل که رسیدیم، عراقیها فوج فوج آنجا بودند،تعدادی
از تانکها را منهدم کردیم، اما باز هم عراقیها با مسلسل روی ما آتش
میباریدند؛ آنها تا فشنگ آخر میجنگیدند چون میدانستند اگر عقبنشینی
کنند صدام اعدامشان میکند.
بعد از آن شب من و عدهای از رزمندهها به اردوگاه کرخه رفتیم. من و دوستم
محسن نجفی بیدار بودیم که دیدیم پیک لشکر با سرعت میآید. به دوستم گفتم
حتما خبر بدی میآورد که این همه عجله دارد. قرار بود آفتاب که زد تعدادی
از رزمندهها برای مرخصی به تهران بروند، اتوبوسها هم آماده بود ولی پیک
خبر آورد که دو گردان در فکه به خط زدهاند و حاج محمد کوثری گفته گردان
انصار هم باید بیاد. در صبحگاه فرمانده گفت هرکه میخواهد برود مرخصی، ولی
اسم تهران که میآمد بچهها هو میکردند. خدا میداند در پیشروی گردان
انصار بیست و چند نفر از بچهها که برگه مرخصی توی جیبشان بود شهید شدند.
تحمل این شهادتها برایتان سخت نبود؟
واقعا خدا صبوری میداد که ما تحمل میکردیم. فضای جبههها واقعا دوستانه و روابط واقعا برادرانه بود، ما با همرزمهای خود صمیمی و نزدیک بودیم و از دست دادنشان برایمان دشواربود. ما زجر میکشیدیم وقتی دوستی را از دست میدادیم که حتی نتوانسته بودیم از او خداحافظی کنیم، حتی به تشییع جنازهها هم نمیرسیدیم. وقتی رفیقی شهید میشد انگار همه چیزمان از دست میرفت، اما به هرحال جنگ بود و شرایط چنین ایجاب میکرد؛ گرچه ما فکر نمیکردیم بعد از جنگ با این همه داغ بتوانیم زندگی کنیم.
اسدالله، دوستی که به شوقاش به جنگ رفتید هم شهید شد. حتما این سنگینترین داغ شما بود.
روزی که اسدالله به کردستان اعزام شد، از غم فراقش بشدت گریه کردم؛ ولی روزی که خبر شهادتش در والفجر 4 را شنیدم، زیاد به هم نریختم چون درطول جنگ ایمان آورده بودم آنهایی که شهید میشوند، انتخاب شدهاند.
این انتخاب شدن را خیلی از رزمندهها میگویند. آیا واقعا انتخاب بود یا حادثه؟
قطعا حادثه نبود و قسمت بود. اگر شهادت حادثه بود باید درهمه آن لحظاتی که خمپاره کنارمان منفجر میشد یا آماج گلولهها قرار میگرفتیم کشته میشدیم، ولی نمیشدیم. حتی من دو پا و یک دستم را از دست دادم و غرق خون شدم ولی زنده ماندم درحالی که آنهایی که خبرشهادت مرا دهان به دهان میچرخاندند خیلیهایشان شهید شدند.
از کربلای یک بگویید، از روز شهادتتان که البته اتفاق نیفتاد و به جانبازی ختم شد.
داستان کربلای یک از فتح فاو شروع شد، فتحی که باعث عصبانیت صدام شده بود و به تلافیاش مهران را تصرف کرده بود؛ آنها میگفتند مهران به جای فاو. مهران که تصرف شد، امام فرمان دادند این شهر باید آزاد شود. بنابراین آموزشها و رزم شبانه ما آغاز شد. من عضو گردان انصار لشکر 27 محمد رسولالله بودم. یادم هست در دهلران بعد از خواندن زیارت عاشورا حوالی ساعت 12 شب به خط مهران زدیم و راحت آنجا را گرفتیم و طول روز در امامزادهای کنار رودخانه گاوی مستقر شدیم.
آن شب که زیارت عاشورا خواندیم، من کمی خوابیدم و در خواب دیدم دستم قطع شده، خوابم را به دوستم محمد بذرافشان گفتم و او هم تعریف کرد در خواب دیده تیرخورده.
شب دوم در مهران فرماندهان گفتند شما باید به ارتفاعات قلاویزان بروید، ما هم رفتیم. ما که رسیدیم آنجا درگیری بود، نفربری هم بود که ما سوارش شدیم که ناگهان یک خمپاره 120 به سمت ما شلیک شد.
دردی احساس کردید؟
هیچ چیز. فقط احساس کردم در خواب هستم و ادامه همان خوابی را که در آن دستم قطع شده بود، میدیدم. بعد دیدم چشمم پر از خون است، اول فکر کردم چشمم از بین رفته ولی بعد دیدم ترکشی بالای ابرویم خورده، به خدا گفتم مثل این که بیریختم کردی خدایا. بعد دیگر چیزی یادم نیست، فقط لحظهای به هوش آمدم و دیدم یکی دارد پایم را میبندد و یک روحانی بالای سرم است و به من میگوید اشهدت را بگو. من هم شهادتین را زمزمه کردم. بعد آمبولانس آمد و تا خواستند سوارم کنند گفتند این که تمام کرده نیازی به آمبولانس ندارد، ولی هرطور شد مرا سوار کردند و فرستادند بیمارستان.
بعدها شنیدم همان رزمندههایی که میگفتند من تمام کرده ام و خبر شهادتم را دهان به دهان نقل میکردند، خودشان شهید شدند. در بیمارستان، اما به هوش بودم. دکتر داشت لباسم را با قیچی میبرید، آن موقع جای خالی پاهایم را هم حس میکردم. بار دیگری هم که به هوش آمدم در فرودگاه باختران (نام پیشین کرمانشاه) بود، صداها را ضعیف میشنیدم و فکر میکردم اسیر شدهام. پیرمردی هم داشت با یک دستمال دهانم را خیس میکرد. تمام بدنم درد داشت و آمدم دستی به موهایم که پر از خون خشکیده بود، بشکم که دیدم دست چپم نیست. به هرحال با این وضع به اصفهان اعزام شدم.
خط روی صورتتان هم جای ترکش است؟
بله، ترکش به دندانهایم هم خورد.
زندگی روی ویلچر چه شکلی است؟
سخت. در باختران به این فکر میکردم که من حالا بدون دو پا چطور روی ویلچر بنشینم، اما وقتی داشتم نفسهای آخر را میکشیدم از خدا خواستم شهید نشوم چون پدرم طاقت نداشت بعد از شهادت برادرم درسال64، نبودن مرا هم تحمل کند. شاید خندهدار باشد، ولی در آن لحظات آخر دوست داشتم زنده بمانم و با دختری که دوستش داشتم ازدواج کنم.
و بالاخره هم ازدواج کردید؟
بله گرچه من سعی کردم او را راضی کنم دیگر آن مردی نیستم که مرا میشناخت.
از جنگ رفتن پشیمان نیستید؟
حتی به اندازه یک ذره، با این که لیست بلند بالایی از بیماریها را دارم و 31 سال است روی چرخ زندگی میکنم. من همیشه گفتهام آدمهایی مثل من به اسلام بدهکارند، ولی از مسئولان طلبکار. جنگ سختیهای زیادی داشت ولی ازآن لذت بردیم و حالا هم با تکرار خاطرههایش با همرزمان قدیم لذت میبریم، اما وقتی میبینیم رفقایمان با دردهای ناشی از جانبازی بسختی زندگی میکنند، حتی مستاجرند، بچههایشان کار ندارند و همسران و خانوادههایشان خسته شدهاند، دلخور میشویم. رزمندهها چه در برف دومتری و چه در گرمای پنجاه و چند درجه باز هم میجنگیدند. ما در بستان حتی گردش گرما را از درون چادرها میدیدیم و در دشت عباس به ازای هر رزمنده ما یک تانک عراقی بود. ما سنگر بعثیها را که میگرفتیم پر از دینارهای باارزش عراقی بود ولی دست نمیزدیم، آنقدر که رزمندهها بیادعا و بیتوقع بودند. ما باور نمیکردیم روزی کمکم فراموش شویم.
بازخوانی کربلای یک
عملیات کربلای یک که به آزادسازی شهر مهران منجر شد، پایانی براستراتژی دفاع متحرک عراق بود، عملیاتی که روز نهم تیر سال 65 در منطقه عملیاتی دشت مهران با رمز یا ابوالفضل العباس(ع) توسط یگانهای عملکننده سپاه و بسیج آغازشد. شهر مهران در راستای ارتفاعات جبلالحرمین و کانی سخت قرار دارد و پیشتر ارتفاعات کله قندی درعملیات والفجر3 آزاد شده بود، بنابراین ارتفاعات مشرف به شمال شرق، جادههای منتهی به مهران از سمت دهلران و ایلام در اختیار ایران بود و دشمن بر سمت شرقی و ارتفاعات قلاویزان تسلط داشت. براساس دستور امام، مقرر شد گردانهایی از لشکر41 ثارالله، ویژه 25کربلا، 17 علیابنابیطالب(ع)، لشکر27 محمد رسولالله(ص)، لشکر5 نصر، تیپ امام رضا(ع) ویگانهای بیشماری از سپاه و بسیج که در منطقه جنوب مستقر بود به مهران اعزام شوند. طی این عملیات، منطقهای به وسعت 175 کیلومترمربع از خاک ایران و عراق شامل شهر مهران و روستاهای اطراف آن، جاده دهلران ـ مهران در کشورمان، ارتفاعات حساس قلاویزان وحمرین و نیز دو پاسگاه مرزی آزاد شد، همچنین عقبههای دشمن ازجمله شهرهای بدره و زرباطیه در دید و تیر قوای خودی قرار گرفت. در عملیات کربلای یک، 1210 نفر از نیروهای دشمن اسیر شدند.
آرشیو دفاع مقدس
نخستین عملیات دفاع مقدس، امام مهدی (عج) بود که روز 26 اسفند 59 در غرب سوسنگرد انجام شد. آخرین عملیات هم مرصاد بود که 31 تیر1367 درمناطق عملیاتی سرپل ذهاب و مریوان تدارک دیده شد.
ازعملیات امام مهدی(عج) تا عملیات ثامن الائمه که روز 5مهر سال 60 انجام شد حدود ده عملیات البته به صورت محدود در جبهههای گوناگون رخ داد که عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا»، «رمضان» و «شهید مدنی» از آن جملهاند.
نخستین بار که امام خمینی(ره) از واژه دفاع مقدس استفاده کردند روز 22 بهمن سال 60 مصادف با16 ربیع الثانی 1402 قمری و به مناسبت سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بود.