گفتوگویی که خواهید خواند با رزمندهای است از دوران دفاع مقدس، آقای بهزاد کتیرایی که لطف کردند و با یادآوری آن روزها با ما به صحبت نشستند.
بهزاد کتیرایی هم رزم شهید علی موحد دانش
*عملیاتی که مورد توجه قرار گرفت
موفقیت در عملیات بازی دراز به لحاظ نظامی مهم بود و این پیروزی بسیار مورد توجه امام(ره)، شهید بهشتی و دیگر مسئولین قرار گرفت. به همین خاطر برای اینکه رزمندگان را خوشحال کنند و در حقیقت خسته نباشیدی بگویند برنامه دیدار با امام تدارک دیده شد. خوب ملاقات با امام بهترین چیزی بود که میتوانستند با آن بچهها را خوشحال کنند. از جمله کسانی که آن روز آمدند دست بوس امام، شهید حاج بابا، شهید حسین طاهری، شهید علی موحددانش بودند.
*شهید حاج بابا واقعا یک اسطوره بود
بنده توفیق این را داشتم که در جبهه با عزیزان زیادی برخورد داشته باشم از جمله شهید حاج بابا. او واقعا یک فرمانده و به لحاظ نظامی فردی کار بلد و شجاع بود. انگار از هیچ چیزی نمیترسد، اسلحه کلاش را می انداخت روی دوشش و با چندین عراقی میجنگید. یک معاون افغانی هم داشت به نام سبزهبین که او هم انسان جالبی بود. شهید حاج بابا حتی در تاریکی شب سرش را پایین نمیآورد و دلاورانه میجنگید. کردها بسیار به شهید حاج بابا علاقمند بودند. او واقعا یک اسطوره بود.
*عرفان واقعی خانقاهش بازی دراز است
شهید بهشتی وقتی با بچههای بازی دراز دیدار میکند و احوالات عرفانی آنان را میبیند جمله ای را میگوید که: «عرفان واقعی خانقاهش بازی دراز است» اما تعبیر خانقاه برای برخی ها اشتباه جا افتاد. منظور او خانقاه یعنی محلی برای هو کشیدن نیست. بلکه منظور معنی مجازی این مکان است که در اشعار شعرای بزرگ هم به کار رفته است. بازی دراز واقعا ارتفاعات صعب العبوری بود و بچهها اگر ایمانشان نبود قدرت دیگری برای فتح آن منطقه نداشتند.
*آب خوردن با طعم قورباغه!
بعد از عملیات بازی دراز اول ما را فرستادند برای حفاظت فرودگاه. حدودا دو ماه گذشته بود و ماه رمضان را میگذراندیم که شنیدیم حمله بازی دراز دوم قرار است انجام شود. هدف این عملیات فتح قلههای 1300 و 1350 بود. حمله را شروع میکردیم در حالی که شهید محسن وزوایی فرماندهمان بود و علی موحد هم بود.
بالا رفتن از آن صخرهها خیلی وحشتناک بود. هوا تقریبا گرگ و میش شده بود که برخورد کردیم به یک میدان مین وسیع. دو نفر از رزمندگان که یکی اهل شمال و دیگری شهید عرب بود تخریب بلد بودند و شروع کردند معبر باز کردن. عراق به شدت آتش میریخت. ناگهان حس کردم سینهام سوخت و از حال رفتم. یکی دو ساعت بعد که به هوش آمدم هوا کاملا روشن شده بود و بچهها هنوز درگیر بودند. مجتبی طاهری و علی نوری قرار شد من را برگردانند عقب چون امکان جنگیدن نداشتم. علی من را روی پشتش گذاشت و آورد پایین، تا شب در راه برگشت بودیم و از خستگی تصمیم گرفتی در شیاری بخوابیم. خون زیادی از من رفت و حسابی تشنه بودم. دیگر آب هم نداشتیم و حالت ناامیدی به ما دست داد. یکدفعه علی نوری پایش رفت روی چالهای که پر از آب بود. داخل آب هم پر از قورباغه بود اما آنقدر عطش به ما فشار آورده بود که تا دلتان بخواهد از آن خوردیم. من آب میخورد بدون اینکه بدانم برای مجروحیتم ضرر دارد. جان گرفتیم و آمدیم پایین و برخورد کردیم به بچههای خودمان. من را سریع بردند و باندم را عوض کردند، یک آب پرتقال هم دادند و آوردنم درمانگاه پادگان ابوذر، آنجا خانمهای امدادگر بودند به مجروحین رسیدگی می کردند. مجبور شدم برای استراحت بروم خانه. تمام محل به من حسادت میکردند، خوب جنگ رفتن برای خودش کلاس هم داشت.(با خنده)
بهزاد کتیرایی (نفر اول از سمت چپ)
*آقای خامنهای هم روی همین تخت استراحت میکردند
وقتی در بیمارستان بستری بودم دو پرستار خانم بودند که واقعا از جان و دل برای رزمندگان کار میکردند. یکی از آنها به من گفت آقای خامنهای که آن زمان رییس جمهور بودند موقعی که زخمی شدند روی همین تختی که شما هستین استراحت می کردند.
*حالی که از محافظین مقام معظم رهبری گرفتم
مدتی برای حفاظت ریاست جمهوری رفتیم پاستور. محافظهای مقام معظم رهبری خیلی فیلم بودند، یکدفعه کلت را میگرفتند روبرویت، میگفتیم: آقا نگیر این پره ها! از این کارشان خیلی عصبانی میشدم و با خودم گفتم: درستتان میکنم. من داشتم مقابل درب مرعشی پست میدادم یکبار که آقا وارد شد من با اسلحه به حالت هجومی رفتم جلو، محافظان داشتن سکته میکردن، رسیدم جلو امام را گرفتم و بوسیدم.
*تشکیل تیپ سیدالشهدا
عملیات فتح المبین آغاز شد. شهید محسن وزوایی آن زمان فرمانده گردان حبیب بود و در آن عملیات نوک حمله قرار داشت و با هر مشقتی که بود این حمله موفقیت آمیز به سرانجام رسید. پس از این عملیات گردان به تهران برگشت و در نهاد ریاست جمهوری مستقر شد. در واقع آنجا مقری دادند تا ما حفاظت پاستور را بر عهده بگیریم. نزدیک عملیات بیتالمقدس بود که یک روز علی موحددانش و شهید محسن وزوایی وارد مقر شدند. در این جلسه بچههایی مثل عابدین وحید زاده هم بودند. بعد از احوالپرسی و خوردن چایی شهید وزوایی به من گفت: میخواهیم تیپ سیدالشهدا را تاسیس کنیم (البته دقیق به یاد ندارم که همان روز اسم را گفتن یا بعدا) و مشغول کادر سازی هستیم. هم ایشان و هم شهید موحد من را قبلا میشناختند و به همین دلیل به من هم پیشنهاد دادند همراهشان شوم. چند روز بعد با تعدادی از رزمندگان گردان 9 سپاه از جمله حسین خالقی، عابدین وحیدزاده، شعبانی و سعید بیات سوار قطار شده و به نیت تشکیل تیپ رفتیم مقر لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در دوکوهه.
حکم شهید وزوایی برای تشکیل تیپ دستش بود. این حکم توسط شهید داوود کریمی که فرمانده سپاه منطقه 10 تهران بود امضا شده و به محسن داده شده بود.
هنگام عملیات بیتالمقدس گردان حبیب را دادند به علی موحد چون در آن مقطع تیپ تشکیل نشد و محسن وزوایی شد فرمانده محور. وزوایی با شهید حسین تقوامنش یکی از رزمندگان گردان 9 خیلی رفیق بود. حسین یک آدم کله خرابی بود که مثلا در مهمانی نشسته بودیم ناگهان یک گلدان را هدف میگرفت و می زد در حالی که اگر چهرهاش را میدیدین میگفتین این از آن رزمندگان مودب و آرام است. تقوامنش و محسن وزوایی مانند برادر بودند و همه جا به هم میرفتند. حسین یک جیپ نو از ارتش گرفته بود و با همان آمدند خط!
مرحله اول عملیات بود و ما در ایستگاه حسینیه، 20 کیلومتری جاده اهواز-خرمشهر بودیم. بسیجی ها در مرحله اول توانسته بودند خط را بشکنند و جنازه عراقیها روی هم افتاده بود. محسن وزوایی اولین نفری بود که من دیدم سربند منقش به نام ائمه بسته به سرش. تا قبل از عملیات بیتالمقدس معمولا همه به بازویشان میبستند.
خلاصه همانجا یک تانک عراقی دور زد، و نامرد با توپهای مستقیم رسام منطقه را به شدت میکوبید. با چشمان خودم میدیدم بچهها تکه تکه میشوند روی هوا. خیلی وحشتناک بود!! یادمه یکی از بچههای بسیجی افتاده بود و صورتش تکه تکه شده بود، همینطور خون جاری میآمد. تیرها از بغل گوش ما میرفت و صدای آن را میشنیدیم. اما نمیتوانستیم گرایش را بگیریم. من، حسین خالقی، سعید بیات و حاج احمد متوسلیان از جایی که بودیم حرکت کردیم داشتیم میرفتم که من همانجا تیر خوردم و توانستیم موقعیت دشمن را تشخیص دهیم. حاج احمد که بسیار تیز بود متوجه شد از کجا تیر خوردم، بیسیم زد به بچههای جهاد و بُلدرز آوردند خاکریز زدند. با این اتفاق حاج احمد متوسلیان تیپ را نجات داد. او خیلی فکرش کار میکرد. در عملیات بیت المقدس حاج احمد فرمانده تیپ و شهید محمد ابراهیم همت مسئول روابط عمومی بود. حاج ابراهیم جوان خوب و پاکی بود، این حرف من تنها نیست همه کسانی که او را میشناختند این حرف را میزدند. شهید وزوایی و تقوامنش با هم به شهادت رسیدند و وقتی خبر آن به فرماندهان از جمله شهید همت رسید خیلی ناراحت شد. فکر می کنم محسن شفق اولین کسی بود که رسیده بود بالای سرشان و با بیسیم خبر داده بود.
بهزاد کتیرایی ( نفر وسط در تصویر)
*تیر خوردن حسی شبیه کلنگ خوردن است
همانطر که گفتم من آنجا دستم تیر خورد، با یک چفیه زخم را بستم. دردش به حدی بود که احساس میکردم کلنگ زدن به آن. وقتی تیر خوردم یک آن عین برق گرفته ها پریدم. برگشتم عقب برای مداوا. البته من یک بار هم در کربلای 5 مجروح شدم که مشکلات فعلی هم ناشی از همان است.
*اولین فرماندهی که فرماندهی نکرد
محسن وزوایی شهید شد در حالی که هنوز تشکیل تیپ انجام نشده بود. در واقع حکم اول فرماندهی برای وزوایی بود اما ایشان فرمانده نشد. من خبر شهادت او را از طریق دوستان فهمیدم. آن روزها در بیمارستان امام رضای مشهد بستری بودم. البته ابتدا نمیدانستم کجا میبرنم اما بعد که فهمیدم خوشحال شدم و گنبد مطهر امام رضا (ع) را از پنجره نگاه میکردم و لذت میبردم. دو هفته ای آنجا بودم.
*امام چون خورشیدی میدرخشید
بعد از موفقیت در بازی دراز ما را بردند دیدار امام. باور کنید حال عجیبی داشتم. از کوچه جماران که رفتم داخل دیدم یک خورشید نشسته آنجا. نور چهره ایشان به قدری بود که انسان محو آن چهره روحانی میشد. اصلا نتوانستم به ایشان سلام کنم، نمیتوانستم حرف بزنم. نگاه امام درست به گونهای بود که انگار همه ما فرزندانشان هستیم. وقتی برای دستبوس رفتیم و دستشان را گرفتم حس کردم یک تکه ابر در دستان من است. سه چهار مرتبه دستشان را بوسیدم. واقعا امام از ته قلبش بچهها را دوست داشت. وقتی امام گفتند: ای کاش من هم یک پاسدار بودم هر کسی این جمله را بشنود احساس میکند این صرفا یک شعار سیاسی است اما برخورد امام را که پاسدارها میدیدی متوجه میشدی این حرف قلبی حضرت امام بود.
حسین طاهری دوربین داشت و برای اینکه مرا اذیت کند به شوخی میگفت من عکس تو را نمیگیرم. (با خنده)
*گردان 9 منحل شد
بعد از عملیات بیتالمقدس وقتی برگشتیم تهران این قدر که بچهها به شهادت رسیدند گردان 9 منحل شد. بعد از انحلال گردان بچهها تقسیم شدند و رفتیم پادگان تهران. سال 62 هم ازدواج کردم.
*علی موحد با نهیب گفت: شلوغش نکن!
نزدیک عملیات والفجر یک بود و من در تهران مشغول بودم. فرمانده ام اجازه نمی داد بروم جبهه و میگفت اینجا هم کار داریم اما من دلم حسابی تنگ شده بود بدون اجازه او رفتم و درست شب عملیات رسیدم. علی موحد دانش من را که دید فکر کرد اطلاع داشتم که قرار است حمله کنیم چون خودش هم به عنوان نیروی آزاد شب عملیاتها میرسید، در حالی که اینطور نبود. رفتم پیش شهید علی اسکویی فرمانده گردان زُهیر 33 شهدا بود. اسکویی به من گفت: تو معاون گردان زهیر باش. البته این گردانی نبود که مستقیم برود جلو، باید دور میزد و از پشت دشمن را غافلگیر میکرد. منطقه عملیاتی هم پیچانگیزه بود. جناحین منطقه لشکر سیدالشهدا و لشکر 27 بودند و وسط هم بچههای عاشورا قرار بود عمل کنند که البته نتوانستند به هم ملحق شوند و یا به اصطلاح دست به دست هم دهند. موفقترین تیپی که عمل کرد، سیدالشهدا بود، خود علی موحد ایستاد سر ستون گردان زهیر و ما هم پشت سرش بودیم.باید تا هوا روشن نشده بود حمله میکردیم. شهید موحد از مسیرهای عجیبی عبور میکرد. این تدبیر علی موحد بود که همه گردان را دشتبان کرد. چون اگر دشمن به ستون میزد همه در جا به شهادت میرسیدند اما او نیروها را به فاصله دو سه متری دشتبان کرد. ناگهان یک تیربارچی عراقی شروع کرد تیراندازی. کاملا احساس میکردی گرمای تیرهایی را که از نزدیکی سرت رد میشدند، همه بچه ها کپ کرده بودند. علی بدون اسلحه و بدون یک دست، مانند همیشه فقط با یک نارنجک بلند شد. من هم بلند شدم اما زانوهایم محکم نبود. علی با شجاعت رفت سمت تیربارچی، هر چی گفتیم نرو بی فایده بود. 10-15 متری که رسید دیدیم تیربارچی منفجر شد. یک بسیجی قبل از رسیدن موحد او را کشت.
شب ماندیم همانجا اما عراق همچنان میکوبید. ما خط را کامل گرفتیم، جلوی ما یک میدان موانع وسیعی بود. یکدفعه عراق خمپاره ای شلیک کرد که سر حاج علی را مجروح کرد و خون از صورتش سرازیر شد و نشست. من صدا زدم بیایید موحد مجروح شد. او با حالت نهیب به من گفت شلوغش نکن! سرش را بستیم و تا صبح ایستادگی کردیم. اما چون بقیه محور ها نتوانستند عمل کنند کار ما هم بی فایده بود.
*نمازی که هیچ وقت دیگر مانندش را ندیدم
عابدین وحیدزاده که خیلی با علی موحد رفیق بود به من گفت بیا برویم مقر علی. آن شب شهید موحد برای خواندن نماز مغرب ایستاد و همین که شروع کرد بسمالله را گفت، مثل آدمی که زخمی باشد و درد میکشد شروع کرد گریه کردن. عشق علی موحد به خدا از عشقهای آتشین بود. آن نمازی که من از او دیدم هیچ جا ندیدم کسی بخواند. از بسمالله تا آخرش گریه کرد. سرش را کج کرده بود و با کمال خضوع ناله میکرد. روح علی اینقدر بزرگ بود که تمام تیپ را آرامش میداد. وقتی در خط بود همه خیالشان راحت بود.
*من موحدم، کد مد هم بیلمیرم
شهید موحد یک عادتی که داشت پشت بیسیم با کد حرف نمیزد. یکی از بچهها میگفت: دیدم علی پشت بی سیم راحت حرف می زند. گفتم برادر چی میگی؟! با کد صحبت کن. گفت: من موحدم، کد مد هم بیلمیرم. بعد از مدتی در کرخه بودم که خبر شهادتش را شنیدم. به شدت حالم گرفته شد. شبها خوابش را میدیدم و روزها حضورش را حس میکردم.
*موحددانش اولین فرمانده ای بود که عزل شد
علی موحد بعد از درگیریهایی که بین فرماندهان پیش آمد اولین فرماندهای بود که عزلش کردند. او چون معتقد بود اگر برنامه پیش رو عملی شود نیروها از دست میروند از دستور تمرد کرد و خب برکنار هم شد. خودش هم شهید کاظم رستگار را برای جانشینی معرفی کرد. هر چند که میخواستند از نیروهای ستادی کسی را جایگزین کنند اما طبیعی بود که فردی که در ستاد است درک فرمانده ای را که در خط حضور دارد را نسبت به منطقه ندارد. لذا با معرفی شهید رستگار موافقت شد. علی آدمی بود که به هیچ وجه به کسی باج نمیداد و هر طور که شده روی حق میایستاد. علی موحد خیلی علاقمند داشت و در واقع یک رسانه جنگ بود، هر کاری او میکرد میپیچید.
*جای سیگار کشیدن زن بگیر
یکبار در مشهد او را با خانمش دیدم. من آن زمان سیگاری بودم و علی در حال کشیدن سیگار من را دید. گفت: جای سیگار کشیدن برو زن بگیر. دخترم که به دنیا آمد در 13 رجب سال 64 ترک کردم و تا همین الان هم لب به سیگار نزدم. چون آن حرف علی موحد خیلی رویم تاثیر گذاشت.