یک لحظه فکر کردم شدت آتش میخواهد عزمم را بشکند و روحیهام را نابود کند. فکر کردم هدف این تیرها و ترکشها نه تن من، بلکه اعتقادات من است، ایستادم تا شکستش دهم.
به گزارش شهدای ایران ، شهید «میرزاعلی رستمخانی» در سال 1332 در روستای علیآباد زنجان به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود. پدرش کشاورز بود. علی تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و چون ادامه تحصیل میسر نبود به همراه پدر مشغول کشاورزی شد.
وی فردی صمیمی و با گذشت بود و با خواهر و چهار برادر کوچکترش رفتاری شایسته داشت. 19 ساله بود که با دختری از اهالی روستا ازدواج کرد و مدت کوتاهی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که به خدمت سربازی فراخوانده شد. در نیروی هوایی خدمت میکرد و چتربازی را یاد گرفت.
با آغاز نخستین حرکتهای مردمی علیه رژیم ظالم پهلوی، میرزاعلی با آگاهی سیاسی که نتیجه مطالعه و شرکت در جلسات و سخنرانیها بود، به صف مخالفین رژیم پیوست. پس از پیروزی انقلاب نیز با حضور مدام در مساجد و پایگاهها به اسلام خدمت میکرد.
با تشکیل سپاه پاسداران به طور رسمی وارد این نهاد شد. ابتدا به دلیل سواد کم، در پست نگهبانی انجام وظیفه میکرد اما قدرت بدنی، چابکی، مهارت، مدیریت و هوش ذاتی او به همراه تواناییهایی که کسب کرده بود، سبب شد به سرعت ردههای سپاه را طی کند.
با آغاز غائله کردستان به این منطقه اعزام شد و در مناطق بانه، تکاب، سردشت و سنندج با ضد انقلابیون به مبارزه پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین گروههای سپاه به جبهه اعزام شد. در طول جنگ سه بار زخمی شد، بار اول در منطقه دارخوئین بر اثر انفجار خمپاره آسیب دید و برای مداوا به ماهشهر و بعد به زنجان منتقل شد. به دلیل جراحات وارده مدتی به عنوان مسئول سپاه به قیدار فرستاده شد و بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشت.
اکثر روزهایش در جبهه سپری میشد و هر وقت که به زنجان برمیگشت زمان زیادی را در مسجد میگذراند. ایام محرم به روستای زادگاهش میرفت و به فعالیتهای مذهبی و تبلیغی میپرداخت. در خانهی پدریاش ساکن بود، خانهای که آرامش خاصی داشت. پیوسته در جبهه بود، حتی هنگام تولد فرزندش در خانه حضور نداشت. به دلیل حضور همیشگی او درمناطق عملیاتی اغلب همرزمانش تصور میکردند او مجرد است.
میرزاعلی در عملیات حصر آبادان جانشین فرمانده گردان شد و پس از مدتی نیروهای سپاه سازماندهی شدند و تیپ علی بن ابیطالب (ع) تکمیل شد و او فرماندهی یکی ازگردانهای این تیپ به نام گردان امام محمدتقی (ع) را بر عهده گرفت.
همواره در خط مقدم بود و هر گاه از او میخواستند به عنوان فرمانده به خط مقدم نرود، میگفت: به فرمان امام فرماندهان باید در خط مقدم باشند. رستمخانی در عملیات رمضان دلاوریهای زیادی از خود نشان داد و از ناحیه دست، بازو و پا مجروح شد.
یکی از همرزمان وی میگوید: خبردار شدیم دشمن قصد حمله دارد. از مهمات و تجهیزات فقط یک قبضه توپ و یک خودروی زرهی داشتیم. رستمخانی دستور داد توپ را به ماشین ببندیم و تا صبح حرکت کنیم. توپ که با ماشین کشیده میشد صدای حرکت تانک میداد، عراقیها آن شب جرأت نکردند حمله کنند.
رستمخانی همواره با جسارت خاصی از عملیات تک نفره پیشقدم بود. انگار او هیچ وقت از هیچ چیز نمیترسید، یک تنه میان عراقیها میرفت و موقعیتها را شاسایی میکرد. مرد نترسی که یک تنه به پل دشمن میزد پشت جبهه مرد دل رحمی بود که از اشک یتیمان به گریه میافتاد. ساده زیستی و کمک به محرومان و رسیدگی به خانوادههای بیسرپرست از ویژگیهای بارز او بود.
تا عملیات والفجر مقدماتی فرمانده گردان امام محمدتقی (ع) از لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود. سپس به لشکر 31 عاشورا منتقل شد و به سمت جانشین محور تیپ منصوب شد.
در منطقه استقرار ما زمین ناهمواری بود. به این دلیل تعدادی تخت خواب برای ما فرستادند. میرزاعلی رستمخانی آنها را بین بچه ها تقسیم کرد، تختی برای خودش نماند کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
اسارت را نمیپسندید و بالاترین آرزویش شهادت بود. و سرانجام به آرزویش رسید. چون تمام همرزمانش به شهادت رسیدند، اطلاعات چندانی در مورد نحوه شهادتش بازگو نشده است.
آنچه ذکر شده این است که در منطقه شرق دجله ـ عملیات بدر قرار بود نیروهای عملکننده از چند نقطه حرکت کنند تا به هم برسند و حمله را آغاز کنند، اما حمله لو رفت و آنها نتوانستند به موقع به محل برسند. نیروهای تحت امر میرزاعلی رستمخانی بدون نیروی کمکی و پشتیبانی به محل رسیده بودند و در نهایت به محاصره دشمن در آمدند.
آتش سنگین دشمن توان حرکت را از همه گرفته بود. گرد و غبار همه جا را پر کرده بود و دود آتش سیاهی شب را مهمان روز کرده بود. چشمم به صورت خسته اما آرام حاجی افتاد.
چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود آتش یک لحظه امان نمیداد. هرکس دنبال جان پناهی بود که پناه بگیرد. حاجی یکی دفعه از جایش بلند شد و سر پا ایستاد مقابل تیرها و ترکشها، اصرار کردم که حاجی چرا ایستادهای؟ بنشین؛ گوش نداد. شدت آتش که کم شد گفتم: حاجی این چه کاری بود؟! نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت. با صدای گرفته گفت: یک لحظه فکر کردم شدت آتش میخواهد عزمم را بشکند و روحیهام را نابود کند. فکر کردم هدف این تیرها و ترکشها نه تن من، بلکه اعتقادات من است، ایستادم تا شکستش دهم.
شهادتش چنان برای دشمن مهم بود که خبرش را بارها در اخبار و روزنامه اعلام کردند.
*دفاع پرس
وی فردی صمیمی و با گذشت بود و با خواهر و چهار برادر کوچکترش رفتاری شایسته داشت. 19 ساله بود که با دختری از اهالی روستا ازدواج کرد و مدت کوتاهی از زندگی مشترکشان نگذشته بود که به خدمت سربازی فراخوانده شد. در نیروی هوایی خدمت میکرد و چتربازی را یاد گرفت.
با آغاز نخستین حرکتهای مردمی علیه رژیم ظالم پهلوی، میرزاعلی با آگاهی سیاسی که نتیجه مطالعه و شرکت در جلسات و سخنرانیها بود، به صف مخالفین رژیم پیوست. پس از پیروزی انقلاب نیز با حضور مدام در مساجد و پایگاهها به اسلام خدمت میکرد.
با تشکیل سپاه پاسداران به طور رسمی وارد این نهاد شد. ابتدا به دلیل سواد کم، در پست نگهبانی انجام وظیفه میکرد اما قدرت بدنی، چابکی، مهارت، مدیریت و هوش ذاتی او به همراه تواناییهایی که کسب کرده بود، سبب شد به سرعت ردههای سپاه را طی کند.
با آغاز غائله کردستان به این منطقه اعزام شد و در مناطق بانه، تکاب، سردشت و سنندج با ضد انقلابیون به مبارزه پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین گروههای سپاه به جبهه اعزام شد. در طول جنگ سه بار زخمی شد، بار اول در منطقه دارخوئین بر اثر انفجار خمپاره آسیب دید و برای مداوا به ماهشهر و بعد به زنجان منتقل شد. به دلیل جراحات وارده مدتی به عنوان مسئول سپاه به قیدار فرستاده شد و بعد از مدتی دوباره به جبهه برگشت.
اکثر روزهایش در جبهه سپری میشد و هر وقت که به زنجان برمیگشت زمان زیادی را در مسجد میگذراند. ایام محرم به روستای زادگاهش میرفت و به فعالیتهای مذهبی و تبلیغی میپرداخت. در خانهی پدریاش ساکن بود، خانهای که آرامش خاصی داشت. پیوسته در جبهه بود، حتی هنگام تولد فرزندش در خانه حضور نداشت. به دلیل حضور همیشگی او درمناطق عملیاتی اغلب همرزمانش تصور میکردند او مجرد است.
میرزاعلی در عملیات حصر آبادان جانشین فرمانده گردان شد و پس از مدتی نیروهای سپاه سازماندهی شدند و تیپ علی بن ابیطالب (ع) تکمیل شد و او فرماندهی یکی ازگردانهای این تیپ به نام گردان امام محمدتقی (ع) را بر عهده گرفت.
همواره در خط مقدم بود و هر گاه از او میخواستند به عنوان فرمانده به خط مقدم نرود، میگفت: به فرمان امام فرماندهان باید در خط مقدم باشند. رستمخانی در عملیات رمضان دلاوریهای زیادی از خود نشان داد و از ناحیه دست، بازو و پا مجروح شد.
یکی از همرزمان وی میگوید: خبردار شدیم دشمن قصد حمله دارد. از مهمات و تجهیزات فقط یک قبضه توپ و یک خودروی زرهی داشتیم. رستمخانی دستور داد توپ را به ماشین ببندیم و تا صبح حرکت کنیم. توپ که با ماشین کشیده میشد صدای حرکت تانک میداد، عراقیها آن شب جرأت نکردند حمله کنند.
رستمخانی همواره با جسارت خاصی از عملیات تک نفره پیشقدم بود. انگار او هیچ وقت از هیچ چیز نمیترسید، یک تنه میان عراقیها میرفت و موقعیتها را شاسایی میکرد. مرد نترسی که یک تنه به پل دشمن میزد پشت جبهه مرد دل رحمی بود که از اشک یتیمان به گریه میافتاد. ساده زیستی و کمک به محرومان و رسیدگی به خانوادههای بیسرپرست از ویژگیهای بارز او بود.
تا عملیات والفجر مقدماتی فرمانده گردان امام محمدتقی (ع) از لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود. سپس به لشکر 31 عاشورا منتقل شد و به سمت جانشین محور تیپ منصوب شد.
در منطقه استقرار ما زمین ناهمواری بود. به این دلیل تعدادی تخت خواب برای ما فرستادند. میرزاعلی رستمخانی آنها را بین بچه ها تقسیم کرد، تختی برای خودش نماند کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
اسارت را نمیپسندید و بالاترین آرزویش شهادت بود. و سرانجام به آرزویش رسید. چون تمام همرزمانش به شهادت رسیدند، اطلاعات چندانی در مورد نحوه شهادتش بازگو نشده است.
آنچه ذکر شده این است که در منطقه شرق دجله ـ عملیات بدر قرار بود نیروهای عملکننده از چند نقطه حرکت کنند تا به هم برسند و حمله را آغاز کنند، اما حمله لو رفت و آنها نتوانستند به موقع به محل برسند. نیروهای تحت امر میرزاعلی رستمخانی بدون نیروی کمکی و پشتیبانی به محل رسیده بودند و در نهایت به محاصره دشمن در آمدند.
آتش سنگین دشمن توان حرکت را از همه گرفته بود. گرد و غبار همه جا را پر کرده بود و دود آتش سیاهی شب را مهمان روز کرده بود. چشمم به صورت خسته اما آرام حاجی افتاد.
چشمهایش از بیخوابی سرخ شده بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود آتش یک لحظه امان نمیداد. هرکس دنبال جان پناهی بود که پناه بگیرد. حاجی یکی دفعه از جایش بلند شد و سر پا ایستاد مقابل تیرها و ترکشها، اصرار کردم که حاجی چرا ایستادهای؟ بنشین؛ گوش نداد. شدت آتش که کم شد گفتم: حاجی این چه کاری بود؟! نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت. با صدای گرفته گفت: یک لحظه فکر کردم شدت آتش میخواهد عزمم را بشکند و روحیهام را نابود کند. فکر کردم هدف این تیرها و ترکشها نه تن من، بلکه اعتقادات من است، ایستادم تا شکستش دهم.
شهادتش چنان برای دشمن مهم بود که خبرش را بارها در اخبار و روزنامه اعلام کردند.
*دفاع پرس