«وقتی پيكر محمدكاظم را آوردند، پدرش گفت تا پیکر محمدقاسم برنگشته، اجازه دفن پیکر كاظم را نداريد. هنوز ٤٨ ساعت نگذشته بود که پيكر محمدقاسم بازگشت.»
به گزارش شهدای ایران، حمید بوربور از رزمندگان بهداری لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در گفتوگو با دفاع پرس به تشریح شهادت دو برادر در عملیات کربلای 8 و خاکسپاری آنها در ورامین پرداخت که در ادامه میخوانید:
متولد 1345 از شهرستان ورامین هستم. به همراه شهید محمدکاظم اشجع زاده و جمعی از دوستان سپاهی جهت شرکت در عملیات کربلای 5 و 8 در شلمچه به مناطق عملیاتی اعزام شدیم. وظیفه نیروهای بهداری انتقال مجروح از خط مقدم به اورژانس صحرایی بود. در این عملیاتها نیز وظیفه داشتیم از خط اول عملیات (پرورش ماهی، نهر جاسم و ...) مجروحین را 2کیلومتر با آمبولانس عقب آورده و به اورژانس صحرایی یازهرا برسانیم. در مسیر گاهی مجبور به امدادگری هم میشدیم.
ایام نوروز سال 66؛ با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای دیدار با خانواده معزز شهدا به مرخصی برویم. محمدکاظم که آن زمان دانشجو بود، گفت که میخواهد برای جبران درسهای عقب افتاده، در جبهه بماند.
محمدکاظم از من خواست که به شهر ورامین بروم و چند تکه از وسایل شخصیش را با خودم به جبهه بیاورم. طبق آدرسی که داده بود به خانهشان رفتم. پدر محمدکاظم به استقبالم آمد و وسایل مورد نیاز شامل شلوار، دوربین و ... را تحویل دادم تا به پسرش برسانم.
12 فروردین ماه به دوکوهه رفتم اما محمدکاظم را ندیدم. اشجع زاده در ایام نوروز راننده آمبولانس گردان شده بود. یک هفته بعد شرایط برای عملیات کربلای 8 در منطقه پرورش ماهی (شلمچه) ایجاد شد. از 114 رانندهای که برای عملیات کربلای 5 از لشکر 27 محمدرسول الله (ص) به منطقه اعزام شدند، در عملیات کربلای 8 تنها 14 نفر باقی مانده بودند. اکثرا شهید یا مجروح شدند. هدف از عملیات کربلای 8 برهم زدن آرایش نظامی دشمن بود.
«نادر نورایی» که فرمانده موتوری نیروهای لشکر 27 محمدرسول الله (ص) در منطقه بود، رزمندگان را برای سخنرانی جمع کرد. گفت: «شرایط در این عملیات خاص بوده و ممکن است بازگشتی وجود نداشته باشد. اگر عزیزی شرایط شرکت در این عملیات را ندارد، برگردد.» پس از سخنرانی فرمانده، نیروها با گریه آمادگی خود را برای شرکت در عملیات اعلام کردند.
عملیات کربلای 8 ساعت 20.30 در حالی که آسمان پرستاره بود، آغاز شد. به لطف الهی در آن شب باران بارید. عراق با 12 لشکر که قالب آن نیروهای مکانیزه بودند، برای عملیات آمده بود. به جهت بارندگی تجهیزات در گل فرو رفت.
دو روز پس از عملیات با حاج حسین امیری با چراغ خاموش مسیر فاصله درمانگاه صحرایی تا خط را میگذراندیم که بر اثر دید نامناسب، تصادف کردیم. فاصله خط مقدم تا دریاچه ماهی 500 متر بود، در این میان سنگری داشتیم که گاهی در آن استراحت میکردیم. پس از تصادف به مدت یک ساعت در این سنگر خوابیدیم. در عالم خواب و بیداری یک نفر پیشانیم را بوسید. چشم باز کردم و محمدکاظم اشجعزاده را مقابلم دیدم. گفتم: «کجا بودی؟ پس از مرخصی تو را پیدا نکردم تا وسایل شخصیت را تحویلت بدهم.» پاسخ داد: «در گردان بودم. روز گذشته به عنوان آمبولانس گردان نیروها را تا خط همراهی کردم.» باید به دوکوهه برمیگشت اما با اصرار مانده بود تا مجروحین را از منطقه به عقب بیاورد. صحبتهایمان آن شب تا اذان صبح طول کشید. بعد از کمی استراحت، محمدکاظم در یک جمع شش نفره زیارت عاشورا قرائت کرد. حال و هوای رزمندگان دگرگون شد. هقهق گریه اجازه نداد محمدکاظم دعا را به اتمام برساند.
پس از اتمام دعا، محمدکاظم گفت الان وقت جشن پتو است. من و محمدکاظم یک گروه و چهار نفر دیگر طرف مقابل بودند.
ساعتی نگذشته بود که آقای نورایی معاون موتوری بهداری لشکر از خط مقدم که 500 متر با ما فاصله داشت، با بیسیم به من گفت که با دو تن از بچهها به خط مقدم بروم. روحیه شهادت طلبی در رزمندگان گوی سبقت را برای شرکت در عملیات از دیگری میربود. اشجع زاده گفت: «شما چند روز گذشته مجروحان زیادی را جابجا کردید ولی من پشت خط بودم. این حق را به من بدهید که یکی از این دو نفر من باشم. از طرف دیگر همشهری بوربور هستم و این دو دلیل کافی است که نفر اول برای اعزام من باشم.» بچه ها با فرستادن صلواتی رسا، موافقت خودشان را اعلام کردند.
«ابوالفضل دلیر» یکی دیگر از رزمندگان داخل سنگر بود. او دانش آموز سال سوم دبیرستان بود و از هر فرصتی برای خواندن کتابهایش استفاده میکرد. همانجا کتاب را بست و گفت که نفر دوم هم درسش تمام شد. یک صلوات بفرستید. دو نفر همراه به این شکل انتخاب شدند. همراه با کریم بوربور که همراه وانت اقلام مورد نیاز را آورده بود، به سمت خط حرکت کردیم.
در خط مقدم رانندهها یک به یک مجروحین را به عقب منتقل میکردند. تا نوبت من برسد، خوابم برد. در خواب و بیداری شنیدم که یکی از آمبولانسها در خط مورد هدف دشمن قرار گرفته است. به عنوان آخرین آمبولانس به همراه دو همراه به سمت خط حرکت کردم. آمبولانسی که تعریفش را شنیده بودم، میان راه در حال سوختن بود. آمبولانس متعلق به یک لشکر دیگر بود.
آن روز اشجعزاده و دلیر طی چندین مرتبه، مجروحان را جابجا کردند. ساعت چهار بعد از ظهر آمبولانس اشجعزاده در 100 متری اورژانس صحرایی الزهرا (س) مورد هدف گلوله 120 قرار گرفت که یک ترکش به قلب دلیر اصابت کرده و به شهادت رسید اما یک ترکش به گلوی اشجعزاده اصابت خورد و رگش را پاره کرد. وی با دست جلوی خونریزی را گرفت و کشان کشان خودش را به اورژانس صحرایی رساند اما بر اثر خونی که از دست داده بود، به شهادت رسید.
محمدكاظم اشجعزاده همراه با دلير، عصر روز بيست و يكم فروردين 66 به شهادت رسيدند. چند روز بعد و با آرام شدن منطقه و پدافندی شدن خط مقدم جبهه نبرد، با تدبير فرمانده، برادر نادر نورايی همراه با چند همرزم ديگر برای مراسم ترحيم و شب هفتم شهادت كاظم به ورامين رفتيم.
محمدكاظم را در صحن مسجد سيد فتح الله شهر ورامين به خاک سپردند و حالا مراسمش را در همين مسجد منعقد كرده بودند. پدر محمدكاظم پيراهنی سفيد و زيبا بر تن كرده بود و پيشاپيش ساير اعضای خانواده و نزديكان كاظم جلوی در، همچون كوه ايستاده بود و با تبسمی بر لب به ميهمانان خوشامد میگفت. وی و همسرش فرهنگی و از كاركنان آموزش و پرورش بودند. روحيه او چنان بالا و مثال زدنی بود كه گويا برای كاظم جشن دامادی گرفتهاند.
پدر محمدکاظم را در آغوش گرفتم، خودم را همرزم پسرش معرفی كردم و يادآور شدم، همانی هستم كه دو هفته قبل از سوی كاظم به ديدارشان رفته بودم و اقلام مورد نظر محمدكاظم را از آنها گرفته و برايش به دوكوهه برده بودم.
ناگهان مرا در آغوش فشرد و قطرات اشک بر گونههايش غلتيد. سخنرانان مجلس، مرحوم فخرالدين حجازی و حاج آقا حسينی بودند. مجلس محمدکاظم پرشور شده بود.
فخرالدين حجازی با سخنرانی پرشور و با حرارت خاص خودش، مستمعين را به طور عجيبی تحت تاثير قرار داده بود. كنار يكی از بچه محلهايمان كه خود جانباز دفاع مقدس و از كاركنان رسمی سپاه به نام رضا باصری بود، نشستم. باصری با خانواده كاظم از نزديک آشنايی داشت. وی خطاب به من گفت: «حميد میدانستی محمد قاسم فرزند ديگر حاج آقا اشجعزاده هم به تازگی شهيد شده است و پيكر مطهرش را همزمان با كاظم آوردهاند. آیا از نحوه شهادتش اطلاع داری؟» اظهار بیاطلاعی كردم.
رضا ادامه داد: وقتی پيكر محمدكاظم را آوردند پدرش گفت تا پیکر محمدقاسم برنگشته، اجازه دفن پیکر كاظم را نداريد. هنوز ٤٨ ساعت نگذشته بود که پيكر محمدقاسم بازگشت.
محمدقاسم دانشجوی سال سوم دانشگاه امام صادق (ع) بود و در تعاون لشكر ١٠ سيدالشهدا (س) خدمت میكرد و در عملیات کربلای 8 به شهادت رسید. پیکر هر دو برادر را در كنار هم به خاک سپردند.
متولد 1345 از شهرستان ورامین هستم. به همراه شهید محمدکاظم اشجع زاده و جمعی از دوستان سپاهی جهت شرکت در عملیات کربلای 5 و 8 در شلمچه به مناطق عملیاتی اعزام شدیم. وظیفه نیروهای بهداری انتقال مجروح از خط مقدم به اورژانس صحرایی بود. در این عملیاتها نیز وظیفه داشتیم از خط اول عملیات (پرورش ماهی، نهر جاسم و ...) مجروحین را 2کیلومتر با آمبولانس عقب آورده و به اورژانس صحرایی یازهرا برسانیم. در مسیر گاهی مجبور به امدادگری هم میشدیم.
ایام نوروز سال 66؛ با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای دیدار با خانواده معزز شهدا به مرخصی برویم. محمدکاظم که آن زمان دانشجو بود، گفت که میخواهد برای جبران درسهای عقب افتاده، در جبهه بماند.
محمدکاظم از من خواست که به شهر ورامین بروم و چند تکه از وسایل شخصیش را با خودم به جبهه بیاورم. طبق آدرسی که داده بود به خانهشان رفتم. پدر محمدکاظم به استقبالم آمد و وسایل مورد نیاز شامل شلوار، دوربین و ... را تحویل دادم تا به پسرش برسانم.
12 فروردین ماه به دوکوهه رفتم اما محمدکاظم را ندیدم. اشجع زاده در ایام نوروز راننده آمبولانس گردان شده بود. یک هفته بعد شرایط برای عملیات کربلای 8 در منطقه پرورش ماهی (شلمچه) ایجاد شد. از 114 رانندهای که برای عملیات کربلای 5 از لشکر 27 محمدرسول الله (ص) به منطقه اعزام شدند، در عملیات کربلای 8 تنها 14 نفر باقی مانده بودند. اکثرا شهید یا مجروح شدند. هدف از عملیات کربلای 8 برهم زدن آرایش نظامی دشمن بود.
«نادر نورایی» که فرمانده موتوری نیروهای لشکر 27 محمدرسول الله (ص) در منطقه بود، رزمندگان را برای سخنرانی جمع کرد. گفت: «شرایط در این عملیات خاص بوده و ممکن است بازگشتی وجود نداشته باشد. اگر عزیزی شرایط شرکت در این عملیات را ندارد، برگردد.» پس از سخنرانی فرمانده، نیروها با گریه آمادگی خود را برای شرکت در عملیات اعلام کردند.
عملیات کربلای 8 ساعت 20.30 در حالی که آسمان پرستاره بود، آغاز شد. به لطف الهی در آن شب باران بارید. عراق با 12 لشکر که قالب آن نیروهای مکانیزه بودند، برای عملیات آمده بود. به جهت بارندگی تجهیزات در گل فرو رفت.
دو روز پس از عملیات با حاج حسین امیری با چراغ خاموش مسیر فاصله درمانگاه صحرایی تا خط را میگذراندیم که بر اثر دید نامناسب، تصادف کردیم. فاصله خط مقدم تا دریاچه ماهی 500 متر بود، در این میان سنگری داشتیم که گاهی در آن استراحت میکردیم. پس از تصادف به مدت یک ساعت در این سنگر خوابیدیم. در عالم خواب و بیداری یک نفر پیشانیم را بوسید. چشم باز کردم و محمدکاظم اشجعزاده را مقابلم دیدم. گفتم: «کجا بودی؟ پس از مرخصی تو را پیدا نکردم تا وسایل شخصیت را تحویلت بدهم.» پاسخ داد: «در گردان بودم. روز گذشته به عنوان آمبولانس گردان نیروها را تا خط همراهی کردم.» باید به دوکوهه برمیگشت اما با اصرار مانده بود تا مجروحین را از منطقه به عقب بیاورد. صحبتهایمان آن شب تا اذان صبح طول کشید. بعد از کمی استراحت، محمدکاظم در یک جمع شش نفره زیارت عاشورا قرائت کرد. حال و هوای رزمندگان دگرگون شد. هقهق گریه اجازه نداد محمدکاظم دعا را به اتمام برساند.
پس از اتمام دعا، محمدکاظم گفت الان وقت جشن پتو است. من و محمدکاظم یک گروه و چهار نفر دیگر طرف مقابل بودند.
ساعتی نگذشته بود که آقای نورایی معاون موتوری بهداری لشکر از خط مقدم که 500 متر با ما فاصله داشت، با بیسیم به من گفت که با دو تن از بچهها به خط مقدم بروم. روحیه شهادت طلبی در رزمندگان گوی سبقت را برای شرکت در عملیات از دیگری میربود. اشجع زاده گفت: «شما چند روز گذشته مجروحان زیادی را جابجا کردید ولی من پشت خط بودم. این حق را به من بدهید که یکی از این دو نفر من باشم. از طرف دیگر همشهری بوربور هستم و این دو دلیل کافی است که نفر اول برای اعزام من باشم.» بچه ها با فرستادن صلواتی رسا، موافقت خودشان را اعلام کردند.
«ابوالفضل دلیر» یکی دیگر از رزمندگان داخل سنگر بود. او دانش آموز سال سوم دبیرستان بود و از هر فرصتی برای خواندن کتابهایش استفاده میکرد. همانجا کتاب را بست و گفت که نفر دوم هم درسش تمام شد. یک صلوات بفرستید. دو نفر همراه به این شکل انتخاب شدند. همراه با کریم بوربور که همراه وانت اقلام مورد نیاز را آورده بود، به سمت خط حرکت کردیم.
در خط مقدم رانندهها یک به یک مجروحین را به عقب منتقل میکردند. تا نوبت من برسد، خوابم برد. در خواب و بیداری شنیدم که یکی از آمبولانسها در خط مورد هدف دشمن قرار گرفته است. به عنوان آخرین آمبولانس به همراه دو همراه به سمت خط حرکت کردم. آمبولانسی که تعریفش را شنیده بودم، میان راه در حال سوختن بود. آمبولانس متعلق به یک لشکر دیگر بود.
آن روز اشجعزاده و دلیر طی چندین مرتبه، مجروحان را جابجا کردند. ساعت چهار بعد از ظهر آمبولانس اشجعزاده در 100 متری اورژانس صحرایی الزهرا (س) مورد هدف گلوله 120 قرار گرفت که یک ترکش به قلب دلیر اصابت کرده و به شهادت رسید اما یک ترکش به گلوی اشجعزاده اصابت خورد و رگش را پاره کرد. وی با دست جلوی خونریزی را گرفت و کشان کشان خودش را به اورژانس صحرایی رساند اما بر اثر خونی که از دست داده بود، به شهادت رسید.
محمدكاظم اشجعزاده همراه با دلير، عصر روز بيست و يكم فروردين 66 به شهادت رسيدند. چند روز بعد و با آرام شدن منطقه و پدافندی شدن خط مقدم جبهه نبرد، با تدبير فرمانده، برادر نادر نورايی همراه با چند همرزم ديگر برای مراسم ترحيم و شب هفتم شهادت كاظم به ورامين رفتيم.
محمدكاظم را در صحن مسجد سيد فتح الله شهر ورامين به خاک سپردند و حالا مراسمش را در همين مسجد منعقد كرده بودند. پدر محمدكاظم پيراهنی سفيد و زيبا بر تن كرده بود و پيشاپيش ساير اعضای خانواده و نزديكان كاظم جلوی در، همچون كوه ايستاده بود و با تبسمی بر لب به ميهمانان خوشامد میگفت. وی و همسرش فرهنگی و از كاركنان آموزش و پرورش بودند. روحيه او چنان بالا و مثال زدنی بود كه گويا برای كاظم جشن دامادی گرفتهاند.
پدر محمدکاظم را در آغوش گرفتم، خودم را همرزم پسرش معرفی كردم و يادآور شدم، همانی هستم كه دو هفته قبل از سوی كاظم به ديدارشان رفته بودم و اقلام مورد نظر محمدكاظم را از آنها گرفته و برايش به دوكوهه برده بودم.
ناگهان مرا در آغوش فشرد و قطرات اشک بر گونههايش غلتيد. سخنرانان مجلس، مرحوم فخرالدين حجازی و حاج آقا حسينی بودند. مجلس محمدکاظم پرشور شده بود.
فخرالدين حجازی با سخنرانی پرشور و با حرارت خاص خودش، مستمعين را به طور عجيبی تحت تاثير قرار داده بود. كنار يكی از بچه محلهايمان كه خود جانباز دفاع مقدس و از كاركنان رسمی سپاه به نام رضا باصری بود، نشستم. باصری با خانواده كاظم از نزديک آشنايی داشت. وی خطاب به من گفت: «حميد میدانستی محمد قاسم فرزند ديگر حاج آقا اشجعزاده هم به تازگی شهيد شده است و پيكر مطهرش را همزمان با كاظم آوردهاند. آیا از نحوه شهادتش اطلاع داری؟» اظهار بیاطلاعی كردم.
رضا ادامه داد: وقتی پيكر محمدكاظم را آوردند پدرش گفت تا پیکر محمدقاسم برنگشته، اجازه دفن پیکر كاظم را نداريد. هنوز ٤٨ ساعت نگذشته بود که پيكر محمدقاسم بازگشت.
محمدقاسم دانشجوی سال سوم دانشگاه امام صادق (ع) بود و در تعاون لشكر ١٠ سيدالشهدا (س) خدمت میكرد و در عملیات کربلای 8 به شهادت رسید. پیکر هر دو برادر را در كنار هم به خاک سپردند.