شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۶۲۵
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۶:۵۸
در دوران اسارت، هر چند روز یک بار، روزنامه‌های عربی، انگلیسی و فارسی منافقین را می‌آوردند و بین سوله‌ها توزیع می‌کردند. در صفحه اول، تمام روزنامه‌ها عکس صدام بود.
به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران، به نقل از فارس،دوران اسارت برای هر فردی که در بند آن قرار گرفته باشد بسیار سخت و عذاب‌آور است؛ به خصوص آنکه در جنگ نابرابری رخ داده باشد. آزاده دفاع مقدس «مهرداد عاشوریان» روایتی از این دوران را بازگو می‌کند. 

                                                             ***

بعد از ساعت‌ها حرکت در جاده‌های خاکی و آسفالت، ماشین‌ها در یک پادگان توقف کردند. همه ما را از ماشین‌ها پیاده کرده، بر روی شن‌های داغ منطقه نشاندند. چشمهای‌مان را که باز کردند، دیدیم چندین سطل آب، در 100 متری ما روی زمین گذاشته‌اند. دقایقی بعد، تعدادی لیوان خالی توسط یک پسر بچه بین ما پخش کردند و گفتند: «سر بکشید» چند فیلمبردار عراقی، در اطراف ما مشغول فیلمبرداری و عکس انداختن بودند و به اصطلاح می‌خواستند به مردم دنیا بگویند ما با اسرای ایرانی مدارا می‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم!!!

بعد از یکی دو ساعت، ما را گرسنه و تشنه، با چشم‌ها، دست‌ها و پاهای بسته بردند پای ایفاها. در کنار هر ماشین، چند نفر از عراقی‌ها ایستاده بودند و دست و پای ما را می‌گرفتند و مثل گوسفند پرت می‌کردند داخل ایفاها. بعد از یکی دو ساعت معطلی، ماشین‌ها‌ به راه افتادند.

بعد از ساعت‌ها حرکت، ماشین‌ها توقف کردند و ما را از ماشین پرت کردند، دیدیم در یک پادگان نظامی هستیم. البته بعداً فهمیدیم که آنجا اردوگاه «شماره 18» عراق، یعنی اردوگاه «بعقوبه» است. سی چهل نفر از نیروهای عراقی در حالی که به کابل، چوب و شیلنگ مسلح بودند، در مقابل هم در دو ستون ایستاده بودند و در انتظار ورود ما بودند. ما باید از میان این دو ستون رد می‌شدیم و خودمان را به آن سوی اردوگاه می‌رساندیم.

بچه‌ها از همان جلو - به ترتیب - شروع به حرکت کردند. هر که سریع‌تر می‌دوید، کمتر کتک می‌خورد. وقتی نوبت من شد، به سرعت از میان نیروهای عراقی - که بیشتر به گرگهای درنده شباهت داشتند - رد شدم و کلی کتک خوردم. یک ضربه کامل هم به پیشانیم خورد که منجر به شکستن پیشانیم شد.

خون تمام صورتم را فرا گرفت، قسمتی از زیر پیراهنم را پاره کرده، با آن، پیشانیم را بستم تا شاید از خونریزی بیش از حد آن جلوگیری کنم. اردوگاه بعقوبه دارای پنج سوله بزرگ بود. در هر سوله، هزار نفر را جا دادند و در سوله‌ها را بر رویمان بستند؛ بدون اینکه آب یا غذا به ما بدهند.

ساعت هفت شب بود که تقاضای آب و غذا کردیم، اما عراقی‌ها با کابل و چوب، جواب ما را دادند. مسئله اسارت از یک طرف و تشنگی و گرسنگی از طرف دیگر، نگذاشت آن شب، خواب به چشمان ما را پیدا کند.

صبح روز بعد، همه ما را برای آمارگیری، از سوله بیرون بردند. از ساعت هشت صبح تا دوازده ظهر، ما را در زیر آفتاب گرم و سوزان منطقه نگه داشتند و پس از سرشماری، فرستادندمان داخل سوله. ساعت دو بعدازظهر بود که برایمان مقداری نان ساندویچی آوردند و پرت کردند داخل سوله. این جوری به هر کس نان می‌رسید، رسیده بود و به کس هم که نمی‌رسید، باید شب را با شکم خالی به صبح می‌رساند.

من نیز جزء گروه دوم بودم. روز بعد نیز به همین منوال، نان تقسیم کردند و من هم دو تا نان گیرم آمد. رفتم داخل بخورم که یکی از برادران مجروح شده از ناحیه پا را دیدم که رمق راه رفتن نداشت. یکی از نان‌ها را به او دادم و دیگری را خودم برداشتم. بعد از خوردن نان، آن برادر مجروح از من خواست که او را ببرم جلو در سوله تا کمی هوا بخورد. من داشتم این کار را می‌کردم و هنوز به در نرسیده بودم که در سوله باز شد و عراقی‌های کابل به دست ریختند توی سوله.

ما دو نفر هم که جلوتر از بقیه بودیم، پس از خوردن یک کتک مفصل، از معرکه بیرون آمدیم. آن برادر مجروح با ناله و فریاد از خدا می‌خواست هرچه زودتر، جان او را بگیرد تا از این همه سختی و شکنجه رها شود. قدری دلداریش دادم و هر طور که بود، آرامش کردم.

ساعت آمار که فرا رسید، همه ما را بردند بیرون. بعد از گرفتن آمار، ما را به گروههای پنجاه نفری تقسیم کردند و برای هر گروه هم یک نفر را به عنوان سرگروه معین کردند. از آن روز به بعد، سر گروهها می‌رفتند. سهمیه نان و اّب گروه خود را می‌گرفتند و بین برادران گروه تقسیم می‌کردند. از آن روز به بعد، وضعیت تقسیم غذا بهتر شد. گرچه یک نان برای یک نفر خیلی کم بود، اما از هیچ چیز بهتر بود.

اردوگاه بعقوبه از نظر جغرافیایی در کنار مرز ترکیه بود. دور تا دور اردوگاه را با سیم خاردارهای انبوه پوشانده بودند. ارتفاع این سیم‌های خاردار حدوداً به سه متر می‌رسید. روی این سیم‌های خاردار، تعداد زیادی قوطی نصب کرده بودند تا اگر کسی به آنها برخورد کرد، ایجاد سر و صدا کند و نگهبانان متوجه شوند.

همه سوله‌ها رو به جنوب بودند و به همین جهت، در طول روز، از نور کافی برخوردار نبودیم. شبها هم 10 لامپ مهتابی را که داخل سوله نصب کرده بودند، روشن می‌کردند که نور آنها هم به نسبت وسعت محیط سوله خیلی کم بود.

هر روز معمولاً در پنج نوبت آمار می‌گرفتند؛ ساعت 5 صبح، ده صبح، ساعت 12، ساعت 4 بعدازظهر و ساعت هشت شب. گاهی اوقات هم به دلخواه افسر شب و برای آزار و اذیت، نیمه شبها برپا می‌زدند و آمار می‌گرفتند. هرکس هم که به صدای سوت آمار بیدار نمی‌شد، او را با ضربات سنگین و متعدد کابل بیدار می‌کردند.

در هر نوبت آن که آمار می‌گرفتند، ما را در گروههای 50 تایی می‌نشاندند روی زمین و سرشماری می‌کردند. در سر آمار که بودیم، باید به احترام افسران عراقی بلند می‌شدیم و پا به زمین می‌کوبیدیم. اگر صدای پایمان خوشایند افسر اردوگاه بود، دستور می‌داد بنشینیم و در غیر این صورت، صد بار «بشین، پاشو» می‌داد.

موقع نشستن باید سرهایمان را پایین می‌انداختیم و اجازه نداشتیم به افسر آمارگیر نگاه کنیم. هر کس هم سهواً یا عمداً سرش را بالا می‌آورد، توسط سربازهای نگهبان، یک ضربه پوتین به سرش می‌خورد و نقش زمین می‌شد. عراقی‌ها همیشه می‌گفتند: «شما اسیر هستید، ذلیل هستید و باید همیشه سرهایتان را پایین بیندازید».

هر روز فقط یک بار اجازه داشتیم برویم توالت؛ آن هم درصف و به نوبت. اگر نگهبان عراقی می‌دید که صف قدری بی‌نظم است، در سوله را می‌بست و به هیچ کس اجازه توالت رفتن نمی‌داد. هر کس هم که برای استفاده از توالت از سوله خارج می‌شد، باید ظرف مدت دو تا سه دقیقه می‌رفت توالت و برمی‌گشت.

در غیر این صورت، توسط عراقی‌ها مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفت و با سر و صورت خون‌آلود وارد سوله می‌شد. تعدادی از سربازان عراقی بودند که عقده زدن داشتند و از زدن اسرا خوششان می‌آمد. این تیپ افراد می‌گفتند: «هرکس می‌خواهد برود توالت، بایستی یک سیلی و یک ضربه کابل بخورد تا اجازه بدهیم خارج از وقت برود توالت».

برادرانی که مبتلا به اسهال بودند، معمولاً این شرط را می‌پذیرفتند و پس از تحمل یک سیلی آبدار و یک ضربه سنگین کابل در کف دست، می‌رفتند توالت؛ چرا که غیر از این چاره‌ای نداشتند. البته بعد از مدتی بچه‌ها دیدند اگر در روز بخواهند برای توالت رفتن، چندین نوبت کتک بخورند، از بین می‌روند. به همین جهت، در داخل پلاستیک یا قوطی، کار خود را انجام می‌دادند و روز بعد، آن را بیرون می‌انداختند.

وضعیت بچه‌ها در اردوگاه، از نظر امکانات بهداشتی زیر صفر بود و مسئولان عراقی هم هیچ گونه توجهی به وضعیت ما نداشتند. در شش ماه اول اسارت، عراقی‌ها هیچ گونه لباس و پوشاکی به ما ندادند. هر وقت هم درخواست لباس می‌کردیم، می‌گفتند: «هنوز اسم شما را به صلیب سرخ نداده‌ایم تا برای شما سهمیه لباس بفرستند.» در این مدت، ما فقط همان یک دست لباس‌های زیر را داشتیم که از بس روی زمین آسفالت شده سوله دراز کشیده بودیم، آنها هم پوسیده بود. البته باز هم خدا را شکر می‌کردیم؛ چرا که تعدادی از بچه‌ها - تا 6 ماه - از داشتن همان دو تکه لباس هم محروم بودند.

در همان روزهای اول اسارت، پوتین‌های ما را گرفته بودند و تا شش ماه پابرهنه بودیم. آن قدر پابرهنه روی آسفالت و شنهای داغ منطقه راه رفته بودیم که پاهایمان چندین و چند بار تأ‌ول زد و ترکید. اگرهم راه نمی‌رفتیم، امکان داشت فلج بشویم. مگر انسان تا چند مدت می‌تواند یک جا بدون حرکت بنشیند. ما نیز از روی ناچاری قدم می‌زدیم تا روز بر ما زودتر بگذرد.

سوله‌هایی که ما درآنها - به اصطلاح - زندگی می‌کردیم، هم محل استراحت بود، هم نمازخانه، هم خوابگاه، هم غذاخوری و هم توالت. به جهت اینکه اردوگاه فاقد حمام بود، با مشکلات بسیار مواجه بودیم؛ از جمله نظافت موهای سر و صورت.

محیط اردوگاه غرق در گرد و غبار بود و موهای سر و صورت‌مان خیلی زیاد کثیف می‌شد و شروع می‌کرد به خارش و ما را شدیداً اذیت می‌کرد. سوله‌های ما به قدری کثیف و آلوده بود که شبها کرمها و موجودات موذی، در هنگام خواب، داخل گوش و بینی ما می‌رفتند و خواب را بر چشمان خسته ما حرام می‌کردند.

به علت نبودن حمام و عدم امکان رعایت مسائلی بهداشتی، بیماری گال و اسهال در بین برادران خیلی رایج بود و اکثر برادران به این دو بیماری مبتلا شده بودند. هرماه یک بار، با یک سطح آب یخ اجازه داشتیم - به اصطلاح - حمام کنیم؛ آن هم‌ در هوای آزاد. معمولاً هر کس در چنین شرایطی حمام می‌رفت، تا چند روز مریض می‌شد و در نهایت به بیماری کلیه مبتلا می‌شد.

هر روز که کف سوله را نظافت می‌کردیم، به جهت بسته بودن محیط سوله، به قدری گردوخاک می‌شد که ما قادر نبودیم همدیگر را ببینیم. تنفس واقعاً برایمان مشکل می‌شد و همین مسئله، باعث رواج بیماری سل در اردوگاه بود.

کسانی که سل می‌گرفتند آن قدر ضعیف و نحیف می‌شدند که در آستانه مرگ قرار می‌گرفتند. از بین برادران سوله ما، صدنفر به این بیماری خطرناک و مهلک مبتلا شده بودند. عراقی‌ها که اصلاً به فکر درمان و اعزام بیماران به بیمارستان‌ نبودند، تنها کاری که می‌کردند، این بود که اشخاص بیمار را از جمع جدا می‌کردند و به جای دیگری منتقل می‌کردند تا بیماری آنها به دیگران سرایت نکند.

آن هم به این علت بود که می‌خواستند ما را زنده نگه دارند تا با اسرایشان مبادله کنند و گرنه اصلاً به فکر سلامت و حفظ جان ما نبودند. هر روز دوران اسارت برای ما شکنجه و اذیت و آزار بود؛ چه زمستان، چه تابستان. هرفصلی مشکلات و سختی‌های خاص خودش را داشت. در سرمای طاقت‌فرسای زمستان، به دلیل نداشتن لباس کافی و وسایل گرم‌کننده، اکثر قریب به اتفاق بچه‌ها به بیماری سرماخوردگی و درد کلیه مبتلا می‌شدند.

6 ماه بعد از اسارت، به هر نفر، یک لباس یکسره مثل لباس‌های مکانیک‌ها و دو پتو دارند که یکی زیرانداز بود و دیگری روانداز. در ماههای پرسوز و سرمای زمستان، برای سوله به آن بزرگی حتی یک چراغ «والور» هم نداده بودند؛ چه برسد به بخاری. هوای آن منطقه به قدری سرد بود که شب‌ها از شدت سرما مشکل خوابمان می‌برد. حمام کردن و لباس شستن ما در زمستان هم عالمی داشت.

خیلی‌ها بودند که به علت سرمای هوا و سردی آب در زمستان و پاییز، اصلاً خود را نمی‌شستند. هروقت که می‌خواستیم لباسمان را بشوییم، به علت اینکه هر نفر فقط یک دست لباس داشت، یک نفر از دوستان، در زیر پتو، بدون لباس می‌ماند تا نفر بعد، لباسش را بشوید و برگردد داخل سوله و ...

در فصل تابستان نیز مثل زمستان مشکلات بسیاری داشتیم. عمده‌ترین مشکل ما مسئله کمبود آب و گرم بودن آب خوراکی بود که باعث بیماری اسهال می‌شد. داخل سوله هم هوا به قدری گرم می‌شد که بدنمان خیس عرق می‌شد و کلافه می‌شدیم. به علت گرمای بیش از حد، سوله می‌شد مرکز مگسها، سوسکها، موشها و سایر حشرات موذی که هرکدام به نحوی زندگی در اسارت را برایمان تلخ‌تر می‌کردند.

عراقی‌ها معمولاً‌ مسئولان سوله‌ها را از کسانی انتخاب می‌کردند که اولاً به عنوان یک نیروی جاسوس برای‌شان کار کند و ثانیاً عرب زبان باشد تا بهتر با هم صحبت کنند و خواسته‌های خود را عنوان کنند. ما هر وقت می‌خواستیم در مورد کمبود آب و غذا یا نبودن امکانات اولیه زندگی با مسئولان اردوگاه صحبت کنیم، باید اول از مسئول سوله که از خودمان بود و توسط عراقی‌ها انتخاب شده بود، اجازه می‌گرفتیم.

کسانی که به عنوان مسئول سوله و مترجم انتخاب می‌شدند، معمولاً افراد خودخواه، رفاه‌طلب و ضعیف ‌النفسی بودند که بیشتر، فکر خودشان بودند تا ما و سعی می‌کردند طوری با عراقی‌ها حرف بزنند که دل آنها را به دست آوردند و برای خودشان چیزهایی از قبیل سیگار، یخ، دارو، لباس و ... بگیرند.

به همین جهت، ما هرچه از وضعیت اردوگاه شکایت می‌کردیم، آنها حرف‌های ما را تحریف کرده، برای عراقی‌ها ترجمه می‌کردند تا بتوانند منافع خود را حفظ کنند. این افراد وطن‌فروش و خائن، علاوه بر این کارها هر کاری که ما در سوله‌ها می‌کردیم، به عراقی‌ها گزارش می‌دادند و عراقی‌ها هم عکس‌العمل نشان می‌دادند.

هرچند روز یک بار، روزنامه‌های عربی، انگلیسی و فارسی منافقین را می‌آوردند و بین سوله‌ها توزیع می‌کردند. در صفحه اول، تمام روزنامه‌ها عکس صدام را چاپ می‌کردند. یک روز تعدادی از بچه‌ها بعد از مطالعه روزنامه، آن را انداخته بودند داخل سطل آشغال. یکی از همین افراد خائن،این مسئله را به عراقی‌ها گزارش داد.

عراقی‌ها هم که در زباله‌دانی انداختن روزنامه‌ای را که عکس صدام دارد، جرم سیاسی تلقی می‌کردند، ریختند توی سوله و آن چند نفر را که این کار را کرده بودند، بیرون بردند و بعد از کلی کتک زدن، آنها را در زندان اسارتگاه حبس کردند و موقع تبادل اسرا نیز آنان را نگه داشتند و همراه ما آزاد نکردند.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار