درحالیکه مرا از ماشین بیرون میکشیدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با دیدن این صحنه مرا محاصره کرده و اسلحههایشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از ایسنا، خدیجه میرشکار، اولین زن اسیر ایرانی است. او به همراه همسرش حبیب شریفی فرمانده وقت سپاه سوسنگرد و اولین فرمانده شهید جنگ روز هفتم مهرماه سال ۱۳۵۹ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و دو سال در زندانهای عراق اسیر بود. خدیجه استخبارات عراق، سلول انفرادی، زندان موصل و سختیهای آن را در دوران اسارت تجربه کرده است.
اسارت شهید تندگویان، شکنجههای وحشیانه اسرا، سربازان شیعه عراقی، زنان اسیر ایرانی که به همراه خانوادههایشان به اسارت درآمده بودند بخشی از خاطرات او از آن دوران است. بهار سال ۶۱ یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران بازگشت. اما تنها. همسرش حبیب همراهش نبود.
روایت آشنایی با حبیب
خدیجه روایت میکند: «آن روزها در بستان زندگی میکردیم. ۴ برادر و ۴ خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدریام حسینیه بزرگی داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشکار، هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت که تنها داروخانه شهرستان بود.
روحانیون مختلفی از اهواز و سوسنگرد به آنجا میآمدند. شیخ علی کَرَمی که در مسجد جامع سوسنگرد بود نیز هنگام آمدن به بستان، به حسینیه ما میآمد. حبیب شریفی هم همیشه او را همراهی میکرد. شیخ کرمی با خانواده ما ارتباط نزدیکی داشت برای همین مرا برای همسری به حبیب پیشنهاد داد. حبیب آن زمان ۲۵ سال داشت و دبیر آموزش و پرورش بود. آنها ساکن سوسنگرد بودند و ما ساکن بستان بودیم. او در رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شده بود و قصد ادامه تحصیل داشت.
شرط داشتن زندگی مستقل و رضایت همسر برای اختیار زن دوم
آن زمان بین عربها رسم بود که عروس باید با خانواده شوهر زندگی کند. موقع تعیین مهریه شیخ کرمی گفت: من به جای مهریه دو شرط میگذارم؛ اول اینکه شما چون در خانواده مذهبی بزرگ شدهای و نمیتوانی در خانواده دیگری که پسرهای خانواده در آنجا زندگی میکنند و فامیلهای دیگر هم رفت و آمد دارند به راحتی زندگی کنی، ما این شرط را میگذاریم که خانه جدا با وسایل کامل (آن زمان عربها رسم جهیزیه نداشته) برای او تهیه کنی که چند روز بعد از مراسم به آنجا برود و زندگی مستقلی داشته باشد. دوم اینکه تا من رضایت ندهم، همسر دیگری انتخاب نکند؛ زیرا آن زمان مردان عرب برای ازدواج دوم هیچ مانعی نداشتند و معمولاً چند همسر داشتند البته شیخ کرمی با این رسمها مخالف بود.
قبل از آغاز رسمی جنگ صدای توپ های عراق را شنیدم
حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یک فرهنگی و دبیر آموزش و پرورش معرفی کرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، بهعنوان یکی نیروی سپاهی با آنها همکاری میکنم و ممکن است به کردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت من نیر فردی انقلابی بودم و با برنامههای او مخالفتی نداشتم. قبل از آغاز جنگ، حبیب هرگاه از مرز بر میگشت، میگفت: تحرکاتی در مرز آغاز شده و عراق هر روز نیروهای زیادی را به مرز میآورد. البته بعد از مدتی خودمان صدای توپ و خمپاره را شنیدیم زیرا بستان تا مرز عراق فاصله چندانی ندارد.
قبل از آغاز رسمی جنگ، حسینیه به مقر پشتیبانی تبدیل شده بود حبیب و دوستانش که از اهواز و شهرهای دیگر برای رفتن به مرز به بستان میآمدند، برای استراحت و غذا خوردن و نظافت و تعمیر اسلحه به حسینیه میآمدند. از آنها پذیرایی میکردیم، اما جنگ که آغاز شد، آب و برق قطع شد و مواد غذایی نیز به اتمام رسید برای همین مادرم نان میپخت و همراه با هندوانه و خربزه به رزمندهها میدادیم.
اوایل فکر میکردیم این تحرکات فقط در مرز است و همانجا تمام میشود، اما عراقیها هر روز در حال پیشروی بودند. هرگاه به پشت بام میرفتیم، عراقیها را میدیدیم. تعداد بسیاری از همسایهها شهر را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نمیداد ما شهر را ترک کنیم و میگفت عراقیها چند روز بعد عقبنشینی میکنند و به شهر وارد نمیشود. برادرم و حبیب هرگاه از خط مقدم برمیگشتند، میگفتند شما نمیدانید آنجا چه خبر است توپ و تانک عراقیها مثل مور و ملخ در مرز پراکنده است و شما نمیتوانید اینجا بمانید.
پیشنهاد داد شهر را ترک کنیم/نمیخواستم حبیب را تنها بگذارم
در همین اوضاع و احوال بود که خانه یکی از همسایهها مورد اصابت توپ قرار گرفت و عروس خانه به شهادت رسید و تعدادی از اعضای خانواده نیز مجروح شدند. نزدیک اذان صبح بود که حبیب سراسیمه، به منزل ما آمد و گفت: من نمیخواهم شما را بترسانم، اما تعداد زیادی از مردم شهر را ترک کردهاند و شما نیز باید سریعاً شهر را ترک کنید. پل را خودمان خراب کردهایم تا عراقیها نتوانند وارد شهر شوند، اما آنها در حال پل زدن از مسیرهای دیگر هستند تا وارد شهر شوند. لذا پدرم راضی شد شهر را به مقصد سوسنگرد ترک کند.
نمیخواستم آنجا را ترک کنم و حبیب را تنها بگذارم، اما مجبور بودم همراه خانواده بروم. حبیب و برادرم در حسینیه ماندند. سوار پیکان برادرم شدیم و به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. بعد از چند روز شرایط سوسنگرد از بستان بدتر شد. متعجب بودم که با این همه انفجار، چگونه خانه بر سر ما آوار نشده است. صبح که بیدار شدیم، هیچکس در شهر نبود. همه از ترس جانشان شهر را ترک کرده بودند. اهالی شهر خانههایشان را رها کرده و عدهای به سمت روستاهای اطراف و عدهای هم به سمت اهواز رفتند. خانواده من نیز تصمیم به رفتن داشتند. مانده بودم چه کنم؟ اگر میرفتم دیگر هیچ خبری نمیتوانستم از شوهرم به دست بیاورم.
برای بودن با حبیب با خانوادهام همراه نشدم
با خودم گفتم اگر از اینجا به اهواز برویم حتماً از آنجا هم به شهرهای دیگر میرویم و دیگر کاملاً از اینجا دور میشوم و هیچگونه دسترسی به همسرم ندارم. تصمیم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت کنم. لذا به آنها گفتم من همینجا میمانم تا آقای شریفی بیاید و بعد به شما ملحق میشوم. آنها همراه با خانواده خالهام که ساکن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم همراه آنها به روستا بروم و به برادرم و شوهرخالهام سفارش کردم که اگر حبیب آمد، به او بگویید بیاید روستای ابوحرز دنبال من. ابوحرز در ۵ کیلومتری سوسنگرد بود. آن زمان در آن روستا برای بچهها حرز درست میکردند و لذا آنجا به این نام معروف شده بود.
بعد از یکی دو روز، حبیب با جیپ کوچکی به روستا آمد. ماشین پر از مهمات و آرپیجی و نارنجک بود و قرار بود آنها را به نیروها برسانند تا مانع ورود عراقیها به سوسنگرد شوند. سوار ماشین شدم. از او پرسیدم چه خبر از اوضاع شهر؟ گفت: شهر بسیار ناامن است و احتمالاً عراقیها تا چند ساعت دیگر و نهایتاً تا فردا سوسنگرد را اشغال میکنند و من باید تو را به سمت اهواز ببرم. گفتم: میخواهم بمانم. گفت: عراقیها با لباس شخصی وارد شهر شدهاند عدهای جاسوس نیز در شهر وجود دارند که به عراقیها کمک میکنند و میدانند من پاسدارم و تو هم بهواسطه اینکه همسر من هستی، جانت در امان نیست. بهتر است از اینجا بروی. من هم اگر زنده بودم، هر جا باشم خبر زنده بودنم را به تو میرسانم و اگر کشته شدم، بهتر است تو اینجا تنها نباشی.
وقتی عراقیها ما را به گلوله بستند
حبیب پایش را محکم روی پدال گاز فشار داد. در همین حین سرم را به سمت راست چرخاندم که چشمم به یک نفربر افتاد. تا آمدم به حبیب بگویم آیا این نفر بر متعلق به ایرانیهاست یا نه، آنها شروع به تیراندازی به طرف ماشین کردند. حبیب پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا از مهلکه خارج شود، اما آنها ماشین را به رگبار بستند و آنقدر آن را تیرباران کردند تا ماشین از کار افتاد. صحنه بسیار وحشتناکی بود. هر دو مجروح شدیم. از پنجرهای که سمت من قرار داشت، تیر به داخل ماشین میآمد. چند تیر به کمرم اصابت کرد. از همان پنجره تیرها به سمت حبیب نیز میرفت و او نیز مجروح شد. قلم پایش بیرون زده و کف ماشین پر از خون شده بود.
برایم صحنه مرگ و زندگی ترسیم شد
صحنه مرگ و زندگی بود. آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکسالعملی نداشتم. سربازهای عراقی به سرعت به سمت ماشین دویدند و آن را محاصره کردند اسلحههایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند و اصلاً فکر نمیکردند که زنی در ماشین باشد؛ زیرا ماشین کاملاً آغشته به گل بود تا استتار شود. پنجره را باز کردند و تا چشمشان به من افتاد فریاد زدند، «امراة، امراة،» یعنی یک زن در ماشین است. درحالیکه مرا از ماشین بیرون میکشیدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با دیدن این صحنه مرا محاصره کرده و اسلحههایشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند.
مرا از سمتی که نشسته بودم، روی زمین خاکی حاشیه جاده پرت کردند و حبیب را نیز از همان سمتی که نشسته بود، بیرون کشیدند و روی آسفالت جاده پرت کردند. ما را چند متر به عقب کشیدند. بهگونهای که روبهروی هم قرار گرفتیم. بعد از اینکه ما را از ماشین پیاده کردند، نیروهای آنها به همراه تانک و نفربر دو طرف جاده را پر کردند.
از مرگ جان بدر بردیم
از نو به سمت ما آمدند. یکی میگفت: اینها را بکشید، دیگری میگفت آنها را اسیر کنید، در نهایت از کشتن ما منصرف شدند و قرار شد ما را بازجویی کنند. دو سرباز به سمت من آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند. دستم را به سمت کمرم بردم تا ببینیم چرا اینقدر میسوزد. دیدم تمام لباسهایم پاره شده؛ بهطوریکه دستم از لای پارگی لباسها به راحتی به کمرم رسید. نگاهی به دستم انداختم، دیدم پر از خون است. نگاهی به حبیب انداختم. از پای او خون جاری بود. استخوان پایش شکسته و از شلوار بیرون زده بود. وقتی خواستند مرا بازجویی کنند، به عربی به آنها گفتم من هیچ ندارم و هر چه هست در همین ماشین است. لباسهای من حتی جیب ندارند. حبیب را هم تفتیش کردند.
سربازهای عراقی به ما گفتند شیعه هستند
ما را سوار آمبولانس کردند و دو سرباز مسلح را نیز همراه ما فرستادند. بعد از گذشت چند ساعت، آمبولانس ایستاد. سربازهای عراقی که همراه ما بودند گفتند: ما شیعه هستیم و ناراحتیم که شما را در این شرایط میبینیم. به آنها گفتم: این آمبولانس که هیچ وسیله امداد ندارد، من درد زیادی دارم، خونریزیام شدید است و به شدت تشنهام. گفتند: به راننده آمبولانس و شخصی که کنار او نشسته دستور دادهاند که هیچ کاری برای شما انجام ندهند. اگر هم از دنیا رفتید شما را در جاده و بیابان رها میکنند؛ چون شما پاسدار خمینی هستید. به ما دستور دادهاند که به شما حتی آب هم ندهیم، اما ما اهل نجف شیعه هستیم. این هم مهرکربلا است که همراه خودمان آوردهایم.
نمیدانستم حبیب یک فرمانده است/ حبیب شهید شد
بعد از چند ساعت سربازها را از ما جدا کردند و من و حبیب عقب آمبولانس تنها شدیم. هوا تاریک شده بود و از وقت اذان گذشته بود. حبیب با همان شرایط بدن خونی و در حال خوابیده، مهر نماز را روی سینهاش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم. حبیب گفت: اگر کارت شناسایی مرا میدیدند تیر خلاص را شلیک میکردند. زیرا این کارت آرم سپاه پاسداران دارد. کنجکاو شدم کارت را ببینم. کلماتی را که روی کارت دیدم چند بار با دقت خواندم. آنچه را میدیدم باورم نمیشد. فکر کردم اشتباه میبینم، روی کارت نوشته بود حبیب شریفی؛ فرمانده سپاه دشت آزادگان! گفتم: «تو فرماندهای؟» بعد از چند ماه آشنایی و رفتوآمد من هنوز نمیدانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است.
چند ساعت گذشته بود. ناگهان دیدم حبیب ساکت شده و دیگر حرف نمیزند. با خودم گفتم حتماً خیلی خسته است. ناگهان آمبولانس ایستاد و دو سرباز بیرون پریدند و ۵ نفر ایرانی را با چشمها و دستانی که از پشت بسته شده بود، به درون آمبولانس انداختند. آنها از وجود ما در آمبولانس خبر نداشتند.
دست یکی از آن پنج نفر را باز کردم و او هم به سراغ بقیه رفت و دست و چشم آنها را باز کرد وقتی چشمشان به ما افتاد یکی از آنها با تعجب گفت: اینکه حبیب شریفی است. خانواده او همسایه ما بودند. یکی دیگر از آنها نیز از دوستان نزدیک حبیب بود. یکی از آنها خودش را به او نزدیک کرد و دستش را بالا برد، چشمانش را نیز باز کرد و با نگرانی گفت: اینکه اصلاً علایم حیاتی ندارد. گفتم: شما اشتباه میکنید ما دو ساعت پیش با هم صحبت میکردیم. نماز صبح را خواند و بعد از آن هم کمی قرآن تلاوت کرد. شاید خوابیده یا بیهوش شده است، مطمئنم او زنده است.
دستم را زیر سرش قرار دادم
او گفت: شما که حالت از او بدتر است. باید به فکر خودت باشی. حبیب علایم حیاتی ندارد و احتمالاً شهید شده است. شاید در مقابل این خونریزیهای شدید نتوانسته مقاومت کند. من هم که اصلاً نمیتوانستم باور کنم حبیب زنده نیست، گفتم: شما اشتباه میکنید، او زنده است. اگر خوابش نبرده پس حتماً بیهوش شده است. حرفهای آنها ترس و وحشتی عجیب را به دلم انداخت. دستم را از زیر سرش بیرون کشیدم و او را تکان دادم و چند بار او را صدا زدم، اما جوابی از او نشنیدم.
فریاد میزدم خون بعثی نمیخواهم/ ترکشها در بدنم ماند
خورشید کمکم طلوع میکرد که ما به عراق رسیدیم. وارد محوطهای شدیم. حبیب و آن ۵ نفر در آن ماشین ماندند. عراقیها برانکارد آوردند و مرا به اورژانس بردند. با سیلی محکم یکی از پرستارها، به خودم آمدم. گفتم چرا مرا میزنی؟ گفت: تو دائماً فریاد میزنی من خون بعثی نمیخواهم. چرا این حرف را میزنی؟ انگار داری به عراقیها فحش میدهدی. اگر ما به تو خون ندهیم و سرم به تو وصل نکنیم، تو در اثر خونریزی شدید میمیری و تا یک ساعت دیگر هم زنده نیستی. برای چه این حرف را میزنی؟ گفتم: من اصلاً یادم نمیآید این حرف را زده باشم. گفت: تو دائماً جیغ و داد میزدی و این حرف را تکرار میکردی.
این صحبتها را که شنیدم متوجه شدم در حالت نیمههوشیار این حرفها را زده بودم و با سیلی آنها هوش و حواسم را باز یافتهام. آنها تعدادی از ترکشها را بدنم خارج کردند، اما تعدادی از ترکشها باقی ماند و من 6 ماه بعد متوجه شدم کمرم پر از ترکش است. زخمها جوش نمیخورد و بدنم دائماً دچار عفونت و خونریزی میشد. جای ترکشها را بخیه زدند و پانسمان کردند.
سه ماه در انفرادی بودم
حدود ۲۰ روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با یک ماشین نظامی به بغداد منتقل کردند. به من گفتند تو نظامی هستی و نمیتوانیم تو را در کنار بقیه ایرانیهای اسیر قرار بدهیم. باید فعلاً به انفرادی ببریم. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوی تیرهرنگ سربازی به من دادند. اتاق خیلی کوچک بود. یک پتو را زیر سرم به عنوان بالشت قرار دادم، از یک پتو به عنوان زیرانداز و از یک پتو به عنوان روانداز استفاده کرد.
به آنها گفتم برای چه من باید اینجا باشم؟ سرباز گفتند: ما نمیدانیم تو چه کاره هستی؟ به ما دستور دادهاند و موظف به اطاعت هستیم. در را روی من قفل کردند و رفتند. حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاق یک پنجره کوچک داشت که هر ۲۴ ساعت از طریق یک پنجره کوچک یک وعده غذای غیرقابل خوردن برای من میآوردند.
سربازهای شیعه عراقی خبر اسارت مهندس تندگویان را به من دادند
دو نفر از سربازهایی که نگهبانی میدادند، شیعه بودند. خبر اسارت مهندس تندگویان؛ وزیر نفت را آنها به من دادند و گفتند که او را همراه با معاونان و همراهانش اسیر کردهاند. بعد از مدتی نیز گفتند شهید تندگویان بر اثر شکنجه شدید عراقیها، دچار خونریزی داخلی شده و در بیمارستان بستری است البته آنها احتمال شهادت او را میدادند. اسم آن دو سرباز شیعه، کریم و منیر بود.
مشخصاتم را خبانان ایرانی به صلیب سرخ دادند
بعد از چند ماه، یک روز که مرا برای بازجویی میبردند در بین راه یک خلبان ایرانی را دیدم. گفت: شما اینجا چه میکنی؟ من هم شرح حال مختصری به او دادم. گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صلیب سرخ جهانی بدهم. آنها به کار اسیران رسیدگی میکنند و میتوانند تو را به اردوگاهی بفرستند که ایرانیها هستند؛ چون شنیدهام آنجا زنان و دختران ایرانی در بین اسرا هستند و اگر نزد آنها بروی، تنها نیستی. کمکهای خلبان ایرانی مؤثر واقع شد و بعد از حدود ۴ ماه مرا از انفرادی به اردوگاه موصول بردند.
مسیر را با قطار طی کردم و بعد که به آنجا رسیدم، باورم نمیشد این تعداد اسیر ایرانی وجود داشته باشند. حدود ۱۵۰۰ نفر آنجا بودند که از تمام جبهههای ایران اسیر شده بودند. البته تعداد زیادی از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادی که نه رزمنده بودند و نه سلاح داشتند، اما عراق که به خرمشهر حمله کرده بود تعداد زیادی از خانوادهها که هنوز از شهر خارج نشده بودند و شامل زن و مرد و کودک و پیر بودند را اسیر کرده بود.
حدود ۲۰ زن خرمشهری آنجا بودند که آنها را همراه با برادر، فرزند و یا همسرانشان اسیر کرده بودند. اینها را از خرمشهر به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسایشگاه ۱۵۰ نفر ظرفیت داشت که یکی از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسکان پیدا کنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادی از خانمهای اردوگاه را مبادله کردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ایران فرستادند، اما حدود ۴ یا ۵ نفر ماندند؛ زیرا پسران آنها جوان بودند و میترسیدند اگر به ایران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند.
عراقیها منکر اسارت زنن ایرانی بودند
اوایل اسارت من در مورد سرنوشت چند زن ایرانی دیگر که اسیر بودند، پرسوجو کردم، اما آنها انکار کردند و گفتند ما به جز شما، اسرای زن دیگری نداریم، اما بقیه اسرا گفتند که ما زنان اسیر دیگری را نیز دیدهایم. وقتی بغداد بودم، گفتم آیا زنان دیگری اسیر شدهاند، اما آنها باز انکار کردند و گفتند غیر از شما کسی نیست، اما ایرانیهای اسیری را که در بغداد دیدم به من گفتند چند زن اسیر دیگر نیز بین اسرا وجود دارد.
صلیب سرخ از من را به قبرس منتل کرد و سپس به ایران آمدم
بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.
به گزارش ایسنا، خاطرات شفاهی خدیجه میرشکار به عنوان اولین زن اسیر ایرانی است از سوی انتشارات شمشاد با عنوان «تا نیمه راه» به چاپ رسیده است
اسارت شهید تندگویان، شکنجههای وحشیانه اسرا، سربازان شیعه عراقی، زنان اسیر ایرانی که به همراه خانوادههایشان به اسارت درآمده بودند بخشی از خاطرات او از آن دوران است. بهار سال ۶۱ یعنی حدود دو سال بعد، خدیجه آزاد شد و به ایران بازگشت. اما تنها. همسرش حبیب همراهش نبود.
روایت آشنایی با حبیب
خدیجه روایت میکند: «آن روزها در بستان زندگی میکردیم. ۴ برادر و ۴ خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدریام حسینیه بزرگی داشت. هم مهمانخانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشکار، هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت که تنها داروخانه شهرستان بود.
روحانیون مختلفی از اهواز و سوسنگرد به آنجا میآمدند. شیخ علی کَرَمی که در مسجد جامع سوسنگرد بود نیز هنگام آمدن به بستان، به حسینیه ما میآمد. حبیب شریفی هم همیشه او را همراهی میکرد. شیخ کرمی با خانواده ما ارتباط نزدیکی داشت برای همین مرا برای همسری به حبیب پیشنهاد داد. حبیب آن زمان ۲۵ سال داشت و دبیر آموزش و پرورش بود. آنها ساکن سوسنگرد بودند و ما ساکن بستان بودیم. او در رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شده بود و قصد ادامه تحصیل داشت.
شرط داشتن زندگی مستقل و رضایت همسر برای اختیار زن دوم
آن زمان بین عربها رسم بود که عروس باید با خانواده شوهر زندگی کند. موقع تعیین مهریه شیخ کرمی گفت: من به جای مهریه دو شرط میگذارم؛ اول اینکه شما چون در خانواده مذهبی بزرگ شدهای و نمیتوانی در خانواده دیگری که پسرهای خانواده در آنجا زندگی میکنند و فامیلهای دیگر هم رفت و آمد دارند به راحتی زندگی کنی، ما این شرط را میگذاریم که خانه جدا با وسایل کامل (آن زمان عربها رسم جهیزیه نداشته) برای او تهیه کنی که چند روز بعد از مراسم به آنجا برود و زندگی مستقلی داشته باشد. دوم اینکه تا من رضایت ندهم، همسر دیگری انتخاب نکند؛ زیرا آن زمان مردان عرب برای ازدواج دوم هیچ مانعی نداشتند و معمولاً چند همسر داشتند البته شیخ کرمی با این رسمها مخالف بود.
قبل از آغاز رسمی جنگ صدای توپ های عراق را شنیدم
حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یک فرهنگی و دبیر آموزش و پرورش معرفی کرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، بهعنوان یکی نیروی سپاهی با آنها همکاری میکنم و ممکن است به کردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت من نیر فردی انقلابی بودم و با برنامههای او مخالفتی نداشتم. قبل از آغاز جنگ، حبیب هرگاه از مرز بر میگشت، میگفت: تحرکاتی در مرز آغاز شده و عراق هر روز نیروهای زیادی را به مرز میآورد. البته بعد از مدتی خودمان صدای توپ و خمپاره را شنیدیم زیرا بستان تا مرز عراق فاصله چندانی ندارد.
قبل از آغاز رسمی جنگ، حسینیه به مقر پشتیبانی تبدیل شده بود حبیب و دوستانش که از اهواز و شهرهای دیگر برای رفتن به مرز به بستان میآمدند، برای استراحت و غذا خوردن و نظافت و تعمیر اسلحه به حسینیه میآمدند. از آنها پذیرایی میکردیم، اما جنگ که آغاز شد، آب و برق قطع شد و مواد غذایی نیز به اتمام رسید برای همین مادرم نان میپخت و همراه با هندوانه و خربزه به رزمندهها میدادیم.
اوایل فکر میکردیم این تحرکات فقط در مرز است و همانجا تمام میشود، اما عراقیها هر روز در حال پیشروی بودند. هرگاه به پشت بام میرفتیم، عراقیها را میدیدیم. تعداد بسیاری از همسایهها شهر را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای اطراف رفته بودند. پدرم اجازه نمیداد ما شهر را ترک کنیم و میگفت عراقیها چند روز بعد عقبنشینی میکنند و به شهر وارد نمیشود. برادرم و حبیب هرگاه از خط مقدم برمیگشتند، میگفتند شما نمیدانید آنجا چه خبر است توپ و تانک عراقیها مثل مور و ملخ در مرز پراکنده است و شما نمیتوانید اینجا بمانید.
پیشنهاد داد شهر را ترک کنیم/نمیخواستم حبیب را تنها بگذارم
در همین اوضاع و احوال بود که خانه یکی از همسایهها مورد اصابت توپ قرار گرفت و عروس خانه به شهادت رسید و تعدادی از اعضای خانواده نیز مجروح شدند. نزدیک اذان صبح بود که حبیب سراسیمه، به منزل ما آمد و گفت: من نمیخواهم شما را بترسانم، اما تعداد زیادی از مردم شهر را ترک کردهاند و شما نیز باید سریعاً شهر را ترک کنید. پل را خودمان خراب کردهایم تا عراقیها نتوانند وارد شهر شوند، اما آنها در حال پل زدن از مسیرهای دیگر هستند تا وارد شهر شوند. لذا پدرم راضی شد شهر را به مقصد سوسنگرد ترک کند.
نمیخواستم آنجا را ترک کنم و حبیب را تنها بگذارم، اما مجبور بودم همراه خانواده بروم. حبیب و برادرم در حسینیه ماندند. سوار پیکان برادرم شدیم و به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. بعد از چند روز شرایط سوسنگرد از بستان بدتر شد. متعجب بودم که با این همه انفجار، چگونه خانه بر سر ما آوار نشده است. صبح که بیدار شدیم، هیچکس در شهر نبود. همه از ترس جانشان شهر را ترک کرده بودند. اهالی شهر خانههایشان را رها کرده و عدهای به سمت روستاهای اطراف و عدهای هم به سمت اهواز رفتند. خانواده من نیز تصمیم به رفتن داشتند. مانده بودم چه کنم؟ اگر میرفتم دیگر هیچ خبری نمیتوانستم از شوهرم به دست بیاورم.
برای بودن با حبیب با خانوادهام همراه نشدم
با خودم گفتم اگر از اینجا به اهواز برویم حتماً از آنجا هم به شهرهای دیگر میرویم و دیگر کاملاً از اینجا دور میشوم و هیچگونه دسترسی به همسرم ندارم. تصمیم گرفتم در مقابل رفتن مقاومت کنم. لذا به آنها گفتم من همینجا میمانم تا آقای شریفی بیاید و بعد به شما ملحق میشوم. آنها همراه با خانواده خالهام که ساکن سوسنگرد بودند، به روستا رفتند. بالاخره من هم تصمیم گرفتم همراه آنها به روستا بروم و به برادرم و شوهرخالهام سفارش کردم که اگر حبیب آمد، به او بگویید بیاید روستای ابوحرز دنبال من. ابوحرز در ۵ کیلومتری سوسنگرد بود. آن زمان در آن روستا برای بچهها حرز درست میکردند و لذا آنجا به این نام معروف شده بود.
بعد از یکی دو روز، حبیب با جیپ کوچکی به روستا آمد. ماشین پر از مهمات و آرپیجی و نارنجک بود و قرار بود آنها را به نیروها برسانند تا مانع ورود عراقیها به سوسنگرد شوند. سوار ماشین شدم. از او پرسیدم چه خبر از اوضاع شهر؟ گفت: شهر بسیار ناامن است و احتمالاً عراقیها تا چند ساعت دیگر و نهایتاً تا فردا سوسنگرد را اشغال میکنند و من باید تو را به سمت اهواز ببرم. گفتم: میخواهم بمانم. گفت: عراقیها با لباس شخصی وارد شهر شدهاند عدهای جاسوس نیز در شهر وجود دارند که به عراقیها کمک میکنند و میدانند من پاسدارم و تو هم بهواسطه اینکه همسر من هستی، جانت در امان نیست. بهتر است از اینجا بروی. من هم اگر زنده بودم، هر جا باشم خبر زنده بودنم را به تو میرسانم و اگر کشته شدم، بهتر است تو اینجا تنها نباشی.
وقتی عراقیها ما را به گلوله بستند
حبیب پایش را محکم روی پدال گاز فشار داد. در همین حین سرم را به سمت راست چرخاندم که چشمم به یک نفربر افتاد. تا آمدم به حبیب بگویم آیا این نفر بر متعلق به ایرانیهاست یا نه، آنها شروع به تیراندازی به طرف ماشین کردند. حبیب پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا از مهلکه خارج شود، اما آنها ماشین را به رگبار بستند و آنقدر آن را تیرباران کردند تا ماشین از کار افتاد. صحنه بسیار وحشتناکی بود. هر دو مجروح شدیم. از پنجرهای که سمت من قرار داشت، تیر به داخل ماشین میآمد. چند تیر به کمرم اصابت کرد. از همان پنجره تیرها به سمت حبیب نیز میرفت و او نیز مجروح شد. قلم پایش بیرون زده و کف ماشین پر از خون شده بود.
برایم صحنه مرگ و زندگی ترسیم شد
صحنه مرگ و زندگی بود. آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که فرصت هیچ عکسالعملی نداشتم. سربازهای عراقی به سرعت به سمت ماشین دویدند و آن را محاصره کردند اسلحههایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند و اصلاً فکر نمیکردند که زنی در ماشین باشد؛ زیرا ماشین کاملاً آغشته به گل بود تا استتار شود. پنجره را باز کردند و تا چشمشان به من افتاد فریاد زدند، «امراة، امراة،» یعنی یک زن در ماشین است. درحالیکه مرا از ماشین بیرون میکشیدند، تفنگی که حبیب به من داده بود از بغلم افتاد. با دیدن این صحنه مرا محاصره کرده و اسلحههایشان را به سمت من نشانه گرفتند و گفتند: اینها حرس خمینی (پاسدار خمینی) هستند.
مرا از سمتی که نشسته بودم، روی زمین خاکی حاشیه جاده پرت کردند و حبیب را نیز از همان سمتی که نشسته بود، بیرون کشیدند و روی آسفالت جاده پرت کردند. ما را چند متر به عقب کشیدند. بهگونهای که روبهروی هم قرار گرفتیم. بعد از اینکه ما را از ماشین پیاده کردند، نیروهای آنها به همراه تانک و نفربر دو طرف جاده را پر کردند.
از مرگ جان بدر بردیم
از نو به سمت ما آمدند. یکی میگفت: اینها را بکشید، دیگری میگفت آنها را اسیر کنید، در نهایت از کشتن ما منصرف شدند و قرار شد ما را بازجویی کنند. دو سرباز به سمت من آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند. دستم را به سمت کمرم بردم تا ببینیم چرا اینقدر میسوزد. دیدم تمام لباسهایم پاره شده؛ بهطوریکه دستم از لای پارگی لباسها به راحتی به کمرم رسید. نگاهی به دستم انداختم، دیدم پر از خون است. نگاهی به حبیب انداختم. از پای او خون جاری بود. استخوان پایش شکسته و از شلوار بیرون زده بود. وقتی خواستند مرا بازجویی کنند، به عربی به آنها گفتم من هیچ ندارم و هر چه هست در همین ماشین است. لباسهای من حتی جیب ندارند. حبیب را هم تفتیش کردند.
سربازهای عراقی به ما گفتند شیعه هستند
ما را سوار آمبولانس کردند و دو سرباز مسلح را نیز همراه ما فرستادند. بعد از گذشت چند ساعت، آمبولانس ایستاد. سربازهای عراقی که همراه ما بودند گفتند: ما شیعه هستیم و ناراحتیم که شما را در این شرایط میبینیم. به آنها گفتم: این آمبولانس که هیچ وسیله امداد ندارد، من درد زیادی دارم، خونریزیام شدید است و به شدت تشنهام. گفتند: به راننده آمبولانس و شخصی که کنار او نشسته دستور دادهاند که هیچ کاری برای شما انجام ندهند. اگر هم از دنیا رفتید شما را در جاده و بیابان رها میکنند؛ چون شما پاسدار خمینی هستید. به ما دستور دادهاند که به شما حتی آب هم ندهیم، اما ما اهل نجف شیعه هستیم. این هم مهرکربلا است که همراه خودمان آوردهایم.
نمیدانستم حبیب یک فرمانده است/ حبیب شهید شد
بعد از چند ساعت سربازها را از ما جدا کردند و من و حبیب عقب آمبولانس تنها شدیم. هوا تاریک شده بود و از وقت اذان گذشته بود. حبیب با همان شرایط بدن خونی و در حال خوابیده، مهر نماز را روی سینهاش گذاشت و نماز خواند و بعد هم من نماز خواندم. حبیب گفت: اگر کارت شناسایی مرا میدیدند تیر خلاص را شلیک میکردند. زیرا این کارت آرم سپاه پاسداران دارد. کنجکاو شدم کارت را ببینم. کلماتی را که روی کارت دیدم چند بار با دقت خواندم. آنچه را میدیدم باورم نمیشد. فکر کردم اشتباه میبینم، روی کارت نوشته بود حبیب شریفی؛ فرمانده سپاه دشت آزادگان! گفتم: «تو فرماندهای؟» بعد از چند ماه آشنایی و رفتوآمد من هنوز نمیدانستم او فرمانده سپاه دشت آزادگان است.
چند ساعت گذشته بود. ناگهان دیدم حبیب ساکت شده و دیگر حرف نمیزند. با خودم گفتم حتماً خیلی خسته است. ناگهان آمبولانس ایستاد و دو سرباز بیرون پریدند و ۵ نفر ایرانی را با چشمها و دستانی که از پشت بسته شده بود، به درون آمبولانس انداختند. آنها از وجود ما در آمبولانس خبر نداشتند.
دست یکی از آن پنج نفر را باز کردم و او هم به سراغ بقیه رفت و دست و چشم آنها را باز کرد وقتی چشمشان به ما افتاد یکی از آنها با تعجب گفت: اینکه حبیب شریفی است. خانواده او همسایه ما بودند. یکی دیگر از آنها نیز از دوستان نزدیک حبیب بود. یکی از آنها خودش را به او نزدیک کرد و دستش را بالا برد، چشمانش را نیز باز کرد و با نگرانی گفت: اینکه اصلاً علایم حیاتی ندارد. گفتم: شما اشتباه میکنید ما دو ساعت پیش با هم صحبت میکردیم. نماز صبح را خواند و بعد از آن هم کمی قرآن تلاوت کرد. شاید خوابیده یا بیهوش شده است، مطمئنم او زنده است.
دستم را زیر سرش قرار دادم
او گفت: شما که حالت از او بدتر است. باید به فکر خودت باشی. حبیب علایم حیاتی ندارد و احتمالاً شهید شده است. شاید در مقابل این خونریزیهای شدید نتوانسته مقاومت کند. من هم که اصلاً نمیتوانستم باور کنم حبیب زنده نیست، گفتم: شما اشتباه میکنید، او زنده است. اگر خوابش نبرده پس حتماً بیهوش شده است. حرفهای آنها ترس و وحشتی عجیب را به دلم انداخت. دستم را از زیر سرش بیرون کشیدم و او را تکان دادم و چند بار او را صدا زدم، اما جوابی از او نشنیدم.
فریاد میزدم خون بعثی نمیخواهم/ ترکشها در بدنم ماند
خورشید کمکم طلوع میکرد که ما به عراق رسیدیم. وارد محوطهای شدیم. حبیب و آن ۵ نفر در آن ماشین ماندند. عراقیها برانکارد آوردند و مرا به اورژانس بردند. با سیلی محکم یکی از پرستارها، به خودم آمدم. گفتم چرا مرا میزنی؟ گفت: تو دائماً فریاد میزنی من خون بعثی نمیخواهم. چرا این حرف را میزنی؟ انگار داری به عراقیها فحش میدهدی. اگر ما به تو خون ندهیم و سرم به تو وصل نکنیم، تو در اثر خونریزی شدید میمیری و تا یک ساعت دیگر هم زنده نیستی. برای چه این حرف را میزنی؟ گفتم: من اصلاً یادم نمیآید این حرف را زده باشم. گفت: تو دائماً جیغ و داد میزدی و این حرف را تکرار میکردی.
این صحبتها را که شنیدم متوجه شدم در حالت نیمههوشیار این حرفها را زده بودم و با سیلی آنها هوش و حواسم را باز یافتهام. آنها تعدادی از ترکشها را بدنم خارج کردند، اما تعدادی از ترکشها باقی ماند و من 6 ماه بعد متوجه شدم کمرم پر از ترکش است. زخمها جوش نمیخورد و بدنم دائماً دچار عفونت و خونریزی میشد. جای ترکشها را بخیه زدند و پانسمان کردند.
سه ماه در انفرادی بودم
حدود ۲۰ روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با یک ماشین نظامی به بغداد منتقل کردند. به من گفتند تو نظامی هستی و نمیتوانیم تو را در کنار بقیه ایرانیهای اسیر قرار بدهیم. باید فعلاً به انفرادی ببریم. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوی تیرهرنگ سربازی به من دادند. اتاق خیلی کوچک بود. یک پتو را زیر سرم به عنوان بالشت قرار دادم، از یک پتو به عنوان زیرانداز و از یک پتو به عنوان روانداز استفاده کرد.
به آنها گفتم برای چه من باید اینجا باشم؟ سرباز گفتند: ما نمیدانیم تو چه کاره هستی؟ به ما دستور دادهاند و موظف به اطاعت هستیم. در را روی من قفل کردند و رفتند. حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاق یک پنجره کوچک داشت که هر ۲۴ ساعت از طریق یک پنجره کوچک یک وعده غذای غیرقابل خوردن برای من میآوردند.
سربازهای شیعه عراقی خبر اسارت مهندس تندگویان را به من دادند
دو نفر از سربازهایی که نگهبانی میدادند، شیعه بودند. خبر اسارت مهندس تندگویان؛ وزیر نفت را آنها به من دادند و گفتند که او را همراه با معاونان و همراهانش اسیر کردهاند. بعد از مدتی نیز گفتند شهید تندگویان بر اثر شکنجه شدید عراقیها، دچار خونریزی داخلی شده و در بیمارستان بستری است البته آنها احتمال شهادت او را میدادند. اسم آن دو سرباز شیعه، کریم و منیر بود.
مشخصاتم را خبانان ایرانی به صلیب سرخ دادند
بعد از چند ماه، یک روز که مرا برای بازجویی میبردند در بین راه یک خلبان ایرانی را دیدم. گفت: شما اینجا چه میکنی؟ من هم شرح حال مختصری به او دادم. گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صلیب سرخ جهانی بدهم. آنها به کار اسیران رسیدگی میکنند و میتوانند تو را به اردوگاهی بفرستند که ایرانیها هستند؛ چون شنیدهام آنجا زنان و دختران ایرانی در بین اسرا هستند و اگر نزد آنها بروی، تنها نیستی. کمکهای خلبان ایرانی مؤثر واقع شد و بعد از حدود ۴ ماه مرا از انفرادی به اردوگاه موصول بردند.
مسیر را با قطار طی کردم و بعد که به آنجا رسیدم، باورم نمیشد این تعداد اسیر ایرانی وجود داشته باشند. حدود ۱۵۰۰ نفر آنجا بودند که از تمام جبهههای ایران اسیر شده بودند. البته تعداد زیادی از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادی که نه رزمنده بودند و نه سلاح داشتند، اما عراق که به خرمشهر حمله کرده بود تعداد زیادی از خانوادهها که هنوز از شهر خارج نشده بودند و شامل زن و مرد و کودک و پیر بودند را اسیر کرده بود.
حدود ۲۰ زن خرمشهری آنجا بودند که آنها را همراه با برادر، فرزند و یا همسرانشان اسیر کرده بودند. اینها را از خرمشهر به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسایشگاه ۱۵۰ نفر ظرفیت داشت که یکی از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسکان پیدا کنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادی از خانمهای اردوگاه را مبادله کردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ایران فرستادند، اما حدود ۴ یا ۵ نفر ماندند؛ زیرا پسران آنها جوان بودند و میترسیدند اگر به ایران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند.
عراقیها منکر اسارت زنن ایرانی بودند
اوایل اسارت من در مورد سرنوشت چند زن ایرانی دیگر که اسیر بودند، پرسوجو کردم، اما آنها انکار کردند و گفتند ما به جز شما، اسرای زن دیگری نداریم، اما بقیه اسرا گفتند که ما زنان اسیر دیگری را نیز دیدهایم. وقتی بغداد بودم، گفتم آیا زنان دیگری اسیر شدهاند، اما آنها باز انکار کردند و گفتند غیر از شما کسی نیست، اما ایرانیهای اسیری را که در بغداد دیدم به من گفتند چند زن اسیر دیگر نیز بین اسرا وجود دارد.
صلیب سرخ از من را به قبرس منتل کرد و سپس به ایران آمدم
بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.
به گزارش ایسنا، خاطرات شفاهی خدیجه میرشکار به عنوان اولین زن اسیر ایرانی است از سوی انتشارات شمشاد با عنوان «تا نیمه راه» به چاپ رسیده است