شاید اول از بی برنامگی و شاید از اینکه در جریان برنامه قرار نگرفته بودم کمی دلخور بودم اما بعد از گذشت چند دقیقه متوجه شدم که امروز با عنایت شهدا دعوت شده ام و نمی توان به محبت آنها دست رد زد!
حسن نوری آزاده ای که دیروز میهمانش بودیم از خاطرات زیبایش از جنگ 33 روزه لبنان و ارادت سیدحسن نصراله به مقام معظم رهبری و خاطرات اسارت و … گفت و ما هم انصافا لذت بردیم و در پایان دیدار نیز به همه میهمانان با دستان خودشان یک جلد از کتاب خاطراتشان با نام «سه هزار روز در اسارت» را تقدیم کردند که به همه شما عزیزان توصیه می کنم که تهیه این کتاب و مطالعه خاطراتشان خالی از لطف نخواهد بود.
اما خاطره زیر برگرفته از کتابی است که دیروز هدیه گرفتم که به بهانه 24 مرداد سالروز آزادسازی اولین گروه اسرای ایرانی است که پس از سالها اسارت به وطن بازگشتند، به حضورتان تقدیم می گردد.
از اوایل خرداد 67 تلویزیون عراق، خبر بستری شدن امام در بیمارستان را اعلام کرد. بعد از آن هم، هر روز آخرین وضعیت امام را در صدر اخبار اعلام می کرد. هر شب اسرا در زمان اخبار نزدیک تلویزیون می نشستند برای شنیدن اخبار آخرین وضعیت امام، اما روز بروز، اخبار نومید کننده تر می شد.
* غم و اندوه اسرای ایرانی در فراق رهبر محبوبشان
آن شبها دعا کردن و امّن یجیب خواندن شده بود کار هر شب ما و روز و شب دنبال اخبار بودیم و نگران وضعیت امام. سه روز به این منوال گذشت و کسی دلش نمی خواست اتفاقی بیفتد که دشمن شاد شود. روز چهاردهم خرداد ساعت 6:30 صبح همه برای آمار از خواب بیدار شده بودند و منتظر بودند سوت زده شود. بلندگوهای اردوگاه روشن بود. راس ساعت 6:30 مارش اخبار زده شد و اولین خبری که اعلام شد خبر رحلت امام بود.
این خبر دل همه را شکست. همه بهت زده سر جای خود نشسته بودند. مثل آدمهای برق گرفته. بی اراده و سست. هر کس گوشه ای خیره شده بود و نمی دانست چه پیش خواهد آمد.
ساعت 7 سوت آمار زده شد و همه بیرون رفتیم. بعد از آمار هم این خبر باور نکردنی، بغض ها را ترکاند. کم کم حالت بهت زدگی به شیون و زاری تبدیل شد. فرمانده اردوگاه که می دانست نمی تواند احساسات اسرا را کنترل کند، مسئولین آسایشگاه را جمع کرد و گفت عزاداری دسته جمعی ممنوع است اما هر کسی آزاد است به تنهایی گریه کند بی آنکه سر و صدایی ایجاد کند.
مسئولین آسایشگاه برگشتند و صفر قربانی، مسئول آسایشگاه ما هم آمد و شروع کرد به صحبت کردن. وی ابتدا رحلت امام را تسلیت گفت و بعد ادامه داد: امروز، در سوگ امامی نشسته ایم که فرمود: اگر اسرا برگشتند و من در میان شما نبودم، به آنها بگوئید من منتظرشان بودم و برای آزادی آنها دعا می کردم. این جمله، دوباره اشک همه را سرازیر کرد و دقایقی به گریه گذشت و خود آقا صفر هم به شدت گریه می کرد.
سپس، حرف های فرمانده را به ما اعلام کرد اما گفت: نگهبان می گذاریم و به یاری خدا، مراسم عزاداری را برگزار می کنیم. نگهبان های اردوگاه در آن چند روز چند برابر شدند و اسرا هم هر کدام در گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا گریه می کردند.
بازی ها تعطیل شده بود و حتی منافقین و جاسوس ها هم جرات نداشتند بازی کنند. نزدیک ظهر، قران را برداشتم و باز کردم که این آیه آمد:
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل…
نیست محمد(ص) مگر پیامبری که پیامبرانی نیز قبل از او آمده اند و رفته اند. اما آیا اگر او بمیرد یا کشته شود شما به گذشته خود باز خواهید گشت؟ هر کس هم به آیین گذشته اش بازگردد ضرری به خدا نمی رسد.
با صدای بلند شروع کردم به خواندن این آیه و تا نیم ساعت قرائت را ادامه دادم. آسایشگاه شده بود مثل مجلس ترحیم. همه گوش می دادند و گریه می کردند. خواندم و خواندم تا رسیدیم به اذان ظهر. قران را بستم و یکی شروع کرد به اذان گفتن.
غلامعباس پیشم آمد و با چشم های پف کرده گفت: دمت گرم آیه خیلی مناسبی را انتخاب کرده بودی. گفتم: به خدا من انتخاب نکردم خودش آمد.
(و این همان پاسخی بود که قرآن به نگرانی های اسرای ایرانی در اردوگاه های عراق برای رحلت امام خمینی (ره) داد)
بعد از نماز مغرب همه منتظر اخبار جدید بودند تا اینکه ساعت 8 شد و زمان اخبار سراسری فرا رسید. همه ساکت نشسته بودند و بعد از نواخته شدن مارش اخبار، مقداد گوینده تلویزیون عراق خبر انتخاب آیت الله خامنه ای به جانشینی امام را اعلام کرد. این خبر آب بر آتش دلها ریخت. لحظاتی گریه ها قطع و لبخند بر لب ها نشست و تا آخر شب بحث در مورد این خبر ادامه داشت.