به مناسبت 26 مرداد ماه سالروز بازگشت نخستین گروه از آزادگان به میهن اسلامی با تعدادی از همکاران خبرنگار با محمدحسین ضیاءالدینی آزاده سرافراز و معلم نمونه کشوری در جوار مزار شهدای گمنام کرمان به گفتوگو مینشینیم.
این یادگار دوران دفاع مقدس از شهرستان زرند خود را به کرمان رسانده است تا پاسخگوی پرسشهای ما باشد، ضیاءالدینی ساده و صمیمی در فضای سبز گلزار شهدای گمنام مینشیند و از روزهایی سخن میگوید که باورش برای بسیاری دشوار است.
وی متولد روستای دشتخاک شهرستان زرند است و در سال 61 زمانی که 16 ساله و دانشآموز مدرسه بود به عنوان نیروی بسیجی عازم جبهه شد.
رزمندگان در محاصره عقربها
ضیاءالدینی میگوید: حدود چهار ماه از حضورم در جبهه گذشته بود که در 22 فروردین 62 به همراه دیگر نیروهای لشکر 41 ثارالله کرمان در عملیات والفجر یک شرکت کردم.
وی بیان میکند: عملیات آغاز شد و بچههای لشکر ثارالله از خط نخست که توسط نیروها پاکسازی شده بود، عبور کردند و به خط دوم رسیدند.
این آزاده سرافراز میافزاید: در لشکر 41 ثارالله فرماندهی داشتیم که دایی مجتبی صدایش میکردیم و زمانی که به خط دوم رسیدیم، چند تا نیروی عراقی بودند که بچهها میخواستند آنها را هدف قرار دهند، اما دایی مجتبی اجازه نداد.
وی عنوان میکند: زمانی که بچهها به دایی مجتبی اعتراض کردند که چرا اجازه نمیدهی این بعثیها را بزنیم، وی گفت ما که نمیدانیم، محور دوم که به صورت تله و پر از مین است در کجا قرار دارد، اما عراقیها میدانند، باید اجازه بدهیم، نیروهای عراقی از مسیر اصلی بروند تا راه را پیدا کنیم.
ضیاءالدینی تصریح میکند: نیروهای لشکر 41 ثارالله کرمان در حالی در محور دوم پیشروی میکردند که بچههای اصفهان و شیراز که در دو جناح ما بودند، نتوانستند جلو بیایند.
وی میگوید: زمانی که وارد محور دوم شدیم، گرچه انتظار داشتیم از روبهرو به ما شلیک شود، اما از دو جناح هم تیر به سوی ما میآمد.
این آزاده سرافراز میافزاید: ساعت حدود یک نیمه شب بود که معاون گردان به قرارگاه بیسیم زد و با رمز گفت: ما سر سفره هستیم و از آن طرف پیام آمد که دور تا دور شما پر از عقرب است و ما متوجه شدیم در محاصره هستید.
ضیاءالدینی تصریح میکند: بچهها تا صبح مقاومت کردند، نماز صبح را پوتین بر پا اقامه کردیم و بعد از نماز زمانی که میخواستیم از کانال پایین بیاییم، تعدادی از نیروها شهید شدند، من هم از ناحیه پهلو مجروح شدم و سینهخیز روی زمین حرکت میکردم.
وی بیان میکند: دایی مجید در حین جابهجایی شهدا به شهادت رسید و فقط 22 نفر از نیروها توانستند به عقب برگردند و من به همراه تعدادی دیگر از بچهها توسط عراقیها اسیر شدیم و ما را به پایگاه هلیکوپتری بردند.
وقتی شیطان با شراب به بالین یک رزمنده آمد
این رزمنده دوران دفاع مقدس عنوان میکند: عراقیها با قنداقهای تفنگ و پوتین بچهها را کتک میزدند و دستهای ما را آنقدر محکم بسته بودند که خون دیگر جریان نداشت و احساس میکردم، صدها زنبور دستان من را نیش میزنند.
ضیاءالدینی میگوید: خون زیادی از یکی از نیروهای زخمی ما رفته بود و به شدت تشنه بود و طلب آب میکرد، اما آب برایش ضرر داشت و بچهها قطرههای آب گرم را به لبان وی میرساندند، در همین حین یکی از درجهداران عراقی که فارسی صحبت میکرد به سمت این رزمنده 17، 18 ساله آمد و به وی گفت: شراب میخواهی و من در آنجا شیطان قسم خورده را به چشم خود دیدم که تا آخرین لحظه عمر هم درست بردار نیست و آن رزمنده با ایمان این پیشنهاد را رد کرد و تنها چند ثانیه بعد شهید شد.
وی میافزاید: بعد غروب آفتاب ماشینهایی را آوردند تا ما را با این خودروها به اردوگاه ببرند، عراقیها ما را که جثه نحیفی داشتیم و سبک بودیم، از روی زمین بلند میکردند و به درون ماشین میانداختند و ما که زخمی بودیم بر روی یکدیگر پرت میشدیم و دردهایمان چند برابر میشد و داد و فریادمان به هوا میرفت.
ماجرای دایی مجتبی و حوری و قوری
این آزاده سرافراز عنوان میکند: ما را به یک مدرسه متروکه در العماره بردند و عراقیها با کابلهای ضخیم از ما پذیرایی کردند، دو، سه روزی آنجا بودیم، زمانی که یکی از عراقیها به آن سوی دیوار میرفت و با آفتابه به ما آب میداد به یاد شب عملیات افتادم که بچهها یکدیگر را در آغوش میگرفتند و با اشک حلالیت میطلبیدند و دایی مجتبی خندید و گفت: به من حوری و به شما قوری میدهند.
ضیاءالدینی که دوران اسارت را در اردوگاه موصل عراق گذرانده است، میگوید: غم رحلت امام خمینی (ره) کمر ما را در اسارت شکست، حاضر بودم، تمام طایفهام از بین بروند، اما امام زنده بماند، خدا را شکر انتخاب رهبری مرهمی بر غم سنگین ما شد.
وی در پاسخ به این پرسش که آیا در دوران اسارت به فرار هم فکر کردید، میگوید: اردوگاههای موصل مانند قلعه بودند و دیوارهای بسیار بلندی داشتند که ما فقط آسمان را میدیدیم و نمیتوانستیم حتی به فرار فکر کنیم.
ماجرای باحجاب شدن زن مسیحی در اردوگاه موصل
این آزاده در مورد نحوه گذراندن ساعات رزمندگان در اسارت میافزاید: وقت ما محدود بود، زیرا عراقیها به بهانههای مختلف به آسایشگاه میآمدند و بچهها را زیر مشت و لگد میگرفتند، اما اوقات فراغت را به فراگیری قرآن، دعا و ورزش سپری میکردیم.
ضیاءالدینی بیان میکند: ابتدای صبح هم بچهها دور از چشم عراقیها ورزش میکردند تا بدنهایشان فرسوده نشود، یکی از رزمندگان نگهبانی میداد و بچههایی که ورزشهای رزمی را بلد بودند، حرکتهای مختلف را به ما آموزش میدادند و ورزش میکردیم.
وی درباره به یاد ماندنیترین خاطره خود از دوران اسارت میگوید: هر فردی که از خانواده خود دور باشد، دوست دارد از عزیزانش خبری بگیرد، اما بچههای ما زمانی که با یک زن بیحجاب عضو صلیب سرخ که به همراه دو نیروی مرد نامهها را برایمان میآورد، روبهرو شدند، گفتند: این خانم نباید به آسایشگاه بیاید و یا اینکه باید حجاب داشته باشد در غیر این صورت ما دیگر نامه نمینویسیم و نامههای خانوادههایمان را نمیگیریم.
ضیاءالدینی تصریح میکند: این خانم زمانی که جدیت بچههای ما را دید، موهای سرش را میپوشاند و به آسایشگاه میآمد و جالب این بود که انگار این حجاب بر روی وی تاثیر گذاشته بود و احساس آرامش میکرد.
وی اذعان میکند: از خانمها خواهش میکنم که حجاب خود را رعایت کنند، زیرا بدحجابی و بیحجابی کلاس نیست و باید پاسخگوی اعمال خود باشند.
خاطرات کوچههای کتک
این آزاده سرافراز همچنین از کوچههای کتک در اسارت سخن میگوید و میافزاید: عراقیها در دو صف میایستادند و کوچههایی را برای کتک زدن بچهها درست میکردند، وقتی به اردوگاه رسیدیم، آنقدر بچهها را با سیمهای کابل کتک زدند که چشم چند تا از رزمندگان درآمد و نابینا شدند، پیرمرد ریش سفیدی به نام حاجی صادقی هم را چنان با چوب خیزران کتک زدند که شهید شد.
ضیاءالدینی با بیان اینکه کتک خوردن در اسارت مانند یک عملیات برای ما شده بود، تصریح میکند: یک روز در کوچه کتک یکی از عراقیهای سنگین وزن من را پرتاب کرد و بر روی زمین افتادم و دستم شکست، وقتی از کوچه کتک بیرون آمدم با خودم گفتم حالا دیگر میروم در آسایشگاه و کتکها تمام شد، اما همین که وارد آسایشگاه شدم یک عراقی دیگر با کابل به صورتم زد و بینیام شکست و هنوز کبودی آن بر روی صورتم مانده است.
وی اذعان میکند: عراقیها به نحوی ما را کتک میزدند که خودشان خسته میشدند و سربازان عراقی با دست بازوهای فرماندهانشان را ماساژ میدادند تا خستگی از تن آنها بیرون رود و ما را بیشتر کتک بزنند.
حجتالاسلام ابوترابی؛ رهبر رزمندگان در اسارت
ضیاءالدینی بابیان اینکه اگر امام خمینی (ره) انقلاب را رهبری کردند، باید بگویم که حجتالاسلام ابوترابی هم اسیران را رهبری کرد، عنوان میکند: ابوترابی شخصیتی معنوی و ایمانی بینظیری بود به طوری که یکی از نیروهای مسیحی صلیب سرخ حدود دو ساعت به صورت دو زانو در مقابل وی مینشست و به سخنانش گوش فرا میداد.
وی میگوید: ابوترابی نقش مهمی در حفظ جان رزمندگان ما در اسارت داشت به طور مثال زمانی که بچهها از تراشیدن ریش خود با تیغ امتناع میکردند و عراقیها هم با سنگهای زمختی مثل سنگ پا صورت آنها را از بین میبردند، ابوترابی به بچهها میگفت حالا که جان شما در خطر است باید ریشهایتان را بتراشید.
دیدار با خانواده بعد از 78 ماه
این یادگار دوران دفاع مقدس با اشاره به اینکه دوست داشتم در زمان آزادی رهبر معظم انقلاب و خانوادهام را به عنوان نخستین افراد ملاقات کنم، میافزاید: مادرم زمانی که من را دید، شوکه و از خودبیخود شده بود و با دو دست بر سرش میکوبید، من روی پای پدرم افتادم و پاهایش را بوسیدم.
ضیاءالدینی بیان میکند: بعد از حدود یک ماه به همراه دیگر آزادگان به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم و با ایشان دیدار کردیم.
وی عنوان میکند: بعد از آزادی مدتی به علت مشکلات گوارشی در بیمارستان بستری بودم تا اینکه بچهها گفتند، امتحانات آغاز شده و ما امتحان دینی داشتیم و من یک کتاب دینی از دوستانم امانت گرفتم و رفتم سر جلسه و نمره 15 گرفتم و با توجه به اینکه زمانی که در اسارت بودیم، کتابهای احکام را در آسایشگاه میگرفتم و میخواندم، احکام را بلد بودم و نمره خوبی گرفتم.
عنایت امام زمان (عج) به آقا معلم
ضیاءالدینی بعد از آزادی و برگشت به ایران ادامه تحصیل داد و در سال تحصیلی 91-92 به عنوان معلم نمونه کشوری انتخاب و معرفی شد، وی در این باره میگوید: این موفقیت را لطف امام زمان (عج) میدانم، زیرا به دانشآموزان میگفتم با وضو در صبحگاه مدرسه حاضر شوند و دعای فرج را زمزمه کنند.