در اردوگاهها اسرای ایرانی کلاسهای مخفیانه قرآن برگزار میکردیم تا نگهبانان عراقی متوجه نشوند. برای همین یکی از اسرا را به عنوان مراقب انتخاب میکردیم تا نگهبانی بدهد.
یکی از نکات سودمند و ارزشی این کلاسها این بود که هر اسیر بعد از حضور پیوسته میتوانست بعد از مدتی به عنوان مربی دیگر اسرا را آموزش دهد.همین مساله موجب شده بود که وقتی در آسایشگاهها یا اردوگاهها جابهجایی صورت میگرفت و اسیری به یک اردوگاه دیگر منتقل میشد، بتواند به عنوان مربی به آموزش دیگر اسرا بپردازد و در نهایت زنجیره قرآنی دراردوگاهها نیز گسترش یابد.
یکی از روزهای زمستان در اردوگاه «تکریت» که مشغول برگزاری این کلاس بودیم ناگهان، نگهبان عراقی داخل آسایشگاه شد. من مشغول تدریس بودم. دستور داد کسی از جایش تکان نخورد و هرکسی همان جایی که بوده بنشیند. اما کسی به او توجه نکرد و بیشتر بچهها متفرق شدند. او که به اوضاع داخل آسایشگاه مشکوک شده بود به من گفت: «محمد بلند شو.» پرسیدم: «برای چه بلند شوم؟» گفت: «بعدا میگویم.» بعد من را همراه خودش به بیرون برد.در محوطه اردوگاه حوضچهای داشتیم که محل ذخیره آب بود. به من دستور داد که به داخل آن بروم. اما من امتناع کردم و گفتم:نمیروم. هرچقدر اصرار کرد نرفتم. سپس به سراغ دیگر اسرا رفت. نزدیک به سه نفر را به اجبار وارد حوض کردند. چند دقیقهای در آن جا نگهشان داشتند سپس آنها را داخل «گل» شل بردند و گفتند: «بغلتید».در آخر هم با کابل و لگد به جان این سه اسیر افتادند.
پس از این ماجرا دوباره به من گفت که داخل حوض شوم. اما من همچنان قبول نمیکردم. در آخر تهدید کرد که آخرین بارتان باشد کلاس قرآن برگزار میکنید. من هم در جوابش با لحنی تهدیدآمیز به او گفتم: «اگر من را داخل حوض بیندازید هر مشکل و اغتشاشی به وجود آمد مسئولیتاش با خودتان است. با همه این سختیها، اسرا از کلاسهای آموزشی بخصوص کلاس قرآن استقبال میکردند چون مقاومت آنها را در مقابل مشکلات تقویت میکرد.
زمانی که داخل خاک ایران شدیم مردم و آزادگان شور اشتیاق وصفناپذیری داشتند حتی کفتر بازها نیز به افتخار حضورمان کبوترهایشان را پرواز میدادند.
احمد تیزچنگ دیگر آزاده دفاعمقدس که در 14 سالگی اسیر شده بود. وی در گفتوگو با ایسنا میگوید: روز پنجم بهمنماه سال 1361 نیروهای بعثی عراق من را اسیر کردند.رئیس مسیحیان کاتولیک، سال 1364 به اردوگاه اسرای نوجوان ایرانی آمد. او از همه آسایشگاه بازدید کرد. در پایان بازدیدش از اردوگاه، ناگهان دیدیم که او وسط محوطه اردوگاه ایستاد و صلیبش را رو به آسمان گرفت و نعره کشید. از همراهانش پرسیدیم که او چرا این کار را کرد و چه میگوید؟ در جواب به ما گفتند:«میگوید از خدا برای شما کمک میخواهد و از اینکه چگونه توانستهاید در زیر شکنجه و سختیهای اسارت زنده بمانید، تعجب میکند.»
عراقیها در دوران اسارت چند روز به ما آب و غذا نمیدادند و همین مساله باعث شده بود بیشتر اسرا ضعیف شوند. تا اینکه روزی به داخل آسایشگاه آمدند و گفتند:«شما را فردا به کربلا میبریم.» ولی ما به آنها گفتیم بهتر است بجای کربلا به ما آب و غذا بدهید همین باعث شد تا ما را کتک بزنند.
یک روز پیش از آزادی از اسارت، عراقیها داخل آسایشگاه آمدند و خبر دادند که قرار است ما را آزاد کنند. باورمان نمیشد و احساس میکردیم که قرار است به اردوگاه دیگری منتقل شویم و بعد از آن به گونهای سربهنیستمان کنند تا اینکه صبح یکی از روزهای شهریورماه از طریق مرز خسروی به ایران بازگشتیم. سه تن از عوامل عراقی تبادل اسرا کت و شلوار به تن داشتند و با تشریفات ما رابه یکی ایرانی که مسول تبادل اسرا بود تحویل دادند.آن موقع بود که دیگر مطمئن شدیم به ایران رسیدهایم.
رضا الهی که از خانه فرار کرده بود تا مقابل دشمن بایستد، نیز از دیگر آزادگان دفاع مقدس است که اول آبانماه سال 1359 دشمن او را اسیر کرد. وی در گفتوگو با خبرنگار ایسنا میگوید: اگرچه درباره اسارت مطالبی در روزنامه و تلویزیون به ملت بیان کردهایم اما مردم باید بدانند که در اسارت چه اتفاقی برای ما آزادگان رخ داده است.
در آن دوران بزرگترین تلاش دشمن این بود که ما را حقیر کند.به عنوان مثال، دشمن ما ایرانیها را که شیعه بودیم «مجوس» و کافرمینامید. این تنها بخش کوچکی از شکنجه روحی دشمن بود.
در زمان اسارت، من مسئولیت کتابخانه آسایشگاه را بر عهده داشتم و عراقیها این را نمیدانستند.از جمله خاطرات این مسولیت میتوانم به وجود تنها سه قرآن در داخل آسایشگاه اشاره کنم که برای مطالعه آیات آن وقت را بین اسرا تقسیم کرده بودیم. با توجه به تعداد اسرا به هر نفر 15 وقت برای مطالعه قرآن اختصاص مییافت.
یکی از برکات قرآن پرورش روحیه صبر و ایستادگی بود. همین مساله موجب شده بود که نگهبانان و مسولان اردوگاهها اقرار کنند که «متأسفانه ما اسیر دست شما هستیم نه شما اسیر دست ما».
بعد از ورود به داخل کشورمان وقتی سوار اتوبوس شدیم راننده اتوبوس که از بچههای تهران بود خم شد و دستش را به کف پای ما زد و به صورتش مالید.شرمنده شدیم.
فرخ سهراب دیگر آزاده دفاع مقدس و دبیرکل جمعیت آزادگان دفاع مقدس است. وی در گفتوگو با خبرنگار ایسنا میگوید: 22 مهرماه سال 1359 اسیر شدم و 10 سال در چنگال رژیم بعث عراق به سر بردم.
یکی از اساسیترین مطالبات ما آزادگان در دوران اسارت این بود که به پرسشمان درباره زمان آزادی از اسارت پاسخ داده شود.اما طرح این پرسش از نظر بعثیها موضوعی سیاسی به حساب میآمد و همین باعث میشد تا عصبانی شوند.
در آن زمان تعدادی از اعضای صلیب سرخ از اردوگاهها بازدید میکردند. برخی اعضای صلیب سرخ با مشاهده وضعیت ما اسیران و روند جنگ میگفتند: اصلا در فکر آزادی نباشید. در صورتی که با «قطعنامه 598» موافقت کنید و آتشبس برقرار شود، بر اساس قوانینی که داریم شما آزاد میشوید. با توجه به قوانین آنها در یک حساب سر انگشتی شاید برخی رزمندگان ایرانی 10 یا 15 سال پس از جنگ آزاد میشدند.
محسن اکبری هم که در جریان «عملیات الیبیتالمقدس» اسیر شده است با بیان خاطرهای در باره دیدار با مقام معظم رهبری میگوید:وقتی به کشور برگشتیم ما را چند روز در پادگان «قصرفیروزه» قرنطینه کردند و بعد از آن گفتند: بعد از ظهر پیش خانوادههایتان میروید. اما ما از مسولان تقاضا کردیم باید به دیدار مقام معظم رهبری و حرم امام خمینی (ره) برویم و در اولین فرصت میخواهیم این کار را انجام دهیم.
با این خواسته ما موافقت شد. یادم میآید برای اینکه به دیدار رهبری برویم از خیابان پیروزی میگذشتیم. آنجا محله ما نیز همین خیابان بود. در طول مسیر برخی دوستانم ایستاده بودند و میخواستند به منزلشان برویم اما شور و اشتیاق دیدار رهبری موجب میشد که دعوت دوستانم را نپذیرم.
هنگامی که به بیت مقام معظم رهبری رسیدیم متوجه شدم پدر و مادرم نیز آن جا حضور دارند. این دیدار بسیار شورانگیز بود. اسارت ما را ضعیف کرده بود. گاهی مردم احساس میکردند که ما اسیران عراقی هستیم که به دیدار رهبر رفتهایم.
پارچهای که در کربلا تبرک کرده بودیم را قسمت قسمت کردیم تا به مردم بدهیم اما آنها نمی پذیرفتند و میپرسیدند شما که در داخل ایران اسیر بودهاید چگونه میتواند این پارچه را تبرک کرده باشید؟. این در حالی بود که بعد از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران، عراق، آزادگان را زمستان سال 67 به کربلا برد. ما از ابتدای پیاده شدن از اتوبوس کفشهایمان را درآوردیم و عراقیها به خاطر این کار ما را تنبیه کردند. آن روز که به زیارت اما حسین(ع) رفتیم باران میبارید. از ابتدای وردی حرم تا پای ضریح آن حضرت سینهخیز رفیتم تا ارادت خودمان را به سیدالشهدا نشان دهیم. با این کار عراقیها پذیرایی مفصلی با کتک از ما به عمل آوردند تا اینکه یکی از آزادگان توضیح داد ما اسیران ایرانی هستیم، آن وقت بود که مردم به سمت ما آمدند.
با رهبری یک ساعتی دیدار داشیتم و بعد به ما گفتند به خانههایتان بروید. اما خواسیتم ما را به حرم امام (ره) بردند، بچهها از دم در سینهخیز رفتند تا پای ضریح امام خمینی (ره).