شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۱۴۴۰۹
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۳
بررسي گوشه هايي از مقاومت مردم گيلانغرب در گفتگو با جانباز فرحناز اسماعيلي
بانويي كه 20 درصد جانبازي دارد، اهل شهري است كه نيمي از مردمانش را بايد مجروح جنگي دانست

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛  بانويي كه 20 درصد جانبازي دارد، اهل شهري است كه نيمي از مردمانش را بايد مجروح جنگي دانست. گيلانغرب در 140 كيلومتري كرمانشاه، دومين شهر مقاوم كشورمان در جنگ تحميلي است كه تمام قد وارد يك نبرد تمام عيار شد و پس از اتمام جنگ، آن طور كه مردمانش مي‌گويند، با انبوهي از مشكلات و شهدا و مجروحان تنها ماند. فرحناز اسماعيلي يكي از اهالي همين شهر كه در 9 سالگي جانباز شده، هشت سال از مقطع كودكي و نوجواني خود را در ميان شكاف كوه‌ها و تپه‌هاي اطراف گيلانغرب زندگي كرده و دوشادوش ساير مردمان شهرش، تا پايان جنگ ديار آبا و اجدادي‌اش را ترك نكرده است. به اين سان در گفتگو با اسماعيلي، رزمنده‌اي از خيل رزمندگان گيلانغرب را همپاي صحبت‌هاي‌مان داشتيم كه هنوز نيز با انبوهي از مشكلات ناشي از جنگ تحميلي در حال نبرد است.

جنگ براي فرحناز اسماعيلي از چه زماني آغاز شد؟

من متولد 1353 در شهر مرزي گيلانغرب هستم و قاعدتا وقتي جنگ در سال 59 آغاز شد شش سال بيشتر نداشتم. در همان ابتداي جنگ شهر نزديك ما يعني قصر شيرين اشغال شد و آتش جنگ به شكل گلوله باران و بمباران دشمن خود را نشان داد. گيلانغرب اما ايستاد. مردان و جوانانش مقاومت كردند و دشمن كه نمي‌توانست به خود شهر دسترسي داشته باشد، سعي كرد با بمباران مردم را فراري دهد. بابا نامه رسان بين دو شهر گيلانغرب و قصر شيرين بود كه با سقوط اين شهر براي مدتي سركار نرفت. اما او نيز مثل ساير مردان شهر ميدان رزم را ترك نكرد و به عنوان پيك به رزمنده‌ها خدمت مي‌كرد. اندكي بعد خانواده ما كه متشكل از چند فرزند خرد و كوچك بود به دل كوه‌هاي اطراف شهر پناه برد و به اين ترتيب پدر در ميدان جنگ و مادر در شرايط سخت كوهستان و نگهداري از چند طفل خود، مبارزه‌اي را آغاز كردند كه هنوز از پس گذشت سال‌ها سختي‌ها و مرارت‌هايش در خاطرمان مانده است.

زندگي خانواده‌ها، زن‌ها، بچه‌ها و سالخوردهاي گيلانغربي در دل كوه‌ها و در شرايط جنگي، به نوعي ناگفته‌هاي جنگ تحميلي به شمار مي‌رود، كمي بيشتر از آن دوران بگوييد.

مردم گيلانغرب حاضر نشدند ديار خود را ترك كنند و به شهرهاي ديگر بروند، به همين خاطر هر خانواده‌اي با كمترين امكانات مثل چادر زدن يا پناه بردن به غارها و شكاف كوه‌ها سعي مي‌كرد از هجوم مستقيم بمباران دشمن در امان بماند، البته اين طور نبود كه دشمن ما را در دل كوه‌ها رها كند. بلكه در همان‌ جا هم بعضا مورد حمله جنگنده‌هايش قرار مي‌گرفتيم. به عنوان نمونه طي يك بمباران تركش بزرگ يكي از بمب‌هاي دشمن درست كنار چادر ما افتاد. من و بچه‌هاي ديگر كه عقل‌مان نمي‌رسيد به طرفش رفتيم تا دستكاري كنيم! اما مادر خودش را به ما رساند و مانع شد. به هرحال محيط جديد كه از پنج تا 10 كيلومتر دورتر از خود گيلانغرب بود، پناهگاه امن‌تري به شمار مي‌رفت. در همان جا ما مدرسه مي‌‌رفتيم و به همين منظور يك چادر را به عنوان مدرسه داير كرده بودند. البته به خاطر عدم امنيت در روشنايي روز، شب‌ها هر كدام از بچه‌ها يك فانوس به دست مي‌گرفتند و راه مدرسه چادري را طي مي‌كردند. كمي بعد كه فهميديم جنگ منحصر به يكي يا دو ماه نيست، مردم جنگزده سعي كردند با خاك، سنگ و چوب درختاني كه در منطقه يافت مي‌شد، خانه‌هاي محكمتر و دائمي‌تري نسبت به چادرها براي خود درست كنند. خانه‌هايي كه غالبا محدود به تنها يك اتاق كوچك مي شد. اتاقي كه تمامي بخش‌ها مثل آشپزخانه، حمام، توالت و... را در برمي‌گرفت. سرويس بهداشتي ما تنها با يك يا چند گوني خالي تشكيل مي‌شد كه از سقف آويزان مي‌كرديم و حكم ديوار و در را براي‌مان ايفا مي‌كردند. مسلما در اين شرايط ما از كمترين امكانات رفاهي و بهداشتي رنج مي‌برديم، اما به هرحال ماندن و ايستادگي را برگزيده بوديم.

در طول جنگ شاهد بوديم كه مردم برخي از شهرها مثل خرمشهر يا قصرشيرين به مناطق امن‌تر رفتند و زندگي در اردوگاه‌ها يا شهرهاي بزرگ را برگزيدند، چرا مردم گيلانغرب در همان منطقه ماندند؟

گيلانغرب به مردم مقاومش شهره است. يادم است در زمان جنگ يك تيپ مردمي از خود جوانان شهر تشكيل شد كه فرمانده‌اش را شهيد صفر خوشروان برعهده داشت. مسلما با وجود اينكه اغلب مردان شهر به اين تيپ پيوسته يا در ساير بخش‌ها به رزمندگان كمك مي‌كردند، خانواده‌هاي متشكل از زنان و كودكان نمي‌توانستند منطقه را ترك كنند و به جاي ديگري بروند. به اين ترتيب مردان در ميدان جنگ و زن‌ها و كودكان در شيار كوه‌ها و غارها ايستادند. اما سوال اينجاست كه اگر ما نمي‌مانديم و شهر را به دشمن مي‌سپرديم چه اتفاقي در آن مقطع مي‌افتاد.

براي اين ايستادگي بهايي هم پرداختيد؟

بله مسلما، من در جنگ تحميلي فهميدم كه ميدان نبرد جاي بچه‌ها و زن‌ها نيست. از بس كه آن زمان صداي انفجار توپ و تانك دشمن را شنيديم، همين الان كافي است يك صداي بلند به گوشم برسد تا تمامي خاطرات و بيم‌ها و ترس‌ها به يادم بيايد و بعضا ناخودآگاه راه فرار را در پيش بگيرم. بايد كسي در سن كودكي در شرايط جنگي و آن هم در محيط سخت كوهستان زندگي كند تا متوجه شود مردم گيلانغرب در آن مقطع چه‌ها كه نديده و نكشيدند. در آن ايام دوبار سيل تمام زندگي ما را با خود برد. حتي يادم است در نقطه‌اي دورتر چند سرباز با اونيفرم‌شان در سيلاب غرق شده بودند. منتها ما كه بومي منطقه بوديم و از شرايط اقليمي خبرداشتيم، سريع خودمان را به بلندي‌ها مي‌رسانديم. در يك نگاه كلي همان آثار انفجارها و زندگي در شرايط سخت است كه باعث شده به جرات بگويم خيلي از زنان و جوانان كنوني گيلانغرب از ناراحتي‌هاي روحي و رواني رنج مي‌برند. مشكلي كه اگر به آن رسيدگي نشود شايد در آينده باعث ايجاد يك معضل جدي بشود. به عنوان نمونه خوب است مسئولان نگاهي به آمار خودسوزي‌هاي اين منطقه بخصوص در بين زناني و دختراني بيندازند كه جنگ را لمس كرده‌اند.

در مدتي كه بين كوه‌ها زندگي مي‌كرديد، اگر كسي بيمار مي‌شد چطور به مراكز دسترسي مي‌يافت؟

نكته جالب اينجاست كه همين الان هم گيلانغرب از داشتن پزشكان متخصص محروم است! چه برسد به آن زمان كه جنگ بود و ما هم آواره كوه‌ها، تازه همين امسال متخصص در برخي از رشته‌ها به بيمارستان گيلانغرب آمده است. در باقي موارد هم اگر كسي بخواهد به مراكز مجهزتر برود بايد يك و نيم ساعت را طي كرده و خود را به اسلام آباد برساند. به هرحال در آن دوران به خاطر عدم دسترسي به مراكز درماني هركس سعي مي‌كرد خودش را درمان كند! مثلا بارها پيش مي‌آمد كه بچه‌ها را عقرب نيش مي‌زد. در اين مواقع پيرمرد يا پيرزن‌ها با همان روش‌هاي سنتي ما را درمان مي‌كردند. خودم را چندين بار عقرب نيش زد، يا برادران و خواهرانم را اما چاره‌اي نبود. بايد تحمل مي‌كرديم و در چنين شرايطي نيز مجروحيت من كه مي‌شد با كمي رسيدگي كنترل شود، پيشرفت كرد و اكنون با وجود دو بار عمل جراحي مجبورم براي بار سوم به زير تيغ جراحان بروم.

صحبت از مجروحيت‌تان پيش آمد، از آن بگوييد. اينكه كي و چطور اتفاق افتاد؟

در سال 62 براي مقطع كوتاهي آرامشي نسبي در شهر گيلانغرب حاكم شد. همين امر باعث شد تا ما به همراه برخي از خانواده‌ها به شهر بازگرديم. يادم است كلاس دوم ابتدايي بودم و در يكي از روزها كه توي كوچه به همراه ساير بچه‌ها بازي مي‌كردم، محل زندگي‌مان مورد بمباران دشمن قرار گرفت. همان جا دو تن از همبازي‌هايم به نام‌هاي محمد مهدي و علي به شهادت رسيدند. من هم به خاطر موج انفجار دچار پارگي پرده گوش شدم. گيج و حيران بودم. خودم را به محمد مهدي رساندم و فكر كردم كه دارد شوخي مي‌كند! تكانش دادم، اما هيچ عكس العملي نشان نداد. ناگهان ديدم تنش را خون فراگرفت و روي زمين جاري شد. دويدم به خانه و به مادر پناه بردم. در همان حادثه چندين نفر از همسايه‌ها شهيد و مجروح شدند و مادر همين محمد مهدي هم به سختي مجروح شد، چنانچه اكنون روي وليچر به زندگي ادامه مي‌دهد. در آن بمباران وحشتناك عمه‌ام جيران اسماعيلي و دختر و پسر عمويم طاهره و جلال عليخاني ( كه نام فاميل‌شان با ما فرق داشت) هم به شهادت رسيدند. مجروحيت من در آن حين در برابر اين همه مصيبت چيزي به نظر نمي‌رسيد بنابراين كسي به مداواي جدي من نپرداخت و كمي بعد هم كه باز مجبور شديم به دل كوه‌ها پناه ببريم، وضعيتم بدتر و بدتر شد، به طوري كه گوشم چند بار دچار عفونت شديد شد و بعدها دوبار به تيغ جراحان سپردم. اما عفونت باز هم سراغم برمي‌گردد و تا كنون كه نياز به جراحي سوم دارد خوب نشده.

جانبازان و ايثارگران شهرهاي مرزي چون گيلانغرب، طيف خاصي را دربر مي‌گيرند، چرا كه اغلب از زنان و كودكان تشكيل مي‌شوند، آيا مسئولان توجه ويژه‌اي به اين طيف داشته‌اند؟

به هيچ عنوان. ما مشمول همان قانون حمايتي بنياد شهيد از جانبازان و ايثارگران مي‌شويم كه متاسفانه به دليل دوري از مركز و محروميت گيلانغرب، از اين مورد هم بهره چنداني نبرده‌ايم. يك مساله‌اي كه همه جانبازان را آزار مي‌دهد، قانون درصد بندي است كه باعث اجحاف‌هاي زيادي مي‌شود. صرفه نظر از آنكه اكنون مسئولين امر سعي مي‌كنند حدالامكان از درصد جانبازان كم كنند، خدماتي كه اكنون نيز در اختيار ايثارگران قرار مي‌گيرد روز به روز كمتر مي‌شود. مثلا سابق من دو عمل جراحي‌ام را با كمك بنياد انجام داده‌ام. اما اكنون با بهانه‌ اينكه 20 درصد جانبازي‌ام براي گرفتن كمك هزينه كافي نيست، مجبورم هزينه عمل سوم را خودم تامين كنم كه با وجود حقوق اندك معلمي‌ام اين مساله برايم سخت است. اما اينجا مي‌خواهم يك نكته‌اي را بيان كنم و آن هم اين است كه چطور ما مي‌توانيم دردها و محروميت‌هاي يك جانباز را با درصد بسنجيم. خود من به عنوان يك دختر به خاطر مجروحيتم تا اكنون از تشكيل زندگي مشترك وامانده‌ام، اين مشكل را با چه درصدي مي‌توان سنجيد؟ يا مشكلات روحي و رواني خيلي از بچه‌هاي ديروز و جوانان امروز شهر را چطور مي‌توان درصد بندي كرد؟ و اصلا آيا بايد دردها و مشكلات ما در پيچ و خم تبصره‌ها و آيين نامه‌ها گم شود؟

تا به حال شده كه فكر كنيد كاش مردم گيلانغرب به جاي ماندن و مقاومت شهر را ترك مي‌كردند؟

قبلا گفتم در دفاع مقدس به اين نتيجه رسيدم كه جنگ براي زنان و بخصوص كودكان نيست. برخي اوقات هم فكر مي‌كردم كه كاش ما صحنه جنگ را ترك مي‌كرديم. ببينيد بچه‌هاي نسل ما علاوه بر مشكلات جنگ از محدوديت زيادي هم برخوردار بودند. ما در كوه هم كه مي خواستيم بازي كنيم، مادرم از ترس اينكه نتواند ما را از ميان درخت‌ها و تخته سنگ‌ها و عوامل طبيعي آنجا جمع كند، محدودمان مي‌كرد و مرتب ما را به داخل چادر مي‌برد. اما به هرحال شرايط هر زماني را بايد همان موقع سنجيد. اگر مردان ما مي‌رفتند شهر سقوط مي‌كرد. اگر شهر سقوط مي‌كرد معلوم نبود وضعيت جبهه‌ها به چه شكل درمي‌آمد و همين طور سوالات ديگري پيش مي‌آيد. در اينجا بايد تكليف غيرت ملي و ديني را هم روشن كرد. مي‌بينيد واقعا پاسخ به اين سوال سخت است!

و سخن پاياني.

در گيلانغرب آدم‌هاي زيادي هستند كه خيلي بدتر از مشكلات جانبازي مرا دارند. من اينجا خانمي را مي‌شناسم كه در اثر بمباران دشمن كودكش را در آغوش خود از دست داده و در همان حادثه هر دو پايش را از دست داد. يا خانمي كه دو فرزندش به همراه خودش جانباز هستند. اينها پاي آنچه به آن اعتقاد داشتند ايستادند و هنوز هم ايستاده‌اند. مردم اينجا شايد از برخي كم لطفي‌ها دلخور باشند، ولي همچنان در راهپيمايي‌ها يا وقايعي چون راي گيري پشت نظام ايستاده‌اند، كاش آن دسته از مسئولان كه همه چيز را با اعداد و ارقام و آمار مي‌سنجند نيز به عمق پيوند اهالي گيلانغرب با نظام اسلامي پي مي‌برند و حداقل محروميت‌هاي اين شهر را به شكل عمومي برطرف مي‌كردند. به نظر من گيلانغرب هنوز هم در جنگ است و اگر آن روز ما با عدم ترك شهرمان به پشتيباني از انقلاب نوپاي‌مان پرداختيم، اكنون هم ملت ايران بايد مردم شهرهاي مرزي مثل گيلانغرب را در نبرد خود تنها رها نكنند.


منبع: جوان آنلاین



نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار