بیست و سومین روز عملیات بود. یعنی ما 48 ساعت وقت داشتیم. فرماندهان همه رفتند. به خودم که آمدم دیدم توی سنگر، همین طور خمیده ایستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته.
به گزارش شهدای ایران، پس از 23 روز نبرد، حدود پنج هزار کیلومترمربع از خاکمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه زنگ می زدند، تماس می گرفتند که پس خرمشهر چی شد! همه منتظر آزادسازی خرمشهر بودند و نمی دانستند که چه بر ما می گذرد. حتی اگر یک روز هم در جبهه بودید، می فهمیدید که 23 شبانه روز در معرض آتش بودن یعنی چه! ما به فرماندهان فشار آوردیم که به شلمچه بیایند و خط دشمن را قطع کنند. دوباره دو شب پشت سر هم حمله کردیم. تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم، ولی برای قطع کردن دشمن موفق نشدیم و تلفاتی هم دادیم.
شاید منطقی ترین پیشنهادی که می شد در این شرایط داد این بود که بگوییم دو ماه به ما فرصت بدهید تا خودمان را آماده کنیم و بعد حمله کنیم به خرمشهر! هر چه فکر می کردیم به نتیجه نمی رسیدیم، چون این دو ماه فرصتی بود برای دشمن که قطعاً کاری کند که دیگر ما نتوانیم به هدف خود دست پیدا کنیم. توی این صحنه بودیم که خدای متعال جرقه امداد خودش را در فرماندهی قرارگاه کربلا زد. بنده و فرماندهی کل محترم سپاه نشستیم و روی آن طرح کار کردیم و قرار شد این فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ کنم. قرار شد فرماندهان در آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگری جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنرانی کردم و فرمان را ابلاغ کردم و تمام شد. دیدم همه فرماندهان به هم نگاه می کنند. سکوت پرمعنایی بود. حاج احمد متوسلیان گفت: جناب سرهنگ، ما پیشنهادهایی به شما داده بودیم چرا به آنها توجهی نشد؟ و من گفتم: این فرمان فرماندهی قرارگاه است. او سرش را انداخت پایین. فهمیدم که قانع نشد.
نفر بعد سردار شهید حسین خرازی بود که گفت: جناب سرهنگ چرا به منطق ما توجه نشده؟ و من دوباره حرفم را تکرار کردم. او هم قانع نشد.
سومین نفر ارتشی از آب درآمد. استادی بود از دانشگاه فرماندهی و ستاد جنگ. خیلی مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ ما به شما سه راهکار دادیم. اما در میان آنچه شما گفتید، هیچ کدام از این راهکارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستید؛ مگر نمی دانید فرمانده در مقابل راهکارها یا یکی را انتخاب می کند و یا هیچ کدام را؟ این طور جاها فرماندهی هم خیلی خطرناک می شود. یک دفعه دیدم در آن صف آخر سردار سرتیپ سید رحیم صفوی دارد می خندد، بدون آن که حرفی بزند. خنده اش هم مصنوعی بود. دیدم صحنه یک طور دیگر شد. یک دفعه حاج احمد برگشت و گفت: چرا می خندی؟ مثل این که چیز دیگری می خواهی بگویی. صفوی گفت: معذرت می خواهم. سوء تفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستیم. تا آمدم از او تشکر کنم، حاج حسین هم حرف او را تکرار کرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستید، وقت نداریم...
بریدن دشمن
بیست و سومین روز عملیات بود. یعنی ما 48 ساعت وقت داشتیم. فرماندهان همه رفتند. به خودم که آمدم دیدم توی سنگر، همین طور خمیده ایستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته. با خودم زمزمه می کردم که خدایا این چه اضطرابی است، خدایا ما هر چه داشتیم و نداشتیم پشت سر این فرمان گذاشتیم.
اگر عملیات نگیرد چه می شود، دفعه دیگر چه می شود؟ بالاخره گذشت و بعد از 48 ساعت طرح عملیاتی بین شلمچه، پل نو و جزیره ام الرساس که در وسط قرار داشت، آماده شد. عملیات انجام شد. همان اوایل، جناح راست که در اختیار حاج احمد متوسلیان بود، با یک تیپ از ارتش، توش و توان دشمن را بریدند و جلو رفتند و دادشان درآمد که چرا جناح چپ نمی آیند؟ از دو طرف دارند ما را می زنند. چه بگویم که چه گذشت بر ما...! ساعت ده شب عملیات شروع شده بود و حالا چهار و نیم صبح بود. هر کار کردیم دو محور را بگیریم، نشد. همین طور در تلاش بودیم... داشتیم به صبح می رسیدیم. به صبح هم که می رسیدیم، اوضاع ما به هم می ریخت و دیگر هیچ کار نمی توانستیم بکنیم. آنهایی هم که رفته بودند، باید برمی گشتند. نمی دانم چه شد که یک دفعه خوابم برد. 20 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم که از خواب پریدم. دیدم این بی سیم ها و گوشی ها و دهنی ها همین طوری رها و همه افراد هم خسته و فرسوده بودند. سر و صدای شدیدی از توی بی سیم می آمد. دیدم صدای تکبیر می آید. پرسیدم چه خبر است گفتند ما آن محور را شکافتیم. یعنی حدوداً ساعت 5 و 30 دقیقه بود که محور شکافته شد. آن چیزی که منتظرش بودیم.
700 بسیجی در مقابل هزاران عراقی
خواب از سرم پرید، خدا را شکر کردم. همه این اتفاقهای بیست و چند روز یک طرف و این دو ساعت یک طرف. ساعت 6/5 یا 7 صبح بود که به ما خبر دادند رسیدیم به اروند. دشمن آن قدر غافلگیر شده بود که بالگردش صبح زود می خواست بیاید به خرمشهر، نمی دانست که نیروهای ما آن جا هستند با خیال راحت با سقف پرواز 30 متری داشت می آمد که یک بسیجی آر- پی- جی اش را می گیرد به سویش و آن را می زند. مثل این که با یک فیلمبردار هماهنگ کرده بود و فیلمبردار هم از این صحنه فیلم می گیرد که بعدها پخش شد.
ساعت حدود 7 بود که یک دفعه دیدم شهید خرازی که محل استقرارش درست چسبیده بود به خاکریز خرمشهر، با یک هیجانی گفت که اگر من 700، 800 نفر جور بکنم اجازه می دهید بزنم به خرمشهر؟ پیشنهاد کردم صبر کنید تا بررسی کنیم. کارشناسی کردیم، دور هم نشستیم و بحث کردیم. هیچ کس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصی جواب نمی داد. منطقی نبود که این 700 نفر را همراه با خط مان از دست بدهیم. آمدیم به او بگوییم ستاد قرارگاه کربلا مخالفت کرده، نمی دانید با چه برخوردی به ما انگیزه داد؛ طوری صحبت می کرد انگار که او فرمانده است. دیدیم اصلاً نمی توانیم قانعش کنیم. من و سردار رضایی متقاعد شدیم که همین طوری رهایشان کنیم تا ساعت 7/5 بشود، دیدیم باز دادش درآمد. آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتیم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه می کنیم عراقی ها دستها را بالا برده اند! تازه فهمیدیم منظورش چه بود. منظورش این بود که ما 700 نفر با این جمعیت انبوه چه کار کنیم. گفت اگر می شود یک بالگرد بفرستید تا ببینیم عمق اینها کجاست. یک بالگرد فرستادیم. ای کاش صدای آن خلبان ضبط می شد. او از آن بالا فریاد می زد که تا عمق پل خرمشهر تا چشم کار می کند عراقی ها در خیابانها و کوچه ها همه دستهایشان بالاست!
دیگر اثری از دشمن نبود
حالا توجه کنید که چه مشکلی برایمان پیش آمد. آیا می توانستیم به عراقی ها بگوییم فعلاً بروید در سنگرهایتان تا ما نیرو جمع کنیم و بیاییم شما را اسیر کنیم؟ خداوند متعال این فکر را به ذهن ما نشاند که به رزمندگان بگوییم به صورت خط دشت بان یعنی به صورت خط گسترده که یک طرفش به اروندرود بخورد و یک طرفش به ابتدای جاده خرمشهر- اهواز که دست خودمان بود، با دست به عراقی ها علامت بدهند که بروند توی جاده و چون ماشین هم نداشتیم پیاده بروند تا اهواز و بدین ترتیب آنها راه افتادند.
چه حالی داشتیم! فقط می خواستیم اینها زودتر بروند و خرمشهر زودتر تخلیه شود تا رزمندگان ما با خیال راحت بروند داخل شهر. حالا ساعت نزدیک 10 صبح بود و خروج اسرا هنوز ادامه داشت. ساعت 10 گفتند دیگر کسی نمی آید. گفتیم شما پیش بروید. نیروها رفتند و به سرعت رسیدند به پل خرمشهر و قرارگاه استقرار دشمن را گرفتند. دیگر اثری از دشمن نبود. آیا حالا می توانیم بگوییم خدا خرمشهر را آزاد کرد یا نه؟! سه ماه طول کشید تا توانستیم تمام فشنگها و کنسروهایی را که در گوشه و کنار سنگرها جای داده بودند، بیاوریم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامی آنها می توانستند 15 روز بدون دردسر پیاپی بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و به راحتی پشتیبانی می شدند، ولی با اینهمه یک ساعت هم دوام نیاوردند! در حالی که ما تعدادمان بسیار کم بود. با همین تعداد کم 19 هزار و 500 نفر اسیر گرفتیم. خدا وقتی بخواهد، چنان قوت قلبی به نیروها می دهد که با تعدادی اندک بر تعدادی بسیار زیاد پیروز می شوند. در خرمشهر چنین اتفاقی افتاد.
*مشرق
شاید منطقی ترین پیشنهادی که می شد در این شرایط داد این بود که بگوییم دو ماه به ما فرصت بدهید تا خودمان را آماده کنیم و بعد حمله کنیم به خرمشهر! هر چه فکر می کردیم به نتیجه نمی رسیدیم، چون این دو ماه فرصتی بود برای دشمن که قطعاً کاری کند که دیگر ما نتوانیم به هدف خود دست پیدا کنیم. توی این صحنه بودیم که خدای متعال جرقه امداد خودش را در فرماندهی قرارگاه کربلا زد. بنده و فرماندهی کل محترم سپاه نشستیم و روی آن طرح کار کردیم و قرار شد این فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ کنم. قرار شد فرماندهان در آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگری جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنرانی کردم و فرمان را ابلاغ کردم و تمام شد. دیدم همه فرماندهان به هم نگاه می کنند. سکوت پرمعنایی بود. حاج احمد متوسلیان گفت: جناب سرهنگ، ما پیشنهادهایی به شما داده بودیم چرا به آنها توجهی نشد؟ و من گفتم: این فرمان فرماندهی قرارگاه است. او سرش را انداخت پایین. فهمیدم که قانع نشد.
نفر بعد سردار شهید حسین خرازی بود که گفت: جناب سرهنگ چرا به منطق ما توجه نشده؟ و من دوباره حرفم را تکرار کردم. او هم قانع نشد.
سومین نفر ارتشی از آب درآمد. استادی بود از دانشگاه فرماندهی و ستاد جنگ. خیلی مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ ما به شما سه راهکار دادیم. اما در میان آنچه شما گفتید، هیچ کدام از این راهکارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستید؛ مگر نمی دانید فرمانده در مقابل راهکارها یا یکی را انتخاب می کند و یا هیچ کدام را؟ این طور جاها فرماندهی هم خیلی خطرناک می شود. یک دفعه دیدم در آن صف آخر سردار سرتیپ سید رحیم صفوی دارد می خندد، بدون آن که حرفی بزند. خنده اش هم مصنوعی بود. دیدم صحنه یک طور دیگر شد. یک دفعه حاج احمد برگشت و گفت: چرا می خندی؟ مثل این که چیز دیگری می خواهی بگویی. صفوی گفت: معذرت می خواهم. سوء تفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستیم. تا آمدم از او تشکر کنم، حاج حسین هم حرف او را تکرار کرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستید، وقت نداریم...
بریدن دشمن
بیست و سومین روز عملیات بود. یعنی ما 48 ساعت وقت داشتیم. فرماندهان همه رفتند. به خودم که آمدم دیدم توی سنگر، همین طور خمیده ایستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته. با خودم زمزمه می کردم که خدایا این چه اضطرابی است، خدایا ما هر چه داشتیم و نداشتیم پشت سر این فرمان گذاشتیم.
اگر عملیات نگیرد چه می شود، دفعه دیگر چه می شود؟ بالاخره گذشت و بعد از 48 ساعت طرح عملیاتی بین شلمچه، پل نو و جزیره ام الرساس که در وسط قرار داشت، آماده شد. عملیات انجام شد. همان اوایل، جناح راست که در اختیار حاج احمد متوسلیان بود، با یک تیپ از ارتش، توش و توان دشمن را بریدند و جلو رفتند و دادشان درآمد که چرا جناح چپ نمی آیند؟ از دو طرف دارند ما را می زنند. چه بگویم که چه گذشت بر ما...! ساعت ده شب عملیات شروع شده بود و حالا چهار و نیم صبح بود. هر کار کردیم دو محور را بگیریم، نشد. همین طور در تلاش بودیم... داشتیم به صبح می رسیدیم. به صبح هم که می رسیدیم، اوضاع ما به هم می ریخت و دیگر هیچ کار نمی توانستیم بکنیم. آنهایی هم که رفته بودند، باید برمی گشتند. نمی دانم چه شد که یک دفعه خوابم برد. 20 دقیقه بیشتر نخوابیده بودم که از خواب پریدم. دیدم این بی سیم ها و گوشی ها و دهنی ها همین طوری رها و همه افراد هم خسته و فرسوده بودند. سر و صدای شدیدی از توی بی سیم می آمد. دیدم صدای تکبیر می آید. پرسیدم چه خبر است گفتند ما آن محور را شکافتیم. یعنی حدوداً ساعت 5 و 30 دقیقه بود که محور شکافته شد. آن چیزی که منتظرش بودیم.
700 بسیجی در مقابل هزاران عراقی
خواب از سرم پرید، خدا را شکر کردم. همه این اتفاقهای بیست و چند روز یک طرف و این دو ساعت یک طرف. ساعت 6/5 یا 7 صبح بود که به ما خبر دادند رسیدیم به اروند. دشمن آن قدر غافلگیر شده بود که بالگردش صبح زود می خواست بیاید به خرمشهر، نمی دانست که نیروهای ما آن جا هستند با خیال راحت با سقف پرواز 30 متری داشت می آمد که یک بسیجی آر- پی- جی اش را می گیرد به سویش و آن را می زند. مثل این که با یک فیلمبردار هماهنگ کرده بود و فیلمبردار هم از این صحنه فیلم می گیرد که بعدها پخش شد.
ساعت حدود 7 بود که یک دفعه دیدم شهید خرازی که محل استقرارش درست چسبیده بود به خاکریز خرمشهر، با یک هیجانی گفت که اگر من 700، 800 نفر جور بکنم اجازه می دهید بزنم به خرمشهر؟ پیشنهاد کردم صبر کنید تا بررسی کنیم. کارشناسی کردیم، دور هم نشستیم و بحث کردیم. هیچ کس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصی جواب نمی داد. منطقی نبود که این 700 نفر را همراه با خط مان از دست بدهیم. آمدیم به او بگوییم ستاد قرارگاه کربلا مخالفت کرده، نمی دانید با چه برخوردی به ما انگیزه داد؛ طوری صحبت می کرد انگار که او فرمانده است. دیدیم اصلاً نمی توانیم قانعش کنیم. من و سردار رضایی متقاعد شدیم که همین طوری رهایشان کنیم تا ساعت 7/5 بشود، دیدیم باز دادش درآمد. آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتیم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه می کنیم عراقی ها دستها را بالا برده اند! تازه فهمیدیم منظورش چه بود. منظورش این بود که ما 700 نفر با این جمعیت انبوه چه کار کنیم. گفت اگر می شود یک بالگرد بفرستید تا ببینیم عمق اینها کجاست. یک بالگرد فرستادیم. ای کاش صدای آن خلبان ضبط می شد. او از آن بالا فریاد می زد که تا عمق پل خرمشهر تا چشم کار می کند عراقی ها در خیابانها و کوچه ها همه دستهایشان بالاست!
دیگر اثری از دشمن نبود
حالا توجه کنید که چه مشکلی برایمان پیش آمد. آیا می توانستیم به عراقی ها بگوییم فعلاً بروید در سنگرهایتان تا ما نیرو جمع کنیم و بیاییم شما را اسیر کنیم؟ خداوند متعال این فکر را به ذهن ما نشاند که به رزمندگان بگوییم به صورت خط دشت بان یعنی به صورت خط گسترده که یک طرفش به اروندرود بخورد و یک طرفش به ابتدای جاده خرمشهر- اهواز که دست خودمان بود، با دست به عراقی ها علامت بدهند که بروند توی جاده و چون ماشین هم نداشتیم پیاده بروند تا اهواز و بدین ترتیب آنها راه افتادند.
چه حالی داشتیم! فقط می خواستیم اینها زودتر بروند و خرمشهر زودتر تخلیه شود تا رزمندگان ما با خیال راحت بروند داخل شهر. حالا ساعت نزدیک 10 صبح بود و خروج اسرا هنوز ادامه داشت. ساعت 10 گفتند دیگر کسی نمی آید. گفتیم شما پیش بروید. نیروها رفتند و به سرعت رسیدند به پل خرمشهر و قرارگاه استقرار دشمن را گرفتند. دیگر اثری از دشمن نبود. آیا حالا می توانیم بگوییم خدا خرمشهر را آزاد کرد یا نه؟! سه ماه طول کشید تا توانستیم تمام فشنگها و کنسروهایی را که در گوشه و کنار سنگرها جای داده بودند، بیاوریم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامی آنها می توانستند 15 روز بدون دردسر پیاپی بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و به راحتی پشتیبانی می شدند، ولی با اینهمه یک ساعت هم دوام نیاوردند! در حالی که ما تعدادمان بسیار کم بود. با همین تعداد کم 19 هزار و 500 نفر اسیر گرفتیم. خدا وقتی بخواهد، چنان قوت قلبی به نیروها می دهد که با تعدادی اندک بر تعدادی بسیار زیاد پیروز می شوند. در خرمشهر چنین اتفاقی افتاد.
*مشرق